دیروز یهو به سرم زد برم توییتری جایی، بگم ظاهرا هوشنگ ابتهاج اینستاگرام نصف ایرانیا رو هک کرده، که تو هر پیچی میری یکی این ویدیو رو پست یا استوری گذاشته.
ولی بعد میدونی ذهنم چی با خودش خیالپردازی کرد؟
گفتم شاید یکی مخصوصا اینو پخش کرده. تیر خلاصشو زده برای رسوندن آخرین پیامش به اونی که رفته. اونی که کتابخونهش پر از کتاب شعر بود. که بلد بود یه لبخند رندانه بزنه و با یه بیت شعر جواب حرفاشو بده. که هر وقت میرفت تو فکر و دستشو میزد زیر چونهش و خیره میشد به یه جای نامعلوم -میخواست دیوار باشه یا غروب از پشت پنجره-، زیر لب یه شعری زمزمه میکرد. و از بین شاعرا، سایه رو بیشتر دوست داشت، از اون بیشتر میخوند... اما حالا رفته. و همه دارن یه جوری کمک میکنن این پیام آخر بهش برسه. بلکه بدونه نیومده و دیر شده... همین.
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و
دیر شد...
پ.ن. ای وای از اون "همین"ی که خود هوشنگ ابتهاج آخر ویدیو میگه. :)
پ.ن۲. و این یکی که میگه:
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام دل آدمیان است