۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گفتگوهای درونی» ثبت شده است

یه کاری می‌کنن آدم هم صداشونو ضبط کنه هم آخرش حرفاشونو صورت‌جلسه کنه و امضا بگیره! -_-

پریشب، بعد از رد و بدل کردن چند پیام با مدیر گرایش‌مون راجع به درس‌هایی که ترم‌های قبل گفته بودن چون توی کارشناسی پاس کردیم دیگه نمی‌خواد تو ارشد برداریم و حالا بعد از بررسی‌هایی که معلوم نیست کِی انجام شده نظرشون عوض شده (و البته به نتیجه نرسیدن بحث)، و بعد از مطرح کردن موضوع با دوستان دیگه‌ای که حدس می‌زدم ممکنه این مشکل رو داشته باشن (که نداشتن، اما چندتاشون تایید کردن که اونا هم شنیده بودن مدیر گرایش همچین حرفی زده)، و بعد از تلاش برای نادیده گرفتن پیام‌های حاوی غر و بد و بیراه یکی از همکلاسی‌ها (تنها کسی که شرایطش مشابه منه و در واقع صحبت خودش با استاد باعث شد متوجه این موضوع بشیم، اما الان من رو فرستاده بود جلو و خودش فقط فحش می‌داد)، عصبانی و ناراحت و مضطرب رفتم که بخوابم.

قبل از خواب با یکی تو ذهنم راجع به همین قضیه حرف می‌زدم. ازم پرسید بدترین حالتی که ممکنه پیش بیاد چیه؟ براش گفتم اینکه مجبور شم به خاطر این دو تا درس هفت ترمه بشم (و یه سری جزئیات دیگه). بعد اضافه کردم ولی نه، این بدترین حالت نیست. اگه چاره‌ی دیگه‌ای نباشه بالاخره باهاش کنار میام و پایان‌نامه و پروژه‌ها و برنامه‌های دیگه‌م رو تنظیم می‌کنم. سخت‌ترین چیز بلاتکلیفیِ الانه که نمی‌دونم چه اتفاقی قراره بیفته. و تصور کلی دوندگی که باید تو هفته‌ی بعد بکنم. و برنامه‌ریزی و جمع کردن حواسم برای کارای دیگه‌ای که اونا هم باید تو هفته‌ی بعد انجام بشن.

گفتم احساس سادگی می‌کنم که از اول رو حرف مدیر گرایش حساب کردم، اونم وقتی دو ترم بعدش با پیشنهاد خود من به راحتی یکی از درس‌های جدول دروس اصلی رو تغییر داد (چون به هر حال «اصلی»تر از چند تا درس دیگه‌ای بود که اصلا ارائه نمی‌شدن). و حالا می‌ترسم نکنه زیر اونم بزنه و مجبور شم یه درس سومی هم بردارم! و اینکه بدم میاد از اون پسره که این قضیه رو بهم گفت و الان خودش کاری نمی‌کنه و فقط با فحش دادناش اعصاب منو خوردتر می‌کنه. متنفرم از اینکه هر ترم موقع انتخاب واحد به هر کی که می‌گفتیم فلان مشکلو درست کنین، می‌گفت فلان واحد مسئوله و ما بهشون گفتیم! آخرشم نفهمیدیم به کجا باید بگیم که آقا جان، گرایش جدید که ایجاد می‌کنین درسته که ممکنه نقص‌هایی داشته باشه ولی خب فیدبک که می‌دیم رسیدگی کنین دیگه!

گوش داد بهم و نپرید تو حرفم. آخرش با لبخندی که از پشت ماسکش معلوم بود (!)، گفت تو اشتباه نکردی، اونا قانون درست و ثابتی ندارن و حرف خودشون یادشون می‌ره. آفرین که داری تلاش می‌کنی و پیگیر قضیه‌ای و به همین راحتی نمی‌ری زیر بار برداشتن درس اضافه. یه کم دوندگی داره ولی درست می‌شه.

(خیلی بچه‌ی خوبیه. می‌شینه همون‌جا بهم گوش می‌ده و وقتی که خودم بخوام حرف می‌زنه!)

آخرش فکر کردم اگه این وسط بمیرم چی می‌شه؟ دیگه هیچ‌کدوم از اینا اهمیتی نخواهند داشت...

ولی این فکر آرومم نکرد و باعث نشد به بی‌اهمیتی دغدغه‌هام پی ببرم. به جاش یادم انداخت خیلی وقت بود به مردن یا محو شدن فکر نکرده بودم. و این منو ترسوند، چون هر بار فکر کردم که «اگه من و این دغدغه‌ها کلا نبودیم اوضاع برای بقیه خیلی هم فرقی نمی‌کرد» یه جورایی به فکر فرار از مشکلات بودم.

ولی الان نه. اگه بشینم و فقط غر بزنم هیچی درست نمی‌شه. اون وقت باید کاری رو بکنم که بقیه تصمیم‌شو گرفتن.

الان وقت محو شدن نیست.

(نمی‌دونم اینو کدوم‌مون گفتیم. شاید هر دو، همزمان.)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

جر و بحث

- خب ۴ تا پیام هم اینجا داشتیم و...

+ چی کار داری می‌کنی؟!

- یه لحظه اجازه بده...

+ دارم با تو حرف می‌زنما!

- [سرش را بالا می‌آورد] چیه باز پیدات شده؟

+ می‌گم جدی داری پیام‌هایی رو که برات اومده می‌شمری؟

- نمی‌خوام که جایی ثبت‌شون کنم یا همچین کاری. همین‌طوری می‌شمرم.

+ که چی بشه؟ نکنه خوشت اومده که یه چیزی شده و کلی پیام برات اومده؟ اینم دیگه دوپامین آزاد می‌کنه؟

- [نگاهش را برمی‌گرداند] شایدم می‌کنه.

+ خیله خب ببین، می‌دونم از بعضی دوستای نزدیکت انتظار داشتی این چند روز بیان یه کم حالتو بپرسن. یا اصلا تو کل یه ماه و نیم گذشته. ولی به اونایی فکر کن که اتفاقا ازشون انتظار نداشتی ولی بیشتر به یادت بودن و حالت رو پرسیدن.

- تقریبا همیشه همین‌طور بوده.

+ آره، هر چی بیشتر از کسی انتظار داشته باشی بیشتر ازش ناامید می‌شی. و تازه مگه تو چقدر تو شرایط سخت کنارشون بودی؟

- قبول دارم خیلی بلد نیستم همدردی کنم. ولی اینطورم نیست که هیچ‌وقت نبوده باشم! تازه به نظرم شنونده‌ی خوبی بودم همیشه!

+ خب باشه، تو خوبی. ولی بازم فقط منتظر قدیمیا بودی. وگرنه چرا وقتی نسرین زنگ زد جواب‌شو ندادی؟

- چون تو خواب و بیداری بودم! بعدم تو اون خونه نمی‌شد یه گوشه خلوت پیدا کنی راحت با دوستت صحبت کنی!

‌+ :))

- :|

+ بگذریم، برگردیم به عددها. دقت کردی خیلی کمّی‌گرا شدی اخیرا؟ همه چیزو می‌شمری، تعداد صفحه‌های مونده از کتاب رو چک می‌کنی، وقت دقیق یه سری کارا رو ثبت می‌کنی، تاریخا برات مهم شدن... وای، نکنه از اونایی بشی که بچه‌شونو میرن یه تاریخ رند به دنیا میارن؟!

- بچه‌م کجا بود بابا. همین یه هفته که این بچه رو دیدم کافی بود.

+ تو که خوشت اومده بود ازش!

- بله، ولی فقط وقتی خواب بود! یا نهایتا آروم زل می‌زد بهم.

+ عجب! [مکث] بحث اعداد چی شد؟

- فعلا که اینقدر حواسمو پرت کردی، دستم خورد پاک شدن. خوشحال باش!

+ به من چه که حواس‌پرت شدی! بعدم بحث من یه چیز کلی‌تره.

- باشه قبول دارم. میگی چی کار کنم؟ می‌دونی که عادت دارم به ثبت کردن کارام، این کار ذهنمو مرتب می‌کنه. به طور کیفی هم نمی‌شه روند چیزی رو ثبت کرد.

+ پس چرا عملا از این همه ثبت کردن پیشرفت خاصی به دست نیومده؟

- کی گفته؟!!

+ ستون‌های خالی جدول این ماه!

- خب اخیرا یه کم... شاید چون یه دفعه چند تا چیز رو خواستم با هم جلو ببرم. این هفته هم که دیدی هیچ کاری نمی‌شد کرد. ولی اینطورم نبوده که هیچی...

+ به نظرم بیا و یه مدت مدل ثبت کردنت رو عوض کن!

- خودم بهش فکر کرده بودم!

+ آره آره! راستی اون چالش مینیمالیسم دیجیتالت چی شد؟

- خوب پیش رفته. به نظر میاد عادت چک کردن اینستا رو ترک کردم.

+ درسته، ولی فکر کنم حالا باید یه برنامه‌ی ترک یوتیوب بذاری =))

- چرا به جای این همه گیر دادن و طعنه زدن یه ذره تشویق نمی‌کنی آدمو؟ اصلا ببینم تو نمی‌خوای یه کم بخوابی؟

+ شرمنده، هنوز یه سری چیزا هست که لازمه بهشون رسیدگی کنم.

- همین‌قدر رسیدگی برا امروز بسه! تا وقتی بخوای همین‌طور وز وز کنی، نمی‌ذاری منم بخوابم.

+ جرئت داری خاموشم کن!

- می‌دونی که این کارو نمی‌کنم، ولی کاش می‌شد یه شب تا صبح میوتت کنم.

+ همچین قابلیتی تو برنامه‌م نوشته نشده، متاسفم :)

- ببین بیا یه توافقی کنیم. من فردا به همه‌ی چیزایی که گفتی فکر می‌کنم؛ به دوستام، عددها، بولت ژورنالم و یوتیوب. ولی الان بذار بخوابم.

+ نچ! دیشبم همین رو گفتی. امشب دیگه گولت رو نمی‌خورم!

- خب چطوره یه مدت کلا گیر ندی بهم؟

+ تازه یه روز از یه هفته‌ی کاملی که هیچی بهت نگفتم می‌گذره!

- [سرش را زیر بالش می‌برد] وااای از دست تو!

+ بعدشم امروز نزدیک یازده ساعت خوابیدی، چه خبرته؟!

- بالشو کجا می‌بری؟! مشکلت چیه؟

+ جمع کن دیگه تو هم! بلند شو یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز!

- [با اکراه جلوی آینه می‌رود] خوبم که، چیزیم نیست. مثل همیشه‌م.

+ منظورم این آینه نبود!

- آینه‌ی دیگه‌ای اینجا می‌بینی شما؟

+ کی رو داری می‌پیچونی آخه؟ :))

- نمی‌فهمم تو اینطوری قراره کمکم کنی؟ فقط داری منو سر لج می‌ندازی.

+ [بین وسایل دنبال چیزی می‌گردد]

- چی کار داری می‌کنی؟

+ بیا این دفترتو بگیر، چیزایی که میگم رو بنویس.

- مثل اینکه ول‌کن نیستی... خیله خب بده‌ش ببینم. بعدش می‌ذاری بخوابم؟

+ از لحاظ فیزیولوژیکی اینقدر خوابیدی که بدنت بهش احتیاجی نداره! ولی باشه. فقط اول باید اون اشتباهایی رو که تو برنامه‌ی قبلی داشتی و باعث شده کارمون به اینجا برسه درست کنیم.

- صبر کن ببینم! من اشتباه داشتم ولی کار ما به اینجا رسیده؟ می‌دونی تو مشکلت چیه؟ همیشه داری رئیس‌بازی درمیاری. فکر می‌کنی من هیچی حالیم نیست و تویی که عقل کلی و از شانس بدت مجبور شدی راهنمام باشی. وقتش نیست یه کم به فکر اصلاح خودت هم باشی؟

+ [پوزخند می‌زند] چطوره یه هفته برم دنبال اصلاح خودم که جنابعالی باز راحت بگیری بخوابی؟

- ببین، می‌دونم خراب کردم ولی اینجا فقط تو نیستی که می‌تونه فکر کنه. بیا بشین یه دقیقه... من هر چی بگی می‌نویسم. ولی بعدش تو هم حرفای منو گوش کن، خب؟ یه کم حرف بقیه رم گوش کن! ما این چند وقت دائم داریم دعوا می‌کنیم و این اعصاب هر دوتامون رو خراب کرده. اینطوری به جایی نمی‌رسیم، جفتمون. چون واقعیت اینه که ما از هم جدا نیستیم. یادت که نرفته؟

+ [آه می‌کشد] نه یادم نرفته. متاسفانه ما یه نفریم.

- [نفس عمیقی می‌کشد] استثنائا نشنیده می‌گیرم، چون شاید باورت نشه ولی منم می‌تونم فکر خودم و اعصابم باشم. پس آشتیِ موقت؟

+ آتش بسِ موقت! [دست می‌دهند]

- تو هم با این روحیاتت! همینی دیگه، چی کارت کنم :)) بیا بنویسیم.

+ من که می‌دونم فقط می‌خوای بنویسی که بعدش بری بخوابی :))

- حالا هر چی، باز منو سر لج ننداز! راست میگی شروع کن ببینم غیر از طعنه زدن چیزی هم بلدی؟!...

پ.ن. خیلی جدی‌م نگیرید :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب