سلام
(برای بار هزارم به خودم میگم بیا و فقط بنویس.)
۱) این هفته خیلی خستهکننده بود. یه گرهی افتاده بود توی کارمون و انگار هر چی بیشتر دنبال راه حل میگشتیم، بدتر جواب میگرفتیم. آخرش تصمیم گرفتیم برگردیم به همون حالت اولی که جواب میداد، همون رو ارائه بدیم تموم بشه بره. به همهی ساعتهای اضافهای فکر میکنم که برای کاری گذاشتم که ازش جواب نگرفتیم. شاید بگید عوضش میدونی چیا جواب نمیده ولی مسئله اینجاست که در این مورد هم خیلی مطمئن نیستم! فکر میکردم کدهایی که زدم به قدر کافی منعطف هست، ولی فهمیدم خروجیْ بیش از حد انتظارم به سختافزارهای مختلفی که باهاش تست میگیریم بستگی داره. اوکی، حداقل فهمیدیم سختافزار-محوره. حالا چی؟
۲) تو مجموعه یه تعداد خانم هستن، ولی تو شرکت ما من تکدخترم. بعد واقعا گاهی حس میکنم که نیاز دارم در طول روز بشینم با یه دوستِ دختر حرف بزنم و خسته میشم از جمع آقایون با اینکه در کل باهاشون اوکیم. تعداد دوستایی که باهاشون در ارتباطم یا رفت و آمد دارم و همینطور زمانی که باهاشون میگذرونم کم شده (به خاطر مشغلههایی که همهمون داریم)، ولی متوجه این شدم که باید توجه جدی بکنم به این مسئله.
۳) اخیرا بیشتر به این فکر میکنم که دارم زیاد کار میکنم و به جنبههای دیگهی زندگیم نمیرسم. از خودم میپرسم خب مثلا میخواستم چه کارای دیگهای بکنم؟ و بالاخره یه لیستی با اولویتهای مختلف وجود داره. بعد به این نتیجه میرسم انگار اون کارایی که دوست دارم بکنم برام اولویت کافی ندارن وگرنه کافیه براشون اقدام کنم و اون وقت جاشون رو تو برنامهم پیدا میکنن؛ چون برنامهی کاریم به قدر کافی انعطاف داره. کار بهانهس، مشکلم اقدام نکردنه.
۴) داشتم تخفیفهای چلهی تابستون طاقچه رو نگاه میکردم که متوجه شدم تعداد زیادی از کتابهایی که تو لیست نشانشدههام بوده به طاقچه بینهایت اضافه شدهن. خلاصه یه عالمه کتاب خریدم و الان n+یهعالمه کتاب نخونده دارم (n تا از هم قبل بوده که نمیدونم چند تاس)، همراه با عذاب وجدان ناشی از نخوندنشون. ولی در حال حاضر همین که در طول روز تو مترویی جایی برسم چند صفحهای بخونم راضیم میکنه. و اینکه دلم میخواد دوباره دربارهی کتابهایی که میخونم بنویسم یا حرف بزنم. ولی لازمهش اینه که اول خونده بشن :))
۵) تو صحبتای روزمرهای که اخیرا با دوست و همکارها پیش میاد، زیاد پیش میاد حس کنم دانش و مطالعاتم تو زمینههای مختلف کمه؛ با وجود اینکه تا الان فکر میکردم تکبعدی نبودم و بالاخره تا یه حدی دنبال کنجکاویها یا مسائل روز رفتهم. حالا مشکل توان حرف زدن دربارهشونه یا اینکه مسائل برام عمیق جا نیفتادن و فراموششون کردم؟ یا شاید هم با آدمایی همصحبت میشم که از قضا بیش از حد اعتماد به نفس دارن و خیلی به دیگران فضای حرف زدن نمیدن؟ به هر صورت یه نیاز جدید پیدا کردم که انگار قبلا برام مطرح نبوده؛ اینکه به چیزهایی مسلط باشم و بتونم ارائهشون بدم. اینکه حرف بهدردبخور و موثری برای گفتن داشته باشم.