۲ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

۲-۲- یک سال

اواسط اردیبهشت شد یک سال که من حضوری اومدم اینجا کار کنم. تو اون چند روز خیلی می‌رفتم دنبال نوشته‌های پارسالم که ببینم روزای اول چه حس و حالی داشتم. خیلی چیزا رو هم شاید ننوشته بودم، مثلا انتظار داشتم در مورد بعضی آدما یا بعضی کارها بیشتر نوشته باشم ولی ظاهرا اون زمان برام خیلی موضوعیت نداشته.

روزی که دقیقا می‌شد یک سال، یکی از بچه‌ها یه هدیه/سوغاتی برام آورد. دلیلش فکر نکنم ربطی به تاریخ اونجا اومدنم داشت، صرفا چون منم قبلا چیزهایی برده بودم و این‌ها، اونم حالا یه چیزی آورده بود. اما همزمانیش برام جالب شد.

پروژه‌ی اصلی که باعث اینجا اومدنم شده بود تقریبا تمومه. تا آخر خرداد قراره همه چیش رو تحویل بدم و این رو هم گفته‌م که اگه احیانا بخواد وارد فاز سوم بشه، من قولی نمی‌دم که باشم. واقعیت اینه که چند بار از صحبتای مدیرم برداشت کرده بودم فکر می‌کنه من تا ابد اینجام و این پروژه رو تا هر موقعی باشه ادامه میدم! ولی باید بهش می‌گفتم که واقعا کارش خسته‌م کرده و بعد از این مدت دیگه برام یادگیری‌ای نداره.

در همین حین یکی از بچه‌ها که چند ماه پیش از اینجا رفته بود، منو به استادش معرفی کرد و اون یه پروژه‌ی کوچیک بهم داد. بعدشم خودش یه کاری بهم پیشنهاد داد و من اول به عنوان کمک رفتم پیشش، بعد دیدم جالبه (پولش هم خوبه D:) و حس کردم می‌تونم مدیریتش کنم، پس قبول کردم.

بامزه‌س که آخرش به دانشکده برق و پروژه‌های اونا کشیده شدم. قبلا که صحبتش پیش میومد بهش می‌گفتم من از این کارای شما دوست ندارم و بلد نیستم، در حالی که ته دلم بدم نمیومد یه ذره امتحانش کنم. چیزی که از شاید ۶ سال پیش سعی می‌کردم برم سمتش و -در ترکیب با رشته‌ی خودم- امتحان کنم، ولی انگار نمی‌تونستم از یه حدی بیشتر واردش بشم. هر بار یه چیزی می‌شد و منم زود بی‌خیال می‌شدم و پیگیر نبودم. شاید برای همین بود کلا یه جایی تصمیم گرفتم بی‌خیال اون حوزه بشم. اما جالبه که الان از مسیر دیگه‌ای به این سمت برگشته‌م.

و با اینکه تو بازه‌ای‌ام که کارهای زیادی قبول کردم و از این نظر تحت فشارم، اما در مجموع حس بهتری دارم. چون یکنواختی کار قبلی و بودن تو محیطی که هر روز آدمای کمتری میومدن، دیگه داشت اذیتم می‌کرد. عملا سر این یکی کار ذهنم به چالش کشیده می‌شه و مرحله به مرحله از جواب دادن کدها کیف می‌کنم :))

اون روزی که شد یک سال، رفته بودم یکی از آهنگای قدیمی آناتما رو گوش می‌دادم: Flying. چند روزی بود افتاده بود تو مغزم ولی اون روز تازه متوجه این قسمتش شدم:

Feel so close to everything now
Strange how life makes sense in time

آره، عجیبه که بعد یه سال چطور خیلی چیزا جای خودشونو پیدا می‌کنن. قلق کارها و آدم‌ها دستت میاد و کم‌کم حس می‌کنی داری مسیرتو پیدا می‌کنی. می‌دونی هم که همیشه کلی راه برای رفتن هست، ولی همین که کمی از دایره‌ی امنت بیرون اومدی و مسیر واضح‌تر شده، کافی نیست که برای یه لحظه هم شده فکر نکنی از همه چی عقبی و به جاش از خودت احساس رضایت پیدا کنی؟ :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ ارديبهشت ۰۳

۱-۲- ننوشتن!

می‌خواستم در ادامه‌ی دو پست قبل از یک جهت دیگه درباره‌ی سال پیش و امسال حرف بزنم: سفر.

می‌خواستم بگم عید پارسال یه سفر کوتاه به سمنان داشتیم و شاید چون نوشتن سفرنامه‌ش رو بارها به تعویق انداختم و بعد هم فراموش شد، کل سال از این نظر نفرین شد و دیگه سفری نرفتم!! بعد بگم امسال قراره این طلسم رو بشکنم و این صحبتا.

هفته‌ی آخر فروردین (تعطیلات عید فطر) رفتم اصفهان. ترکیبی از سفر تنهایی/دوستانه. تجربه‌ی خیلی خوبی بود و واقعا اون سه روز بهم خوش گذشت. نیاز داشتم به دور شدن و فکر نکردن و کاری نکردن.

به هر صورت، یک عالمه عکس گرفتم که اینستاگرام که هیچی، توی کانال هم جز یکی دو تا چیزی نذاشتم. حتی با اینکه زهرا یه عالمه عکس خوب ازم گرفت، هنوز عکس پروفایلمو هم عوض نکردم. پس سفرنامه نوشتن دیگه خیلی دور از انتظاره :))

اما نکته‌م همینه. از کِی فکر کردم اگه کاری که انجام میدم رو ثبت نکنم کامل نمی‌شه؟

سفر رو رفتی و خوش گذشته، حتما نباید گزیده‌ی عکساشو نشون ملت بدی یا سفرنامه (حتی شخصی) بنویسی که بگی این تسک کامل شده.

کتابه رو می‌خونی و یه مفهوم کلی ازش برداشت می‌کنی و شاید دو تا جمله هم ازش یادت بمونه، حتما نباید از هر فصل خلاصه بنویسی که مطمئن باشی کامل خوندیش!

و خیلی مثال‌های دیگه.

نوشتن خیلی خوبه و می‌تونه مفید باشه، ولی از کجا اینطور تو ذهنم تبدیل به وسواس شد که اگه انجامش ندم حس می‌کنم اون کار کامل نشده؟

از اونجایی که کارم تو محیط دانشگاهه، به پیشنهاد یکی از بچه‌ها سر یه کلاسی میرم این ترم. درس به درد بخوریه و از حضور سر کلاسش لذت می‌برم. حالا منی که تو دوره‌ی دانشجویی شدیدا عادت به جزوه نوشتن داشتم، نهایتا یه دفترچه‌ی کوچیک با خودم می‌برم و هر جلسه فقط چند تا کلیدواژه می‌نویسم که بعدا سرچ کنم. گاهی حتی سر کلاس سرچ می‌کنم چون دستم آزاده و درگیر نوشتن تمام نکات نیستم. البته جنس درس و اینکه قرار نیست امتحانش رو بدم هم رو این قضیه تاثیر داره. ولی خب! یه حس رهایی خاصی داره و این موضوع که اینطوری هم متوجه مطالب می‌شم خوشحالم می‌کنه. (حتی همین رویکرد جدید داره وسوسه‌م می‌کنه دوباره بیام دانشجو بشم!)

نوشتن و ثبت کردن همچنان برام لذت‌بخشن. اینکه برگردم و پیشرفت خودم رو تو یه بازه‌ای بسنجم، یا خاطراتم رو بخونم و... بهم حس خوبی می‌ده. اما یه مدت تبدیل به وسواس شد و الان با اینکه کمتر می‌نویسم انگار همچنان اون وسواس توی ذهنم هست (که فکر می‌کنم کار کامل نشده). هنوز هم چیزایی رو ثبت می‌کنم که به نظرم اضافه میان ولی نمی‌تونم ثبت‌شون نکنم!

نمی‌دونم دقیقا چطور، ولی می‌خوام سعی کنم یه تعادلی تو این موضوع پیدا کنم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۰۳

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب