پریشب، بعد از رد و بدل کردن چند پیام با مدیر گرایشمون راجع به درسهایی که ترمهای قبل گفته بودن چون توی کارشناسی پاس کردیم دیگه نمیخواد تو ارشد برداریم و حالا بعد از بررسیهایی که معلوم نیست کِی انجام شده نظرشون عوض شده (و البته به نتیجه نرسیدن بحث)، و بعد از مطرح کردن موضوع با دوستان دیگهای که حدس میزدم ممکنه این مشکل رو داشته باشن (که نداشتن، اما چندتاشون تایید کردن که اونا هم شنیده بودن مدیر گرایش همچین حرفی زده)، و بعد از تلاش برای نادیده گرفتن پیامهای حاوی غر و بد و بیراه یکی از همکلاسیها (تنها کسی که شرایطش مشابه منه و در واقع صحبت خودش با استاد باعث شد متوجه این موضوع بشیم، اما الان من رو فرستاده بود جلو و خودش فقط فحش میداد)، عصبانی و ناراحت و مضطرب رفتم که بخوابم.
قبل از خواب با یکی تو ذهنم راجع به همین قضیه حرف میزدم. ازم پرسید بدترین حالتی که ممکنه پیش بیاد چیه؟ براش گفتم اینکه مجبور شم به خاطر این دو تا درس هفت ترمه بشم (و یه سری جزئیات دیگه). بعد اضافه کردم ولی نه، این بدترین حالت نیست. اگه چارهی دیگهای نباشه بالاخره باهاش کنار میام و پایاننامه و پروژهها و برنامههای دیگهم رو تنظیم میکنم. سختترین چیز بلاتکلیفیِ الانه که نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته. و تصور کلی دوندگی که باید تو هفتهی بعد بکنم. و برنامهریزی و جمع کردن حواسم برای کارای دیگهای که اونا هم باید تو هفتهی بعد انجام بشن.
گفتم احساس سادگی میکنم که از اول رو حرف مدیر گرایش حساب کردم، اونم وقتی دو ترم بعدش با پیشنهاد خود من به راحتی یکی از درسهای جدول دروس اصلی رو تغییر داد (چون به هر حال «اصلی»تر از چند تا درس دیگهای بود که اصلا ارائه نمیشدن). و حالا میترسم نکنه زیر اونم بزنه و مجبور شم یه درس سومی هم بردارم! و اینکه بدم میاد از اون پسره که این قضیه رو بهم گفت و الان خودش کاری نمیکنه و فقط با فحش دادناش اعصاب منو خوردتر میکنه. متنفرم از اینکه هر ترم موقع انتخاب واحد به هر کی که میگفتیم فلان مشکلو درست کنین، میگفت فلان واحد مسئوله و ما بهشون گفتیم! آخرشم نفهمیدیم به کجا باید بگیم که آقا جان، گرایش جدید که ایجاد میکنین درسته که ممکنه نقصهایی داشته باشه ولی خب فیدبک که میدیم رسیدگی کنین دیگه!
گوش داد بهم و نپرید تو حرفم. آخرش با لبخندی که از پشت ماسکش معلوم بود (!)، گفت تو اشتباه نکردی، اونا قانون درست و ثابتی ندارن و حرف خودشون یادشون میره. آفرین که داری تلاش میکنی و پیگیر قضیهای و به همین راحتی نمیری زیر بار برداشتن درس اضافه. یه کم دوندگی داره ولی درست میشه.
(خیلی بچهی خوبیه. میشینه همونجا بهم گوش میده و وقتی که خودم بخوام حرف میزنه!)
آخرش فکر کردم اگه این وسط بمیرم چی میشه؟ دیگه هیچکدوم از اینا اهمیتی نخواهند داشت...
ولی این فکر آرومم نکرد و باعث نشد به بیاهمیتی دغدغههام پی ببرم. به جاش یادم انداخت خیلی وقت بود به مردن یا محو شدن فکر نکرده بودم. و این منو ترسوند، چون هر بار فکر کردم که «اگه من و این دغدغهها کلا نبودیم اوضاع برای بقیه خیلی هم فرقی نمیکرد» یه جورایی به فکر فرار از مشکلات بودم.
ولی الان نه. اگه بشینم و فقط غر بزنم هیچی درست نمیشه. اون وقت باید کاری رو بکنم که بقیه تصمیمشو گرفتن.
الان وقت محو شدن نیست.
(نمیدونم اینو کدوممون گفتیم. شاید هر دو، همزمان.)
- فاطمه
- جمعه ۱۵ اسفند ۹۹