هیچ‌وقت ۲۸ صفر برنامه‌ی خاصی نداشتیم. فقط یادمه چند سال پیش که روزای تعطیلی زیاد شده بود، رفتیم اهواز. تو زمستون بود اون موقع. مامان‌بزرگم هنوز می‌تونست با ویلچر راحت حرکت کنه. رفتیم روضه‌ی همسایه‌شون، تو پارکینگ ساختمون بغلی. تنها چیزی که یادم مونده اینه که روضه‌خون آخرش زد به کربلا و روضه‌ی حضرت عباس که اشک مردم قشنگ دربیاد. یادمه دلم گرفت از این موضوع.

امروز برنامه‌م این بود از هفت صبح پاشم و دو ساعت درس بخونم، بعدش پیاده برم سمت امام‌زاده ببینم چه خبراس امروز. بماند که یه ساعت دیرتر پاشدم و دو ساعتو هم کامل نخوندم. ولی رفتم. نه خیابون و نه امام‌زاده خیلی شلوغ نبودن. تو خیابون یه دسته‌ی کوچیک دیدم که جلوش چند تا پسر بچه و نوجوون پرچم‌ها رو گرفته بودن. بین‌شون یه دختربچه‌ی گوگولی هم بود که چتری‌هاش از زیر مقنعه‌ی سفیدش ریخته بود بیرون. به زحمت یه پرچم بزرگ رو نگه داشته بود و یه جاهایی پسربچه‌ی کناریش (لابد داداشش) کمکش می‌کرد. می‌خواستم برم لپشو بکشم :))

و چقد دوباره شهر خلوت شده. همین هفته‌ی پیش همه شمال نبودن؟ :)) راستش خیلی شمال‌دوست نیستم ولی چند وقته منم دلم دریا می‌خواد. :/

+ درس خوندن خیلی سخت شده. :| داشتم کم‌کم ترغیب می‌شدم عقد دوستم رو برم ولی انگار واقعا نمی‌رسم =))

+ همچنان کارم رو هواس و برقی جواب ایمیل نداده :/ ولی بیا تا شنبه فکر اینو نکنیم که به قدر کافی نگرانی داریم :/