اون شب با بچهها درباره کتاب عوضی* صحبت میکردیم. یهجورایی پیشنهاد من بود و خوشحال بودم که خوششون اومده. تو یه خط بخوام بگم، داستان یه مردیه که هر کی اینو میبینه با یکی عوضی میگیردش. جالبه که حین حرف زدن راجع به کتاب، میفهمم چه برداشتهای دیگهای هم از داستان میشد کرد. یک برداشت کلی این بود که بخش زیادی از هویت ما آدمها تو رابطه با دیگران شکل میگیره، و همچنین تو فعالیتهایی که توشون معنا پیدا کنیم. مثلا یارو شغل نداشت اما یرای یه کفاشی رفتن طوری برنامهریزی میکرد و اشتیاق داشت که انگار مهمترین کار زندگیشه. یا بهظاهر خونواده نداشت (جز یه نفر تو خانه سالمندان) اما وقتی یکی اینو با شوهرش عوضی میگرفت خودشو میسپرد به اون جریان. و موارد مشابه.
موضوع هویت هر چند وقت یه بار برام پررنگ میشه. مثلا هویت من چطوری شکل گرفته؟ اگه برم تو یه محیط کار دیگه یا در ارتباط با دوستای دیگه، چقدر همینم و چقدر تغییر میکنم؟ چقدر از هویت من کار و تحصیلاتمه، چقدرش عقایدمه، چقدرش سرگرمیهامه؟ و...
نتیجه خاصی نمیخوام بگیرم الان، فقط داشتم فکر میکردم این گروه دوستانهی کتابخونی رو دوست دارم چون آدم وقتی خودش یه کتابو میخونه خیلی چیزا به نظرش نمیرسه و شاید درموردشون عمیق فکر نمیکنه. تازگی به این نتیجه رسیدم که شاید قشنگی رمان همین باشه که اولش فکر میکنی صرفا داری یه داستان میخونی ولی همیشه میشه یه چیزایی از اون داستان بیرون کشید که تو زندگی خودتم وجود داره. و خیلی وقتا این با حرف زدن دربارهشه که توی ذهن بهتر شکل میگیره، نه صرفا نوشتن یا فکر کردن یا نقد و مرور خوندن.
خلاصه گفتم اینجا هم دو خط دربارهش بنویسم.
* لینک بهخوان:
https://behkhaan.ir/books/eafa7048-44b1-4621-b740-caad897e210b