سلام
میخواستم روز تولدم بیام و یه جمعبندی از یادداشتهای ۴۰ روز قبلش بکنم. بالاخره میشد یه چیزی از توشون بیرون کشید نه؟ درواقع شب تولدم یهو به این نتیجه رسیدم هیچ فایدهای نداره و هیچ شروع تازهای در کار نیست (پارسال برای خودم نوشته بودم: این میتونه یه شروع تازه باشه)! و بعد توی مترو برای فرار از افکارم طاقچه رو باز کردم و تلنگر همونجا بود؛ تو کتابه نوشته بود طبیعیه وقتی یه تغییری رو شروع میکنید یه جایی حس کنید دیگه پیشرفتی ندارید. چنین جایی باید بازنگری کنید و روشتون رو آپدیت کنید. (مثل وقتی تو باشگاه وزنه اضافه میکنیم.)
پس چهارشنبه رو با انرژی شروع کردم و خوشحال بودم که دوستم اومده پیشم، تا بعدازظهرش که خبر رسید پدربزرگم فوت کرده. بیشتر از ناراحتی، حسی شبیه خلأ داشتم. انگار دیگه اون روز مال من نبود. گذاشتم کیکی که دوستم آورده بود رو بخوریم (بدون تولدبازی) و بعد بهش گفتم. (قبلش فقط به یه نفر گفتم اونم چون بخشی از تلفنی حرف زدنم رو شنیده بود و گیر داده بود چی شده). شب که یه دوست صمیمیم بهم پیام داد تبریک بگه اصلا بهش نگفتم. میخواستم چند دقیقهی دیگه از اون روز فقط مال خودم باشه. یه کمی از این بابت احساس عذاب وجدان دارم. ولی به نظر خودم اونقدرم خودمحور نبودم. جمعه که بعد از دو سال و خوردهای تو اینستاگرام یه استوری گذاشتم از خاکسپاری (البته اگه چند وقت پیش که یه عکسی که همه میذاشتن رو منم share کردم در نظر نگیریم)، با اینکه مسیجها رو بسته بودم دیدم عه، یه عالمه کامنت تسلیت و همدلی از دوستام! چقدر رو حال آدم اثر داره و حواسم نبوده. این وسط دو نفر از دوستایی که بهواقع خیلی تفاوت داریم و دیگه خیلی وقته باهاشون در ارتباط نیستم، پیامهای خیلی دلگرمکنندهای دادن. کی فکرشو میکرد؟ خودم اگه بودم به یه تسلیت ساده بسنده میکردم. یعنی من آدم بیخودی شدم؟
حالا خلاصه اگه تونستید ممنون میشم شما هم صلواتی فاتحهای چیزی بفرستید.
اینجا رو باز کرده بودم چیز دیگهای بنویسم، از کلافگی امروزم. ولی یادم نمیاد دقیقا چی رو میخواستم بگم. فکر کنم بتونم اینطوری خلاصهش کنم که: گاهی حس میکنم جای چندان درستی نیستم و اقدام قاطعی هم برای بیرون اومدن از این وضعیت انجام نمیدم، ولی چسبیدم به جنبههای مثبتش و توهم اینکه میتونم همینطوری هم اوضاعو بهتر کنم. گاهی وقتا هم واقعا پیشرفت رو میبینم، ولی هر چند روز یه بار هم به این نتیجه میرسم که هیچ فایدهای نداره. نکته اینجاس حس میکنم انرژی لازم برای تغییر رو ندارم. اینطوری میشه که آدما میچسبن به روزمرگیهاشون و دنبال اهداف و رویاهاشون نمیرن؟
ببخشید بابت مثبت نبودن متن. شاید با نوشتن بهتر بشم.