این روزها خیلی افکار و احساسات متناقضی دارم؛ راجع به همه چیز و همه کس. یه لحظه به شرایط خوش‌بینم یه لحظه بدبین. یه لحظه از یکی خوشم میاد و لحظه‌ی بعد بدم میاد. یه لحظه راضی‌ام یه لحظه خسته و نالان. یه لحظه دلم می‌خواد از همه چیز بنویسم و لحظه‌ی بعد پشیمون می‌شم. شایدم همه‌ی اینا مقطعی نیست و همزمانه. نمی‌تونم با خودم حلش کنم -و لحظه‌ی بعد می‌تونم البته!

چند شب پیش توی کانال نوشتم از نوشتن عمومی خسته شدم. باز فضای کانال یه کم خصوصی‌تره، ولی فضای وبلاگ داره برام غریب می‌شه. خیلی از آدم‌هایی که قبلا بیشتر بودن و حرف می‌زدیم و حس می‌کردم باهاشون راحتم، دیگه کمتر وبلاگ میان (البته که خودمم کمتر میام و به بقیه سر می‌زنم) و با آدم‌های جدید راحت نیستم. با اینکه کسی داره از اینجا رد می‌شه و تو اولین کامنتش حس می‌کنه باید درس زندگی بده راحت نیستم. با کامنت‌های خصوصی و ناشناس راحت نیستم. کلا ناراحتم :)) و در کل انگار دیگه دلم نمی‌خواد دایره‌ی آشنایی‌های مجازی رو گسترش بدم.

از طرف دیگه حس می‌کنم قبلا بین روزانه‌نویسی‌ها ۴ تا پست یه ذره به‌دردبخورتر هم می‌ذاشتم، یه معرفی کتابی چیزی. الان با اینکه خیلی چیزا هست که دوست دارم ازشون بنویسم، انرژی و حوصله‌شو ندارم. وبلاگم تبدیل شده به دفترچه خاطراتی از حرفا و وقایع تکراری که تازه خیلی وقتا با وجود کلی خودسانسوری، باز می‌گم چرا فلان چیزا رو نوشتم و خودافشایی کردم.

دو تا دفتر دارم که از اول می‌خواستم توشون فقط چیزای مهم رو بنویسم نه اینکه چرک‌نویس افکار روزمره‌م باشن. مثلا خلاصه‌ی کتاب و پادکست‌های آموزنده یا علمی و اینجور چیزایی که کنجکاویم رو برمی‌انگیزن. اما به محض اینکه تصمیم می‌گیرم به صورت منسجم اون مطالب رو دنبال کنم و نوت بردارم، کار برام سخت و زمان‌بر می‌شه و همه چیز نصفه می‌مونه. برای همین تصمیم گرفتم بی‌خیال اون یادداشت‌های ناقص بشم و حداقل یکی از دفترا رو اختصاص بدم به افکار و احساسات و هایلایت اتفاقات روزمره و همین چیزای به ظاهر بی‌اهمیت. مثل قبلا که زیاد روی کاغذ می‌نوشتم و حتی ممکن بود همون موقع بندازمش دور. این چیزیه که الان حس می‌کنم بهش نیاز دارم و بهم کمک می‌کنه.

من همیشه هر کی می‌گه می‌خواد وبلاگشو پاک کنه، می‌گم فقط فاصله بگیر شاید یه روز خواستی دوباره همون‌جا بنویسی. الانم خودم همین کارو می‌خوام بکنم. از این فاصله گرفتنای مقطعی هم زیاد داشتم، نمی‌دونم فقط چرا هر بار اعلامش می‌کنم =)) خلاصه که نمی‌دونم کی دوباره حس نوشتن بیاد. مهم هم نیست، هر وقت حسش اومد یا حرفی داشتم برمی‌گردم. شاید یه هفته دیگه باشه شاید یه سال دیگه. (جاهای دیگه مثل کانال هستم البته).

یک سالِ گذشته رو بدون فعالیت تو اینستاگرام گذروندم و هیچیم نشد. منی که یه زمانی هر روز استوری می‌ذاشتم! دارم فکر می‌کنم شاید اینجور فاصله گرفتن‌ها به بالا رفتن سن هم مربوط بشه. انگار بعضیامون هرچی می‌گذره ترجیح می‌دیم با آدم‌های کمتری (چه حقیقی چه مجازی) در ارتباط باشیم و عوضش کیفیت روابطو ببریم بالا.

حرف از سن شد، اینم بگم که چند دقیقه پیش ۲۹ سالم تموم شد. با وجود اینکه تا سال دیگه هر کی بپرسه می‌گم ۲۹ سالمه -چون به پایین گرد می‌کنم اصولا- ولی عملا وارد ۳۰ شده‌م و این عدد همزمان هم ترسناکه هم جالب. نسبت بهش یه لحظه افسرده‌م یه لحظه امیدوار. تمام این حرفا رو هم یه لحظه دلم می‌خواد بنویسم، لحظه‌ی بعد پشیمون می‌شم و می‌گم اینا چیه آخه. باید تو اون لحظه‌ی اول دکمه‌ی انتشار پست رو بزنم. تا پشیمون نشدم.

این می‌تونه یه شروع جدید باشه.