۲-۱- هنر

ادامه‌ی پست قبل؛ مروری بر سال قبل و کمی برنامه پیدا کردن برای سال پیشِ رو.

چند وقت پیش به یه صحبتی برخوردم از مصطفی ملکیان که می‌گفت لازمه هر آدمی یه هنری رو پیدا کنه و انجامش بده. نه اینکه حتما حرفه‌ای یادش بگیره، بلکه منظور اینه که در زندگی به یه فعالیت هنری بپردازه چون در این حالت می‌تونه خودابرازگری داشته باشه.

اونجا فکر کردم من چه هنری دارم؟

خب مثلا من یه مدت کوتاه تو نوجوانی خوشنویسی کار می‌کردم، دبیرستان به گرافیک علاقه پیدا کرده بودم، تا چند وقت پیش خیلی عکاسی رو دوست داشتم و پیگیرش بودم، یه مدت سعی کردم نوشتن رو جدی بگیرم، حتی چند ماه پیش یه کالیمبا گرفتم که ببینم چقدر می‌تونم وارد دنیای موسیقی بشم!

اما اون روزی که این پست رو از استاد خوندم، مدت‌ها بود سراغ هیچ‌کدوم از این‌ها نرفته بودم و تنها فعالیت هنری زندگیم لته آرت زدن بود! جالبه که اون روز یا فرداش موقع قهوه خوردن گفتم برید کنار من می‌خوام خودابرازگری کنم! و واقعا هم نسبت به خیلی از دفعات قبل، شکل منظم‌تر و قشنگ‌تری با فوم شیر روی قهوه درآوردم. احتمالا چون به جای سرسری انجام دادنش، براش چند لحظه وقت و دقت صرف کردم.

اما خب، کلا در طول سال گذشته، سرم خیلی با کارم شلوغ شد و شاید دلایل دیگه هم وجود داشت که اشتیاقم به این علایقم کم شد و وقت کمی براشون گذاشتم. هر چی رو هم شروع کردم زود رها کردم.

از طرفی من همیشه این تصور رو داشته‌م که به درد هنر نمی‌خورم و اون ظرافت کار هنرمندا رو هیچ‌وقت پیدا نمی‌کنم. انگار مغزم اینقدر ساختار ریاضی پیدا کرده که موقع پدید آوردن هر چیزی بیش از حد به اندازه و زاویه و تناسب داشتنش فکر می‌کنم و در نظرم این با مدل فکری یه هنرمند متفاوته. به نظرم میاد یه سری استعدادهای هنری ذاتی‌ان و هر کسی با تمرین به اون نقطه نمی‌رسه. البته که این تفکر ممکنه خیلی اشتباه باشه و از مبتدی موندنم تو همه‌ی هنرهایی که امتحان کردم ناشی شده باشه.

اما جملاتی که اون روز در مورد خودابرازگری خوندم باعث شد فکر کنم مهم نیست چقدر در یه هنر استعداد داری یا قراره توش حرفه‌ای بشی. تو می‌تونی از هنر یه هدف شخصی داشته باشی، مثلا آرامش پیدا کردن، و در آماتورترین حالت ممکن اون فعالیت رو ادامه بدی. فقط برای خودت.

پس برای ۱۴۰۳، برنامه اینه که برای این هنرهای شخصی آگاهانه‌تر وقت بذارم. برای نوشتن، برای عکاسی، برای کالیمبایی که کنجکاویم رو برمی‌انگیزه، برای تمرین خوش‌نویسی. احتمالا وقت نکنم کلاسی برم و نمی‌خوام چنین هدف‌گذاری‌هایی کنم. نمی‌خوام اینجا هم دنبال پیشرفت باشم و تو دام کمال‌گرایی بیفتم. برنامه فقط اینه که بتونم در روز چند دقیقه‌ای برای اینجور فعالیت‌ها وقت بذارم که از باقی کارها و افکار فاصله‌ی کوتاهی بگیرم. حتی اگه به اندازه‌ی یه قهوه درست کردن و لته آرت زدن باشه!

  • فاطمه
  • جمعه ۳ فروردين ۰۳

۱-۱- آدم‌ها

سلام، سال نو مبارک باشه :)

نیاز دارم به نوشتن، اما طول می‌کشه اگر بخوام یه مرور منسجم از سال گذشته بنویسم. احتمالا در اون حالت اصلا منتشرش نکنم! پس کم‌کم هر چی به ذهنم میاد رو می‌نویسم.

سال ۱۴۰۲ من به نوعی دوباره به اجتماع برگشتم. با یه مجموعه‌ی کوچیک شروع به همکاری کردم و با آدم‌های جدیدی آشنا شدم. دوستان جدیدی هم پیدا کردم که طول بعضی کوتاه بود اما باقی امیدوارم ادامه‌دار باشه.

اوایل پاییز دوستی مجازیم با ز حقیقی شد که بعدتر با یکی دیگه از دوستان جدیدم (م) آشنا دراومدن. با ز آخر هفته‌های زیادی رو بیرون رفتیم و واقعا سلامت روانم رو مدیون اون بیرون رفتن‌ها و مکالمه‌ها هستم! م به‌قدری باهام مهربون و بامحبت بود که گاهی شرمنده می‌شدم. یک‌بار هم با این دو نفر و دوستان دیگه‌شون بیرون رفتم، که تجربه‌ی جالبی بود از این نظر که تلاش کردم انعطاف‌پذیر باشم و تابع برنامه‌ی جمعی که بهش اضافه شدم.

ع تقریبا همزمان با من اومد سر کار. اون کسی بود که چند ماه تابستون رو برام قابل تحمل کرد اما بعد رفت و نمی‌دونم چرا هیچ‌کدوم‌مون دیگه از هم خبر نگرفتیم! ح هم از اول بود ولی تا مدت‌ها نزدیک شدن بهش و ارتباط گرفتن باهاش برام سخت بود. اما تو چند ماه اخیر صمیمی‌تر شدیم و اون هم تبدیل به دوستی شده که می‌تونم پیشش راحت باشم.

و اما ف که امسال چه اینجا چه جاهای دیگه بارها در موردش غر زدم! هنوز هم غرهام باقیه اما بیشتر شناختمش و وجه مثبت‌تر شخصیتش رو هم دیدم. آدمیه که بیش از حد می‌خواد کمک کنه، ولی باید یاد بگیری فاصله‌ت رو باهاش حفظ کنی که هم کارت پیش بره و هم اذیت نشی. و بچه‌های دیگه مثل ایکسِ مرموز و درون‌گرا و دیگرانی که کم‌کم شناختم‌شون و با خیلیاشون حرف و شوخی مشترک پیدا کردم و ازشون چیز یاد گرفتم. و البته مدیرمون رو هم از قلم نندازم که راستش در مجموع تجربه‌ی تعاملم باهاش بیشتر منفی بوده تا مثبت، اما از همونم کلی یاد گرفتم.

‌‌

یه مسائلی هست که آدم فکر می‌کنه بلده، ولی تو یه موقعیت‌هایی تازه به کارش میاد یا تازه در عمل یاد می‌گیره. من بین این آدم‌ها یاد گرفتم که لازمه از همون اولی که وارد یه جمع می‌شم مرزهام رو مشخص کنم که مثلا چقدر باهام می‌تونن شوخی کنن یا مسائل دیگه. دیدم چقدر بهتره وقتی از کسی ناراحت می‌شم همون موقع بیانش کنم تا اینکه بخوام بعدا پشت سرش بگم یا ناخودآگاه جای دیگه سرش خالی کنم. به این وسوسه غلبه کردم که حتی اگه جایی حرفی از دهنم پریده، صرف اینکه یه آدم بهم اعتماد داره حالا هر چیزی که می‌دونم رو بهش نگم، چون این ویژگی‌ای نیست که دلم بخواد بهش شناخته بشم. دیدم که چقدر شوخی‌های تحقیرآمیز و بدگویی از دیگران نفرت‌انگیزه و تا جای ممکن سعی کردم با کسی که این رفتار رو داشت و گاهی به‌طور ضمنی تایید من رو هم می‌خواست همراهی نکنم.

به خودم یادآوری کردم که من توانایی تغییر و اصلاح ویژگی‌های منفی بقیه رو ندارم! اگه کسی زود از کوره درمیره، بدگویی می‌کنه، مغروره و تلاش دیگران رو نمی‌بینه یا هر چیز دیگه‌ای، فایده‌ای نداره از هر فرصتی استفاده کنم که به روش بیارم و ازش انتقاد کنم. تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که موضع خودم رو در مقابل اون رفتارش تو همون لحظه نشون بدم. و کم‌کم دیدم همین هم می‌تونه فایده داشته باشه و حداقل اون آدم رو نسبت به موضوع آگاه کنه. از اون طرف سعی کردم انتقادها رو بشنوم با اینکه برام ناراحت‌کننده بود. تمرین کردم اول گوش بدم بعد جواب بدم و منطقی با آدما بحث کنم.

در کل تلاش کردم به آدم‌ها بهتر گوش کنم؛ چه اونی که اغلب کم‌حرفه و حالا می‌بینی داره برات یه مطلبی رو مفصل توضیح می‌ده، چه اونی که پرحرفه ولی می‌شه حالت جدی‌ش رو تشخیص داد. سعی کردم وقتی می‌بینم یه آدمی ناراحته حوصله کنم تا حرفاشو کامل بزنه. در ضمن این‌ها فهمیدم شنونده بودن و ملاحظه‌ی دیگران رو کردن خوبه، اما نه اونقدری که به خودت آسیب بزنه. حتی این هم چیزیه که باید براش مرز تعیین کنی.

در کنار همه‌ی اون لحظات خوش تو عالم دوستی و همکاری که کم‌کم عمق پیدا می‌کردن، خیلی از تجربیاتی که گفتم برام واقعا سخت بود. روزهایی بود که میومدم خونه گریه می‌کردم، یا به زحمت جلوی خودم رو می‌گرفتم که جواب نسنجیده‌ای به کسی ندم. وقت‌هایی هم بود که از حرفی که می‌زدم بلافاصله پشیمون می‌شدم. ولی همه‌ی اینا به مرور کمتر شد. هرچند هنوز وجود داره، ولی راحت‌تر شده. من قوی‌تر شدم و بهتر یاد گرفتم با هر کسی چطور رفتار کنم.

و همه‌ی این‌ها ته نداره. آدم در تعامل با بقیه مدام یاد می‌گیره و آپدیت می‌شه. خواه‌ناخواه، تو ۱۴۰۳ هم این ادامه داره :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱ فروردين ۰۳

۴۲۳

۱) صبح یه ویدیوی کوتاه دیدم که می‌گفت اگه حوصله‌ت سر رفته واسه اینه که شرایطت راحته و اگه راحتی واسه اینه که می‌ترسی. منظورش این بود که می‌ترسی کاری رو شروع کنی که چالش و مسئولیت داشته باشه. اما در عین حال همون چالش باعث می‌شه روزات از یکنواختی دربیاد.

ایده‌ها و فرصت‌های مختلفی دائم جلوی راهم قرار می‌گیرن که بتونم چالش‌ها و یادگیری‌های جدید داشته باشم، چه تو زمینه‌ی کار چه بقیه ابعاد زندگی. گاهی عصبی می‌شم از اینکه می‌بینم چقدر کار می‌شه انجام داد ولی برای همه‌شون زمان نداریم. پذیرشش سخته و پیدا کردن اولویت برام سخت‌تر. اون موضوع ترس هم هست البته؛ ترس از شکست یا نصفه باقی گذاشتن یه مسیر.

یکی از همکارها هست که خودش خیلی فعاله و دوست داره به بقیه هم تو زمینه‌های شغلی و یادگیری و... کمک کنه. گاهی از خودم خسته می‌شم که سرعتم کمتر از چیزیه که اون انتظار داره. مشکل درواقع از اونه که خیلی چیزا رو در نظر نمی‌گیره، ولی من به خودم می‌گیرم. اولین باره می‌بینم یکی اینقدر به پیشرفت آدمای اطرافش اهمیت می‌ده و احساس می‌کنم گاهی ناامیدش می‌کنم. یکی در میون سعی می‌کنم از پیشنهاداش استفاده کنم (اونایی که به دردم می‌خورن)، اما گوشه‌ی ذهنم هست که اون یه آدمیه از من کمال‌گراتر، بنابراین هدفم قرار نیست راضی کردن اون باشه.

۲) حرف زدن با آدم‌های افسرده خودمو هم افسرده می‌کنه. در عین حال نمی‌تونم بهشون بگم باهام حرف نزنن. وقتی اون دختره که دورکاره و هفته‌ای فقط یه روز میاد، گاهی به جای اینکه کارش رو انجام بده می‌شینه با من درد دل می‌کنه می‌فهمم واقعا مشکلی داره و نمی‌تونم حرفشو قطع کنم. وقتی همکلاسی سابق دوره‌ی ارشد، شیش ماه یه بار میاد احوال‌پرسی می‌کنه و از حرفاش می‌فهمم حالش خوب نیست، به خودم می‌گم حالا هر روز که نمیاد باهام چت کنه، بذار یه کم حرف بزنه (جدیدترینش امروز بود).

اما بعد می‌بینم که دلسوزیم برای دختره بهم اجازه نمی‌ده به قدر کافی قاطع و پیگیر کارش باشم. یهو می‌بینم دو هفته چون مریض بود نیومده و دفعه‌ی بعد هم به خاطر فلان مشکل زود رفته و خلاصه هر بار یه اتفاقی داره براش میفته. می‌بینم اینکه هی سعی کردم باهاش راه بیام باعث شده کار عقب بیفته و در نتیجه یه کارهای اضافه‌ای افتاده گردن خودم. اون من رو به عنوان یه دوست می‌دید و من همون موقعم می‌دونستم مرزهایی هست که باید تو فضای کاری نگه دارم. حتی می‌دونستم خارج از این فضا نمی‌خوام باهاش معاشرت بیشتری داشته باشم. اما بازم نتونستم به قدر کافی باهاش قاطع باشم. آسیبش حالا به خودم رسیده.

۳) همکاری که تو بند ۱ و همکلاسی‌ای که تو بند ۲ گفتم، دو تا پسرن که تو خیلی ویژگی‌ها به هم شباهت دارن. مثلا هر دو به شدت فعالن و مدام تو کارشون ایده‌های جدید می‌دن، یا هر دو خیلی شوخ‌طبع و باانرژی‌ان. البته دومی تو دوره‌ی ارشد اینطوری بود. الان به خاطر مشکلاتی که این چند سال براش پیش اومده یه مقدار افسرده و آروم‌تر شده و البته ارتباط من هم باهاش محدود شده به همین احوال‌پرسی‌های چند ماه یه بار. اما در کل، بابت همین ویژگی‌هاشون هر دو نفر یه وقتا خیلی رو اعصابم بوده‌ن ولی وقتایی هم بوده که دلم می‌خواسته باهاشون معاشرت یا همکاری کنم؛ انگار نه انگار که می‌دونم دوباره مسائلی پیش میاد که اذیت خواهم شد. اخیرا به این فکر می‌کنم که آیا تصادفیه یا همون ویژگی‌های مشترک‌شونه که برام معنای (یا جذابیت) خاصی داره؟ نکنه در ناخودآگاهم تله‌ی ذهنی‌ای فعال می‌شه؟ یا شاید هم صرفا قراره حفظ تعادل و فاصله رو یاد بگیرم؟

۴) ماه‌های اخیر هر چی گذشت کمتر و کمتر یادداشت‌های روزانه نوشتم. منظورم حتی توی ورد یا دفترمه. الان که تو این فایل ورد یه کم رفتم پایین با دیدن یادداشت‌های قدیمی‌ترم خوشحال شدم. فقط حیف بعضیاشون تاریخ ندارن. کاش وقت کنم آخر سال یه دور همه رو بخونم و به یه جمع‌بندی از تعاملات کاری امسالم برسم. به نظرم نیاز به یادآوری مسیری که اومدم و چیزایی که یاد گرفتم دارم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

مسیر

بعد از ۴ ماه؛

آخرین جمله‌ی پست قبلیم این بود که «این می‌تونه یه شروع جدید باشه». خنده‌داره، چون حتی نمی‌تونم بگم شروعی در کار بود یا نه.

من تقریبا هیچ‌وقت شجاعت و قدرت اینو نداشتم که یه روز تصمیم بگیرم یه تغییر بزرگ ایجاد کنم و از فرداش خودم رو خیلی جدی توی اون مسیر ببینم. اغلب همه چیز رو خیلی آروم پیش برده‌م ولی عوضش سعی کرده‌م استمرار رو حفظ کنم. اینه که واقعا ثبت کردن کمکم می‌کنه یادم بیاد تو چنین مسیری‌ام. مثلا برمی‌گردم تو دفترم می‌بینم اول سال وزنم چقدر بوده و الان چند کیلو کم کردم. یا علامت‌های تقویم رو که چک می‌کنم می‌بینم واقعا از آذر تا الان اکثر روزها کنار کارم برای یادگیری بیشتر و کد زدن وقت گذاشته‌م، یا مثلا streak دولینگ بهم نشون می‌ده ۴۲۰ روزه که خورد خورد دارم اسپانیایی می‌خونم. اینا در حالیه که برنامه، رژیم، دوره یا کلاس خاصی در کار نبوده که قرار باشه تو مدت زمان مشخصی به یه سطحی از یادگیری یا نتیجه برسم.

نمی‌دونم درسته یا نه. گاهی وقتا هدف گذاشتن خیلی موثرتره. ولی شاید باید بپذیرم مدلم اینه که همه چیز رو آروم پیش ببرم. اینطوری وقتی از یه کاری می‌ترسم، می‌تونم به خودم بگم ببین تو فلان کارهای دیگه رو هم آروم جلو بردی و به نقطه‌ی خوبی رسیدی. پس اینو هم از کوچیک‌ترین قدم ممکن شروع کن. فقط شروعش کن و یه جایی ثبتش کن و ادامه‌ش بده.

پس همه‌ی اینا می‌تونن شروع‌های جدید باشن، اما نتیجه چیه وقتی هدف مشخص نداشته باشی؟ اینکه همیشه فقط بگی تو مسیرم فایده‌ای داره؟ وقتی مقصد مشخص نباشه، شروع کردن چقدر معنا داره؟

منظورم از هدف هم الزاما یه چیز بزرگ نیست. می‌تونه رسیدن به یه سطح کوچیک -ولی مشخص- از یادگیری باشه. می‌تونه انجام دادن یه پروژه با استفاده از آموخته‌ها باشه. می‌تونه رسیدن به یه عدد باشه. اما گاهی در همین حد هم هدف نمی‌ذارم چون از ددلاین گذاشتن فراری‌ام و شاید مشکل اصلی همینه. شاید برای همینه که گاهی برام مبهمه اصلا شروعی در کار بوده یا نه. و برای همین عادت می‌کنم به فقط قدم‌های کوچیک برداشتن و ریسک نکردن.

احساس می‌کنم مدت زیادی تو زندگیم نتیجه‌گرا بوده‌م (نمره، رتبه‌ی کنکور و...) و بعد که اومدم تعدیلش کنم سر خوردم این‌طرف طیف و کلا بی‌خیال نتیجه شدم. می‌فهمم که هنوز کمال‌گرام. فقط سبکش از «با شتاب کار کردن برای نتیجه گرفتن» تبدیل شده به «تو که نمی‌تونی پرفکت باشی، پس حالا اگه هم شروع کردی سرعتت مهم نیست». که در نوع خودش جالبه!

پ.ن. به هر صورت به نظر میاد حداقل تو مدل نوشته‌های اینجا تغییر خاصی در کار نباشه!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ اسفند ۰۲

۹ آبان

این روزها خیلی افکار و احساسات متناقضی دارم؛ راجع به همه چیز و همه کس. یه لحظه به شرایط خوش‌بینم یه لحظه بدبین. یه لحظه از یکی خوشم میاد و لحظه‌ی بعد بدم میاد. یه لحظه راضی‌ام یه لحظه خسته و نالان. یه لحظه دلم می‌خواد از همه چیز بنویسم و لحظه‌ی بعد پشیمون می‌شم. شایدم همه‌ی اینا مقطعی نیست و همزمانه. نمی‌تونم با خودم حلش کنم -و لحظه‌ی بعد می‌تونم البته!

چند شب پیش توی کانال نوشتم از نوشتن عمومی خسته شدم. باز فضای کانال یه کم خصوصی‌تره، ولی فضای وبلاگ داره برام غریب می‌شه. خیلی از آدم‌هایی که قبلا بیشتر بودن و حرف می‌زدیم و حس می‌کردم باهاشون راحتم، دیگه کمتر وبلاگ میان (البته که خودمم کمتر میام و به بقیه سر می‌زنم) و با آدم‌های جدید راحت نیستم. با اینکه کسی داره از اینجا رد می‌شه و تو اولین کامنتش حس می‌کنه باید درس زندگی بده راحت نیستم. با کامنت‌های خصوصی و ناشناس راحت نیستم. کلا ناراحتم :)) و در کل انگار دیگه دلم نمی‌خواد دایره‌ی آشنایی‌های مجازی رو گسترش بدم.

از طرف دیگه حس می‌کنم قبلا بین روزانه‌نویسی‌ها ۴ تا پست یه ذره به‌دردبخورتر هم می‌ذاشتم، یه معرفی کتابی چیزی. الان با اینکه خیلی چیزا هست که دوست دارم ازشون بنویسم، انرژی و حوصله‌شو ندارم. وبلاگم تبدیل شده به دفترچه خاطراتی از حرفا و وقایع تکراری که تازه خیلی وقتا با وجود کلی خودسانسوری، باز می‌گم چرا فلان چیزا رو نوشتم و خودافشایی کردم.

دو تا دفتر دارم که از اول می‌خواستم توشون فقط چیزای مهم رو بنویسم نه اینکه چرک‌نویس افکار روزمره‌م باشن. مثلا خلاصه‌ی کتاب و پادکست‌های آموزنده یا علمی و اینجور چیزایی که کنجکاویم رو برمی‌انگیزن. اما به محض اینکه تصمیم می‌گیرم به صورت منسجم اون مطالب رو دنبال کنم و نوت بردارم، کار برام سخت و زمان‌بر می‌شه و همه چیز نصفه می‌مونه. برای همین تصمیم گرفتم بی‌خیال اون یادداشت‌های ناقص بشم و حداقل یکی از دفترا رو اختصاص بدم به افکار و احساسات و هایلایت اتفاقات روزمره و همین چیزای به ظاهر بی‌اهمیت. مثل قبلا که زیاد روی کاغذ می‌نوشتم و حتی ممکن بود همون موقع بندازمش دور. این چیزیه که الان حس می‌کنم بهش نیاز دارم و بهم کمک می‌کنه.

من همیشه هر کی می‌گه می‌خواد وبلاگشو پاک کنه، می‌گم فقط فاصله بگیر شاید یه روز خواستی دوباره همون‌جا بنویسی. الانم خودم همین کارو می‌خوام بکنم. از این فاصله گرفتنای مقطعی هم زیاد داشتم، نمی‌دونم فقط چرا هر بار اعلامش می‌کنم =)) خلاصه که نمی‌دونم کی دوباره حس نوشتن بیاد. مهم هم نیست، هر وقت حسش اومد یا حرفی داشتم برمی‌گردم. شاید یه هفته دیگه باشه شاید یه سال دیگه. (جاهای دیگه مثل کانال هستم البته).

یک سالِ گذشته رو بدون فعالیت تو اینستاگرام گذروندم و هیچیم نشد. منی که یه زمانی هر روز استوری می‌ذاشتم! دارم فکر می‌کنم شاید اینجور فاصله گرفتن‌ها به بالا رفتن سن هم مربوط بشه. انگار بعضیامون هرچی می‌گذره ترجیح می‌دیم با آدم‌های کمتری (چه حقیقی چه مجازی) در ارتباط باشیم و عوضش کیفیت روابطو ببریم بالا.

حرف از سن شد، اینم بگم که چند دقیقه پیش ۲۹ سالم تموم شد. با وجود اینکه تا سال دیگه هر کی بپرسه می‌گم ۲۹ سالمه -چون به پایین گرد می‌کنم اصولا- ولی عملا وارد ۳۰ شده‌م و این عدد همزمان هم ترسناکه هم جالب. نسبت بهش یه لحظه افسرده‌م یه لحظه امیدوار. تمام این حرفا رو هم یه لحظه دلم می‌خواد بنویسم، لحظه‌ی بعد پشیمون می‌شم و می‌گم اینا چیه آخه. باید تو اون لحظه‌ی اول دکمه‌ی انتشار پست رو بزنم. تا پشیمون نشدم.

این می‌تونه یه شروع جدید باشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ آبان ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب