۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودشناسی» ثبت شده است

چرخه‌ی معیوب!

سلام :)

امروز آخرین امتحان دوران تحصیلم رو دادم (ایشالا)! با وجود زیاد بودن مباحث و حفظی بودنش و اشکالاتی که بچه‌ها می‌گفتن تو بعضی امتحان‌های آنلاین‌شون پیش اومده، خود امتحان خوب بود. زمانش فکر می‌کردیم کم باشه، ولی اونقدری بود که بتونم نصف سوالای آقای سین رو هم تو واتس‌اپ بهش جواب بدم :| خودمم که خلاصه‌هام جلو دستم بود و اسلایدا هم باز بود و اون وسط برا یه سوال هم مجبور شدم سرچ کنم :دی عذاب وجدانم ندارم بابت تقلب چون درسش جبرانیه و نمره‌ش تو معدل نمیاد، فقط باید پاس شیم.

اما این آخرین امتحان از لحاظ استرس و شب امتحان خوندن و اینا، فرق زیادی با اولیش نداشت. (حالا نه اولین امتحان دبستان :/ همون اولین امتحان دانشگاه مثلا) دارم فکر می‌کنم اگه ژاپن بودیم با این انرژی که ما شب امتحانی‌ها تو شب‌های امتحان می‌ذاریم برق تولید می‌کردن :)) جدی چطور می‌شه این قضیه رو بهینه کرد؟ چطوری ددلاین‌هایی تعیین کنیم که به اندازه‌ی شب امتحان محرک باشن؟

اینم نفهمیدم که من بالاخره جغد محسوب می‌شم یا مرغ؟ :)) تو این قرنطینه من بالاخره قبول کردم شب‌ها اگه بخوام بشینم کار کنم خیلی بازدهی ندارم و بهتره صبح‌ها زود پاشم. یکی دو ماهه دارم روش کار می‌کنم و می‌بینم صبح‌ها برام خیلی بهتره. ولی انگار شب امتحان آدم توانایی‌های ویژه‌ای می‌یابه :)) (حالا یه جور میگم انگار تا صبح بیدار بودم :/ یک و نیم خسته شدم رفتم خوابیدم :| همون مرغ پس :دی)

چند وقت پیش یه ویدیو می‌دیدم که مشاوره می‌گفت اگه به اهمال‌کاری به عنوان عادت نگاه کنیم می‌تونیم ترکش کنیم. می‌گفت چرخه‌ی عادت سه مرحله داره: محرک، الگوی تکرار‌شونده و پاداش. در مورد اهمال‌کاری محرک همیشه استرسه و پاداشْ یه مقدار رهایی از اون استرس. (بعدشم میگه باید این چرخه رو از مرحله‌ی تکرارشونده‌ش که همون اجتناب از کاره شکست. اولین قدم هم آگاه شدن به اینه که من الان استرس دارم که دارم یه کار جانبی انجام میدم.)

از وقتی اینطوری به قضیه نگاه می‌کنم، بیشتر دارم متوجه می‌شم که هر بار خودمو به یه چیزی مشغول می‌کنم که از زیر کار اصلیم در برم (مثل الان که دارم این پست رو می‌نویسم!) یا یه کاری رو به خاطر ترسم ازش عقب می‌ندازم، اولش موقتا حس بهتری پیدا می‌کنم ولی دفعه‌های بعد استرسش بیشتر و بیشتر می‌شه و در نتیجه تمایلم به پیچوندش بیشتر. و بله، اینطوریه که من یک معتاد به اهمال‌کاری* و مبتلا به استرس هستم! این دو تا هم قشنگ همدیگه رو تغذیه می‌کنن و خوش می‌گذره بهشون :))

یک هفته پیش همچین روز و ساعتی بود که از درد سمت چپ قفسه‌ی سینه کلافه شده بودم و به دوستم پیام دادم که دکتر من چمه؟ علایم رو بررسی کردیم و احتمال داد از معده‌مه و استرس هم تشدیدش کرده. بعد همین‌طور که ویسش رو گوش می‌دادم نشستم به حال خودم گریه کردم که دارم با خودم چی کار می‌کنم که استرسه علایم فیزیکی پیدا کرده. جالبه اخیرا از هر موقعیت استرس‌زایی هم که میام خودم رو دور کنم میفتم تو یکی دیگه، ینی تقریبا دیگه اون پاداش موقت هم در کار نیست :))

البته الان که اینا رو دارم می‌نویسم خوبم. چند روزه دوباره دارم مرتب می‌نویسم و ورزش و مدیتیشن می‌کنم. تاثیر دارن واقعا. فقط بدن درد داغونی گرفتم =))

و ببخشید اگه تازگی زیاد از این حرفا می‌زنم/خواهم زد و تکراریه براتون. دغدغه‌های این روزامه و دارم در موردشون می‌خونم و یاد می‌گیرم. یه چیزی هم که بهش پی بردم اینه که واقعا این مدل مسائل قرار نیست یه شبه حل شن. (بدیهی بود؟ هیچی پس :)) )

پس بیاید نظر بدید که:

۱) چطور ددلاین‌های محکم تعیین می‌کنین؟

۲) شما مرغین یا جغد؟ D:

۳) راهکار دیگه‌ای برای مدیریت استرس اگه دارید، بفرمایید.

با سپاس از همراهی‌تون :)

* اینجا که گفتم معتادم یاد این پست آقای مهدی افتادم که نگاه متفاوتی به پدیده‌ی خانمان‌سوز اعتیاد کرده :)) جدی هر چیزی که بهش عادت کنیم و مغزمون اون حس پاداش رو ازش بگیره، می‌تونه یه نوع اعتیاد محسوب بشه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

هر چی جزئی‌تر، هیجان‌انگیزتر!

چند سال پیش یه سری بچه‌های دانشگاه برام تولد گرفتن. یادمه بعد از آز مبانی برق بود، حتی یادم مونده آخر اون جلسه چی رو توضیح می‌دادن. تموم که شد، دوستم گفت بیا برگردیم دانشکده. من یه کاری داشتم و اینم گیر داده بود که نه بیا عین کارت داره. مونده بودم که عین دوست‌پسر خودشه و اینم حساس، آخه با من چی کار داره :| خلاصه اینقدر اصرار کرد فهمیدم تولد می‌خوان بگیرن و برگشتیم! بارون گرفته بود و پیش بچه‌ها وایسادم تا عین و یه دوست دیگه‌م که رفته بودن دنبال کیک برسن :)) اینطوری سورپرایز می‌شدم من :دی بالاخره اومدن با کیک و کادویی که تشکیل شده بود از کلی آیتم کوچیک. با دیدن هر کدوم ذوق می‌کردم. عین و اون دوستم که کادو گرفته بودن هم مدام می‌گفتن اینا فکر شده‌س :))

بعدا دوستم بهم گفت عین اون روز سر کادو خریدن گفته بوده فکر می‌کنم فاطمه چیزای کوچیک بیشتر دوست داره. هنوز کنجکاوم بدونم اینو از کجا فهمیده بوده :)) به هر صورت اون دو نفر متوجه شده بودن من از خرت و پرتای کوچیک بیشتر خوشم میاد تا یه کادوی بزرگ. این چیزی بود که قبلا خودم متوجهش نشده بودم، و هیچ‌وقت نفهمیدم قبل از اون هم واقعا خوشم میومد و اون اتفاق منو متوجهش کرد؟ یا بعد از اون بود که خوشم اومد! ولی الان هر بار یه چیز کوچیک برا خودم می‌خرم، یاد اون موقع میفتم. (تقویم‌های پارسال و امسالم رو ببینید مثلا، چیزی در حدود ۶ در ۶ سانته!)

یه دوست دیگه دارم، گاهی برام عکسای بک‌گراند و این جور چیزا می‌فرسته. یه بار متوجه شدم چقد عکسایی که می‌فرسته توشون فضانورد و آسمون و ستاره داره. باز اونجا فهمیدم انگار بدون اینکه خودم متوجه باشم، تو صحبتا یا خرید رفتنا ناخودآگاه نشون دادم این جور چیزا رو دوست دارم.

بدیهیه که بخش قابل توجهی از شناختن خودمون توی رابطه با آدمای دیگه اتفاق میفته. خیلی وقتا صراحتا یا به طور ضمنی چیزی رو به رومون میارن، تعریف یا انتقاد می‌کنن، یا اصلا ممکنه خودمون ازشون بخوایم این کارو بکنن. ولی معمولا به نظرم رسیده که این موارد، ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری‌ان بیشتر. برای همین وقتایی که موقعیتی مثل چیزایی که تعریف کردم پیش میاد، که می‌بینم بدون این که بهش فکر کرده باشم کسی چیزی مثل یه علاقه‌ی جزئی رو درباره‌م فهمیده، برام خیلی جالبه و تو ذهنم می‌مونه.

+ این لینک سایت ناسا رو شاید این روزا دیده باشین که می‌شه توش تاریخ تولدمون رو بزنیم و ببینیم که اون روز (یکی از روزهای تولد، نه الزاما همون سال) تلکسوپ هابل از چی عکس می‌گرفته! برای من این عکس بود؛ طبق توضیحاتش یه سحابیه، ولی من یه عقرب پنهان هم توش می‌بینم! (آبانی‌ام)

+ مهناز یه مستندی معرفی کرده به اسم One Strange Rock. به طور کلی در مورد کره‌ی زمینه، اما چیزی که توش منو جذب کرد (حداقل تو این دو قسمتی که دیدم) اینه که زمین رو نه فقط از نظر مثلا گونه‌های جانوری و گیاهی روش، بلکه از نظر جایگاهش تو فضا و اتفاقایی که افتاده تا بشه این زمینی که الان روش زندگی می‌کنیم بررسی می‌کنه. و اصلا یه تعداد از راوی‌هاش، افرادی هستن که مدتی تو ایستگاه‌های فضایی بودن.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ فروردين ۹۹

۱۹۱

سلام

از وقتی از مشهد برگشتم خیلی درگیر بودم ولی سفرنامه‌شو به زودی می‌نویسم. به جز یه سری خاطرات یادم باشه درباره‌ی تجربیاتی که داشتم و چیزایی که در مورد خودم کشف کردم هم بنویسم.

۱) از جمله‌ی درگیری‌هام این بود که دیشب بعد از مدت‌ها، به خاطر تکلیفی که باید تا ۱۲ شب تحویل می‌دادیم تا ساعت ۹ دانشگاه بودم. حالا من قهوه‌خور نیستم ولی فکر کنم این که تونستم تا ۹ هوشیار بمونم (!) به خاطر قهوه‌ای بود که بعدازظهر با بچه‌ها خوردیم. می‌دونم چیز عجیبی نیست ولی من واقعا عادت به اینقدر درس خوندن ندارم و از اونجایی که صبحا هم زود میرم دانشگاه، معمولا دیگه اون ساعتا خوابم می‌گیره :)) با یکی از بچه‌ها بودم که سر همورک اول هم خیلی کمک کرد، ولی این سری انگار من بیشتر می‌دونستم داستان چیه. این تجربه‌ی با یکی تکلیف نوشتن هم چیز جالبیه. این آدم مدلش اینه که باید یه سوالو تا آخر بره در حالی که من ترجیح می‌دم مثل امتحان اول یه دور همه‌ی سوالا رو مرور کنم. ولی خوبیش اینه که این وسط هر چقدر لازم باشه سرچ می‌کنه و می‌خونه و الان این رو من هم تاثیر گذاشته. 

+ چند دقیقه‌ای از ۹ گذشته بود که جمع کردیم بریم، و از اونجایی که درِ ورودی ساختمون از ۹ به بعد قفل می‌شه، برا اولین بار بود که با اثر انگشت خارج می‌شدم و یه حس «آرام Like a Boss» طوری داشتم! :دی

+ آخر شب برام عکس فرستاد که تکلیفشو ۴۲ ثانیه مونده به ددلاین آپلود کرده =))

۲) تا بحثش داغه منم بگم! آقا این تست شخصیت‌شناسی MBTI رو من یه سال و چند ماه پیش دادم شدم ENTJ (البته با درصدای نزدیک E و I که به ترتیب مربوط به برون‌گرا و درون‌گرا بودنه)، و چند روز پیش تو همون اپ Youper دادم شدم INFJ. خب این تغییر جای بررسی داره، ولی نکته‌ی دیگه این که چند شب پیش اتفاقی تو یوتیوب به این ویدیو رسیدم که میگه اگه فلان ویژگی‌ها رو دارین INFJ هستین و این شخصیت رو فقط دو درصد آدما دارن :)) حالا بگذریم که احتمال می‌دم این دو درصده رو الکی گفته چون n نفر تو کامنتا گفتن عه منم همینم، ولی جالبیش این بود که منم حس می‌کردم همینم! :)) نمی‌دونم اگه قبلش نتیجه‌ی INFJ رو نگرفته بودم، بازم این حس رو داشتم یا نه.

+ البته بعد دیدم اینجا هم نوشته خیلی کمیابیم! آرام

۳) آقاگل تا الان سه تا پست گذاشتن با موضوع زیست محیط. ضمن این که پیشنهاد میدم پستاشون رو بخونید، تاکید می‌کنم که خیلی وقتا می‌تونیم با یه سری کارای کوچیک سهم خوبی داشته باشیم تو صرفه‌جویی، تولید کمتر زباله و غیره. حالا که بیشتر از یه ماه از اول ترم می‌گذره و به این کاری که انجام میدم عادت کردم بد نیست بگمش. من از اول این ترم تصمیم گرفتم وقتی میرم سلف، لیوان یه بار مصرف برای آب خوردن برندارم. شاید واقعا تو اون مقیاس بزرگ که هر روز اون همه لیوان یه بار مصرف دور انداخته میشه تاثیر نداشته باشه، ولی من همین الانشم می‌تونستم سی چهل تا لیوان دور انداخته باشم. ضمن اینکه این کمک می‌کنه کم‌کم بتونم تغییرای بزرگتر هم تو عادت‌هام بدم. تازه آب نخوردن حین غذا واسه سلامتی هم بهتره :)) خلاصه اینطوری. شما هم اگه از این مدل کارای به ظاهر کوچیک می‌کنید بیاید بگین که ما هم یاد بگیریم انجام بدیم :)

مشهد هم حرم که می‌رفتم بطری آب می‌بردم با خودم که از لیوان یه بار مصرف نخوام استفاده کنم، بعد یه سری موقع بازرسی خانومه بهم گفت از این آب یه قلپ بخور :))

+ البته بطری آب هم خودش مسئله‌ایه! من از بطری آب معدنی استفاده می‌کنم که استفاده‌ی طولانی ازش خوب نیست، پس هر چند وقت یه بار عوضش می‌کنم و این خودش تولید زباله‌س :(

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

نپرسیدن عیب است!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۸ مهر ۹۸

شترمرغ درون!

سلام

دیروز خسته و له اومده بودم خونه و حتی حال کتاب خوندنم نداشتم، گفتم همین‌طوری که چشمامو بستم یه پادکستی* که قبلا سیو کرده بودم رو گوش بدم. پادکسته انگلیسی بود و اولش انتظار نداشتم چیز زیادی ازش بفهمم ولی نه تنها اصل قضیه رو گرفتم، بلکه به نظرم جذاب هم اومد و خواستم یه کم اینجا ازش بگم.

بیاین اینطوری شروع کنیم: فرض کنین دو تا پاکت می‌ذارن جلوتون که یکی بزرگه و یکی کوچیک، و کلا یه درصد کمی احتمال داره که تو یکی‌شون پول باشه. اما اگه پول تو پاکت بزرگ باشه ۱۰۰ هزار تومنه، و اگه تو پاکت کوچیک باشه ۱۰ هزار تومن. شما باید ۲۰ دقیقه صبر کنین بعد می‌تونین در یه پاکت رو باز کنین... اما سوال این نیست که کدوم پاکت رو باز می‌کنین، سوال اینه که آیا ۲۰ دقیقه صبر می‌کنین؟! چون اگه بخواین می‌تونین ۵۰۰ تا تک تومن بدین و همون موقع در پاکت رو باز کنین! :)

همچین تستی رو گرفتن (البته رقم‌ها به دلار بوده!) و دیدن درصد زیادی از شرکت‌کننده‌ها اون پولِ کم رو دادن که فقط زودتر ببینن تو پاکت‌ها چه خبره! (با اینکه اگه صبر می‌کردن هم چیزی رو از دست نمی‌دادن!)

از طرفی دو تا تست دیگه هم بوده (یکیش توسط همین گروه گرفته شده) که توش افراد آزمایش می‌دادن ببینن یه بیماری رو دارن یا نه. تو هر کدوم دیدن یه عواملی باعث شده تعدادی از شرکت‌کننده‌ها کلا نخوان بدونن یا نخوان معاینات رو ادامه بدن.

منطقیش اینه که ما بخوایم راجع به هر چیزی که بهمون مربوط می‌شه - کار، سلامت یا علایقمون – تا جای ممکن اطلاعات کسب کنیم. اما در عمل در مورد اتفاقای خوشایند و هیجان‌انگیز مشتاقیم بیشتر و زودتر بدونیم، ولی وقتی پای یه چیز ناخوشایند وسط کشیده بشه یا چیزی که ازش ترس داریم، گاهی وقتا دلمون می‌خواد خودمونو بزنیم به اون راه و کمتر ازش بدونیم.

حالا بحث فقط سر مسائل جدی مثل سلامت نیست. یه مثال جالبی اول پادکست داشت که با چند نفر که معتاد اخبار بودن مصاحبه کرده بود، اینا گفته بودن ما اخبار انتخابات رو خیلی دنبال می‌کردیم ولی وقتی دیدیم ترامپ رای آورد دیگه حالمون گرفته شد دنبال نکردیم!

برای این حالت تدافعی که در مقابل گرفتن اطلاعات پیدا می‌کنیم (Information Aversion)، یه اصطلاحی هست به اسم اثر شترمرغ (Ostrich Effect). گویا یه افسانه‌ای هست که شترمرغ وقتی از چیزی می‌ترسه سرشو می‌کنه تو شن. معادل همون کبک خودمونه که سرشو می‌کنه توی برف :))

اولین بار این اصطلاح تو حوزه‌ی اقتصاد و در مورد رفتار سرمایه‌گذارای بورس به کار رفته، که دیدن هر وقت وضع بازار بد می‌شه، سهام‌دارا برخلاف حالتی که وضع بازار خوبه به‌طور مداوم اخبار بازار و سودشون رو پیگیری نمی‌کنن.

"اثر شترمرغ" الان دیگه به عنوان یه خطای شناختی به کار میره و تو موارد دیگه هم کاربرد داره. خطاهای شناختی (اون‌طور که متوجه شدم) افکاری هستن که باعث می‌شن نتونیم منطقی با مسائل برخورد و تصمیم‌گیری کنیم. کلا بحثش گسترده‌س و منم زیاد بلد نیستم، ولی علی‌الحساب بیاید حواسمون به شترمرغ درون‌مون باشه که زیادی نخواد از واقعیت‌ها فرار کنه. :)

(مثلا برای شروع خودم باید پاشم برم دکتر :)) )

شتر مرغ درون، بعد از متحول شدن :دی

‌‌

* پادکستی که گفتم یکی از قسمت‌های پادکست Hidden Brain بود که از اینجا (و البته اپلیکیشن‌های مخصوص پادکست) می‌تونین گوشش بدین. برای نوشتن یه قسمتایی از پست از این لینک هم کمک گرفتم. توضیحات کامل‌تری داره اگه دوست داشتین :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸

چندپتانسیلی بودن

چند روز پیش این مطلب رو می‌خوندم که در مورد افراد چند پتانسیلی (multi-potentialites) حرف می‌زنه؛ آدمایی که به زمینه‌های مختلف علاقه دارن و چند تا فعالیت رو همزمان جلو می‌برن، یا ممکنه هر بار از یه کار خسته بشن برن سراغ یاد گرفتن یه کار دیگه. پیشنهاد می‌کنم شما هم بخونیدش، آخر مطلب یه ویدیوی تد هست اونم ببینید. احساس کردم از بعضی جهات منو داره میگه، البته می‌دونم با اطمینان نمی‌تونم بگم چون احتمالش هست در حال توجیه ضعفای دیگه‌ای باشم، ولی به نظرم رسید تا حدی این مدلی هستم. هیچ وقت رشته یا کاری نبوده که خیلی زیاد بهش علاقمند باشم و بگم یا این یا هیچی (تو انتخاب رشته‌ی لیسانس اینقد نمی‌تونستم انتخاب کنم که آخرش دو تا رشته از چند تا دانشگاهو یکی‌درمیون زدم ببینم چی درمیاد :دی). رشته‌ها و فعالیت‌هایی وجود داره که دلم می‌خواد اونقدر وقت داشته باشم که بتونم تو هر کدوم تا یه جایی برم ببینم چی به چین و کدوم جالب‌تر و به‌دردبخورتره برام. هیچ‌وقت نتونستم یه هدف واحد برا چند سال آینده‌م تعریف کنم و بگم فقط برای رسیدن به این برنامه‌ریزی می‌کنم. حتی گاهی فکر می‌کنم که اگه یه زمانی خواستم تمام وقت کار کنم، دو جا پاره‌وقت برم که تنوع داشته باشه!!

تو ویدیوهه میگه آدم‌های چند پتانسیلی بهتر از بقیه می‌تونن ایده‌های مختلف رو با هم ترکیب کنن (که همین باعث به وجود اومدن علوم بین رشته‌ای شده)، به‌علاوه سرعت یادگیری‌شون و همینطور توانایی‌شون در سازگار شدن با شرایط بیشتره. بعد میگه به شرطی این سه تا قابلیت محقق میشه که کسی تحت فشار نذاردشون که چرا رو یه کار تمرکز ندارن و هی از این شاخه به اون شاخه می‌پرن. به نظرم رسید این خیلی مهمه. که بتونیم این مدل شخصیت رو –چه خودمون چه تو اطرافیانمون- بپذیریم و سعی کنیم به یه مسیر درست هدایتش کنیم. حداقل نزنیم تو سرش که تو هیچی نمی‌شی :))

رفتم تو سایت همون خانومه توی ویدیوی تد، دیدم یه کوییز هم گذاشته. نتیجه‌ش برا من این بود که mixed-style multipotentialite هستم! یه جایی وسط طیف! البته نمی‌دونم چقد تستش درست و کارشناسی شده هست، ولی خب جالب بود، یه ایده‌ی کلی به آدم میده.

بازم پیشنهاد میدم کل اون پست رو بخونید، من فقط از یه بخشش که بیشتر توجهم رو جلب کرد نوشتم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸

خواب فلسفی!

راجع به یه چیز دیگه می‌خواستم بنویسم ولی یه خواب عجیب دیدم عصری. البته خودم می‌دونم ساعت ۶ بعد از ظهر وقت خواب نیست ولی این روزا که زودتر از دانشگاه میام (زودم شیشه :دی)، نمی‌تونم نخوابم :|

به هر حال، خواب دیدم قراره مادربزرگم (همون که فوت کرده) بیاد تهران که زانوشو عمل کنه. (در حقیقت بابابزرگمه که ظاهرا باید این عمل رو بکنه.) ولی نیومد، یعنی تصویر عوض شد و دیدم به جای مادربزرگم یه پسربچه‌ی مثلا هفت هشت ساله اومده که انگار از فامیل بود. همه دورش جمع بودیم و قرار بود فرداش بره عمل کنه. و خب یه مشکلی چیزی هم داشت که نمی‌تونست بایسته. خلاصه خیلی متاثر شده بودم. بعد اون وسط از مامانم پرسیدم دکترش کیه؟ مامانم یه همچین اسمی گفت: تینکوئَم. گفتم چی؟ گفت "ثینک هو اَم." به جان خودم :|

خب به نظرم خودم چیزایی که باعث شدن این خواب رو ببینم اینان:

۱) به واسطه‌ی استاد راهنمام و درسی که باهاش داشتم، یه کم با این فیلد جراحی استخون آشنا شدم و حتی اسم چند تا از جراحای زانو هم به گوشم خورده. برا همین بوده اسم جراحو پرسیدم :)) از طرفی یه دوست دیگه‌م هم که با همین استاده، پروژه‌ش دقیقا مرتبط با جراحی زانوعه و امروز بهم پیام داده بود که یه قسمت کارش راه افتاده و فلان دکتر قبول کرده باهاشون کار کنه. حالا من کجا بودم؟ وسط یه جلسه‌ی سمینار که دو تا استاد فرانسوی که با بعضی از استادای ما کار می‌کنن، اومده بودن از پروژه‌هاشون می‌گفتن. (یکی‌شم به اون مدل جراحیا مربوط می‌شد.) منم باز افتاده بودم تو این نوسان که چقدر چیزای جذاب دیگه هم هست که می‌تونم روشون کار کنم و گیج شده بودم. تو اون شرایط دوستم بهم این پیامو داده و تهش میگه خب تو چه کردی؟ منم گفتم الان تو سمینارم بعدا برات میگم. و براش نگفتم هنوز... :) (با هم رقابتی چیزی نداریم. این اواخر هم به همدیگه غر می‌زنیم از کارامون و هم از پیشرفتامون می‌گیم. ولی تو اون شرایط حالم گرفته شد که این چقدر جلو افتاده کارش و من هنوز هیچی به هیچی.)

۲) یه کتاب امروز از کتابخونه گرفتم (جنایات نامحسوس) که نویسنده‌ش، گی‌یرمو مارتینس، دکترای منطق ریاضیات داره و انگار تو داستاناش به ریاضی و فلسفه و منطق هم گریزی می‌زنه. از این جهت کتابو انتخاب کردم و این بیست صفحه‌ای هم که خوندم خوب بوده. حس می‌کنم این تاثیر داشته رو این که اون دکترِ توی خواب اسمش فلسفی بوده!

Think who [I] am...

احساس می‌کنم خوابم قرار بود بهم یادآوری کنه که دلم می‌خواسته یه کاری برا بچه‌ها انجام بدم...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

امید!

سولویگ تو وبلاگش این تست روان‌شناسی رو معرفی کرده بود، که با جواب دادن به ده تا سوال به شما میگه چه خصلتی توی ناخودآگاهتون پنهان شده! تست رو دادم و حدس بزنین نتیجه‌ش چی شد؟ امید!

اول فکر کردم آخه کی امید رو قایم می‌کنه؟! انتظار داشتم به یه چیز منفی تو مایه‌های خشم و حسادت اشاره کنه. ولی تفسیر جالبی براش نوشته بود که خلاصه‌شو میگم الان.

قبلش اینو بگم که علاوه بر اینکه همه می‌دونیم جواب این تست‌ها ممکنه ۱۰۰٪ درسته نباشه، یه سوالشم تقریبا الکی جواب دادم! و خب وقتی بین فقط ۱۰ تا سوال به یکی جواب نامربوط بدی، تاثیرشو میذاره. (فک کنم پرسیده بود وقتی خواب دوران کودکی‌تون رو می‌بینید والدین‌تون چه جور رفتاری باهاتون دارن؟ و من هر چی فکر کردم اصلا یادم نیومد آخرین بار کی چنین خوابی دیدم! این حالتم بین گزینه‌ها می‌ذاشتین دیگه!)

خب، نتیجه‌ی تست میگه که من آدم امیدوار و مثبت‌نگری هستم و تو شرایط سخت بازم امیدم رو حفظ می‌کنم و این حرفا. (که تا حد خوبی درسته. اصولا سعی می‌کنم خوش‌بین باشم نسبت به مسائل.) ولی بعدش جالب میشه؛ میگه با این وجود، آدمی هستم که تمایل دارم بچسبم به آدما یا موقعیت‌هایی (مثلا شغلی) که تاریخ انقضاشون گذشته! که دیگه بهم فایده‌ای نمی‌رسونن ولی من همچنان امید دارم که اوضاع بهتر میشه و می‌تونم درستش کنم. (که باید بگم اینم تا حد زیادی درسته!) و این جنبه‌ی منفی امیدواری هستش!

میگه گاهی وقتا باید بی‌خیال بشی، بگذری! لِت ایت گو بابا جان!

The lesson here is to understand that sometimes giving up hope is a positive thing because it allows you to move on. If you struggle to let go, ask yourself, what am I afraid of?

‌ 

و بعدش میگه وقتی بتونی تشخیص بدی چه چیزی ارزش اینو داره که بهش وفادار و امیدوار بمونی و چه چیزی نداره، به صلح بیشتری با خودت می‌رسی. :)

برای من که خیلی جالب بود و دارم فکر می‌کنم چه جوابایی دادم که این قضیه رو از توش پیدا کرده! نکته‌ای هم که گفته به‌نظرم اومد خیلی جاها در موردم صدق می‌کنه.

پیشنهاد می‌کنم شما هم تستش رو بدین، وقت زیادی نمی‌گیره. اگه دوست داشتین بیاین بگین برا شما چی رو گفت :)

+ جریان پست قبل رو که برای دوستم تعریف کردم، گفت طرف راست میگه، تو اخم می‌کنی :)) نمی‌دونم چرا همه‌ش طرف اونو می‌گیره :دی ولی خب از دیروز دارم سعی می‌کنم یه لبخند کوچولو به حالتِ جدیِ قیافه‌م اضافه کنم!

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷

منطقه‌ی امن

یکی از آشناها چند وقت پیش تو کانالش یه ماجرایی رو تعریف کرده بود و اون وسطا گفته بود خودشو یه لوزِر (بازنده) می‌دونه. به دلایلی به‌طور کلی دلم نمی‌خواست خیلی باهاش وارد صحبت بشم ولی همه‌ش دلم می‌خواست بهش بگم فلانی، تا وقتی خودت خودتو لوزر بدونی بقیه نگاهشون تغییر نمی‌کنه. (اینم چند بار دلم می‌خواست بهش بگم که تحسینت می‌کنم که این حرفا رو تو کانالت می‌نویسی که اکثرا آشناهات توشن! ول کن بابا بیا بلاگ بزن!)

حالا به نظرم میاد اول از همه اون حرفو باید به خودم بزنم. حس لوزر بودن دارم. دلم می‌خواست الان ۲۰ سالم بود و جسارت و قدرت ریسک بیشتری داشتم -بیشتر از الانم حتی- و می‌رفتم سراغ کارایی که این همه سال انجام ندادم. چی؟ هیچ‌وقت برای شروع دیر نیست؟ الان طوری زندگی کنم که ۴ سال دیگه حسرت‌شو نخورم؟ مزخرفه. واقعا کسی هست که با شنیدن این حرفا یهو به خودش بیاد و تو حال زندگی کنه؟

چطور باید حصار منطقه‌ی امن‌مون رو بشکنیم؟

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ بهمن ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب