سلام. پست چهارم سال چهارصد و چهار رو داریم در تاریخ چهارِ چهار، چهارشنبه (حتی اگه بیان تاریخ دیگهای زیر پست بذاره). احتمالا جالبترین کاری که در این تاریخ رند بکنم نوشتن همین پست معمولی باشه!
دیروز اعلام آتشبس شد همونطور که میدونید. و علیرغم حرف و حدیثهای مختلف، من هم خوشحالم، هم حس غرور دارم نسبت به کشورم. البته که آتشبس به معنی پایان صددرصد جنگ نیست و همهی این چیزها که میدونیم.
شب قبلش (بامداد سهشنبه) حملات به تهران خیلی شدیدتر از همیشه بود و من واقعا یه تایمی وحشتزده نشسته بودم تو جام و فقط با ذکر گفتن بود که تونستم کمی آروم بشم. اینکه دیشب دیگه نصفهشب با سروصدا از جا نپریدم واقعا جای خوشحالی داشت.
تو پست قبل گفتم تهران نیستیم. درواقع فقط دو روز اونجا موندیم و برگشتیم خونه. انگار نمیتونستیم خیلی دور بودن از خونه خودمون رو تحمل کنیم و نگران بودیم. گاهی فکر میکردم ترجیح میدم هر اتفاقی هم میفته تو اتاق خودم باشم. هرچند وقتی بامداد سهشنبه در و پنجرهها میلرزیدن دیگه این فکرو نمیکردم! بهجاش فکر میکردم اونایی که خونهشون آوار شده سرشون چی کشیدهن یا خوش به حال اونایی که تو شهرهای امنترن.
آدم تو شرایط اون ۱۲ روز خیلی با خودش فکر میکنه که اگه جنگ تموم شه فلان کار و بهمان کارو میرم زودتر انجام میدم و اینها. امیدوارم ارادهش واقعا بمونه! فعلا تنها کار مفیدی که دیروز کردم شروع یه کتاب جدید بود. این ۱۲ روز سراغ هیچکدوم از کتابهای نصفهم نتونستم برم و دیروز گفتم حداقل یهدونه جدید شروع کنم که برگشته باشم به کتاب خوندن.
سعی میکردم این مدت پروژهای که دستم بود رو پیش ببرم. از قبل یه گرهی افتاده بود توی کار و به دلیل ددلاین یه پروژه دیگه، کلا این یکی رو دو هفتهای گذاشته بودم کنار. برگشتن بهش و تمرکز کردن روش سخت بود. اما سعی میکردم هر روز در حد یکی دو ساعت بشینم و آروم آروم جلو ببرمش. بالاخره کمکم فهمیدم مشکلش چیه و دیروز اون گره اصلی هم باز شد خدا رو شکر.
انتظار زیادیه اگه فکر کنیم همه عالم و آدم باید ازمون خبر میگرفتن، اما یادمون نره کیا این کارو کردن. در مورد من هم، چند تا از دوستانم بودن که روزانه با هم در تماس بودیم و همین حرف زدنها دلگرمی بود واقعا. (هرچند امروز که به شدت دلم میخواد برم بیرون، هیچکدومشون در حال حاضر تهران نیستن :دی)
همین، دوست داشتم چند کلمهای بنویسم بعد از این ۱۲ روز تا کمی مه مغزیم فرو بشینه. خیلی حرفها و حسها هنوز تو سرم میچرخن و نمیدونم، شاید کمکم شکل بگیرن و جای خودشون رو پیدا کنن تا بیان از نوک انگشتام روی دکمههای کیبورد.
امیدوارم سلامت و آروم باشید.