عجب :| منو باش اون همه دفاع کردم (البته بیشتر تو دل خودم :/ )، گفتم اینا بازی رسانههاس، اینی که میگین منطقی نیست. خودمونیم، حتی الانشم به نظرم منطقی نیست این اتفاق :/
از پنجشنبه شب اینستا نرفتم چون دیدم به غیر از تحلیلای اینوری و اونوری، خودِ تکرار شدن خبرها اذیتم میکنه. خودمو تا جای ممکن از اخبار دور نگه داشتم که بتونم تمرکز کنم درس بخونم. امروز صبح که رسیدم دانشگاه تو گوشیم خبرو دیدم. (چرا همهی اخبار صبح میاد؟!) نمیدونم چطور خودمو جمع کردم ولی باید میرفتم کتابخونهای جایی، که آدم آشنا نبینم و بتونم حداقل اون چیزای مهمی که مونده بود رو تموم کنم. خب البته میدونم امتحان من این وسط کوچکترین اهمیتی نداره. حتی برا خودمم نداشت از یه جا به بعد.
امروز دو تا تیکه شنیدم از دو نفر؛ ۱: حالا باز عکس قاسم سلیمانی بذار رو پروفایلت. ۲: دیگه لطف کن استوری نذار. (تو هفتهای که گذشت دو تا استوری گذاشتم کلا، یکی بعد از خبر شهادت سردار سلیمانی، یکی هم بعد از شرکت تو مراسم تشییع.) تو شرایطی نبودم که بخوام بحث کنم. بهشون نگفتم چرا همه چی رو قاطی میکنید، یا اینکه به نظر من ناراحت بودن بابت هر دو موضوع مغایرتی نداره.
هنوزم مشکلی نمیبینم تو این که هم هفتهی پیش تشییع رو رفتم، هم امروز عصر تو جمع دانشجوهای عزادار و معترضی بودم که شمع روشن کردن. (ولی ببخشید اگه از نظر شما اینا با هم مغایرن.)
ناراحتیم از اینه که حس میکردم شاید یه ذره داشت یه همبستگی کوچیکی شکل میگرفت که یهو خودمون خرابش زدیم. نمیدونم دیگه چی میشه. دیگه واقعا نمیکشم. میدونم اینم اهمیتی نداره، احساس آدمی که در عین اینکه به خیلی چیزا انتقاد داشت، یه چیزایی رو هم باور داشت، محترم بودن براش و دفاع میکرد ازشون، و حالا دیگه واقعا نمیدونه چی درسته چی غلط.
شاید بهتر باشه یه مدت سکوت کنه این آدم.
پ.ن. اون دیالوگی که تو چرنوبیل میگفتن: ?What is the cost of lies، خیلی به درد این روزای ما میخوره.
- فاطمه
- شنبه ۲۱ دی ۹۸