- فاطمه
- يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸
این روزا میبینم بعضیا پست گذاشتن و گفتن که تابستان خودشان را چگونه گذراندن. خواستم با حالت غر بیام بگم من کل تابستون دانشگاه بودم و داشتم مقاله میخوندم و چقد بدبختم :دی ولی یه چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به دفترِ نیمچه برنامهریزی و بولت ژورنالم فکر کنم. بعد به این نتیجه رسیدم که واقعا کل تابستون دانشگاه بودم و داشتم مقاله میخوندم =))
حالا جدا از شوخی، خوبی اون جدولِ دنبال کردن عادتها اینه که یه کارای کوچیکی رو هر روز انجام میدی که شاید تو اون روز به چشم نیان، ولی بعد از سه ماه میبینی که مثلا پنج شیش تا کتاب خوندی تو این مدت، یا دو ماهه داری باشگاه میری، یا کارای دیگه. قضیه اینه که اون روزمرگیه به هر حال هست، مهم اینه که بتونی از وقتای خالیت مفید استفاده کنی. من تا یه حدی تونستم به این سمت برم. با این وجود هنوزم فکر میکنم وقت تلف شده زیاد دارم.
شبیه این عکس رو شاید دیده باشین. میخواد بگه اگه شما یه کاری رو که هر روز دارید براش وقت میذارید، مثلا درس یا مهارت جدیدی که میخواید یاد بگیرید، اگه هر روز یه درصد بیشتر از اون چیزی که از قبل مشخص کردید براش وقت بذارید، بعد از یه سال نزدیک ۴۰ برابر حالتی که اون یه درصد رو وقت نمیذاشتید نصیبتون میشه. (حقیقتا رسوندنِ این مفهوم با همون تساوی ریاضی راحتتر بود!)
حالت برعکسش، هم میتونه در مورد کم وقت گذاشتن برای اون کار مهم صدق کنه، هم برای انجام ندادن کاری که میخواین ترکش کنین. مثلا من تو شهریور این قرارو با خودم گذاشته بودم که صبحها حداقل تا دو ساعت بعد از بیدار شدنم طرف اینستا نرم، که تاثیر خوبی هم داشت تو کم کردن عادتم به چک کردنش تو بقیهی روز. (واقعا من یه وقتا صبحها، یه چشم باز و یه چشم بسته، اینستا چک میکردم که خواب از سرم بپره مثلا :/ )
به هر صورت تابستون من اینطوری گذشت و تفریح یا سفری هم اگه بود، نهایتا یه روزه بود. اینجور وقتا اون کاری هم که باید پیش ببرم و تمومش کنم (نوشتن پروپوزال در این مورد) فرسایشی میشه کمکم. (عوامل مهمتری هم برا تموم نشدن کارم وجود دارن که در این مقال نمیگنجن!)
دیگه نگم براتون که از شنبه ترم جدید هم شروع میشه :))
ولی خوشحالم پاییز داره میاد. حداقل هوا یه کم خنک میشه ^_^
شما چطور تابستونی داشتین؟ :)
امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی. خیلی میخوابم اما احساس خوبی دارم.
تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنم که زندگی یک کادوی بامزهست؛ اولش زیادی تحویلش میگیریم فکر میکنیم زندگیِ ابدی رو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست میده و اون رو مزخرف و کوتاه میبینیم؛ تقریبا میخواهیم بندازیمش دور! آخرش میفهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته و تلاش میکنیم اونطور که شایستهشه باهاش رفتار کنیم.
بالاخره فرصت شد از اسکار و خانم صورتی بنویسم! اسکار یه پسربچهی ۱۰ سالهس که سرطان داره و تو بیمارستان بستریه. از دکترش بدش میاد، از پدر مادرش عصبانیه و تنها کسی که باهاش راحته مامی صورتیه؛ یکی از خانومهای صورتیپوشی که به بچههای بیمارستان سر میزنن. ما تو کتاب نامههای کودکانه و دوستانهی اسکار به خدا رو میخونیم که مامی صورتی بهش پیشنهاد داده بنویسه.
[خطر اسپویل!] وقتی اسکار میفهمه چند روز بیشتر قرار نیست زنده باشه، مامی صورتی بهش میگه از الان هر روزش رو معادل ده سال تصور کنه. بنابراین تو روز اول اسکار نوجوونی و بلوغ رو پشت سر میذاره، تو روزای بعد جوونی رو میگذرونه و حتی عاشق میشه، بعدشم میانسالی و پیری رو سپری میکنه. تو این قالب نویسنده کمی به ویژگیهای هر دههی زندگی، و در کنارش به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، ایمان و خدا اشاره میکنه. به مرور اسکار خدا رو باور میکنه و رابطهش با پدر و مادرش و اطرافیانش، خودش و دنیا خوب میشه.
کتاب قشنگی بود. رَوونه و یه جاها طنز هم قاطیش میشه. حجمشم زیاد نیست. معمولا نوشتههای اریک امانوئل اشمیت یه درونمایهی فلسفی دارن. من ازش دو تا نمایشنامهی «خردهجنایتهای زناشوهری» و «مهمان ناخوانده» رو هم خوندم و اونا رم دوست داشتم.
چند تا از بخشای قشنگ کتاب رو در ادامه میذارم. من ترجمهی معصومه صفاییراد رو خوندم و از اپلیکیشن طاقچه.
سلام. عزاداریاتون قبول باشه :)
این یه هفته هر روز یه چیزایی مینوشتم ولی مرتب نمیشدن. بالاخره تونستم تو چند مورد جمعشون کنم. خوبیِ اینکه یه سری حرفا رو بعد از یه هفته منتشر کنی اینه که جزئیاتی که دفعهی اول به نظرت جالب بودن الان به نظرت بیاهمیت میان و حذفشون میکنی! بازم طولانی شده ولی :))
۱) هیئتها: هیئتهایی که این چند روز میرفتم یکیشون نزدیک دانشگاه بود، دو تا نزدیک خونه. چند بار خواستم جاهای دیگه رم امتحان کنم ولی دور بودن :/ حسینیهی نزدیک خونه رو خیلی ترجیحش نمیدم چون یه عده انگار فقط میان همدیگه رو ببینن! ینی نه تنها موقع سخنرانی همهمه هست، موقع روضه و سینهزنی هم باز یه صداهایی میاد :/ روضه و مداحی اون یکی هیئت رو دوست دارم تقریبا. ولی از این مدلاس که خیابونای دور هیئت رو هم میگیرن و شخصا با این که بودن تو فضای باز رو ترجیح میدم، پیش میاد که وسط حس روضه یهو یاد ساختمونای اطراف میفتم و فکر میکنم اگه فقط یه نفر تو یکی از این خونهها حتی سرش درد کنه و سکوت بخواد، من به عنوان یکی از کسایی که اومدم تو خیابون و باعث شدم اینجا هم بلندگو بذارن مسئول نیستم؟
هیئت سوم روضهش خیلی خوبه و سخنرانیش رو هم خیلیا دوست دارن. امسال فهمیدم این که من زیاد از سخنرانیش خوشم نمیاد فقط به خاطر این نیست که بعضی حرفاشو قبول ندارم. بخشیش به خاطر گارد داشتنم نسبت به طرفه و بخشی هم به خاطر این که محیط خیلی شلوغه و نمیتونم درست حرفاشو دنبال کنم. یکی از این شبا موقعی که هنوز تنها بودم و دوستم نرسیده بود (و در حالی که سه تا بچه داشتن از سر و کولم بالا میرفتن!)، سعی کردم گوش بدم و دیدم بعضی حرفاشم از نظرم درسته، فقط تند بیان کردنش اذیت میکنه.
+ همون شب دوستم که اومد، فهمیدم خواهرش باید شیمیدرمانی بشه. بیاین از اون دعاهاتون که اون دفعه برا همکلاسیم کردین و جواب داد، بکنین باز :(
۲) عزاداریها: من از اونا نیستم که گیر بدم چرا ملت فلانجور میان عزاداری، از هر نظری منظورمه. ولی چیزای جالبی دیدم این چند روز. محلهی ما چون قدیمیه و یه امامزاده هم داره، تاسوعا عاشورا خیلی شلوغ میشه. عاشورا یه تایم کوتاهی رفتیم تا امامزاده و برگشتیم. بعد دیدین پلهای روی جویهای آب یه سری شیار مانند داره؟ اومدم از روش رد بشم دیدم یه آقاهه آشغال انداخت زمین. گفتم نندازین زمین، نمیدونم نشنید یا لج کرد، تلاش کرد با پاش آشغاله رو قشنگ رد کنه بندازه توی جوب :| یا مثلا تو یه دسته یه پسری دیدیم که داشت زنجیر میزد و از خودش سلفی میگرفت :)) یا دیشب تو هیئت دو سه تا خانوم جلومون بودن دیدم چیپس و پفک و ویفر خریدن دارن میخورن :)) آخه پیکنیکه مگه؟ :/ حالا البته بعید نیست خودمم یه رفتارای ناجالبی داشته باشم، نمیدونم.
بعد من از اونا که بچهها تو روضه خیلی رو اعصابم برن هم نیستم. تو بند ۱ هم اشاره کردم که یه سری با چند تا بچه کمی دوست شدم! ولی شب عاشورا یه دختره جلوم نشسته بود که خیلیم بچه نبود دیگه. اولش در حالی دیدمش که پنج تا انگشت شکلاتیشو داشت میلیسید :)) بعد حوصلهش سر رفت و هی سر جاش وول میخورد و به مامانش میگفت مامان کارتون :/ و آخرشم گوشی مامانه رو گرفت شروع کرد کارتون دیدن :| اعصابمو خورد کرد خلاصه :))
+ ولی انصافا طبل نخرید برا بچههاتون! کم آلودگی صوتی داریم، اینا هم خوششون میاد هی صدای طبلو دربیارن :/
+ روز عاشورا وسط جمعیت یهو یکی بهم گفت چطوری؟ برگشتم دیدم مشاور پیشدانشگاهیمه :/ خدایا -ــ-
۳) کارهای جدید: برا اینکه یه کم به بُعد شعور قضیه برسم (و در راستای حرفای آخر پست قبل) اولا کتاب حماسهی حسینی (از شهید مطهری) رو شروع کردم، دوما وقتی وسط عوض کردن کانالای تلویزیون سخنرانیهای حاجآقا فاطمینیا رو کشف کردم، رفتم ویس سخنرانیهاشونو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن و خیلی خوشم اومده از حرفاشون.
ضمنا با خودم قرار گذاشته بودم دههی اول محرم هیچ پست یا استوری تو اینستا نذارم، چه مربوط به محرم باشه چه نه (فقط شام غریبان یه پست گذاشتم*). دلیلشو نمیدونم بتونم خوب توضیح بدم ولی سعیمو میکنم. من تو این مناسبتا که کلی پست و استوری میبینم (دارم در مورد اینستا حرف میزنم نه اینجا) خیلی وقتا حس میکنم طرف میخواد بگه من پا منبر فلانی بودم یا فلان هیئت رفتم. پیش خودم گفتم من که از نیت بقیه خبر ندارم، ولی اگه این برداشتو میکنم شاید برا اینه که ناخودآگاه نیت خودم همینه! دلایل دیگه هم داشت مثلا حرف چند سال پیش یکی از دوستام به این مضمون که اینستایی که توش تند تند استوریا رو رد میکنی، جای روضه نوشتن نیست. برا روضه باید دل آماده شده باشه، نه این که یکی در میون استوریِ روضه ببینی و بعدی یه چیز بیربط به اون باشه. اینطوری شنیدنشون عادی میشه.
+ ولی خودمونیم، یه رشته استوری (معادل رشته توییت!) دیدم روز عاشورا، که گفته بود تو تقویم شمسی روز عاشورا ۲۱ مهر سال ۵۹ بوده. بعد بر اساس اوقات شرعی و روایات مقتلنویسها ساعتهای حدودی اتفاقات اون روز رو استخراج کرده بود. (در واقع ظاهرا اینو بار اول این پیج گذاشته، ولی چون هایلایت جدا بهش اختصاص نداده، میتونین تو هایلایت “روز عاشورا”ی این یکی پیج ببینیدشون.) اینم در نوع خودش جالب بود. مخصوصا جایی که به شهادت امام (ع) رسید، نوشته بود وقت شهادت رو مقارن با وقت نماز عصر گفتن که میشده ساعت ۱۶:۰۶. بعد من همونجا ساعتو نگاه کردم دیدم ۱۶:۰۴ هست... یه حس عجیبی داشت خلاصه :)
۴) شب تاسوعا: چُنین شبی فامیلمون برداشت شام دعوتمون کرد :/ نمیدونم چه فازی بود، شاید چون یه سری فامیلامون اومده بودن تهران/ایران و لابد وقت دیگه نمیشد جمعشون کرد. منم رفتم با این خیال خام که شاید تا طرفای یازده تموم شه و برسم جایی برم که نشد. :'(
این وسط وقتی با سه تا از دخترای فامیل نشسته بودیم، با یه چیز جالب مواجه شدم. سه تامون تقریبا همسنیم و چهارمی حدودا ده سالشه. این دختر اسم همهی بازیگرای خارجی رو میدونست و به نظر میرسید همهی فیلمای سوپر هیرویی رو دیده و میگفت میخوام ارتوپد بشم که وقتی عصبانی میشم برم استخون یکی رو جا بندازم! :)) راجع به همهی اینا با کلی هیجان حرف میزد. میدونم که ما هم تو اون سن کم و بیش این مدلی بودیم، من مثلا اسم کلی از فوتبالیستها رو بلد بودم! ولی کلا برام جالب بود چون خیلی وقت بود با بچهی این سنی ننشسته بودم به حرف زدن.
+ ضمنا شب تاسوعا، در واقع بامدادش، دوستم قرار بود که بره به سمت آمریکا و اینا. روز قبلش اومد پیشم و حرفای خوب زدیم و آخرین سلفیمونو گرفتیم! اولین باره یکی از دوستای نزدیکم میره و میدونم آخرین بار نخواهد بود :(
* کپشنش رو بدم نیومد اینجا هم بذارم. یه طور غریبیه:
طبل میزدند
کوفیان
تا نرسد صدای حسین
هنوز هم صدای طبل میآید
هنوز هم صدای حسین نمیرسد...احسان پرسا
پ.ن. چند تا از پستهای قشنگی که این دو سه روز خوندم: مصیبت: تصور و واقعیت | عاشورایی که او میفهمد | «همهجا همینجاست» | کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
پ.ن۲. کسی خوند تا آخر؟ :/ :))
سلام
حالا که تو پست قبل حرف کتاب کآشوب شد، اول اینو بگم که کآشوب جلد اول از یه مجموعهس شامل روایتها و خاطرات تعدادی نویسنده از محرم و روضه و غیره. اسم جلد دومش رستخیز و جلد سوم که امسال چاپ شده زان تشنگان هست. من فقط کآشوب رو خوندم و غیر از چند روایتی که بیشتر از بقیه متاثرم کردن، دو تا از روایتها هم بودن که فکرمو درگیر کردن. (این دو تا رو دیشب دوباره خوندم.)
اولیش روایت دومِ کتاب بود: وضعیت غریب نوهی عباس بنگر، نوشتهی محسنحسام مظاهری. راوی این داستان فردیه که جامعه شناسی خونده و به واسطهی یه تحقیق دوران دانشگاه، دیگه کارش شده تحقیق روی فرهنگ و انواع و اقسام عزاداریها و نوشتن در این باره. بعد داره میگه که یه وقتا بین این نگاه کردنِ با عقل یا همراهی کردنِ با دل به تناقض میرسه.
مکملِ این روایت برای من، روایت پنجم بود: بغض دو نفره، نوشتهی محبوبه سربی. جدای از حس نزدیکی با خیلی از افکار راوی، اون دقت و وسواسی که از یه جایی به بعد برای انتخاب مجلس روضه میذاشت و حرفایی که در ارتباط با این قضیه میزد برام جالب توجه بود.
چند خط از همون روایت دوم رو بخونیم:
توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضهخوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَموا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنّبی و آلِه» میگوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغلدستیام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمعبندی نرسیدهام که بشقاب قیمه را میدهند دستم.
همهی این سالها وقتی وارد مجلسی میشدم، نمیدانستم رفتهام برای تحقیق یا عزاداری. نمیدانستم باید سر بچرخانم و ببینم یا سر زیر بیندازم و بگریم. حالا ولی کمکم دارم با این شرایط کنار میآیم. حالا میدانم که قرار نیست همهی آنها شبیه هم باشند. میدانم که هر کس در این خیمه آنِ خودش را دارد، آنِ اختصاصی خودش را. ... حالا دارم همزیستی مسالمتآمیزِ منِ پژوهشگرِ شکاکِ پرسشگر و منِ باورمندِ طالبِ یقین را تمرین میکنم. مرز تعریف کردهام برای هر کدامشان. یکوقتهایی حتی ممکن است به آن منِ اولی اجازه ندهم همراهم بیاید. مثل وقتی رفتم پیادهروی اربعین، بدون دفترچه و رکوردر و دوربین.
خب، این که میگم این دو تا روایت فکرمو مشغول کردن، شاید از پارسال شروع شد که اولین بار خوندمشون. ولی شایدم از قبلتر این فکرا کمکم ایجاد شده بودن که مثلا این هیئتی که الان اومدم، از سخنرانیش چیزی میفهمم؟ یا مداحش درست روضه میخونه؟ حالا درسته که مطالعهی خاصی نداشتم تو این زمینهها ولی در همون حد خودم گاهی حس میکردم فلان حرف شاید درست نباشه. یا اینجور مداحی خوندن شاید بهتره نسبت به مدلای دیگه. همینجور چیزا. سعی میکنم تو پست بعد بیشتر توضیحش بدم و بگم که امسال چه کار دارم میکنم. (حقیقتش چون تازه شروع کردم میخوام وایسم اگه ادامهش دادم بعد بگم :) )
* از ترکیببند معروف محتشم کاشانی (باز این چه شورش است...). عنوان دو کتاب دیگه هم از ابیاتی از همین شعر انتخاب شدن :)
نمیدونم اولین بار اسم مهدی شادمانی رو کجا دیدم. شاید تو همشهری داستان بوده ولی معمولا اونجا اسم نویسندهها برام بولد نمیشن. شایدم تو پیج یکی از همکارا و دوستاش که دنبال میکردم دیده باشم. به هر حال یادمه موقعی که پارسال کتاب کآشوب رو میخوندم، وقتی به روایت مهدی شادمانی رسیدم اولین بار نبود اسمشو میدیدم. جزو معدود نویسندههای آشنای اون کتاب بود برام.
میدونستم سرطان داره ولی خیلی پیگیر اخبارش نبودم. گهگاه که تو همون یکی دو تا پیج، خبری از بهبودی نسبی یا عیادتی که ازش کردن یا مصاحبهای که باهاش شده میشنیدم، میرفتم یه سر به صفحهی خودشم میزدم. بیشترین چیزی که تو نوشتههاش خطاب به خدا به چشم میومد شکرگزاریش بود.
امروز صبح دیدم یکی از همون پیجها، خبر رفتنشو گذاشته... شانس آوردم تو نمازخونه تنها بودم و مجبور نبودم جلوی اشکامو بگیرم. نمیدونم چرا اینقدر به هم ریختم، من که این آدمو زیاد هم نمیشناختم... خدا به خونوادهش صبر بده فقط...
آخرین پست اینستاش مال چند هفتهی قبله. خیلی غمانگیزه که کامنتای اول دعا برای سلامتیشن و یهو از امروز همهی کامنتا دعا برای شادی روحشه :(
رفتم روایتِ دوازدهمِ کآشوب رو دوباره خوندم. از ارادتش به حضرت علی اکبر گفته بود. چه روزی هم رفت، محرم رو پیش خودشونه ان شاء الله...
ببخشید. باید یه چیزی مینوشتم :(
پ.ن. لینک خبر
پریشب خواب دیدم یه عدهی زیادی تو یه اتاقی مثل پذیرایی خونهی بابابزرگم اینا جمعیم. بابام بود، آقای همسایه بغلی هم بود ولی به یه اسم دیگه! فک کنم یکی از دوستای دانشگاهم هم بود با کلی آدم دیگه که نمیشناختم. از اینجاش یادمه که همه زیرانداز انداخته بودیم که پیلاتس کار کنیم! ولی چون خیلی شلوغ بود جای کافی نبود برای انجام حرکتها. از اونطرف یکی دو تا ظرف روی طاقچه بودن که تو یکیش انگار غذا بود. یهو منو صدا زدن که چرا در اینا رو درست نذاشتی کاغذامونو باد برد :/ من هی میگفتم من درست گذاشتم لابد بعد از من کسی اومده برداشته، ولی اونا باز حرف خودشونو میزدن. سر همین با بابام و آقای همسایه دعوام شد! میخواستم با جیغ حرفمو بزنم که بشنون، ولی صدام درنمیاومد! از اتاق رفتم بیرون و سر از محوطهی دانشکده درآوردم (!) و همون وسط نشستم زمین که گریه کنم ولی نمیتونستم. نه اشکم در میومد، نه صدام، نه درست میتونستم نفس بکشم.
یه دفه از خواب پریدم و دیدم نفسم همچنان بالا نمیاد. همون لحظه توجه کردم که نه دردی دارم نه وضعیت خوابیدنم بد بوده، پس چرا نمیتونم نفس بکشم؟ چند لحظه طول کشید تا نفسم اومد سر جاش. نفهمیدم این قضیه به خاطر تاثیر وضعیت خوابیدنم بود که به خوابم راه پیدا کرده بود یا برعکس، از خوابی که میدیدم منتقل شده بود اینور! (شبیهش پیش اومده برا شما هم؟)
ولی قضیهی پیلاتس رو فهمیدم، دعوای با بابام رو فهمیدم (همون روز یه بحث کوچیک پیش اومده بود و من نتونسته بودم حرفمو کامل بزنم!)، یکی دو تا چیز جزئی دیگه رو هم که الان یادم نیست فهمیدم چرا تو خوابم دیدم؛ همهشون به خاطر درگیریهای ذهنم توی همون روز بود. عجیبه که ذهنمون اینطور میتونه با همهی دغدغههای یه روزمون یه داستان (بعضا بیسر و ته!) بسازه!
+ دوستان مرسی از کامنتای قشنگتون تو پست قبلی.🌹 ضمن این که پستهایی که بعضیاتون یادآوری کردین براتون جالب بوده، باعث شد برم به تگ خودشناسی یه سر بزنم و حرفای خوبی برام مرور بشه :)
سلام
امروز از روزی که اولین پستم رو تو این وبلاگ گذاشتم یه سال میگذره!🎈
موقعی که کوچ کردم به بیان، مخاطب زیادی نداشتم. تو وب قبلیم خیلی وقت بود برا دل خودم مینوشتم، آدمای جدیدو خیلی دنبال نمیکردم و متقابلا وبلاگم هم زیاد دیده نمیشد. اینجا به لطف سیستم دنبال کردن و خبر دادن پستهای جدید و این چیزا، با کلی وبلاگ و نویسندهی جدید آشنا شدم.
اعتراف میکنم اولش بعضیا رو که میخوندم، فکر میکردم ینی ممکنه یه روز اینا هم وبلاگمو بخونن و کامنت بذارن؟ :)) مثلا انگار اینستاس که یکی که دنبالکنندههاش زیاد باشن دیگه هیشکی رو نبینه! خب اینطور نبود، همهشون حداقل یه بازهای سر زدن اینجا و بعضیا هم هستن هنوز :)
مخاطب بیشتر داشتن باعث شد نوشتنم بهتر بشه و حواسم جمعتر (حداقل به نظر خودم و نسبت به وب قبلیم). یاد گرفتم نظرای مخالف و راهنماییها رو بپذیرم. خیلی جاها یه حرفی رو ناقص زدم، با هم کاملش کردیم و یاد گرفتیم.
البته خودمونیم، گاهی اینکه میبینم ۲۴۰ نفر اینجا رو دنبال میکنن یه ذره برام ترسناک میشه! ولی در کل خوب بوده دورهمی و ازتون ممنونم که این مدت همراه بودین و اینجا رو میخوندین، حتی ممنون از اونایی که خاموش میخونن اینجا رو. خلاصه مرسی که هستین همگی :) 💐
معمولا همچین مواقعی نویسنده از مخاطباش میخواد اگه حرفی نظری چیزی دارن بگن. اما در کنار اینا، دلم میخواد بدونم آیا مطلبی چیزی اینجا بوده که براتون جالب بوده باشه و مونده باشه گوشهی ذهنتون؟ اگه بوده بگین بهم :) برا خودم گاهی پیش اومده از وبلاگی یه پست یا حرف یا حتی یه جمله یادم بمونه و به نظرم چیز جالبیه.
کامنتای این پست رو میذارم یه کم بگذره بعد تایید میکنم :)
پ.ن. راستی همونطور که مشخصه، قالبو عوض کردم! هدر جدیدمو هم خیلی دوس دارم ^_^ آدرسو هم میخواستم عوض کنم و شبیهش کنم به عنوان وبلاگ، ولی گفتم صبر کنم و اگه از دوستای غیر بیانی کسی اینجا رو دنبال میکنه، بگم که یه پیام بدن که آدرس جدیدو بدم بهشون.