سلام، سال نو مبارک باشه :)

نیاز دارم به نوشتن، اما طول می‌کشه اگر بخوام یه مرور منسجم از سال گذشته بنویسم. احتمالا در اون حالت اصلا منتشرش نکنم! پس کم‌کم هر چی به ذهنم میاد رو می‌نویسم.

سال ۱۴۰۲ من به نوعی دوباره به اجتماع برگشتم. با یه مجموعه‌ی کوچیک شروع به همکاری کردم و با آدم‌های جدیدی آشنا شدم. دوستان جدیدی هم پیدا کردم که طول بعضی کوتاه بود اما باقی امیدوارم ادامه‌دار باشه.

اوایل پاییز دوستی مجازیم با ز حقیقی شد که بعدتر با یکی دیگه از دوستان جدیدم (م) آشنا دراومدن. با ز آخر هفته‌های زیادی رو بیرون رفتیم و واقعا سلامت روانم رو مدیون اون بیرون رفتن‌ها و مکالمه‌ها هستم! م به‌قدری باهام مهربون و بامحبت بود که گاهی شرمنده می‌شدم. یک‌بار هم با این دو نفر و دوستان دیگه‌شون بیرون رفتم، که تجربه‌ی جالبی بود از این نظر که تلاش کردم انعطاف‌پذیر باشم و تابع برنامه‌ی جمعی که بهش اضافه شدم.

ع تقریبا همزمان با من اومد سر کار. اون کسی بود که چند ماه تابستون رو برام قابل تحمل کرد اما بعد رفت و نمی‌دونم چرا هیچ‌کدوم‌مون دیگه از هم خبر نگرفتیم! ح هم از اول بود ولی تا مدت‌ها نزدیک شدن بهش و ارتباط گرفتن باهاش برام سخت بود. اما تو چند ماه اخیر صمیمی‌تر شدیم و اون هم تبدیل به دوستی شده که می‌تونم پیشش راحت باشم.

و اما ف که امسال چه اینجا چه جاهای دیگه بارها در موردش غر زدم! هنوز هم غرهام باقیه اما بیشتر شناختمش و وجه مثبت‌تر شخصیتش رو هم دیدم. آدمیه که بیش از حد می‌خواد کمک کنه، ولی باید یاد بگیری فاصله‌ت رو باهاش حفظ کنی که هم کارت پیش بره و هم اذیت نشی. و بچه‌های دیگه مثل ایکسِ مرموز و درون‌گرا و دیگرانی که کم‌کم شناختم‌شون و با خیلیاشون حرف و شوخی مشترک پیدا کردم و ازشون چیز یاد گرفتم. و البته مدیرمون رو هم از قلم نندازم که راستش در مجموع تجربه‌ی تعاملم باهاش بیشتر منفی بوده تا مثبت، اما از همونم کلی یاد گرفتم.

‌‌

یه مسائلی هست که آدم فکر می‌کنه بلده، ولی تو یه موقعیت‌هایی تازه به کارش میاد یا تازه در عمل یاد می‌گیره. من بین این آدم‌ها یاد گرفتم که لازمه از همون اولی که وارد یه جمع می‌شم مرزهام رو مشخص کنم که مثلا چقدر باهام می‌تونن شوخی کنن یا مسائل دیگه. دیدم چقدر بهتره وقتی از کسی ناراحت می‌شم همون موقع بیانش کنم تا اینکه بخوام بعدا پشت سرش بگم یا ناخودآگاه جای دیگه سرش خالی کنم. به این وسوسه غلبه کردم که حتی اگه جایی حرفی از دهنم پریده، صرف اینکه یه آدم بهم اعتماد داره حالا هر چیزی که می‌دونم رو بهش نگم، چون این ویژگی‌ای نیست که دلم بخواد بهش شناخته بشم. دیدم که چقدر شوخی‌های تحقیرآمیز و بدگویی از دیگران نفرت‌انگیزه و تا جای ممکن سعی کردم با کسی که این رفتار رو داشت و گاهی به‌طور ضمنی تایید من رو هم می‌خواست همراهی نکنم.

به خودم یادآوری کردم که من توانایی تغییر و اصلاح ویژگی‌های منفی بقیه رو ندارم! اگه کسی زود از کوره درمیره، بدگویی می‌کنه، مغروره و تلاش دیگران رو نمی‌بینه یا هر چیز دیگه‌ای، فایده‌ای نداره از هر فرصتی استفاده کنم که به روش بیارم و ازش انتقاد کنم. تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که موضع خودم رو در مقابل اون رفتارش تو همون لحظه نشون بدم. و کم‌کم دیدم همین هم می‌تونه فایده داشته باشه و حداقل اون آدم رو نسبت به موضوع آگاه کنه. از اون طرف سعی کردم انتقادها رو بشنوم با اینکه برام ناراحت‌کننده بود. تمرین کردم اول گوش بدم بعد جواب بدم و منطقی با آدما بحث کنم.

در کل تلاش کردم به آدم‌ها بهتر گوش کنم؛ چه اونی که اغلب کم‌حرفه و حالا می‌بینی داره برات یه مطلبی رو مفصل توضیح می‌ده، چه اونی که پرحرفه ولی می‌شه حالت جدی‌ش رو تشخیص داد. سعی کردم وقتی می‌بینم یه آدمی ناراحته حوصله کنم تا حرفاشو کامل بزنه. در ضمن این‌ها فهمیدم شنونده بودن و ملاحظه‌ی دیگران رو کردن خوبه، اما نه اونقدری که به خودت آسیب بزنه. حتی این هم چیزیه که باید براش مرز تعیین کنی.

در کنار همه‌ی اون لحظات خوش تو عالم دوستی و همکاری که کم‌کم عمق پیدا می‌کردن، خیلی از تجربیاتی که گفتم برام واقعا سخت بود. روزهایی بود که میومدم خونه گریه می‌کردم، یا به زحمت جلوی خودم رو می‌گرفتم که جواب نسنجیده‌ای به کسی ندم. وقت‌هایی هم بود که از حرفی که می‌زدم بلافاصله پشیمون می‌شدم. ولی همه‌ی اینا به مرور کمتر شد. هرچند هنوز وجود داره، ولی راحت‌تر شده. من قوی‌تر شدم و بهتر یاد گرفتم با هر کسی چطور رفتار کنم.

و همه‌ی این‌ها ته نداره. آدم در تعامل با بقیه مدام یاد می‌گیره و آپدیت می‌شه. خواه‌ناخواه، تو ۱۴۰۳ هم این ادامه داره :)