سلام

خب الان تو هفته‌ی سوم اردیبهشتیم ولی چون هنوز دارم از هفته‌ی قبل می‌نویسم عنوان همون مونده.

در راستای پست قبل که گفتم وابستگی و ارتباط کمی با بی‌بی داشتم، این چند روز گاهی سعی می‌کردم فکر کنم که چه خاطراتی ازش لبخند رو لبم میاره.

یکیش اینکه قدیم‌ترا که می‌رفتیم خونه‌شون و تازه از راه رسیده بودیم، شربت آبلیمو برامون درست می‌کرد و واقعا خوشمزه بود.

یا یادمه تو زمستون که با بابام رفته بودم قم، توی صحبتا یه جا زد زیر خنده. خیلی قشنگ بود چون اغلب کم‌صحبت بود مخصوصا که حاضر نبود سمعکشم بذاره، ولی اونجا معلوم بود شنیده و طنز موقعیت یا موضوع صحبت (هر چی که بود) رو هم فهمیده.

یه بارم خیلی سال پیش یه شعری ازش پیدا کردیم که انگار تو بچگی ما نوه‌ها برامون گفته بود. خیلی هیجان‌انگیز بود!

الانم ظاهرا چیز زیادی که بشه یادگاری حسابش کرد ازش نمونده، به جز یه پاکت عکس قدیمی از فک و فامیل، یه سری کاغذ و اعلامیه و بریده روزنامه قدیمی، یه دفتر شعرهای کودکانه و یه سررسید که به تفکیک حروف الفبا توش ابیاتی نوشته شده؛ انگار که برای تمرین مشاعره بوده. اینا رو چند روزی که قم بودیم بابابزرگ هی پیدا می‌کرد و بررسی می‌کرد یا در موردشون از ما می‌پرسید که «می‌دونی فلانی کیه تو این عکس؟» یا «می‌تونی بخونی اینجا چی نوشته؟».

البته پاکت عکس‌ها رو قبلا هم دیده بودیم. عید که یه روز اونجا بودیم، داشتیم آماده می‌شدیم بریم حرم که بی‌بی منو صدا کرد گفت بیا یه سری عکس دارم، ببین هر کدوم مال شما و خونواده‌تونه ببر پیش خودت باشه. بعد نشست زمین جلوی کمدش و یکی‌یکی خرت و پرتا رو آورد بیرون. هر چیزی که شامل کاغذی می‌شد رو به دقت نگاه می‌کرد که ببینه عکسان یا نه. حوصله‌م سر رفته بود و می‌خواستم برم آماده شم ولی تصمیم گرفتم صبور باشم. بالاخره ته کمدش پاکت عکسا رو پیدا کرد و داد بهم. یه آلبوم رو هم درآورد. کم‌کم از معرفی‌هایی که از آدما می‌کرد و نسبت‌هایی که می‌گفت، فهمیدم منو با مامانم اشتباه گرفته.

یادم که میفته دلم می‌گیره. یه بارم تلفنی اینجور شد. سخت هم بود برای چند دقیقه حرف زدن بخوام تلاش کنم بفهمونم خودمم نه مامانم. به جای مامانم حرف زدم و جواب دادم که اینا و اونا خوبن، خدا رو شکر.

نگاه کن به کجا کشید. امیدوارم لحظه‌های قشنگ بیشتری ازش یادم بیاد.

اینم از ۲۰ دقیقه‌ی امشب!