دیروز اولین جلسهی باشگاهم بود بعد از سه سال. خب، واقعیت اینه که مدتیه چندان تو اجتماع نبودم. منظورم این نیست که اصلا از خونه بیرون نمیرفتم یا با آدمایی غیر از خونواده و دوستام سر و کار نداشتم، بیشتر یعنی درگیر یک کار جمعی و شرکت تو اون جمع به صورت مرتب نبودم. حتی عجیبه، چند بار که از اون کسی که تو دانشگاه یه پروژه بهم داده دربارهی بقیهی افراد درگیر پروژه پرسیدم، مثلا گفته اونا تهران نیستن یا فعلا ضرورتی نداره کسی رو بذارم کمکت و این چیزا.
خب، فکر میکنم آدم هر چقدرم درونگرا باشه بازم به بودن تو اجتماع و تعامل با افراد دیگه تا حدی نیاز داره. و من متوجه شدم این هفتهای یه بار دانشگاه رفتنای غیرمنظمم -برای یه پروژهی دیگه- یا چرخیدنم تو محل برای خرید و کارای مختلف با اینکه باعث میشن چهار تا دوست و آشنا و غریبه ببینم، کافی نیست.
مسئلهی دیگهای این روزا ذهنم رو مشغول کرده بود که به دنبالش نشستم روی یک کاغذ انواع و اقسام فعالیتهایی رو که دوست دارم انجام بدم نوشتم؛ کارهایی که انجام دادن هر کدومشون نیاز به برنامهی بلندمدت داره چون در صورت زود ول کردنشون هیچ نتیجهای نمیتونم در موردشون بگیرم، فقط تو ذهنم میشن یه کار نصفهی دیگه که نتونستم ادامه بدم. در مورد هدفم از این لیست شاید بعدا بیشتر بنویسم، اما آخرش برگشتم و به این فکر کردم راحتترین کارها از بینشون چیه؟ کدوما هزینهی نسبتا کمتری میخوان، چه از نظر مالی چه زمانی؟ کدوما رو میتونم همین فردا برم دنبالشون؟ دو سه مورد بیشتر این ویژگی رو نداشتن که یکیشون باشگاه و ورزش بود.
چند وقتی بود دلم میخواست دوباره باشگاه برم. از شروع کرونا به این طرف تو خونه گاهی ورزش میکردم یا پیادهروی میرفتم، گاهی هم چالشهایی میذاشتم واسه خودم، اما در مجموع چندان سنگین و منظم نبود. سه سال پیش، تابستون ۹۸، تو باشگاه دانشگاه با پیلاتس آشنا شدم و ازش خوشم اومد. بعد از دو سه ماه، پاییز رفتم یه باشگاه دیگهای بازم تو دانشگاه ولی نزدیکتر، یه رشتهی دیگه. خیلی حال نکردم و ادامه ندادم. اواخر دی یا تو بهمن ۹۸ بود که بابت فشار درس و امتحانا و اتفاقای جامعه حالم خیلی بد بود. یه روز فکر کردم شاید ورزش حالمو خوب کنه. رفتم باشگاه نزدیک خونهمون (جایی که سال قبلش هم تابستون میرفتم) و یه تکجلسه کلاس پیلاتس گرفتم. یادمه قبل از شروع کلاس بازم حالم گرفته بود و حرف زدن آدما رو اعصابم بود، ولی به محض شروع کلاس و اولین حرکت و دم و بازدم همهچی عوض شد. احساس کردم جاییام که باید باشم. اما نمیدونم چی شد که در حد همون تکجلسه موند و بعدشم که کرونا اومد.
خلاصه، بعد از سه سال دیشب دوباره رفتم به همون سالن. از شب قبلش براش ذوق داشتم، مثل بچه مدرسهایها. انتظار داشتم اون حال خوب لحظهی اول کلاس رو دوباره تجربه کنم، اما خیلی عادیتر از چیزی بود که فکر میکردم. عملکردم تو کلاس خوب بود به نظر خودم، با چند نفر از همکلاسیا هم چند جملهای حرف زدم. اما حین و بعد از کلاس چند تا اتفاق خجالتآور کوچیک هم پیش اومد. تو راه برگشت داشتم با خودم بلند حرف میزدم و میگفتم خب دنیای واقعی همینه، تا وقتی تو خونه نشستی معلومه که اشتباه نمیکنی یا سوتی نمیدی. اینقدر بهشون فکر نکن، کسی یادش نمیمونه. بقیه هم اشتباه میکنن یا حواسپرتی براشون پیش میاد. مربی یه جا تشویقت کرد و بیشتر حرکات رو درست و کامل رفتی و اون حواسپرتیها هم مشکل جدی پیش نیاورد. چرا به اینا فکر نمیکنی؟... (بامزه اینجاست که اگه یکی میدید دارم با خودم بلند حرف میزنم این خودش باعث خجالت مضاعفم میشد! :دی)
امیدم به این بود که حداقل امروز با درد آشنای عضلاتم بیدار میشم اما فقط کمی کمرم درد میکرد که احتمالا ناشی از اشتباه زدن بعضی حرکاته! اون درد عضلات یه جورایی جنبهی پاداش داره، یعنی حرکاتو درست رفتی و عضلاتت دارن خودشونو بازسازی میکنن. ولی تا الان خیلی کم حسش کردم نسبت به دفعات قبلی که باشگاه رو شروع میکردم. شاید یعنی ورزشای کوتاه و نصفهنیمهی ماه قبل اونقدرم بیتاثیر نبودن و حداقل بدنم کمی آماده شده.
هرچند، اگه قراره به درد عضلات به چشم پاداش نگاه کنیم، پس درد ناراحتی از سوتیها و حواسپرتیهای کوچیک هم یه جور پاداشه؛ پاداش برگشت به اجتماع!
چند وقت گذشته تو خیلی از جنبههای زندگیم از خودم رضایت نداشتهم، یا خیلی جاها تلاشهای بیهوده کردم. خب نمیشه همه چیزو با هم درست کرد، اما این باشگاه رفتن شاید نقطهی شروع خوبی باشه. اگه یه کم به خودم وقت بدم و زود نکشم کنار.