دیشب از هیئت برمی‌گشتیم، دیدیم عه! بالاخره یکی از این ایستگاه‌های صلواتی داره شیرکاکائو میده! جلوش زن و مرد جدا بودن و من خانوم‌ها رو می‌دیدم که اون جلو ازدحام کردن. (مثل شب قبلش!) منم با این فکر که کاش تو صف بایستین، رفتم پشت سرشون.

یه دفه یه خانومه از پشت سرم گفت اینجا صفه و شما بعد ما اومدی. برگشتم دیدم جدی یه صف هم تشکیل شده به چه درازی! ولی خب حرصم گرفت که فقط به من داره میگه. گفتم من وقتی اومدم صفی نبود. (واقعا هم نبود یا اینقد ازدحام زیاد بود که متوجهش نشده بودم.) خلاصه اون حرفشو تکرار کرد و منم که دیدم گیره، کلا اومدم بیرون و جوری که اونم بشنوه به مامانم گفتم نخواستیم! یه شیرکاکائو ارزشش رو نداره!

از صف آقایون که رد شدیم، دیدیم اون طرفش دوباره خانومان ولی این بار توی یه صف مرتب منظم! و یه نفر اون جلو که حواسش هست کسی تو صف نزنه. رفتم مثل بچه‌ی آدم وایسادم تو صف با این امید که اون خانومه نیاد منو ببینه :)) (ظاهرا شیرکاکائو ارزشش رو داشت :/)

خداییش من این مدلی نیستم که بخوام با حرص نذری بگیرم یا چند تا چند تا بردارم‌ها :)) فقط نمی‌دونم چرا تا به من می‌رسه همه بافرهنگ میشن :|

‌پ.ن.این چند روز محرم همه‌ش یه حرفایی تو کله‌م رژه می‌رن که دلم می‌خواد بنویسم، ولی نمی‌تونم جمع و جورشون کنم. فعلا همین خاطره‌ی عبرت‌آموز (!) بمونه تا بعد. التماس دعا داریم تو این شبا :)