سلام
چهارشنبه رفتم نمایشگاه کتاب. با دوستم قرار نصفهنیمهای گذاشته بودیم، ولی در نهایت هم کار براش پیش اومد هم انگار خیلی مایل نبود. منم مشکلی نداشتم که تنها برم. مخصوصا که میخواستم کتاب تازه منتشرشدهی بانوچهی عزیز رو هم بگیرم و خودشونم قرار بود باشن. خب من درسته با ایشون زیاد دوست نیستم (از این نظر که بعضی وبلاگنویسها دوستی نزدیکتری با هم دارن)، ولی بالاخره میشناسیم هم رو. نمیخواستم موقع امضا گرفتن مثل غریبهها رفتار کنم و یه معضلم این بود که اگه دوستم همراهم باشه، چطور بدون اشاره به وبلاگ و کانالها براش توضیح بدم چرا دارم خودمو به نویسندهی این کتاب معرفی میکنم :))
ضمنا به خودم گفته بودم همین لیاندخت رو میخرم و تو خرید کتاب زیادهروی نمیکنم (هنوز یه عالمه کتاب نخونده دارم). فوقش فقط یه کتاب دیگه میخرم! به قولم هم عمل کردم و غیر از اون، فقط کتاب آداب کتابخواریِ احسان رضایی رو خریدم که اونم تازه منتشر شده.
اگه دقت کرده باشین لینک کتاب اخیر رو از سایت بهخوان دادم که معادل ایرانی گودریدزه و تازه باهاش آشنا شدم. سابقهی گودریدزم رو هم بهش منتقل کردم و تصمیم دارم بیشتر اینجا فعالیت کنم. البته مسابقهای که تو زمان نمایشگاه گذاشتن هم بیتاثیر نیست! هر روز بین یادداشتهایی که رو کتابها نوشته بشه قرعهکشی میکنن و بن خرید ۳۰۰ تومنی میدن برای خرید از نمایشگاه. همین یه عاملی هم بود که راحتتر جلوی خودم رو گرفتم که کتاب زیادی نخرم! هنوز یه امیدی دارم تو روزهای باقی مونده منم برنده بشم و روز آخر دوباره برم نمایشگاه :دی
دو تا چیز تو نمایشگاه اذیتم کردن؛ یکی شلوغی غرفهی انتشارات معروف بود. البته طبیعیه ولی خب آدم نمیتونه درست کتاباشونو ببینه :)) این حس رو میده که آدما فقط اومدن کتاب بخرن، که چیز بدی نیست. اما یه قشنگیِ نمایشگاه کتاب (یا اصلا کتابفروشی رفتن) برای من اینه که کتابا رو نگاه کنم، شاید از فروشنده سوالی کنم یا بهش بسپرم که بهم کتاب پیشنهاد کنه تا کتابای جدید و غیر معروف رو کشف کنم.
مثلا دیروز به دنبال کتاب تازه منتشر شدهی یه کسی که تازگی یهمقدار شناخته شده (ولی نه برای نویسندگیش)، رفتم غرفهی نشر چلچله. کس دیگهای نبود و تا بیام دنبال اون کتابه بگردم، صاحب غرفه پرسید چه سبک رمانی میخونید و منم بین گزینههاش معمایی و جنایی رو چسبیدم! چند تا کتاب بهم معرفی کرد و داستانشون رو گفت. از یکیشون خوشم اومد اما موفق شدم مقاومت کنم :)) خودم رو با این توجیه کردم که پایین بودن کیفیت تصویرِ طرح جلدش نشونهی خوبی نیست! اما اسم آیرا لوین رو به خاطر سپردم تا شاید بعدا کتابی ازش بخونم. (واقعیت اینه که الان با بدبختی اسم خود کتاب یادم اومد و با سرچ کردن به اسم نویسندهش رسیدم!)
البته یه بار سال ۹۸ هم تو غرفهی نشر نیماژ که انتشارات شلوغی به حساب میاد، بهم دو تا کتاب معرفی کردن. اما به طور کلی اینجور غرفهها اینقدر شلوغن که باید از قبل کتابتو انتخاب کرده باشی.
دومین چیزی که اذیتم میکنه، مواجه شدن با ترجمههای فراوان از یه اثر معروفه. منظورم اینه که من همینطوریش میدونم چنین پدیدهای هست، ولی تو نمایشگاه که از جلوی غرفهها رد میشی، قشنگ باهاش مواجه میشی چون یه غرفه درمیون ترجمههای جدیدی از کتابخانهی نیمهشب یا هنر ظریف بیخیالی میبینی :))
دیگه از موارد جالب که بخوام بگم، تو غرفهی نشر شگفت دیدم رو یکی از میزهاشون یه تعداد کتاب ایکیگای و هوگا رو کنار هم چیدهن. احساس کردم ایکیگایش کوچیکتر از نسخههای دیگهایه که به چشمم خورده (اینم از اون کتاباس که چندین ترجمه ازش موجوده). ازشون سوال کردم و گفتن نه چون ما میخواستیم فونتش به سبک هوگا باشه حجمش کم شده، وگرنه کامله. بعد نشونم داد که یه پرنده گوشهی هر صفحهی ایکیگای هست که اگه سریع ورق بزنم پرواز میکنه :)) به خیالش من با این چیزا جذب میشم!
تو غرفهی مرکز تبادل کتاب هم توقفی داشتم و متوجه شدم اونطوری که قبلا فکر میکردم، تبادل کتابها رایگان نیست. بلکه من یه کتابی که دیگه نمیخوام رو میبرم مرکز و اونا قیمتگذاری میکنن و هر وقت (اگه!) فروش رفت هزینهش به اعتبار من اضافه میشه. از این طرف خودمم میتونم با اعتبارم یا به صورت آزاد از کتابهای دست دوم مرکز خریداری کنم. تصمیم گرفتم حتما یه بار برم اونجا که هم کتاباشون رو ببینم و هم چند تا از کتابای خودم رو ببرم. از دیروز دارم لیست مینویسم که چه کتابایی رو میتونم ببرم. مثلا ۴ تا کتاب زیر لپتاپم جزو گزینههان :))
تو غرفهی انتشارات ماهی، یه پسره داشت با دختر فروشنده دربارهی ترجمههای یه کتاب از جولیان بارنز صحبت میکرد. فکر کنم میگفت ترجمهی همین نشر ماهی رو ترجیح میده. بعد بحثشون کشید به نشر چشمه که کتاب جدید استیو تولتز (هر چه باداباد) رو همزمان با انتشار جهانیش چاپ کرده. دختره با یه حالتی گفت «نشر چشمهس دیگه» که مشخص بود با چشمه حال نمیکنه. بعد منم پریدم تو صحبت و پرسیدم شما هر چه باداباد رو خوندین؟ پسره گفت تا صفحهی فلان، و یه کم دربارهش حرف زد و بعدم دوباره مشغول صحبت با دختره شد. منم ترجیح دادم بیشتر از این تو صحبت مردم نباشم :دی
من از قبل از انتشار هر چه باداباد هی به خودم گفته بودم فعلا نمیخرمش و میذارم بعدا که تبش خوابید تصمیم میگیرم. وقتی به نشر چشمه رسیدم گفتم حالا بذار ببینمش و یه ورقی بزنم! ولی اینقدر غرفه شلوغ بود که حتی از دور هم پیداش نکردم :)) و برگشتم به ادامهی مسیر.
تو سالن ناشران عمومی، بودن غرفههایی که کتاب زبان اصل هم میفروختن. کتابخانهی نیمهشب رو با این فکر برداشتم که اگه زبان اصلیش رو بخونم دیگه درگیر انتخاب بین اینهمه ترجمه نمیشم! یه نگاهی کردم و دیدم متنش برام خوبه. از فروشنده سوال کردم این که سانسور نداره؟ :)) مدعی بود که نه. ولی باز به خودم یادآوری کردم قرارمون دو تا کتاب بود! اینم چند تا از ترجمههاش تو طاقچه بینهایت هست و میتونم همونجا بخونم.
آخر سر یه دوری تو سالن کتابهای لاتین هم زدم. غرفهی کتابفروشی بوکستان اونجا جزو شلوغا بود که علاوه بر نسخههای معمولی کتابای زبان اصل، یه سری نسخههای لاکچریِ جلد چرمیِ جذاب هم از کتابای کلاسیک داشت. داشتم اونجا رو نگاه میکردم که شنیدم قیمت گتسبی بزرگ (+ چند داستان دیگر!) ۵۰۰ هزارتومنه! خیلی آهسته صحنه رو ترک کردم :))
دیگه همینا یادم بود از گردشم در نمایشگاه. ببینیم در روزهای آخرش بازم قسمت میشه بریم یا نه! همه چی به شانس زیبام در قرعهکشی بهخوان بستگی داره که تا حالا نتیجهای نداشته :))