سلام

سریال خاتون این هفته تموم شد و به این بهانه دنبال یادداشتی گشتم که اوایل پخشش برای خودم نوشته بودم...

اگه کلا خاتون رو ندیدید، داستان سریال در زمان جنگ جهانی دوم روایت می‌شه و اوضاع اشغال ایران تو اون زمان رو هم نشون می‌ده.

(خوندن این پست با خطر اسپویل همراهه!)

تو قسمت سوم سریال می‌بینیم که روسیه بعد از اشغال شمال ایران، فرمانده‌های نظامی (اینجا سرهنگ شیرزاد ملک با بازی اشکان خطیبی و مافوقش سرتیپ آریا) رو زندانی کرده. تو یه سکانس مکالمه‌ی جالبی بین آریا و شیرزاد که تو سلول زندان دارن شطرنج بازی می‌کنن شکل می‌گیره. ما بعدا می‌فهمیم افسر شوروی (رجب‌اُف با بازی بابک حمیدیان) از سرتیپ خواسته که نماینده‌ی اون‌ها در شهر باشه ولی سرتیپ قبول نکرده. شیرزاد که هنوز از این موضوع خبر نداره درباره‌ی کشته شدن در راه وطن حرف می‌زنه. سرتیپ بهش می‌گه که بعضی حرفا گفتنش آسونه، امیدوارم هیچ وقت تو شرایطی قرار نگیری که زیر بار زور بری و اونی بشی که دلت نمی‌خواد.

بعد میان شیرزاد رو می‌برن که همون پیشنهاد رو بهش بدن. شیرزاد نمی‌خواد قبول کنه اما افسر روس یادش میاره که اونا رو سقف عمارتشون پارچه سرخ انداخته بودن (که هواپیماهای شوروی اونجا رو نزنن). در واقع اونا مثل خیلیای دیگه تو روزای اول اشغال این کارو برای حفاظت از خودشون کرده بودن، اما تعبیر افسر روس اینه که: این یعنی از مایید! بعدم بهش می‌رسونه که به شیرزاد به خاطر قتل چند روز قبل مافوقش مشکوکن و اینجوری تهدیدش می‌کنه. (واقعا هم شیرزاد طرفو به خاطر بی‌مسئولیتیش که باعث از بین رفتن سربازا شد کشته بوده).

شیرزاد که هنوز جوابی نداده برمی‌گرده به سلول و می‌بینه سرتیپ نیست. از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنه که همون لحظه دارن سرتیپ رو تیربارون می‌کنن. دو راهی وحشتناکیه: به خاطر جون خودش و خونواده‌ش نماینده‌ی شوروی بشه، یا به خاطر عقاید میهن‌پرستانه‌ش کشته بشه؟ حرف سرتیپ چقدر زود تعبیر شد: پای حرفش می‌ایسته یا می‌شه اونی که دلش نمی‌خواد؟!

این یادداشت قدیمی من بود قبل از دیدن قسمت بعدی سریال. این دو راهی ذهنم رو درگیر کرده بود و نمی‌تونستم جواب درست رو پیدا کنم! در ادامه‌ی سریال شیرزاد تسلیم می‌شه و با اینکه سعی می‌کنه در همین موقعیت به هم‌وطناش کمک کنه، خیلی اوقات نمی‌تونه جلوی اقدامات سربازای روس رو بگیره و نظر اهالی شهر نسبت بهش منفی می‌شه. بعدتر ماجرا به زندگی شخصیش هم کشیده می‌شه و هر چی جلوتر می‌ره می‌بینیم که همین انتخاب چقدر زندگی خودش و خاتون رو به هم می‌ریزه و منجر می‌شه به تصمیم‌های اشتباه دیگه‌ای که ازش یه شخصیت منفی می‌سازه. همینطور ادامه داره تا قسمت‌های پایانی که بالاخره تصمیم می‌گیره دیگه توی ارتش نباشه.

بعد از پخش قسمتای اول سریال یه بخشش خیلی تو اینستا گذاشته می‌شد. جایی که خاتون از دوست مبارزش می‌پرسید نمی‌دونم کدوم بهتره، دیکتاتوری یا اشغال. و دوستش می‌گفت هیچ‌کدوم، آزادی. این ویدیو رو همه می‌ذاشتن چون جمله‌ی قشنگی بود. اما من ندیدم هیچ‌کس درباره‌ی اون سکانسی که گفتم حرف بزنه، درباره‌ی اینکه خیلی از آدم‌ها در واقعیت مثل شیرزادن؛ تو یه موقعیت سخت سعی می‌کنن انتخاب درستی داشته باشن ولی همه چیز دست اونا نیست. الزاما سیاسی نگاهش نکنید، هیچ مصداقی تو ذهنم نیست. این شکل انتخاب‌ها و مسیرها ممکنه برای همه با درجات متفاوتی پیش بیاد. واقعا بعضی حرفا گفتنش آسونه و در عمل معلوم می‌شه آدم چه کاره‌س.

چند روز پیش یادداشتی خوندم که نوشته بود چرا اغلب مخاطبا شیرزادی رو دوست دارن که خشن و مردسالاره و بی‌خیال خاتون نمی‌شه، درحالی که باید خاتون رو دوست داشته باشن که نماینده‌ی زن مستقل و مبارزه. من خودم هر دو شخصیت رو دوست داشتم. در مورد شیرزاد هم از رفتارهای مردسالارانه و انتخاب‌های غلطش دفاع نمی‌کنم، اما شخصیت واقعی‌تری نسبت به خاتون و رضا فخار دیدمش. شخصیتی که یه راهی رو انتخاب کرد چون فکر می‌کرد علاوه بر حفظ جونش می‌تونه به مردمش هم کمک کنه، و به تدریج افتاد تو مسیری که اونو از همه چی دور کرد. اما با همه‌ی اشتباهاش آخر سر برگشت و طرف اونایی ایستاد که تا دیروز دنبال دستگیری‌شون بود (هر چند خیلی چیزا رو دیگه نمی‌شد عوض کرد).

پایان سریال تلخ بود و آینده‌ی شخصیت‌ها مشخص نشد هر چند قابل حدسه... منتظر هپی اندینگ نبودم ولی حتی اون رجب‌اف لعنتی جذاب (!) رو کسی نکشت که دلمون کمی خنک بشه :))

+ اگه طبق یادداشت دیگه‌ای که خوندم خاتون و دخترش رو نماد ایران بگیریم، اینکه دو تا رقیب عشقی آخر سر جلوی دشمن متحد شدن هم نماد جالبیه :)