۱۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

شکستن یخ بیان – ۱: مقدمه

سلام مجدد :)

میخک یه چالش پیشنهاد داده که در راستای شکستن یخ و سکوتی که تا حدی بیان رو فرا گرفته، تا آخر شهریور هر روز یه پست بذاریم! موضوع و تعداد کلمات و... دلخواهه، مهم خود پست گذاشتنه.

به چند دلیل دلم خواست من هم یخ‌شکنم رو بیارم وسط D:

۱) ایده و دلایل خود میخک.

۲) امروز (۱۶ شهریور) روز وبلاگ فارسی بود گویا. این چالش می‌تونه حرکت نمادینی باشه در جهت... اممم، شکستن یخ وبلاگ‌نویسی؟ یه همچین چیزی. خلاصه همزمان شدنش رو به فال نیک می‌گیریم!

۳) دردانه که شروع کرد به گذاشتن این پست‌هاش، دیدم منم چقدر نوشته‌های کوتاه و بلند تو فایل ورد پیش‌نویس‌هام دارم که هنوووز منتشرشون نکردم. فرصت خوبیه برم سراغ‌شون.

۴) یکی از بچه‌هامون رفته کانادا و خب به خاطر قوانین کرونا باید دو هفته‌ی اول رو قرنطینه می‌بود. تو اون مدت انگار هر روز یه پست گذاشته و یه قطعه نواخته (تقریبا هیچ‌کدومو ندیدم چون از صداش خوشم نمیاد :دی). ولی حالا که خودمم به شکل دیگه‌ای قرنطینه‌م، یه همچین کاری که هر روز بکنم می‌تونه جالب باشه. گیتار که بلد نیستم بزنم، پس پست می‌ذارم :))

۵) سرم شلوغه ولی نوشتن‌های شبانه خوبه. پارسالم یه ماه همچین کاری کردم (اونجا همه‌ش تو یه پست بود). مجبور نیستم کلی وقت بذارم و یه پست مفصل بنویسم، می‌تونه هر حرفی باشه. مثلا این مقدمه خودش می‌تونه پست اول باشه!

پ.ن. یادم نمیاد آخرین بار کِی تو یه روز دو تا پست گذاشتم!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

«از حموم اومدم جلو کولر نشستم، فکر کردم چاییدم!» - ورژن من :))

سلام :)

آقا من کلا سرفه زیاد می‌کنم! برا همین با اینکه از اول این هفته حس می‌کردم سرفه‌هام بیشتر شده، چون خیلی هم شدید نبود اهمیت خاصی نمی‌دادم. جمعه آبریزش بینی داشتم و دو روز پیش گلاب به روتون دل‌درد و دل‌پیچه. اولی رو گذاشتم به حساب پیاده‌روی و دوش گرفتن بعدش (شما بعد از پیاده‌رویِ زیاد آبریزش بینی پیدا نمی‌کنید؟ من همیشه اینطوری می‌شم!) و دومی رو گذاشتم به حساب استرسی که اون روز بابت نمی‌دونم چه کاری داشتم (هرچند دل‌دردم کمی بیشتر از مواقع دیگه‌ای بود که استرس می‌گیرم). خلاصه انگار مشکل جدی‌ای نداشتم و زندگی‌مو می‌کردم.

دیروزم رفتم دانشگاه و همون صبح فهمیدم واکسیناسیون دانشجوهای ارشد دانشگاه شروع شده. ثبت‌نام کردم و برای امروز نوبت بهم رسید! بعد در طول روز خبردار شدم یکی از دوستام که هفته‌ی قبل سه‌شنبه پیش هم بودیم، از چهارشنبه علایم شدید پیدا کرده و تستش مثبت شده :/ تازه اینجا به طور جدی درباره‌ی همه‌ی اون علایمی که خودم داشتم نگران شدم و فکر کنم تلقین باعث شد سرفه‌هام بدتر هم بشه :/

خلاصه امروز صبح رفتم دکتر. مسئول پذیرش مقاومت می‌کرد و هر چی علایمم رو می‌گفتم و می‌گفتم که با یکی که تستش مثبت شده در ارتباط بودم، می‌گفت این علایم رو الانم داری؟ سرفه‌ی تنها که چیزی نیست! خلاصه بالاخره راضی شد و گفت برو اتاق ۱. تا اومدم برم داخل دیدم نفر قبلی هنوز اونجاس. همون آقاهه بود که موقع ورود اسم‌هامون رو می‌نوشت روی کاغذ (سیستم نوبت‌دهی پیشرفته :دی) و بنده‌خدا فقط از صداش می‌شد فهمید کرونا داره. وقتی اومد بیرون رفتم رو صندلی بغلیش نشستم. برخورد خانم دکتره خیلی بهتر بود، همه چیزو گفتم و گفت آره اینا علایم کروناس. تست ننوشت ولی گواهی گرفتم ازش شاید لازم شه :)) چند تا دارو هم نوشت و گفت الان که ۴ روز گذشته احتمالا دیگه علامت جدیدی نشون ندی و کم‌کم اینا هم بهتر می‌شن. اگه مشکل جدیدی پیش اومد اون موقع دوباره باید ویزیت بشی.

وقتی اومدم خونه به دو نفری که دیروز باهاشون در ارتباط بودم پیام دادم که حواسشون به خودشون باشه اگه خدایی نکرده علامتی دیدن. به نظرم باید گفت حتما. یعنی درک می‌کنم یه موقع آدم اینقدر حال خودش بد می‌شه که حواسش دیگه به این موضوع نیست. ولی همون دوست من اصلا چهارشنبه هم نه، جمعه که خودش دیروز می‌گفت حالش بهتر شده، خوب بود یه خبر می‌داد به نظرم. نمی‌دونم.

خلاصه اینطور که معلومه منم کرونا گرفتم! (پارسالیه اینقدر خفیف بود که اگه تست بابام مثبت نشده بود متوجهش نمی‌شدم). الان حالم خوبه و ناراحتیم بیشتر بابت نوبت واکسنمه که پرید. نوبت به اون خوبی، همین روز اول! تا نوبت ما شد واکسن بزنیم کرونا گرفتیم :)) به نظرتون اگه بهشون بگم یه فایزر برام کنار بذارن قبول می‌کنن؟ =))

(حالا این شوخیا رو می‌کنم، ولی خدا رو شکر به موقع فهمیدم که الان نباید واکسن بزنم.)

 

نکته‌ی اخلاقی این پست؟ ماسک بزنید، علایم‌تون رو جدی بگیرید و اگه کرونا گرفتید به کسایی که باهاشون در ارتباط بودید بگید!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

من منچستر یونایتد را دوست دارم!

بچه که بودم هم‌بازی‌ها و هم‌سن‌های اطرافم (غیر از مدرسه) بیشتر پسر بودن تا دختر. اون‌موقعا با پسرعموم کلی فوتبال بازی می‌کردیم. برادرم که بزرگتر شد اونم بهمون اضافه شد. داییم هم خیلی فوتبالی بود و هست. هم خود فوتبالو باهاش بازی می‌کردیم هم فیفا و این چیزا. خونه‌ی خودمون هم با برادرم و پسر همسایه‌مون که ازمون کوچیک‌تر بود همین بساط بازی‌های مختلف فوتبالی رو داشتیم. یه وقتا هم می‌رفتیم تو پیاده‌روی جلوی خونه‌مون و پسرای دیگه هم بهمون اضافه می‌شدن. نمی‌دونم منِ تک دختر چی می‌گفتم اون وسط، دروازه می‌ایستادم بیشتر :)) ولی در کل از بچگی تا اواسط نوجوونیم فوتبال برام خیلی پررنگ بود.

تو همون بچگی تحت تاثیر داییم پرسپولیسی شدم! یادم نیست چرا منچستر یونایتد رو هم دوست داشتم، شاید اونم به خاطر داییم بود. (البته من طرفدار نصف تیم‌های اروپایی بوده‌م تو بازه‌های مختلف :دی). اون موقع‌ها انگار دیوید بکهام تازه از منچستر رفته بود. یادمه داییم تعریف می‌کرد تو رختکن دعوا شده و الکس فرگوسن کفش پرت کرده خورده تو سر بکهام :)) تو منچستر بازیکنای دیگه‌ای رو هم می‌شناختم از جمله یه رونالدو نامی که همه‌ش با رونالدوی برزیلی اشتباه می‌گرفتمش! یادمه یه بارم تلویزیون یه فیلم سینمایی نشون داد که از اونجا فهمیدم یه سالی هواپیمای تیم منچستر سقوط کرده و چند تا از بازیکناش مردن. اسم فیلم رو نتونستم پیدا کنم ولی یه سکانس محو یادمه از اینکه پسر فوتبالیستِ داستان شب رفته بود ورزشگاه (شاید الد ترافورد؟) و ارواح تیمِ اون سال منچستر رو می‌دید که اومده بودن بهش انگیزه بدن یا همچین چیزی.

تو سال‌های مقطع راهنمایی جو رفت به سمت کراش زدن ملت رو بازیگرا، خواننده‌ها و فوتبالیستا :)) کریستیانو رونالدو هم معروف‌تر شده بود و اسمش رو بیشتر می‌شنیدم. اون وسط فهمیدم یکی از دوستام هم مثل من فوتبالیه و طرفدار منچستر و رونالدو. سوم راهنمایی که تموم شد، خیلی از دوستای نزدیکم قرار بود برن دبیرستانِ همون مجموعه و من قرار بود مدرسه‌م رو عوض کنم. یه روز ظهر تو تابستون طبق معمول داشتم اخبار ورزشی شبکه ۳ رو می‌دیدم که شنیدم می‌گه کریس رونالدو رفت رئال مادرید! برام باورنکردنی بود! باید راجع بهش با یکی صحبت می‌کردم. گوشیم رو برداشتم زنگ بزنم به همون دوستِ فوتبالی تا بپرسم اونم خبرو شنیده؟ ولی جواب نداد.

البته ارتباط‌مون قطع نشده بود. چند ماه بعد، یه روز وسط امتحانای ترم اول، با همین دوست قرار گذاشتیم بریم مدرسه‌ی راهنمایی و همدیگه رو ببینیم. بهم گفت فلان روز بعد از امتحان خودش و بقیه‌ی دوستام میان. اون روز بعد از امتحانم سریع با سرویس برگشتم خونه و مامانم از اونجا منو رسوند مدرسه‌ی راهنماییم. فکر می‌کردم دیر رسیده‌م و نکنه معطل شده باشن، ولی دیدم هنوز نیومده‌ن. یه کم تو حیاط و ساختمون (که حالا کوچیکیش نسبت به مدرسه‌ی جدیدم به چشم میومد) گشتم، چند تا از دوستای سال پایینی و معلما رو دیدم و خلاصه تجدید خاطره کردم. با فکر کنم مدیرمون که سلام علیک می‌کردم بهش گفتم قراره بچه‌ها هم از دبیرستان بیان (راهنمایی و دبیرستان اون مجموعه چند خیابونی فاصله داشتن). مدیر بهم گفت اونجا امروز قرار بوده به بچه‌ها آش بدن، شاید برای همینه که دیر کردن. باز کمی چرخیدم تا شاید آش خوردن‌شون تموم شه و بیان، ولی خبری نشد. به‌قدر کافی صبر کرده بودم و نمی‌خواستم مامانم رو که تو ماشین بود بیشتر از این منتظر بذارم. رفتم.

چیزی که یادمه اینه که دوستم اون روز جواب اس‌ام‌اس و زنگم رو نداد. چند وقت بعدش با یکی دیگه از بچه‌ها که صحبت می‌کردم بحث اون روز رو پیش کشیدم، اونم جواب درستی بهم نداد که چرا نیومده بودن. دیگه ازشون پیگیر نشدم ولی هضم این موضوع که منو پیچونده بودن یا به سادگی یادشون رفته بود (شاید به خاطر آش!)، برام خیلی سخت بود و مدت‌ها طول کشید تا بتونم ازش بگذرم.

این خاطره ربطی به فوتبال نداشت، ولی تو ذهنم وصل شده به اون روزی که فاطمه‌ی ۱۴ ساله وایساده جلوی تلویزیون و منتظره دوستش جواب تلفن‌شو بده که بهش بگه باورش نمی‌شه رونالدو از منچستر رفته!

امروز (درواقع دیروز!) که خبر برگشتن کریس رونالدو به منچستر یونایتد اومد، یاد همه‌ی این خاطره‌ها از بچگی تا اون سال افتادم و با اینکه خیلی وقته اندازه‌ی اون سال‌ها فوتبالی نیستم، شنیدن این خبر خوشحالم کرد.

به هر حال بعد از ده-دوازده سال دیگه برام بدیهیه که فوتبال همینه. هوادار یه تیم نمی‌تونه انتظار داشته باشه بازیکنی که دوسش داره همیشه تو اون تیم بمونه. ربطی به هم ندارن؛ ولی گذر این سال‌ها بهم یاد داد تو روابط دوستی هم باید انتظارهای واقع‌بینانه داشته باشم، و از طرفی لازمه یه جاهایی هم بی‌خیال شم و گیر الکی ندم برای حفظ یه رابطه.

به هر صورت رونالدو هم برگشت منچستر، ولی ما نفهمیدیم اون سال چرا بچه‌ها سر قرار نیومدن :))

+ عنوان؛ اسم کتابی از مهدی یزدانی خرم. که البته نخوندمش :)) (هرچند حس می‌کنم پستم بیشتر شبیه دوست داشتن کریس رونالدوئه تا منچستر D: 🤦‍♀️)

 

پ.ن. راستی الان یادم افتاد که امروز وبلاگم سه ساله می‌شه!🎉😁🎈

  • فاطمه
  • شنبه ۶ شهریور ۰۰

۳۰۹

سلام علیکم :)

۱) گاهی پیش میاد که یه سری دوستی‌ها رو بین آدما می‌بینم (چه تو دنیای حقیقی چه مجازی) و یه کم دلم می‌گیره از اینکه بین اونا نیستم یا من تو همچین گروهی نیستم. شاید خیلی وقتاش لوس بازیه، چون نمی‌خوام ناشکری کنم و دوستای خوبی دارم منم. اما خب گاهی یه چیزی پیش میاد و فکر می‌کنم بهش. که مثلا اینا کجا با هم دوست شدن و من چرا حس می‌کنم به اون جمع تعلق ندارم؟ یا از کِی چند تا از دوستام شدن یه گروه کوچکتر و دیگه من و بقیه رو تو بیرون رفتناشون حساب نکردن؟ و...

بعد می‌دونید چی می‌شه؟ یهو یه چیزی پیش میاد که بهم نشون بده دارم زر می‌زنم :)) مثلا یادم نمی‌ره پارسال یه شب تو آذرماه از شنیدن یه حرفی خیلی ناراحت بودم و درباره‌ش توی کانال نوشتم. فرداش یکی از دوستان که خیلی کم می‌شناختمش بهم پیام داد، حالم رو پرسید، عکسایی که گرفته بود رو نشونم داد و حرف زدیم. یا همین چند روز پیش که فائزه‌ی بامحبت این پست رو گذاشت که به مخاطباش حال خوب هدیه بده، و هدیه‌ش به من یه کانال بود با یادگاری‌هایی از جنس عکس و آهنگ و نوشته‌های قشنگ. (موارد دیگه هم زیاد بوده، این دو نمونه‌ی وبلاگی به طور خاص الان تو ذهنم بود.) اینجور وقتا به خودم می‌گم بیشتر حواسم باشه که محبت و حال خوب انتقال بدم به دوستام :)

۲) گفتم کانال؛ اگه تو کانال دنیای سوفی بودید خبر دارید که چند هفته‌س غیرفعال و خصوصیش کردم. ولی خبر ندارید (!) که چند روز بعدش رفتم یه کانال دیگه زدم که توش از کارها و برنامه‌های روزانه‌م می‌نویسم. یه جور بولت ژورنال تلگرامی :)) ۲ نفر بیشتر عضو نداره که هر دوشون خودمم :دی ولی یه جوری رفتار می‌کنم انگار دارم واسه 2k عضو و مخاطب می‌نویسم :)) این کانال موقته و شخصی، ولی فکر کنم بعضی چیزایی که توش می‌نویسم بعدا اینجا یا تو کانال دیگه‌ای عمومی بشن.

۳) تو یکی از این برچسب‌های زرد پنل بیان که برای یادداشت نوشتنه، از مدت‌ها پیش یه سری آدرس سایت و وبلاگ کپی کرده بودم که درباره‌ی چیزایی مثل بک‌آپ گرفتن، ایجاد تغییرات خاصی تو قالب و چیزای دیگه بودن. چند روز پیش اومدم ادیتش کنم و وقتی از محیط ادیت اومدم بیرون کلا اون برگه پاک شد :/ نمی‌دونم من رو چیز اشتباهی زده بودم یا باگ بیان بود. ولی یه مشت آدرس به‌دردبخور پرید :/

+ حالا واقعا به‌دردبخور بودن؟ بوکمارک‌های مرورگر، saved messages تلگرام، پست‌های ذخیره شده تو اینستا و... پر شده‌ن از صفحات و پست‌هایی که ممکنه یه روووز به درد بخورن. سراغ چندتاشون رفتم تا حالا؟ شما هم اینجوری هستین یه سری صفحه رو فقط سیو کنین که ایشالا یه روزی بخونیدشون؟ :))

۴) سریال خاتون رو کسی اینجا می‌بینه؟ اوضاع ایران رو تو زمان جنگ جهانی دوم روایت می‌کنه و برای من که خیلی جذابه. حالا فعلا کاری به داستانش ندارم و شاید بعدا بیشتر درباره‌ش نوشتم. ولی جذاب‌ترین نکته‌ش به نظرم نقش سروش صحته که کتاب‌فروشی داره! بهترین انتخاب :)) قشنک آدم حس می‌کنه سروش صحت و اجدادش همه کتاب‌باز بودن :))

۵) بسیار راضی‌ام از اینکه چند هفته‌س برای اینستا تایمر گذاشتم و فوقش جمعه‌ها بیشتر توش می‌گردم. اکسپلورم تقریبا از اخبار روز و حواشیش پاکه! حتی استوری خیلی‌ها رو هم دیگه باز نمی‌کنم :)) توییتر هم که مدت‌هاس ندارم. سرم تو برف نیست ولی دارم سعی می‌کنم مراقب روانم باشم. شما هم مراقب خودتون باشین :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب