سلام
دقت کردم دیدم چند روزه خیلی تو ذهنم حرف میزنم و حتی نمینویسم. عیب رویابافی و فکر کردن بیش از حد همینه؛ کاری رو که میخوای تو ذهنت انجام میدی و یه جورایی راضی میشی، در نتیجه احتمالش کمتره بری واقعا شروعش کنی. این چند روزم من دربارهی چندین کار مختلف خیالپردازی میکردم. نمیدونم عاقبتشون چی میشه ولی گفتم بیام چند کلمه بنویسم حداقل.
۱) خب، من به چالش راز دعوت شدهم توسط مهدی، که توش باید یه راز بامزه رو که خجالت میکشیم به کسی بگیم تعریف کنیم. اولش که هیچی به ذهنم نرسید :/ دردانه از زاویهی مجموعهها و تهی بودن اشتراکشون به قضیه نگاه کرده، ولی من اومدم بگم خب اگه خجالت میکشم که اینجا هم نمیتونم بگمش! و اصلا اگه راز رو بگم که دیگه راز نیست و قضیه کنسله :))
بعد چند تا چیز به ذهنم رسید که اونام بامزه نبودن :/ جهت خالی نبودن عریضه اومدم یکیشونو تعریف کنم، حین نوشتن دیدم یه سری از جزئیاتش یادم رفته :)) خلاصهش اینه که چند سال پیش یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم یه مدت با یکی از پسرامون بود و انگار دیگه قرار ازدواج داشتن میذاشتن ولی من خبر نداشتم. کلا تو این مواقع گیر نمیدم به دوستام و میذارم خودشون هر وقت جدی شد یا دلشون خواست خبر بدن. خلاصه، یه موقعیتی پیش اومد که من میخواستم از گوشی این دوستم به گوشی خودم زنگ بزنم، و یهو یه اساماس محبتآمیز از اون پسره اومد و من ناخودآگاه تو نوتیفیکیشن خوندمش :)) حالا من هم خجالت کشیده بودم که اینو دیدم چون خب خصوصی بود، هم نمیخواستم به روی دوستم بیارم، هم ازش ناراحت بودم که چرا به من نگفته قضیهشون جدیه :)) بعدها که علنی شد بهش گفتم که چرا زودتر به من نگفتی و اینها، و اون ادعا میکرد خیلی وقت پیش اولین نفر به من گفته! و من هنوزم یادم نمیاد گفته بوده باشه :))
از این خاطرههای بیمزه بازم هست اگه خواستین :))