سلام. تو پست قبل از یه چالش شخصی حرف زدم. خب، نتونستم اون‌طور که دلم می‌خواست اینجا ازش بنویسم ولی مهم نیست. هر روز برای خودم می‌نوشتم. متوجه شدم که انجام یک‌سری کارها، پیگیری‌ها و حرف زدن‌ها هنوز برام سخته و عقب‌شون می‌ندازم. مثلا حقوقم رو توی شرکت نداده‌ن و قرار هم شده بود از مهر نحوه‌ی همکاری پروژه‌ای بشه. من تصمیم داشتم بگم اول باهام تسویه کنن بعد کار جدید می‌گیرم. نتونستم بگم! البته پروژه‌هه رو هم هنوز نگرفتم ولی به نظرم بهتر بود این جمله رو قاطعانه بهشون می‌گفتم. البته که این وسط یک بار زنگ زدم (بعد از اینکه چند روز هی عقبش انداختم!) و فقط راجع به این صحبت شد که پولم رو به محض اینکه فلان اتفاق بیفته میدن و این فلان اتفاق نمی‌دونم چرا نمی‌افته. به نظرم نباید خیلی به این شرکته امید داشته باشم. خلاصه می‌شه گفت از مهر سر این کار نرفتم ولی درگیر پروژه‌های دیگه‌ای بودم. نمی‌دونم چرا از این دانشگاه لعنتی نمی‌تونم دل بکنم! شاید چون این سبک پروژه‌ای کار کردن برام جذاب‌تره و به واسطه‌ی افراد و امکاناتی که باهاشون کار می‌کنم فعلا اینجا امکانش برام فراهمه. وگرنه با استادها و کلاس‌ها کاری ندارم.

بگذریم. دیروز به یکی از بزرگ‌ترین ترس‌هام غلبه کردم. البته "غلبه" کلمه‌ی درستش نیست، بهتره بگم باهاش مواجه شدم. چون می‌دونم ده بار دیگه هم پیش بیاد باز بابتش استرس می‌گیرم. اونم ترس از صحبت کردن جلوی جمعه. من هیچ‌وقت ارائه‌ی کنفرانسی نداشته‌م یا سر کلاس تدریس نکرده بودم. ارائه‌هام در حد پروژه‌های کلاسی بودن و دفاع ارشدم هم مجازی بود.

چند ماه پیش با یه پزشک پروژه‌ای رو شروع کردیم و این بین یهو قرار شد کارمون رو تو کنگره‌ی سالانه‌ی اون پزشک‌ها هم ارائه کنیم! ما دو نفر بودیم و گرچه دو تا دانشجو رو هم این وسط به کار گرفته بودیم، خودمون دو تا قرار بود بریم برای ارائه. دو سه هفته‌ای درگیر درست کردن اسلاید و دعوا کردن سرشون بودیم! تا بالاخره به یه چیزی که مورد توافق جفتمون بود رسیدیم و قرار شد بخش اول رو اون بگه و بخش دوم که عملا توضیح خود پروژه بود با من باشه.

و دیروز من برای اولین بار رفتم روی سن یه سالن بزرگ، سالن اصلی مرکز همایش‌های برج میلاد، به‌عنوان سخنران!

سالن پر نبود ولی ابهت داشت. جرئت نداشتم ارتباط چشمی برقرار کنم و فقط برای اینکه سرم همه‌ش توی لپ‌تاپ نباشه صندلی‌های خالی رو نگاه می‌کردم و برای اونا توضیح می‌دادم :)) بعد از چند جمله‌ی اول متوجه شدم باید به میکروفون نزدیک‌تر وایسم و صدام تا الان ضعیف بوده. اینجا تازه صدام رو که توی سالن پخش می‌شد شنیدم. الان یادم نیست واقعا صدام می‌لرزید یا نه، ولی یادمه چند بار متوجه لرزش دستم شدم و از ذهنم گذشت که با دستام باید چه کار کنم! با همه‌ی این احوالات، به نظرم تونستم داستان کارمون رو روان تعریف کنم. حتی یه جا از چارچوب جملاتی که قبلا برای خودم چیده بودم خارج شدم و به ارائه‌ی دکتر قبلی اشاره‌ای کردم. وسط ارائه متوجه شدم نصف اسلایدها رو همینطوری اومدم جلو بدون اینکه بخوام به نوت‌ها نگاه کنم. البته امکانش هست کلیدواژه‌ای رو جا انداخته باشم، ولی اینطور نبود که چیزی یادم بره و ذهنم قفل بشه (اتفاقی که روز قبلش حین تمرین برام افتاد). ما کلا برای ارائه‌مون تایم کمی داشتیم که تازه بین دو نفرمون تقسیم شده بود، حرفای من هم حداکثر یک‌ربع طول می‌کشید ولی اونجا تقریبا ۱۰ دقیقه‌ای تموم شد. بعدش که اومدیم بیرون، یه دوست دیگه که اومده بود ازمون عکس بگیره بهم گفت خوب و روون گفتی، و از فیدبکش خوشحال شدم. می‌دونم ارائه‌ی بی‌نقصی نبود، از دیروز هی یاد بعضی جملاتم میفتم و به خودم میگم کاش فلان‌جور می‌گفتمش. ولی سریع به خودم یادآوری می‌کنم که هر چی بود از پسش براومدم!

این چیزی که تعریف کردم، می‌دونم شاید از بعضی جهات کار خیلی بزرگی هم نباشه و برای خیلی‌ها راحت‌تر از این حرفا باشه، ولی حس کردم باید جزئیاتی که یادم مونده رو ثبت کنم. خیلی وقت پیش یه تیکه از یه فیلم رو دیدم که مورگان فریمن توش میگه اگه کسی دعا کنه خدا بهش صبوری/شجاعت/... بده، خدا همینطوری بهش اون ویژگی رو میده یا فرصتی بهش میده که توش صبور/شجاع باشه؟ اونجا فهمیدم من احتمالا از فرصت‌ها خوب استفاده نمی‌کنم. الان می‌دونم اگه دوباره چنین موقعیتی پیش بیاد بازم استرس خواهم داشت، ولی حداقل این ذهنیت که یه بار قبلا انجامش دادم بهم اعتماد‌به‌نفس می‌ده. برای همین، بیشتر از هر چیزی از این خوشحالم که این بار از چنین فرصتی فرار نکردم :)