شنبه که سالگرد شهادت سردار سلیمانی بود، میخواستم این پست را با این جمله شروع کنم: «رسیدیم به سالگرد آن یک هفته-ده روز پر از اندوه». آخرش نتوانستم حرفهای پراکندهام را جمع کنم. سه روزِ بعدش هم روزهای شلوغی بودند و خلاصه نشد تا امشب، چند ساعت مانده به سالگرد دومین اتفاق تلخ.
چند روز پیش یادداشتی میخواندم که میگفت درد گاهی عمیق است و گاهی دقیق. درد عمیق گستردهتر از آن است که به اتفاق خاصی وصل باشد، مثل درد وطن یا درد غربت. ولی درد دقیق بر واقعهای خاص متمرکز است مثل درد پایی که به میز خورده؛ میآید و میرود. این دردهای عمیقاند که میمانند...
اما من میگویم دردهای دقیقی هم هستند که نمیروند. جمع میشوند و گسترده و عمیق میشوند و میمانند. بعد مثلا میشوند همان درد وطن.
شنبه رفته بودم به محوطهی امامزادهای نزدیک خانهمان. محرم که رفته بودم، با چنین قابی روبهرو شدم: قبر ۴ نفر از جانباختههای سقوط هواپیما بهعلاوهی عکسی از سردار سلیمانی که آن روبهرو، کمی آنطرفتر از مزار شهدای گمنام نصب شده بود (یکی از سنگ قبرها کامل در عکس نیفتاده چون فردی آنجا نشسته بود و نمیتوانستم آنطرفتر بروم. شنبه عکسی با قاببندی بهتر گرفتم اما ترجیح دادم همین عکس را بگذارم). قابی که برایم معادل شده با چکیدهای از اندوه و بغض بابت حوادث آن یک هفته؛ دو درد دقیق که به عمق درد بزرگتری اضافه شدند.
فکر میکنم خیلی هم منسجمتر از آنچه شنبه نوشته بودم نشد. دو سه برابر این حرف زده بودم اما چون خودم هم فعلا حوصلهی خواندن بحث و نظر بقیه را ندارم ازش میگذرم. شاید وقتی دیگر و کلیتر بنویسم.
فعلا فقط دلم میخواهد برای آرامش روحشان و خانوادههایشان دعا کنم.