قبلا کلمات ابهام و عدم قطعیت تو ذهنم با این تعابیر همراه بود:

خیلی از ترس‌های ما از ابهام میاد چون نمی‌دونیم قراره با چی مواجه بشیم.

آدم دوست داره تا جای ممکن روی اوضاع کنترل داشته باشه که از ابهام کاسته بشه.

و چنین جملاتی.

حالا چند روزه به این رسیده‌م که، به طور متناقضی، در ابهام یه امنیتی هم پیدا می‌کنم.

وقتی هنوز مشخص نشده گربه‌ی زیر جعبه زنده‌س یا مرده، تو می‌تونی به این فکر کنی که زنده‌س و وقتی جعبه رو برداری مثلا باهاش بازی می‌کنی. در عین حال می‌دونی ممکنه هم مرده باشه، پس از مواجهه‌ی واقعی با نگاه کردن به داخل جعبه فرار می‌کنی و می‌چسبی به امنیت خیال اون حالتی که ترجیح می‌دی.

این حالت اگه طولانی بشه خوب نیست. باید مواجه بشی باهاش که یا واقعا اون گربه رو پیش خودت داشته باشی، یا هم اگه مرده بتونی سوگواری کنی و ازش بگذری.

تناقضش اینجاست که تو دلت می‌خواست کنترل داشته باشی، ولی در عمل کاری نمی‌کنی و این فقط داره عدم قطعیت رو طولانی‌تر می‌کنه. و تازه در نظر نمی‌گیری که اگه گربه زنده باشه، اونم اذیت می‌شه.

پ.ن. اینکه توی نوشته‌م ضمیرها از یه جایی تغییر می‌کنن هم جالبه. انگار دو نفر تو ذهنم دارن با هم حرف می‌زنن.