سلام. این پست دربارهی یه تئاتریه که رفتم. ممکنه یه کم اسپویل داشته باشه که زیادم مهم نیست چون اجراش تموم شده (البته انگار از دیماه دوباره اجرا دارن). بیشتر هدفم از نوشتنش این بوده که خودم یادم بمونه تجربهی این نمایش رو.
بعد از بهمن پارسال و اون آخرین قرار دو نفره با دوستم، با اینکه چند باری تو جمعها دیده بودمش و خوب هم هستیم با هم، ولی به خودم گفته بودم دیگه از سمت خودم هیچوقت بهش نمیگم بیا بریم بیرون. چند روز پیش یه استوری گذاشت که کی میاد بریم تئاتر «هر کسی یا روز میمیرد یا شب، من شبانهروز». بدم نمیاومد از سجاد افشاریان یه تئاتر ببینم، برا همین اعلام آمادگی کردم و بلیت گرفتیم. پنجشنبه عصر، کمی از سه و نیم گذشته بود که خودمو از دانشگاه رسوندم پردیس تئاتر شهرزاد. تئاتر قرار بود ۴ شروع بشه و فکر میکنید دوست من کِی اومد؟ ۴ و ربع گذشته بود که پیداش شد :| (اینایی که سر قرار فیلم و تئاتر و اینجور چیزا دیر میرسن همیشه باعث استرسم میشن.)
البته که سر موقع هم در سالن رو باز نکرده بودن؛ چند دقیقهای بود که مردم داشتن میرفتن داخل که دوستم رسید. تو اون فاصله من برا خودم میچرخیدم. یه سری نشسته بودم رو نیمکت کنار دو تا آقای مسن که دیدم یه آقای جوون اومد به وسطیه گفت میشه باهاتون یه عکس بگیرم؟ خودمو کشیدم کنار که نیفتم تو عکس مردم، و هر چی دقت کردم نفهمیدم طرف کی میتونه باشه. با خودم فکر میکردم الان اگه ازش بپرسم «ببخشید شما چهرهی شناختهشدهای هستین؟» چی ممکنه بگه :)) یه کم بعد رفتم ببینم رو اون استندی که دم در گذاشتن بروشور تئاترو پیدا میکنم یا نه، آخه من دوست دارم بروشور تئاترایی که میرم رو نگه دارم. ولی دیدم برا این تئاتر چیزی نیست. کمی بعد دیدم یه آقاهه که دستش بروشور هست از یکی میپرسه شما برا این تئاتر اومدین؟ اون گفت آره، و اینم یه دونه بهش داد. منم دقت کردم دیدم هنوز دستش دو تا هست، یکی رو ازش گرفتم :)) خلاصه گذشت تا این که دوستم اومد و رفتیم داخل، و دیدم موقع ورود هم بروشور میدادن اگه یه کم دندون رو جیگر میذاشتم :دی من دیگه نگرفتم ولی دیدم دوستم برام گرفته.
همینطور که جمعیت داشتن صندلیاشونو پیدا میکردن یکی از بازیگرا* داشت یه آهنگ جنوبی میخوند. تا بالاخره همه نشستن و بقیه بازیگرا وارد شدن و شروع کردن به یه اجرای طولانی از حرکات غیر موزون با آهنگی که پخش میشد. وقتی دیگه حسابی داشت حوصلهم سر میرفت و فکر میکردم این قراره چه مفهومی داشته باشه، بالاخره یه چیزی شروع شد. تئاترش از این تعاملیها بود و من بار اولم بود تئاتر این شکلی میدیدم. مثلا یه جاش گفتن این پسره دوست داره تو مهمونیا با یکی برقصه! بعد پسره به سمت تماشاچیها گفت لطفا شمارهی روی بروشورهاتون رو نگاه کنید! فلان شماره کیه؟ هیچی آقا، رندوم شماره صدا میکرد که یکی بیاد باهاش برقصه و اون وسط شمارهی منم خوند =)) (اون بروشوری که اول گیرم اومد شماره نداشت و من با اینکه دو تا برگه داشتم به اندازهی بقیه شانس داشتم! :دی) خلاصه که هیشکی نرفت، آخرش یه آقاهه رو از ردیف جلو بلند کرد رفتن یه دور الکی زدن :)) یه جای دیگه هم همه شروع کردیم با بازیگرا آهنگ طلوع من** رو خوندیم. (که من خیلی هم مسلط نبودم البته!)
موضوع تئاترش رو دقیق نفهمیدم چیه، خیلی از دغدغههای این روزای همهمون رو در قالب چند تا داستان گذاشته بود کنار هم؛ رابطهها، رفتنها، مهاجرت، سیاست، اوضاع اجتماعی. یه جا یه نفر از تماشاچیها رو بردن روی صحنه و ازش چند تا سوال پرسیدن راجع به قانون و این چیزا. اینقد خانومه مسلط حرف میزد (حتی وقتی میخواست بگه “نمیدونم”!) که من شک کردم از خودشون باشه. آخرای نمایش این بار دیدم که پسره اومد تو ردیفای جلو در گوش چند نفر چیزی گفت و آخرش یکی باهاش رفت رو صحنه. ولی این بار دو نفری که رفتن، لازم نبود حرف خاصی بزنن و فقط سجاد افشاریان برا اونا حرف میزد.
تئاترش از این جهت که من رفته بودم کمی حالم و فکرم از دغدغههای این روزای خودم و اطرافم عوض بشه (با وجود اینکه میدونستم تئاتر کمدی نیومدم مثلا!) یه کم حالگیری بود چون دقیقا حرفش همون چیزا بود. خیلی جاهاش میخندوند و خیلی جاها اشک درمیآورد. البته دیالوگهای قشنگی داشت که دلم میخواد بشه یه جوری متن نمایشنامهشو گیر بیارم. یه بخشهاییشم قاطی دیالوگا ذکر و خوندن اذان و این چیزا داشت که هم قشنگ بود هم گیجکننده که بالاخره منظورش چه عشقیه الان. که از یه جا به بعدم دیگه به نظرم جالب نیومد.
شاید جالبترین جاش اونجایی بود که پسره برگشت گفت «همه گوشیاتونو دربیارید برید تو اینستاگرام، این پیجی که میگم، و لایو رو باز کنید!» چند تا از بازیگرا که از صحنه رفته بودن بیرون، رفته بودن تو خیابون و همزمان که تئاتر رو صحنه در جریان بود میتونستیم این بخش دیگه رو از تو لایو ببینیم. اونم دقیقا یه کم بعد از گفته شدن همچین دیالوگی که «شما همهتون سراتون تو گوشیاتونه»! خیلی چیز عجیبی شده بود، صداهای توی لایو سالن رو پر کرده بود و این که صدای گوشیا هماهنگ نبودن باحالترش کرده بود. باحال بود، ولی نه درست فهمیدم چی رو صحنه گذشت نه تو اون درگیری خیابونی. که شاید کنایهی خوبی بود به این که حواسمون به گوشیامون بود و نفهمیدیم اون بحث روی صحنه در مورد قانون به کجا رسید! (بعد از کلی گشتن تو کامنتا، هنوز نتونستم بفهمم اون یه هفتهای که نت قطع بود این بخش لایو رو چی کار کردن.)
من آخرشم نتونستم اون چند تا داستان و موضوع مطرح شده رو خوب به هم وصل کنم. از طرفی یه مقدار فاز منفی و ناامیدیش هم زیاد بود. که خب تهش با چند تا جمله و این صحنهای که میخوام بگم یه کورسوی امیدی دادن: یه خانومه جزو بازیگرا بود که رو ویلچر میومد و تو دیالوگای اولش یه همچین جملهای گفت: «من دارم تمرین ایستادن میکنم.» آخرای نمایش باز اومد و گفت «من دارم تمرین ایستادن میکنم. رکورد دیشبم ۲۲۰ ثانیه بود.» بعد دو تا از بازیگرا کمکش کردن بلند شه و با واکر بایسته، شروع کردن شمردن و ازمون خواستن همراهیشون کنیم. باورم نمیشه ولی فکر کنم سه چهار دقیقهای ایستادیم و تا ۲۳۳ یا ۲۳۶ شمردیم! حتی اگه بازیش بود هم چیز تاثیرگذاری بود. (همه تمرین ایستادن کردیم!)
در کل از لحاظ موضوع خیلی تئاتره رو دوست نداشتم، ولی بازیهاشون خوب بود (مخصوصا خود سجاد افشاریان) و اون تعاملی بودنش هم تجربهی جدید و جالبی بود. خیلی وقت بود تئاتر نرفته بودم و یادم رفته بود چقد تئاترای متفاوت هر بار میتونن شگفتزدهم بکنن. واقعا ناراحتم که تئاتر چیز گرونیه و نمیشه همهشون رو رفت :/
* محمد لاریان، خوانندهی گروه سیریا. این آهنگو هم دیشب ازشون پیدا کردم و خوشم اومد:
🎧 گروه سیریا - شعر یادُم رَ...
** من ورژن محسن نامجو رو گوش داده بودم، ولی گویا سیاوش قمیشی خونده اول.