سلام
گرچه این روزا از سحرخیزی فاصله گرفتم، هفتهی پیش یه روز صبح رفتم پشت بوم که طلوعو ببینم (از پشت پنجره خیلی چیزی پیدا نبود)! عجیبه ولی خب دلم تنگ شده بود. چند باری هم که کار پیش اومد و رفتم بیرون، دیدم هوا اینقدر خوبه که آدم گریهش میگیره از اینکه تو این هوای خوب بهاری نمیتونه درست حسابی بره قدم بزنه. من زیاد اسفند رو دوست ندارم ولی روزای آخرش همیشه روزای قشنگیه. مثلا دیدین درختا شکوفه دادن؟ ^_^
ولی از این خوشحالم که مجبور نشدم برم خرید عید کنم! هرچند از خرید کردن بدم نمیاد و واقعا یه چیزی هم لازم داشتم.
ما تو دو تا شهر فامیل داریم و هر سال عید میریم پیششون. الان هر دو بابابزرگم تو هر کدوم از این دو شهر کسالت دارن. برا همین خونواده اول میگفتن منطقی نیست بریم و ممکنه ندونسته ویروس ببریم، ولی از طرفی دلشون میخواست سر بزنن چون کسی زیاد نیست کمکشون. یعنی به هر حال مسافرت تفریحی نمیخواستیم بریم و شاید ضروری هم بود تا حدی، ولی نمیدونم باز.
به هر صورت الان از شهر ۱ دارم براتون پست میذارم و اینجا داریم قرنطینه رو ادامه میدیم! تنها موفقیت این بود که به جای ده دوازده ساعت با ماشین تو راه بودن، با هواپیما اومدیم. منم که از قبل اومدن یه کم حالت سرماخوردگی داشتم الان کاملا سرما خوردهم :) پارسالم ۲۹ اسفند سرما خورده بودم، نمیدونم این چه حکمتیه :))
پارسال یادمه دم تحویل سال حالم گرفته بود از یه چیزایی، و پیش خودم گفتم کاش میشد تحویل سال بعدی یه جای دیگه باشم، جهت تنوع بعد از این همه سال. امسال نه تنها همون جام، بلکه همون جام :/
یه چیز غمگینی که تو وستورلد (حداقل تو فصل اولش) دیدم [خطر اسپویل!] این بود که بعضی شخصیتهای میزبان فکر میکردن از loop طراحیشدهشون اومدن بیرون و دیگه دارن راه خودشون رو میرن و تصمیمات خودشون رو میگیرن، در حالی که فقط افتاده بودن تو یه loop دیگه انگار. البته فعلا خیلی تمایل ندارم از این موضوع جبر رو برداشت کنم. بیشتر دارم به این فکر میکنم که ببینم خودم چقد توی loop هستم، چقدر از کارایی که میکنم و تصمیمهام واقعا خواست خودمه.
Humans fancy that there's something special about the way we perceive the world, and yet we live in loops as tight and as closed as the hosts do, seldom questioning our choices, content for the most part to be told what to do next. No my friend, you're not missing anything at all.
Westworld - Season 1, Episode 8
(تازه فصل اولو تموم کردم و یه خورده گیجم هنوز. اون همه فلسفه و حرف در مورد آگاهی و خاطرات و غیره که میشه به زندگی انسان تعمیمش داد، اون همه روایت تو زمانهای مختلف... واقعا گیجکننده بود.)
دردانه تو یکی از پستهای اخیرش پرسیده بود اگه بتونین برگردین یه نقطه از زندگی و اونجا از اول شروع کنین، کجا برمیگردین؟ اون موقع فکر کردم من برمیگردم به سال ۹۶، حتی اواخر ۹۵. چند تا باگ مهم از خودم سراغ داشتم تو اون یه سال و چند ماه. چند روز پیش که داشتم تو گالریم میگشتم، رسیدم به عکسای اون سال. از اونجایی که من خیلی از همه چی عکس میگیرم عکسا قشنگ همهی اتفاقا و خاطرهها رو نشونم میدن. دیدم ۹۶ از خیلی جهاتم سال خوبی بود. ینی درسته یه سری اشتباه رو کردم، ولی دیگه اونقدرم که اولش به ذهنم اومد سال گندی نبود! تجربهی خوب هم داشتم.
امسالم همین بود. نمیدونم دلیلش چیه، ولی انگار ذهن آدما بیشتر تمایل داره ناراحتیا یادش بمونه. البته که امسال پر از تنش بود و اتفاقای بد کم نیفتاد. ولی وقتی داشتم تو عکسام میگشتم که یه ویدیوی مرور خاطرات ۹۸ درست کنم برا اینستام، دیدم کلی تجربه و لحظههای خوب داشتم که بیانصافیه وقتی حداقل به زندگی شخصی امسالم نگاه میکنم اونا رو نبینم.
چقد پراکنده حرف زدم، بگذریم.
ان شاء الله ۹۹ واقعا برا همهتون، خونوادههاتون، دوستاتون، و برا همه آدمای دنیا، پر از اتفاقای مثبت و حال خوب و سلامتی باشه.
سال نوتون پیشاپیش مبارک🌸