از صبح دانشگاه بودم و بعد از اینکه هیچکدوم از کلاسای صبحم تشکیل نشدن (ماهی خبر داده بود، برقی نه)، رفتم کتابخونه پای تمرین شبیهسازی کلاسِ همین برقی، که باید جمعه شب تحویلش میدادم و الان به ازای هر روز داره ۰.۲۵ کم میشه ازش! =)) (نمیدونم از چند نمره! :دی) وسط کد زدنا هم میومدم اینجا و ۳۷ تا ستارهای که جمع شده بود رو میخوندم :)
بعدازظهر یه قسمت رو از یکی از دوستام سوال کردم و بحث کردیم، آخرش کد اون قسمتو فرستاد که بفهمم چی میگه. تمرینمون اینطوریه که چندتا پارامتر میخواد اولش، که برا هر دانشجو یه سری عدد خاصه. اولِ کد دیدم خودش و همسرش* دو تا case تعریف کردن که پارامترهاشون رو جدا کنن، و طبیعتا بقیهی کد برا جفتشون مشترک بود. بعد من اونجا نشسته بودم تنهایی تو سر خودم و متلب میزدم، اَه! :))) شیطونه میگفت پارامترای خودمو بزنم اول همون کد، بفرستم بره :))
خلاصه از صبح همینجوری بارون میومد و منم مونده بودم دانشگاه تا حدود شیش و نیم. حالا برگشتنی تاکسی گیر نمیاومد که :)) بالاخره سوار شدیم و یه آقا جلو نشست، من و دو تا آقای دیگه عقب. راه که افتادیم آقا جلوییه برگشت معذرتخواهی کرد ازم که حواسش بهم نبوده و رفته جلو نشسته ^_^ من معمولا با این مسئلهی جلو عقب نشستن مشکلی ندارم ولی خوشم اومد از رفتارش :)) (سن بابامو داشت ضمنا :دی)
* تو این پست، اشارهم به اینا هم بود :))
پ.ن. دیشب رفته بودیم تئاتر، وسط جمیعت دو تا از استادا رو دیدم :)) تیپشونم یه جوری بود که انگار مستقیم از دانشگاه اومدن =)) وارد سالن که شدیم دیگه ندیدمشون، تا امشب که تو پیج یکی از بازیگرا یه کلیپ دیدم از تشویق تماشاگرا، یهو اون دو تا رو تو ردیفای جلو تشخیص دادم :))
+ همه میرن تئاتر و کنسرت چهار تا آدم معروف میبینن، من اونجا هم استادامو میبینم :|