- فاطمه
- دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۸
اولین سالیه که دلم نمیخواد افطاری فارغالتحصیلای دبیرستانمون رو برم. سالهای پیش دوستامو هم تشویق میکردم بیان، میگفتم هر کی هر مشکلی هم با مدرسه یا کسی داره خوبه بیاد، بالاخره همین سالی یه باره که همه میتونیم جمع بشیم. حتی یه سال افطاری شب امتحان ترمِ سیالات ۲ بود، بازم دلم نیومد نرم. شب که برگشتم تازه شروع کردم به خوندنش :))
امسال ولی به مرحلهای رسیدم که دلم نمیخواد فعلا اون آدما رو ببینم. برای روز معلم هم با بچهها نرفتم مدرسه، و فکر نکن پیچوندن کلاسم برام سخت بود. اکثریتشون (در واقع اکثریت اون بخشی که این دورهمیها رو هنوز میان، چون یه اکثریتی هم هست که دیگه ازشون بیخبریم!) فقط یه چیز رو به عنوان ادامهی راه زندگی میشناسن. پارسال تو همون برنامهی افطاری با یکی از دوستام که باردار بود و یکی دیگه که بچه بغلش بود رفتیم به یکی از کمکمشاورا سلام کنیم، تهش خانوم با چنان لحن متعجبی بهم گفت تو چرا هنوز ازدواج نکردی که به خودم شک کردم! یا چند بار پیش اومده بعضی از دوستان لطف داشتن میخواستن کسی رو بهم معرفی کنن. مشکلم با قضیه اینه که طرف کلا از وقتی ازدواج کرده غیبش زده، همین سالی یکی دو بار و تو این مراسمهاست که منو در حد احوالپرسی و چند کلمه صحبت میبینه و بینشم هیچ ارتباطی باهام نداره، اون وقت انگار حرفی هم جز این موضوعات نداره که پیش بکشه. فکر میکنه منو میشناسه در حالی که ما همهمون بعد این همه سال تغییر کردیم. بدتر از این، گاهی یه جوری مطرح میکنن که معلوم نیست جدیه یا شوخی. بعد خدا نکنه اون طرف آشنا باشه، پیش میاد که میبینیش و نمیدونی اصلا خودش قضیه رو میدونه یا نه!
میدونم الان یه عدهتون فاز نصیحت برمیدارین ولی من بحثم موضوع ازدواج بهطور خاص نیست. بحث دغدغههامونه که خیلی متفاوت شده. و اینکه یه عده هنوز نمیتونن بپذیرن چیزی که برای اونا موفقیت یا راه درستی بوده، الزاما برای بقیه نیست. (خودم این مسئله رو چند وقت پیش سر بحث اپلای کردن موفق شدم برای خودم جا بندازم.)
حلقهی هفت هشت نفرهی دوستای نزدیکترم رو بیشتر میپسندم. تو همین جمع هم گاهی وقتا پیش میاد که شروع میکنن راجع به یه چیز صحبت کردن که من اصلا توش حرفی برای گفتن ندارم، مثل همین امشب که افطاری خونهی یکیشون جمع بودیم. گاهی فکر میکنم از اینا هم دورم و دغدغههامون متفاوت شده. حتی چند باری شده توی بازهای که میدیدم دارم ازشون انرژی منفی میگیرم، موقتا فاصله گرفتم از جمعشون... ولی واقعیت اینه که در نهایت، اینا اون دوستاییان که دلم میخواد برای خودم حفظ کنم. :)
قهرمانی پرسپولیس برای سومین بار متوالی رو تبریک میگم!😏♥️
دیگه برامون عادی شده :))
بریم که این دفه تو جام قهرمانان بهتر نتیجه بگیریم :) ✌️
پ.ن. عنوان، شعار لیورپوله که دزدیدمش :دی (You'll never walk alone)
پ.ن۲. اگه پای شبکه سه بوده باشین، دیدین که همزمان با تموم شدن بازی، فینال مسابقات جهانی تکواندوی بانوان رو نشون داد. اونجا هم مهلا مومنزاده مدال نقره برد، اینم مبارک باشه ^_^ هفده سالشه تازه، ایشالا سالای بعد کلی طلا میاره. (اونوقت من هفده سالگی تو اوج از تکواندو خدافظی کردم، ای بابا :)) )
پنج ماه پیش (!) یه پست گذاشته بودم دربارهی برداشتم از دو فصل اول کتاب نیمهی تاریک وجود. بعد دیگه ول شد و ادامهش ندادم تا چند شب پیش که بالاخره نشستم فصل سوم رو تموم کردم. اولش خیلی حال خوندن و فکر کردن به تمرین آخر فصلش رو نداشتم. میخواستم تا هر جا حسش بود بخونم و آخر هفته که دوستم رو میبینم کتابو بهش پس بدم. (چند ماهه چهارتا از کتاباش دستمه :دی) ولی در نهایت اینجوری شد که یه صفحه تو دفترم در راستای تمرینش نوشتم و به خودم گفتم بذار کتاب یه کم دیگه هم دستم بمونه :)
این فصل هم در ادامهی حرفای قبل، میگه اگر صفت منفی یا مثبتی در دیگران توجه ما رو به خودش جلب میکنه، و باعث میشه ما اون رو قضاوت یا تحسین کنیم، دلیلش اینه که خودمون هم اون صفت رو داریم:
چیزی نیست که بتوانیم ببینم یا تصور کنیم و خودمان همان نباشیم. اگر ما صفتی خاص را نداشته باشیم، نمیتوانیم آن را در دیگران تشخیص دهیم. اگر شهامت شخصی را ببینید در واقع این بازتاب شهامت موجود در درون شماست و اگر شخصی را خودخواه فرض کنید، مطمئن باشید که در درون شما هم به میزان بسیار زیادی اعمال خودخواهانه وجود دارد. گرچه این اعمال ممکن است همیشه بروز نکند، هر یک از ما قادر است هر صفتی را که میبینیم بروز دهیم. با توجه به اینکه ما بخشی از تصویر کلی این دنیا هستیم، تمام آنچه میبینیم، تحسین و فضاوت میکنیم نیز هستیم.
در ادامه میاد تمثیلی که جان ولوود (روانشناس) آورده رو توضیح میده. میگه درون ما مثل یه کاخ بزرگه با کلی اتاق که نمایندهی جنبههای مختلف وجود ما هستن. ما تو بچگی بدون خجالت و ترس از قضاوت میریم دنبال کشف کاخ و اتاقهاش. اما کمکم که بزرگ میشیم غریبهها میان تو کاخمون و راجع به اتاقهاش اظهارنظر میکنن. ما هم به دلایل مختلف مثل نیاز به پذیرفته شدن، ترس، یا شبیه نبودن اتاقهامون به بقیه و... به تدریج در یه سری اتاقها رو قفل میکنیم. این کار بهمون امنیت میده. حتی ممکنه بعد از مدتی وجود بعضی اتاقها رو یادمون بره، در صورتی که وجود هر کدوم برای ساختار کاخ ما ضروریه...
بسیاری از ما از دیدن آنچه پشت درهای بستهی زندگیمان وجود دارد، واهمه داریم. بنابراین به جای اینکه از سر کنجکاوی و ماجراجویی به شناخت خود پنهانمان بپردازیم که سراسر هیجان و شگفتی است، وانمود میکنیم که چنین اتاقهایی اصلا وجود ندارد و این چرخه همچنان ادامه دارد. اما اگر شما واقعا تمایل دارید که زندگیتان را تغییر دهید، باید به کاخ خود بروید و در اتاقها را یکی یکی و به آرامی باز کنید. باید جهان درونتان را کشف کنید و تمام آنچه را طرد کردهاید، برگردانید. تنها در حضور کل وجودتان میتوانید از شکوهتان قدردانی کنید و از کلیت و منحصربهفرد بودن زندگیتان لذت ببرید.
بعد توضیح میده برای همینه که یه سری ویژگیها تو آدمای دیگه توجه ما رو به خودشون جلب میکنن؛ چون همونایی هستن که ما یه زمان میخواستیم فراموششون کنیم...
همانطور که گونتر برنارد بهدرستی گفته است: «ما انتخاب میکنیم که از یاد ببریم کیستیم و بعد فراموش میکنیم که از یاد برده بودیم.»
برای او توضیح دادم که این قانونی معنوی است، که کائنات همیشه ما را به سمتی هدایت میکند که با کلیت خودمان روبهرو شویم. ما هر چیز یا هر کسی را که خصلتهای ویژهی فراموششده در وجود ما را بازتاب کند، جذب میکنیم.
تمرین این فصلش این بود که به یه جنبهی مثبت وجودمون فکر کنیم و بعد هم به یه جنبهی تاریک خودمون. بعد این دو تا رو با هم روبهرو کنیم و سعی کنیم اون منفیه رو بپذیریم و این چیزا. خب البته این کار زمان میبره. ولی برام جالب بود که اون ویژگی منفی که پنج ماه پیش دربارهش نوشته بودم عوض شده بود. شاید یه دلیلش اینه که تمرین فصل قبل از ترسها سوال میکرد. این بار فقط گفته بود یه ویژگی منفیتون رو پیدا کنید. شایدم اون ترسها یهذره کمرنگ شدن یا این یکی ویژگی پررنگ شده.
راستی، این پست وبلاگ آقاگل رو دیدید؟ یه جملهشو اینجا میذارم ببینید مولانا هم همین حرفا رو زده:
همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمیرنجی، چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی.
حتما برید همهشو بخونید خودتون :) انصافا کاش سعدی و مولانا و... خوندن برام راحتتر بود.
ببخشید طولانی شد، مرسی اگه تا تهش خوندین :) امروز خیلی سرحال و باحوصله نبودم و همهش دلم میخواست بیام ذهنم رو با نوشتن از فکرام خالی کنم. نهایتش شد این یکی پست :))
۱) میانترم امروز رو تو شیش هفت ساعت بستم کلا، یه بخشش رو دیشب از طرفای یازده تا سه و نیم، بقیهشم صبح تا ظهر تو دانشگاه. دیشب موقع درس خوندن اومدم برا خودم شیرکاکائو درست کنم، قهوه ریختم اشتباهی :| نمیدونم چرا تا وقتی شیر نریخته بودم روش بوی کاکائو میداد :| بار دوم بود این اشتباهو میکردم و فکر کنم دارم حس بویاییم رو از دست میدم!
+ به هر حال به نظر میرسه قهوه تاثیرشو گذاشت. حتی صبح تو دانشگاه خوابم نمیبرد :/
۲) مهناز تو این پستش چند تا مینیسریال کرهای معرفی کرده. از موضوع یکیشون خوشم اومد و رفتم دیدمش؛ سریال Nightmare Teacher. داستان تو یه دبیرستان میگذره که یه تعداد از بچهها برا رسیدن به چیزی که خیلی میخوان (زیبایی، توجه، نمره، قدرت،...) با معلم جدیدشون یهجور قرار داد میبندن و بعد میفتن تو مسیری که دیگه نمیشه ازش بیرون اومد... سریال جذاب و مرموزی بود به جز قسمت آخرش که خیلی الکی تموم شد :|
+ تو یه قسمتش معلمه به یه پسره یه نوشیدنی میداد که حافظهشو قوی کنه، ولی عوارضش این بود که خاطراتش محو میشدن. جالبه که پسره عقلش رسیده بود و چیزای مهمو روی دستش مینوشت، مثلا اسم دوستاش رو یا اینکه دفتر معلمه کجاس! یاد فیلم ممنتو افتادم، صد ساله میخوام دوباره ببینمش :/
۳) از افتخاراتم اینه که نه تنها این آهنگ جنتلمن رو یه بارم گوش ندادم، بلکه حتی ویدیوهای پخش شده ازش رو هم ندیدم!
+ هنوز بعضی از آهنگای ساسی مانکن که آخرین بار هفت هشت سال پیش گوش دادم، کامل از ذهنم پاک نشدن. مثلا هر وقت یکی میگه داره بارون میاد، میگم چقد بهت میاد وای چه بلایی تو کاپشن :/ :| -ــ- [اموجی کوباندن بر سر]
۴) چند شب پیش یه خواب میدیدم، وسطش به خودم میگفتم کاش خواب باشه. بعد یهو جملهای که تو فیلم اینسپشن میگفت یادم اومد؛ که اگه یادت نمیاد از کجا اومدی اینجایی که هستی و ماجرا چهجور شروع شده، یعنی خوابی. باورم نمیشد که بالاخره تو خواب این جمله یادم اومد!! هشتگ خرکیف! ^_^
+ یه جملهی دیگهش هم اینه که فقط وقتی بیدار میشی میفهمی چیزای عجیب و غیرمنطقی تو خوابت بوده. اینو البته خودم قبلا کشف کرده بودم! :دی فکر کنم یکی دو بارم پیش اومده که تو خواب متوجهش بشم.
+
Cobb: Well dreams, they feel real while we're in them, right? It's only when we wake up that we realize how things are actually strange. Let me ask you a question, you, you never really remember the beginning of a dream do you? You always wind up right in the middle of what's going on.
🎥: Inception
تو هفتهی گذشته یه فیلم دیدم و یه تئاتر. نمایش صد در صد که دوباره داره روی صحنه میره و فیلم شبی که ماه کامل شد، که از خوبای جشنواره فجر ۹۷ بود! میخواستم تو دو تا پست جداگونه دربارهشون بنویسم ولی مشترک بودن هوتن شکیبا بینشون (چقد خوبه این بشر آخه :)) ) بهانهای شد که با هم بنویسم و خب یه مقدار طولانی شد :)
راستی در مورد فیلم، در صورتی که نمیدونید دربارهی چه اتفاقی ساخته شده، خطر اسپویل وجود داره!
از ایستگاه مترو که بیرون میام، ساعتمو نگاه میکنم. حدود بیست دقیقه تا اذون مونده. به نظر نمیاد قبل از اذان برسم خونه. مسیرِ همیشه شلوغِ پایانه، از ایستگاه مترو تا آخرین ایستگاه بیآرتی که دیگه بیرون از پایانهس، طولانیتر از همیشه بهنظر میرسه. آخرین بوفهی پایانه رو که میبینم، تصمیم میگیرم یه آبمیوه بخرم که وقتی اذان شد یه چیزی داشته باشم. یه آب پرتقال پاکتی از تو یخچال برمیدارم و قیمتشو نگاه میکنم: ۱۷۰۰ تومن. با یه اسکناس دو تومنی میذارمش رو پیشخون. فروشنده دو تومنی رو برمیداره و به کار خودش مشغول میشه. میپرسم بقیهشو نمیدین؟ میگه دو تومنه. با حالت نمایشی (!) دوباره روی بسته رو نگاه میکنم و میگم نوشته ۱۷۰۰. میگه قیمتای پایانهس خانوم. زیر لب میگم باشه ولی نوشته ۱۷۰۰. قضیه اینه که خودم میدونم پایانهس و سر گردنه، ولی خوشم نمیاد آدم رو خر یا کور یا هرچیز دیگهای فرض میکنن.
بیآرتی توی ایستگاه منتظر پر شدنه. خلوته و خدا رو شکر جا برای نشستن هست. میشینم و گوشیمو چک میکنم، از خونه زنگ زده بودن و متوجه نشدهم. تماس میگیرم و میگم که کجام. اتوبوس راه میفته. تو قسمت جلوی اتوبوس کلا چهار پنج تا دختریم. یکیشون از بطریش آب میخوره. تو دلم آه میکشم. چشمامو میبندم و برای خودم تکرار میکنم خب درسته که خوبه که آدم چند دقیقه مونده به اذان رعایت بقیه رو بکنه، ولی مجبور نیست. صلح برقرار میشه و تو دلم لبخند میزنم. صدای اذان از رادیوی اتوبوس پخش میشه. فکر میکنم حالا اگه من آبمیوهمو بخورم بد نباشه؟ نکنه کسی روزه بوده و چیزی همراهش نداشته باشه. یه دختر دیگه شروع میکنه به بیسکوییت خوردن و میبینم که تنها نیستم. آروم کمی از آبمیوهمو میخورم و اینطوری روزهی روز اول ماه رمضون رو تو اتوبوس باز میکنم.
به ایستگاه سر خیابونمون که میرسیم، اون دختر هم باهام پیاده میشه. بقیهی آبمیوه رو میخورم و بستهشو میندازم دور. سر راه میبینم مسئول ایستگاه هم داره افطار میکنه. حس قشنگ و غریبی بهم دست میده و لبخند میزنم. آبمیوه خیلی خوشمزه نبود ولی خنکی و شیرینی خوبی داشت. هوا هم خنکه. احساس میکنم برای پیادهروی چند دقیقهای تا خونه و رسیدن به یه لیوان چایی شیرین گرم سرحال اومدهم. :)
پ.ن. برشی از دیروز عصر :)
پ.ن۲. این دو روز شلوغ لپتاپو میذاشتم دانشگاه و نرسیدم چیزی از ماجراهاش بنویسم. چند تا تیتر فعلا نوشتم که یادم نره!
+ اینستا رو دیاکتیو کردم! بیشتر از ۲۴ ساعته که پاکم! :دی
شاملو یه شعری داره که اینطور شروع میشه:
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را میپویند مبادا شعلهای در آن نهان باشد
روزگار غریبیست نازنین...
این شعرو داریوش خونده و ظاهرا چیز معروفیه. (من امروز اولین بار بود گوش میدادم)
علیرضا قربانی هم خوندهتش. شیش دقیقه و نیم آهنگه و از نزدیک دقیقهی چهارم شروع میکنه به خوندن چند خط شعر دیگه. یه چیز داغونکنندهای شده اصلا :) میشه گفت هر بار آهنگو گوش میدم که برسم به اینجاش:
نمانده در دلم دگر توان دوری
چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد
بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...
🎧 علیرضا قربانی - روزگار غریب [بریده شده]
براتون همون سه دقیقهی آخرو جدا کردم. کاملش رو از اینجا میتونید دانلود کنید.
۱) دو شب پیش یه دعوای ریز شد تو خونه. با توجه به خستگیای که داشتم خیلی بههم ریختم. قضیه فقط این نیست که من صبرم کم شده باشه. احساس میکنم همهمون صبرمون کم شده و میپریم به هم. به زعم خودم حتی من خیلی وقتا خودمو نگه میدارم و هیچی نمیگم. خلاصه موقع خواب فکرای مختلف و پراکنده با هم اومد تو سرم و قاطی شدن و تهش مصممتر شدم برا بستن یه ماههی اینستام و کم کردن فعالیتم اینجا و اینکه جمعه صبح تنها پاشم برم پیادهروی، نه مثل اکثر اوقات با بابام.
اگر شما میخواهید شصت دقیقه از هدفون استفاده کنید، میزان بلندی صدا هم باید شصت درصد توان هدفون باشد، هرقدر که زمان استفاده طولانیتر باشد صدای هدفون باید پایینتر بیاید تا این میزان آسیب زنندگی کمتر باشد.