۴۴ مطلب با موضوع «خواندنی، دیدنی، شنیدنی :: کتاب‌ها» ثبت شده است

نیمه‌ی تاریک وجود (۱)

هم‌زمان با اون رمانی که چند پست پیش حرفش بود، دارم کتاب نیمه‌ی تاریک وجود رو می‌خونم از خانوم دبی فورد. با عنوان اصلیِ The Dark Side of the Light Chasers. گفتم یه کم راجع بهش حرف بزنم چون با اینکه خیلی اهل خوندن این مدل کتابا نیستم، حرفای این برام جالبه و به‌نظرم میاد می‌تونه کمک کنه با یکی از دغدغه‌های ذهنی این روزام کنار بیام.

چیزی که تا اینجا (اواسط فصل سوم!) از کتاب فهمیدم اینه که آقا جان، ما آدما هر کدوم‌مون یه سری ویژگی‌های منفی داریم که خواسته یا ناخواسته، پنهان یا انکارش می‌کنیم. و از یه جایی به بعد این بخش تاریکِ پنهان شده شروع می‌کنه بهمون فشار آوردن! نویسنده میگه ما باید این تاریکی‌ها رو بپذیریم و ازشون استفاده کنیم که بتونیم خودمون رو بشناسیم و به اون ویژگی خوب متضادشون برسیم.

از طرفی میگه اگه شما از یه ویژگی تو یه نفر بدت میاد حتما اونو خودت هم داری و اگه تو اون موقعیت بودی ممکن بود تو هم همون رفتار رو بکنی. پس قضاوت نکن و سعی کن بری اون ویژگی‌تو بشناسی و این حرفا. (شاید بگید از همین حرفای روان‌شناسانه‌س که روزی صد بار تو کانالای تلگرامی کپی میشه و می‌خونیم. ولی خب نوع روایتی که یه کتاب داره خیلی متفاوته.)

چند تا جمله از دو فصل اول رو بخونیم با هم:

بیل اسپینوزا، مدیر همایش‌های لندمارک اجوکیشن، می‌گوید: «آنچه نمی‌توانی با آن باشی، نمی‌گذارد وجود داشته باشی.»

یونگ می‌گوید: «هیچ‌کس با تصور نور به نور حقیقی نمی‌رسد ولی به کمک شناخت تاریکی‌ها می‌توان به روشنایی حقیقت دست پیدا کرد.»

هر جنبه از وجودمان یک موهبت دارد. هر ویژگی یا هر خصلتی که که داریم به ما کمک می‌کند تا راه روشن زندگی را بیابیم و به وحدت و یگانگی برسیم. در همگی ما سایه‌هایی وجود دارد که قسمتی از حقیقت کامل ماست. در واقع سایه‌ها به ما می‌فهمانند که در کجای زندگی مشکل داریم و کامل نیستیم. ... وقتی با این سایه‌ها مواجه و آنها را پذیرا شویم، آن‌وقت شفا می‌یابیم.

تمرین فصل دومش این بود که به یه سری سوال درباره‌ی ترس‌هامون جواب بدیم. این که از چی می‌ترسیم یا می‌ترسیم دیگران چی رو در موردمون بفهمن؟ یا این که چی تو زندگیمون احتیاج به تغییر داره و چی داره مانع از تغییر دادنش میشه؟

نوشتن اینا خوب بود برام. طبیعتا یهو همه چیز حل نشد! ولی ذهنم کمی سبک شد. قبلا هم گاهی از نگرانی‌هام می‌نوشتم ولی این بار مجبور بودم در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم و تو خودم دنبال جواب بگردم. خلاصه که نوشتن خیلی خوبه :)

+ بک‌گراند قالب رو عوض کردم و عکسه رو خیلی دوست دارم. شما هم فرض کنید اون فضانورده منم که دارم براتون دست تکون میدم! :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷

بندبازی

«... به من راز بندبازی را گفت. گفت مردم اشتباه می‌کنند که می‌گویند راز این کار در آسودگی و فراموش کردن امکان سقوط به زیر پای توست. راز آن درست برعکس است. رازش در هرگز آسوده نبودن است. رازش در هرگز باور نداشتن به این است که تو خوبی. هرگز سقوط را فراموش نکردن.»

چگونه زمان را متوقف کنیم - مت هیگ

خلاصه که اعتماد به نفس کاذب چیز خوبی نیست :)

(البته من فعلا غیر کاذبشو تقویت کنم، بعد به اینجاها هم می‌رسیم!)

پ.ن. چند وقت پیش تو شهر کتاب این کتاب توجهمو جلب کرد و برش داشتم ورق بزنم. فروشنده اومد از این و یه کتاب دیگه از همین نویسنده تعریف کرد و حرف زد. دفعه‌ی بعد با دوستم رفته بودم. بهم گفت یه کتاب بگو برات کادو (تولد) بگیرم. یکی از دو کتاب پیشنهادیم (در کمال پررویی!) این بود و همین شد! :) تموم که شد میام درباره‌ش می‌گم.

+ یارو استوری گذاشته از این که تنهایی رفته کنسرت حمید هیراد، بعد گفته اشتباه نشه من اصن ایشونو قبول ندارم. فقط اومدم ببینم اینایی که ۱۵۰ هزار تومن پول میدن میان اینجا، چه شکلین :| من دیگه حرفی ندارم :|

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۲ آذر ۹۷

ابن مشغله

ابن مشغله

" اگر حس می‌کنی که ترک این منزل و حرکت به سوی منزل‌های دیگر، ممکن است تو را به موجودی تبدیل کند که سودمندی‌های مختصری داشته باشی، بار سفر ببند و آسایش این خانه را فرو بگذار.
«راه، بهتر از منزلگاه است.» "

‌‌

" کافی‌ست که یک قدم برداری. دیگر محال است که بتوانی به جای اولت برگردی. اگر همان یک قدم را به عقب بگذاری، درست سر جای اولش، فقط خیال می‌کنی که برگشته‌یی، حقیقت این است که خیلی چیزها عوض شده، خیلی چیزها فرق کرده. زمان، دیگر آن زمان نیست، فضا آن فضا نیست، پا عینا همان پا نیست، کفش، عینا همان کفش نیست، و تو، همان آدمی که یک قدم به جلو برداشته بودی نیستی.  "

ابن مشغله by Nader Ebrahimi

My rating: 3 of 5 stars

ابن مشغله سومین کتابیه که از نادر ابراهیمی خوندم، و حقیقتش فضای این کتاب رو از «یک عاشقانه‌ی آرام» بیشتر دوست داشتم! (اون یکی هم مردی در تبعید ابدی بوده.)

نادر ابراهیمی تو این کتاب بخشی از سرگذشتش رو که به پیدا کردن و عوض‌ کردن شغل‌های مختلف مربوط میشه، تعریف می‌کنه. نکته‌ی خوبش اینجاس که در حالی که خیلی جاها میگه به خاطر درست نبودن فضا یا افراد تو اون شغل اومدم بیرون، سعی نمی‌کنه خودشو یه آدم کاملا با اخلاق نشون بده و بعضی جاها به ضعف‌های خودشم اشاره می‌کنه.

این پاراگرافش هم بامزه بود:

" فکرش را بکنید. بعد از سی سال، یک پیرمرد شصت و شش ساله، عصازنان و نفس‌زنان وارد بانکی می‌شود، نفس عمیقی می‌کشد، کمر راست می‌کند، عینکش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: «آقا! آقای محترم! سی سال گذشت. عجب سی سالی بود! یادش بخیر! تو هنوز به دنیا نیامده بودی ای آقا که من ثروتم را اینجا به امانت گذاشتم. حالا لطفا از آن دویست و شصت و پنج هزار تومان صد هزار تومانش را بده می‌خواهم پول تاکسی بدهم برگردم منزل و خستگی در کنم.» "  =))

+ پست قبلی رو ۱ آبان گذاشته بودم ولی امروز دیدم تاریخش خورده ۳۰ مهر :/ از اون طرف چند نفرم می‌گفتن ستاره‌ی پست دیر براشون اومده :/ ینی چه اتفاقی داره برا وبلاگم میفته؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد "مانند همه‌ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند، من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم، حتی آرزو داشتم برایم پیغام گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ کس از این وسوسه در امان نیست."

(از داستان تیک‌تاک)

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد by Anna Gavalda

My rating: 2 of 5 stars

‌‌

«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» (آنا گاوالدا)، شامل یه تعداد داستان کوتاه غالبا عاشقانه‌س. خیلی دیدم ازش پاراگراف استخراج می‌کنن برای کپشن اینستاگرام یا کانالای تلگرامی، برا همین آدم از دور فکر می‌کنه چه اثری! ولی من زیاد خوشم نیومد. نه فقط به خاطر تم عاشقانه‌ی داستان‌ها (شخصا عاشقانه خیلی دوست ندارم ولی بعضی وقتام جذابن‌)، به این خاطر که بیشتر شخصیت‌های این کتاب یه سری دوست‌دختر/پسر بودن یا کسایی که دلشون پیش یکی دیگه گیر کرده بود و این‌جور چیزا. از یه جا به بعد فضای داستان‌ها یه مقدار تکراری می‌شد.

البته ترجمه هم بی‌تاثیر نیست (من ترجمه‌ی سولماز واحدی‌کیا رو خوندم از نشر کوله‌پشتی، البته مقایسه نکردم با ترجمه‌های دیگه.) و اینکه به نظرم خوب ویراستاری نشده بود. حالا نمی‌دونم این مشکل از خود انتشاراته، یا اپلیکشین طاقچه.

داستان «حقیقت روز» رو بیشتر از بقیه دوست داشتم (شاید غیرعاشقانه‌ترین‌شون بود!) که درباره‌ی مردی بود که فکر می‌کرد (یا می‌فهمید) به خاطر دنده عقب‌گرفتنش تو اتوبان، تو یه تصادف بزرگ جاده‌ای مقصره. همچنین داستان «سرانجام» که در مورد خود آنا گاوالدا و ماجرای داستان‌نویسی و تلاشش برای چاپ کتابش بود.

پ.ن. ریویوی بالا رو اول تو گودریدز نوشتم و کد اشتراکشو کپی کردم اینجا و یه کم جملاتشو بالا پایین کردم. این وسط چند خط هم بهش اضافه شد :))

+ بعدازظهر خواب دیدم دارم سیگار می‌کشم :| احتمالا کار بخش سرکش و عصیان‌گر ناخودآگاهمه. :/

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب