۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب‌باز» ثبت شده است

باغ آلبالو

سلام

اومدم یه پست درهم برهم بنویسم دیدم این تو پیش‌نویس مونده بیچاره. البته پیش‌نویس تو ورد زیاد دارم ولی این یکی تو خود بیان بود و خب اینجا ما به صف احترام می‌ذاریم!

قضیه اینه که من بعد دو سه سال یه تئاتر رفتم و خودمو خفه کردم از بس همه جا بهش اشاره کردم :)) ولی اینجا بحث دیگه‌ای رو در ادامه‌ش می‌خوام بگم.

خب، من چند هفته پیش رفتم کتابخونه‌ی دانشگاه و همینطور که بین کتابا می‌گشتم، نمایشنامه‌ی باغ آلبالو (از چخوف) به چشمم خورد. شاید اسمشو شنیده باشین، چون نمایشنامه‌ی معروفیه و منم دلم می‌خواست بخونم ببینم چیه که اینقدر ازش حرف می‌زنن. خلاصه امانت گرفتم و شروع به خوندنش کردم. بعد فکر کردم ای کاش یه اجرا هم ازش ببینم. سرچ کردم و یه اجرا تو سال ۹۵ ازش پیدا کردم اما نگهش داشتم برای بعد از خوندن کتاب. چند روز بعد تصادفی تو استوری یه نفر متوجه شدم همین الان هم یه اجرا ازش رو صحنه هست! به کارگردانی حسن معجونی که قبلا هم یه اجرا از همین باغ آلبالو داشته، و این انگار آپدیتی از همونه. خلاصه گفتم این هم‌زمانی بی‌حکمت نیست و من حتما اینو می‌رم! چون دیگه نمی‌خواستم با اون دوستای قبلیم تئاتر برم (به دلیل مورد سوم این پست!)، همینطوری به خونواده پیشنهاد دادم و برادر و مامانم گفتن ما هم دوست داریم ببینیم. خلاصه چند شب پیش رفتیم و اجرای قشنگی هم بود.

‌از این عکسای اینستاگرامی :))

حالا چی می‌خواستم بگم؟ ببینید این نمایشنامه (بدون اسپویل) درباره‌ی یه خونواده‌ی اشرافیه که همیشه با ثروت‌شون زندگی کردن و کار و حرفه‌ی خاصی نداشتن، حالا به خاطر بدهیْ بانک می‌خواد ملک‌شون (خونه و باغ آلبالو) رو به حراج بذاره. اینا هم همه‌ش می‌شینن می‌گن ای بابا چه کار باید بکنیم، ولی در عمل به پیشنهادا توجهی نمی‌کنن و باز امیدشون به پولیه که فلانی براشون بفرسته و این‌جور چیزا. بعد با وجود بی‌پولی طبق عادت‌های اشرافی‌شون مهمونی می‌گیرن یا میرن رستوران گرون یا به بقیه پول می‌دن. از اون طرف هم همه‌ش تو فکر گذشته و خاطراتی‌ان که داشتن. یه طنز تلخی داره خلاصه.

من خودم از اجرایی که دیدیم لذت بردم، به نظرم با وجود زمان نزدیک دو ساعت حوصله‌سربر نبود و لحظات خنده‌داری هم داشت. اما بعدش که از مامانم نظرشو پرسیدم گفت «من نفهمیدم چرا اینقدر همه می‌خندیدن، من خیلی ناراحت‌شون شدم که داشتن خونه‌شونو از دست می‌دادن. یاد خونه‌ی اهواز افتادم [خونه‌ی پدریش] که ما هم همینطوری ولش کردیم و فروشش رو عقب می‌ندازیم و...»

ناراحت شدم که این موضوع براش تداعی شده، ولی دیدم جالبه که هر کسی می‌تونه برداشتی با توجه به موقعیت خودش داشته باشه. مثلا جنبه‌ایش که برای من پررنگ‌تر بود همون چسبیدن بیش از حد به گذشته (خاطرات خوش، اشتباه‌ها و...) ولی عملا کاری برای حفظش نکردنه. یا برعکس، اهمیتی که رها کردن گذشته و رفتن به مسیرهای جدید می‌تونه داشته باشه.

شاید علاوه بر نقدهایی که چخوف تو باغ آلبالو به جامعه‌ی اون روزش داره، به خاطر این برداشت‌ها هم هست که اثر معروف شده.

اون اجرای سال ۹۵ رو خودم هنوز ندیدم ولی دوست داشتین از این لینک یوتیوب می‌تونید ببینیدش. البته بیشتر پیشنهاد می‌کنم خود نمایشنامه رو (هم!) بخونین.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۹ خرداد ۰۱

نمایشگاه کتاب

سلام

چهارشنبه رفتم نمایشگاه کتاب. با دوستم قرار نصفه‌نیمه‌ای گذاشته بودیم، ولی در نهایت هم کار براش پیش اومد هم انگار خیلی مایل نبود. منم مشکلی نداشتم که تنها برم. مخصوصا که می‌خواستم کتاب تازه منتشرشده‌ی بانوچه‌ی عزیز رو هم بگیرم و خودشونم قرار بود باشن. خب من درسته با ایشون زیاد دوست نیستم (از این نظر که بعضی وبلاگ‌نویس‌ها دوستی نزدیک‌تری با هم دارن)، ولی بالاخره می‌شناسیم هم رو. نمی‌خواستم موقع امضا گرفتن مثل غریبه‌ها رفتار کنم و یه معضلم این بود که اگه دوستم همراهم باشه، چطور بدون اشاره به وبلاگ و کانال‌ها براش توضیح بدم چرا دارم خودمو به نویسنده‌ی این کتاب معرفی می‌کنم :))

ضمنا به خودم گفته بودم همین لیان‌دخت رو می‌خرم و تو خرید کتاب زیاده‌روی نمی‌کنم (هنوز یه عالمه کتاب نخونده دارم). فوقش فقط یه کتاب دیگه می‌خرم! به قولم هم عمل کردم و غیر از اون، فقط کتاب آداب کتاب‌خواریِ احسان رضایی رو خریدم که اونم تازه منتشر شده.

  • فاطمه
  • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱

آوای رستاخیز

سلام

گفتم جلوی کمال‌گراییم رو بگیرم که پست بلند و توضیح زیاد دوست داره! و بعد از مدت‌ها یه معرفی کوتاه بذارم از کتابی که خوندم که حداقل بعدا یادم بیاد چی به چی بود.

«آوای رستاخیز» یه نمایش‌نامه از آرتور میلره. آرتور میلر رو من اولین بار با نمایش‌نامه‌ی «مرگ فروشنده»ش شناختم که فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی با اقتباس ازش ساخته شده (البته اون رو نخونده‌م). بهمن ماه تو نمایشگاه کتاب مجازی دنبال کتابای کم‌حجم بودم و تو نشر چترنگ که می‌گشتم، آوای رستاخیز به چشمم خورد.

داستانش تو یه کشور خیالی (انگار تو آمریکای جنوبی) می‌گذره که سال‌هاست درگیر جنگ داخلی بین گروه‌های مختلف و مخالفین دولته. رئیس جمهور کشور (ژنرال فلیکس باریوز) تونسته رهبر یکی از این گروه‌های انقلابی رو دستگیر کنه، اما معلوم می‌شه این آدم بین روستایی‌ها و بعضی مردم تبدیل به یه قدیس شده و خدا (یا پسر خدا) می‌دوننش. حتی معجزاتی ازش دیده شده! فلیکس که تا حالاش هم کلی از مخالفینش رو اعدام کرده، این بار تصمیم می‌گیره این فردو به صلیب بکشه که حساب کار دست ملت بیاد. یه شبکه تلویزیونی آمریکایی هم برای حق فیلم‌برداری از این رویداد کلی پول بهش پیشنهاد می‌ده! داستان حول دستگیری این فرد (که ما هیچ‌وقت نمی‌بینمش) و تلاش اطرافیان فلیکس برای منصرف کردنش می‌گذره. جالب‌تر خود اون فرد قدیسه که گاهی می‌خواد به صلیب کشیده بشه و گاهی نه!

چند تا از دیالوگ‌های نمایش‌نامه رو در ادامه می‌ذارم:

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

زنان نامرئی - بی‌پلاس

سلام

چند روز پیش اپیزود جدید پادکست بی‌پلاس رو گوش می‌دادم که خلاصه‌ی کتاب زنان نامرئی رو می‌گفت. این کتاب به‌طور کلی می‌خواد بگه تو خیلی از تصمیم‌گیری‌هایی که تا به حال تو جوامع انجام شده، اغلب اوقات نیازها و خواسته‌های زن‌ها دیده نشده. قصد و غرضی هم پشتش نبوده، دلیلش فقط این بوده که تصمیم‌گیرنده‌ها خیلی وقتا مرد بودن یا داده‌هایی که اساس تصمیم‌گیری‌ها بودن از تجربه‌ی مردها اومده بوده و همین باعث شده نیاز زن‌ها دیده نشه. در مورد این سوگیری داده‌ها و شکاف اطلاعاتی، کتاب مثال‌های زیادی در محیط‌های شهری و روستایی، فضاهای کاری (حتی شرکتایی مثل گوگل و اپل)، استانداردهای ساختمان‌سازی یا طراحی اتومبیل، آزمایش‌های پزشکی و دارویی، و... در جوامع مختلف می‌زنه.

برخلاف برخی افراد* که صرفا دنبال برابر بودن همه چیز برای زن و مرد هستن، یه عده دیگه از جمله نویسنده‌ی این کتاب می‌گن اتفاقا باید تفاوت‌های زن و مرد رو بپذیریم و ببینیم. نویسنده اینجا در مورد لزوم تفکیک داده‌ها براساس جنسیت حرف می‌زنه که اون شکاف اطلاعاتی پر بشه، و معتقده تفاوت در نیازها و خواسته‌های زن‌ها و مردها باید دیده بشه تا بعد منجر به برابری هر دو گروه در برخورداری از امکانات و فرصت‌ها بشه.

گرچه با کلیت حرف کتاب موافقم، کامنت یه نفر باعث شد در مورد بعضی مثال‌هاش بخوام بیشتر فکر کنم. یکی از مثال‌های کتاب در مورد دمای فضای داخلی اداراته. میگه دمای استاندارد ساختمان‌ها براساس استاندارد مردانه تعیین شده در حالی که زن‌ها به خاطر متابولیسم متفاوت‌شون دمای بدن‌شون کمی از مرد‌ها پایین‌تره. در نتیجه -این رو علی بندری براساس مشاهدات خودش چه در داخل چه خارج کشور اضافه کرد- تو یه فضای اداری خیلی وقتا خانوما یه شال یا لباس اضافه همراهشون دارن (خب خدا رو شکر به خاطر حجاب این مشکلمونم حل شد :دی).

اون فرد تو کامنتش نوشته بود این که نشد حرف! اصولا دمای یه محیط باید مطابق با نیازِ گرمایی‌ترین عضو حاضر در اونجا تنظیم بشه و بقیه اگه سردشون شد لباس اضافه بپوشن (چون برعکسش که نمی‌شه :دی). نوشته بود اگه اینطوری بخوایم فکر کنیم، جامعه رو می‌شه صد جور به گروه‌های مختلف تقسیم کرد (مثلا براساس سن و سال به جای جنسیت) و همیشه گروهی وجود داره که نیازش در نظر گرفته نشده یا در اولویت نیست.

این صحبت شاید تا حدی در مورد بعضی مثال‌های کتاب صدق کنه. اما فکر می‌کنم هدف این نیست که بیایم یکی‌یکی مثال‌ها رو بررسی کنیم ببینیم درستن یا نه. هدف اینه که نسبت به کلیت این موضوع آگاه‌تر بشیم و ببینیم که رد پاش تو خیلی موارد جزئی و روزمره دیده می‌شه.

موضوعی که از اواسط پادکست ذهنم رو مشغول کرد، مشکلی بود که خودم تازگی باهاش مواجه شده‌م. تو دانشکده‌ی ما نه اینکه مسئولین بخوان خانم‌ها رو نادیده بگیرن، بلکه به خاطر تعداد کم دخترها ناخودآگاه اون شکاف اطلاعاتی شکل گرفته و احتمالا اونا از مسائلی که ذهن ما رو درگیر کرده صرفا خبر ندارن. مثلا همین الان یکی دو تا مشکل در مورد سرویس بهداشتی و نمازخونه‌ی خانوما وجود داره که حل کردنش نباید اونقدرا سخت باشه اما انجام نمی‌شه. قطعا یه دلیلش کوتاهی و بی‌حواسی مسئول‌هاس، ولی به عقیده‌ی من اینکه خود ما هم به جز یکی دو بار پیگیریِ نصفه نیمه کار دیگه‌ای نکردیم خیلی موثره. اغلب فقط بین خودمون غر می‌زنیم و نمی‌ریم ببینیم که مسئله رو با کدوم مسئول باید مطرح یا بهش یادآوری کنیم.

خلاصه که جوگیر شدم و می‌خوام فردا با یه آفتابه برم جلوی دفتر رئیس دانشکده تحصن کنم =)))

اگه شما هم از این مثال‌های کوچیک دور و برتون دیدین و براش کاری انجام دادین بگین. شاید جایی تذکری دادین یا تو یه تصمیم‌گیری سعی کردین اون تفکیک اطلاعات رو داشته باشین، یا هر چیز دیگه. ولی می‌خوام این یه بار نشینیم مشکلاتی رو که همه می‌دونیم وجود داره لیست کنیم. راجع به اونایی بگیم که شاید جزئی باشن، ولی برای حل‌شون حداقل یه تلاشی کردیم.

منم ایشالا نتیجه‌ی تحصن و پیگیریم رو بهتون خواهم گفت :))

* می‌خواستم بگم برخی فمنیست‌ها، ولی دیدم تعریف دقیق فمنیست یا گرایش‌های مختلفش رو نمی‌دونم. و اصلا چه اهمیتی داره اسم تفکرایی که دارم می‌نویسم چیه.

پ.ن. احتمالا این کتاب رو برای اون ماهی که چالش طاقچه درباره‌ی فمنیسم و زنانه بخونم.

پ.ن۲. همزمان شدن این پست با مناظره‌ها و بحث‌های حقوق زنان که همیشه اینجور وقتا بیشتر مطرح می‌شه اتفاقیه! فقط می‌خواستم خلاصه‌ی مطالب پادکست و کتاب رو بنویسم و کاری به اون داستانا نداشتم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها

[سلام. این پست رو مخصوص چالش طاقچه نوشتم و تو ویرگول منتشرش کردم. ولی چون کتاب (و یادداشتم!) رو دوست داشتم خواستم اینجا هم بذارمش. تو این پست ننشستم کل داستانو تعریف کنم، به یه قسمتاییش اشاره کرده‌م ولی تلاش کردم وقایع مهم رو اسپویل نکنم. (خداییش بعضی پست‌های دیگه تو ویرگول اسپویل بیشتری داشتن :/) تازه اینقدر اتفاقات و داستان‌های جذاب دیگه تو کتاب هست که یه ذره‌شم اسپویل بشه اتفاقی نمی‌افته! :)) ]

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها نوشته‌ی داگلاس آدامز، جلد اول از یک مجموعه‌ی ۶ جلدی علمی تخیلیه که عمده‌ی داستانش در فضا و سفر به سیاره‌های دیگه می‌گذره. شخصیت‌های اصلی داستان آرتور دنت (یک انسان زمینی!) و دوستش فورد پریفکت هستن. فورد یک اتواستاپ‌زن (هیچ‌هایکر) کهکشانیه که ۱۵ ساله تو زمین گرفتار شده. طی ماجرایی آرتور متوجه این موضوع می‌شه و این دو نفر راهی سفرهای کهکشانی می‌شن. کتاب به زبان طنز هست و طی داستان به برخی مفاهیم انسانی با طنز و کنایه اشاره‌هایی می‌شه. دوست دارم تو این یادداشت به چند تا از این موارد اشاره کنم.

از پوسترهای فیلم The hitchhiker's guide to the galaxy (که از روی همین کتاب ساخته شده!)

  • فاطمه
  • شنبه ۸ خرداد ۰۰

۲۹۶

سلام، نماز روزه‌هاتون قبول باشه. دیدم چند روزه پست نذاشتم، همین‌طوری اومدم از این روزا یه کم تعریف کنم و حرف بزنیم :)

۱) به عنوان اولین کتاب چالش طاقچه، همون یادداشتم درباره‌ی کتاب کمدی‌های کیهانی رو تو ویرگول منتشر کردم. البته یه کم تغییرش دادم که مطابق ترجمه‌ای بشه که تو طاقچه موجوده (ترجمه‌ی نشر چشمه)، چون در نهایت باید به اون لینک می‌دادیم و خودشونم گفته بودن اگه از کتاب عکس می‌ذارین از اپ طاقچه باشه. (این وسط برام جالب بود که ترتیب داستان‌ها تو دو تا ترجمه متفاوته!) خلاصه امروز بالاخره پستم تایید شد و کد تخفیف ۶۰ درصد رو برام فرستادن! (کاش صحبت کنیم به جاش یه ماه اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت بدن D:) اما چیزی که ازش خوشم اومد نوع برخورد تیم طاقچه و کامنت گذاشتن‌شون برای همه‌ی یادداشت‌ها بود. کامنتشون بهم انگیزه داد که ماه‌های بعد هم ادامه بدم! شاید بگین بالاخره اونا هم از این خوش‌برخوردی منافع خودشون رو دارن، ولی نمی‌شه منکر تاثیر و انگیزه دادن همین تشویق‌های کوچیک شد. کاش تو کارای دیگه هم این وجود داشته باشه.

گفته بودم که تو این چالش برای هر ماه یه موضوع مشخص شده و برای هر موضوع چند تا کتاب هم خودشون پیشنهاد دادن. من خیلی دلم می‌خواست کتاب‌هایی غیر از اونایی که پیشنهاد داده شده بخونم و درباره‌شون بنویسم. اما غیر از اینکه خودم کتابای زیادی نمی‌شناسم، این محدودیت هم وجود داره که اون کتاب باید تو طاقچه باشه. البته که بعضی کتابای پیشنهاد شده هم برام جذابن. حالا ببینیم در ادامه چی می‌شه :)

۲) هر سال اول ماه رمضون با خودم تصمیم می‌گیرم که: دیگه امسال تو افطار و سحر پرخوری نمی‌کنم، کل روز رو نمی‌خوابم، شبا میرم پیاده‌روی، و روزه بودن باعث نمی‌شه نتونم بشینم پای کار و درسم! بالاخره یه کم در طول روز و یه کم در طول شب یه مقدار که می‌تونم وقت بذارم برای کارام!

ولی در عمل؟ :)))

خب بذارین مثبت باشیم! دارم کمتر می‌خوابم و در طول روز هم می‌تونم بشینم پای کارهام... که البته باید یکی دو ساعت از بیدار شدنم بگذره که لود بشم :/ بعدم باید خودمو با وعده‌هایی مثلِ «فقط نیم ساعت بشین پاش» مجبور به همون نیم ساعت کار کنم :/ (راستش روزه بودن در مورد این موضوع بهانه‌س بیشتر). در مورد پرخوری هم اصلا کی گفته من قبلا پرخوری می‌کردم؟ خیلی هم سالم و به اندازه دارم می‌خورم ^_^

‌‌

۳) من با این که خیلی چایی‌دوست هستم، در حالت عادی قبل و بعد غذا چای نمی‌خورم. غیر از بحث سلامتیش، اینطوری عادت کردم اصلا. اما تو ماه رمضون همه چی عوض می‌شه: روزه‌ی من با چای شروع و با چای تموم می‌شه :)) اگه آب رو در نظر نگیریم، آخرین چیزی که سحر می‌خورم یه لیوان چاییه، از اون‌طرفم با چایی شیرین باید افطار کنم!

حالا افطارش به نظرم زیاد اشکال نداره چون یه کم فاصله میفته تا غذا خوردن، اما مشکل اصلی سحریه. نمی‌دونم چه مرضیه که بعد از این که هر چی معده‌ی بدبختم جا داشت غذا و خوردنی ریختم توش، باااید یه لیوان چایی‌مو هم بخورم! نه چون بخوام بشوره ببره، چون فکر می‌کنم معتادم و اگه چایی نخورم در طول روز سردرد می‌گیرم :/

حالا باز کاش این فرضیه براساس تجربه‌ی شخصیم بود. ولی از تجربه‌ی پدرم اومده که چند سال پیش یه بار (فقطم یه بار!) که روزه بود عصرش سردرد گرفت و حدس زد به خاطر چایی نخوردن سحرشه. منم چون کلا زیاد پتانسیل سردرد گرفتن دارم اینقدر خواستم پیشگیری کنم که عادتم شده :/

خلاصه که خدا آخر و عاقبت همه‌مونو به خیر کنه :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰

چالش‌های کتابی!

۱) ممنون از دردانه که منو به چالش هفت‌سین کتاب دعوت کرد. دور اول که کتابام رو نگاه کردم فقط سه تا عنوان پیدا کردم که با سین شروع می‌شدن :/ تو دلم گفتم ببین دردانه هم به کی امید داشت :)) رفتم سراغ طاقچه، اونجا هم چند تا کتاب داشتم که با سین شروع می‌شن ولی به جز یکی که هنوز تموم نشده، بقیه رو معلوم نیست کی بخوام بخونم. حس کردم اینا حساب نیستن. پس دست به دامن کتاب‌های قدیمی‌تر و مال نوجوونیم شدم که تو ردیف پشتی‌ان. به کمک اونا لیست رو کامل کردم! (اون عروسک گاو و تخم مرغ رنگی هم برای اینن که هفت‌سین یه کم بیشتر حس و حال عید داشته باشه :)) )

۱) سیر زمان – امسال (پارسال!) با دوستم قرار گذاشتیم برای تولدامون به هم کتاب هدیه بدیم، ولی اینطوری که به هم بگیم چه کتابی می‌خوایم! این یکی از هدیه‌هامه. (من تو تخفیف نمایشگاه براش کتاب خریدم، اون با تخفیف سی‌بوک :دی)

۲) سه‌شنبه‌ها با موری - اینم که تو هفت‌سین همه هست :)) (متاسفانه سلام بر ابراهیم رو من نداشتم!)

۳) ساده – کتاب شعر سید تقی سیدیه. با امضای خودش از نمایشگاه کتاب ۹۸ :))

۴) سرگذشت رستم – راهنمایی که بودم این کتابو یه دوستی بهم هدیه داد.

۵) سیرک مرگبار – از این فرصت استفاده کنم و بگم که چقدر مجموعه‌ی بچه‌های بدشانس رو دوست داشتم. یه سالن خزندگان هم داره ولی گفتم به کتابای دیگه هم فرصت نشستن تو هفت‌سین رو بدم!

۶) سرزمین پدری – خیلی سال پیش یه بار بابام برای تولدم سه جلد کتاب از نشر افق برام خرید که این یکی‌شونه. از داستاناشون تقریبا چیزی یادم نیست ولی به نظرم دوست‌شون داشتم. حس خوبی بهشون دارم و دلم می‌خواد دوباره بخونم‌شون.

۷) سگ‌ها لطیفه نمی‌گویند – اینم از اون قدیمیاس که تو کتاب‌خونه‌ی برادرم پیداش کردم. لوییس سکر هم واقعا عالیه!

+ سوء تفاهم (آلبر کامو) - اونی که گفتم تو طاقچه دارم و هنوز کامل نخوندمش.

اگه دوست داشتین شما هم شرکت کنین و به دردانه خبر بدین :)

۲) چالش کتاب‌خونی طاقچه امسال به این صورته که هر ماه یه کتاب با موضوعاتی که مشخص کردن می‌خونیم و بعد درباره‌ش یه یادداشت تو ویرگول می‌نویسیم. جزئیاتش رو می‌تونید تو وبلاگ خودشون بخونین. من تا جایی که بتونم می‌خوام شرکت کنم. در واقع می‌خوام سعی کنم تو کتابایی که قبلا خوندم بگردم ببینم کدوماش به موضوعاتی که گفتن می‌خوره :))

۳) هلن هم توی گودریدز یه گروه کتاب‌خونی مخصوص بلاگرها زده که فعالیتش با چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه شروع شده. منِ جوگیرم عضوش شدم و امیدوارم حداقل یه کتاب رو بتونم تموم کنم تو تعطیلات :)) اگه دوست دارید بدونید قضیه‌ی گروه و چالشش چیه پست خودش رو بخونید.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

کلمه‌ی بوق‌لازم!

سلام

تازگی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها رو تموم کردم و یادم افتاد می‌خواستم درباره‌ی یه مسئله‌ای بنویسم. هیچ ربطی هم به مطالب خود کتاب نداره :))

خب احتمالا می‌دونین که «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها» ترجمه‌ی نشر میلکان هست از عنوان اصلیِ The Subtle Art of Not Giving a F**k نوشته‌ی مارک منسن. ترجمه‌های دیگه هم عناوین مشابهی دارن مثل «هنر ظریف بی‌خیالی» یا «هنر ظریف اهمیت ندادن». از کتاب‌های دیگه‌ی این نویسنده هم Everything is F**ked هست که با عناوینی مثل «اوضاع خیلی خراب است» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه شده.

با مارک منسن خیلی قبل از شناختن کتاب‌هاش، از طریق وبسایتش آشنا شده بودم. یه پست ازش خونده بودم که اینقدر برام نکته داشت که خلاصه‌شو تو دفترم نوشتم. این کتابم که ازش خوندم حرفای خوبی داشت که آدم می‌تونه فکر کنه بهشون. اما این باعث نمی‌شه با ادبیاتش مشکل نداشته باشم :)) نه تنها تو عنوان و متن کتاباش، تو ویدیوهای یوتیوبش هم با نرخ ده بار در دقیقه از کلمه‌ی ف** استفاده می‌کنه که باعث می‌شه من اعصابم خرد بشه و هیچ ویدیوییش رو تا آخر نبینم!

اعصابم خرد می‌شه چون اون کلمه همچنان برای من تابوئه. نمی‌گم تا حالا نگفتمش (انگار الانم که ستاره گذاشتم کسی نفهمیده چیه!)، ولی اینکه تیکه‌کلام بعضی آدما می‌شه و به راحتی به زبون میارنش رو درک نمی‌کنم. اینکه میاد رو عنوان یه کتاب می‌شینه رو که اصلا درک نمی‌کنم. و گاهی به نظرم میاد دلیل اینکه خیلیا چنین الفاظی رو مدام به کار می‌برن اینه که باحال به نظر بیان و جلب توجه کنن. حالا می‌خواد یه آدم عادی تو یه جمع کوچیک دوستانه باشه، یا آدم شناخته‌شده‌ای که سعی می‌کنه با مخاطبش صمیمی باشه. (همین الان یه تحلیل رائفی‌پور-طوری به ذهنم رسید: همون‌طور که یه زمانی سینمای هالیوود رو مروج سیگار کشیدن می‌دونستن، الان هم بعضی سریال‌ها دارن این کلمات رو عادی‌سازی می‌کنن D:) 

اینم بگم که خودم اونقدرم مودب و پاستوریزه نیستم، ما هم بالاخره تو جمع دوستامون گاهی یه سری الفاظ رو به کار می‌بریم یا شوخیایی می‌کنیم =)) ولی از نظرم جمع‌های دوستانه فرق داره با جایی مثل وبلاگ، کتاب یا رسانه‌ای که مخاطبش ممکنه هر کسی از هر سن یا فرهنگی باشه. (بی‌ادبانه‌ترین کلمه‌ای که تا حالا تو وبلاگم نوشتم فکر کنم چسناله بوده باشه :دی)

فرض کنیم این کلمه تو یه فرهنگ‌هایی پذیرفته‌شده و عادیه. البته با توجه به مشاهدات شخصی من (!) که تو بعضی برنامه‌هاشون موقع گفتن این کلمه بوق می‌ذارن یا اصلا چرا راه دور بریم، عنوان بعضی کتاب‌ها مثل همین The subtle art... یا کتابای گری جان بیشاپ که یه حرف از اون کلمه رو با ستاره جایگزین می‌کنن (چون روشون نمی‌شده کامل بنویسنش؟ D:)، فکر نمی‌کنم اونقدرم عادی باشه. ولی فرض کنیم هست. حالا چون برا اونا عادیه ما هم باید فکر کنیم با گفتنش داریم تابوشکنیِ درستی می‌کنیم؟

اون دو تا کتاب مارک منسن رو دو نفر دیگه هم ترجمه کردن که عنوان‌هاشون رو تو این عکس می‌تونید ببینید (با عرض معذرت). احتمالا به نظرشون با انتخاب دقیق‌ترین معادل‌های ممکن، در ترجمه امانت‌دار بودن و با سانسور نکردن یه حرکت خاصی کردن. و این براشون می‌ارزیده به این که کتابشون فقط اینترنتی یا تو انقلاب فروخته بشه یا دانلود بشه. خب یه عده هم می‌خرن چون بالاخره بدون سانسوره. ولی من شخصا حاضر نیستم همچین عنوانایی تو کتابخونه‌م وجود داشته باشن.

من تا وقتی متن کامل انگلیسی رو نخونم، نمی‌تونم قضاوت کنم ترجمه‌ای که خودم خوندم فقط ورژن مودبانه‌ای بوده یا سانسور هم داشته. اما اگه فقط از روی عنوان بخوام قضاوت کنم، به نظرم عنوان‌هایی مثل «هنر ظریف اهمیت ندادن» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه‌های غیر امانت‌دارانه‌ای نیستن. حتی اونقدرا غیر دقیق هم نیستن. حداقل این یه مورد اسمش سانسور نیست.

از طرفی من فکر می‌کنم واقعا بعضی جاها سانسور لازمه. احتمالا این که خیلی در مقابل سانسور جبهه گرفته می‌شه (حداقل بخشیش)، نتیجه‌ی سانسورهای بیش از حدِ لازم و رو اعصابیه که تو فیلما و کتابا و غیره باهاش روبه‌روییم. مخصوصا وقتی که از سانسور فراتر میره و به تغییراتی می‌رسه از جنس اضافه کردن آباژور به صحنه یا قضیه‌ی عموی سوباسا =))

 

بچه که بودم یاد گرفته بودم نشون دادن انگشت شست فحشه. چیزی که الان خیلی عادیه و نشونه‌ای شده برای لایک یا تایید. الانم شاید من پیر یا حساس شدم و برای نسل جدید یا خیلی از هم‌نسل‌هام این چیزا معانی ملایم‌تری دارن. با این وجود اگه بچه‌م یه روز این کلمه رو به کار ببره دهنشو... اممم، یعنی تو دهنش فلفل می‌ریزم :))

نظر شما چیه؟ فرض کنین فیلتری مثل وزارت ارشاد وجود نداره. فکر می‌کنین موقع ترجمه و دوبله و غیره باید یه فیلتر عرف و فرهنگ وجود داشته باشه؟ یا باید این کارا رو کاملا امانت‌دارانه انجام داد و فوقش براش محدودیت سنی گذاشت و بقیه‌شو سپرد دست مخاطبا؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

مادام پیلینسکا و راز شوپن

از یکی دو سال پیش که معرفی کوتاهی از کتاب مادام پیلیسنکا و راز شوپن (نوشته‌ی اریک امانوئل اشمیت) خوانده بودم، اسمش رفته بود در لیست کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم. هرچند اصرار و عجله‌ای برای خریدنش نداشتم، تا حدود دو ماه پیش و در باغ کتاب. یکی دو ساعت بعد از یک مصاحبه‌ی کاری بود و قرار بود دوستم را آنجا ببینم. در بخش کتاب‌فروشی که می‌گشتیم چشمم به کتاب مادام پیلینسکا و راز شوپن خورد (از نشر چترنگ). برخلاف آنچه فکر می‌کردم کم‌حجم بود، پس به خودم اجازه دادم با وجود چندین کتاب خوانده‌نشده‌ی منتظر در کتاب‌خانه‌ام بخرمش.

مصاحبه‌ی آن روز صبح گرچه اولین تجربه‌ام نبود، اما تجربه‌ی خاصی به شمار می‌آمد. به خاطر بعضی سوالات، بعد از بیرون آمدن از آن شرکت فکرم به شدت مشغول شده بود؛ به مسیرم، مهارت‌هایم و علایقم فکر می‌کردم. و شاید چون همان شب شروع به خواندن کتاب کردم، حین خواندنش (حتی در روزهای بعد) چند بار صحبت‌ها یا حس‌هایی از مصاحبه‌ی آن روز به خاطرم می‌‌آمدند. یک‌جا به ذهنم رسید از آن کتاب‌هایی است که انگار در موقعیت درستی پیدایش کرده‌ام. الان فکر می‌کنم کتابی‌ست که احتمالا هر وقت خوانده شود، خواننده می‌تواند بسته به وضعیت فکری و روحی‌اش با آن ارتباط برقرار کند.

[پیشنهاد می‌کنم هنگام خواندن ادامه‌ی پست، این قطعه از شوپن را هم بشنوید: (متاسفانه نمی‌دانم نوازنده‌اش کیست.)]

Chopin - 3 Nocturnes, Op. 9 No. 2 in E Flat Major🎧

  • فاطمه
  • جمعه ۸ اسفند ۹۹

شام با آدری هپبورن

مقدمه!

چند وقت پیش با دوستم صحبت این شد که برای تولد هم کتاب بخریم. اوایل بهمن که نمایشگاه مجازی کتاب (همراه با بن و تخفیف‌هاش!) برگزار شد، حدود یک ماه مونده بود به تولدش. ازش لیست کتابایی که می‌خواست رو گرفتم و دوتاشون رو انتخاب کردم: سیرک شبانه (که قبلا معرفیش رو تو یکی از اپیزودهای پادکست گالینگور شنیده بودم) و شام با آدری هپبورن. جالب اینکه بین اون همه کتابی که از انتشارات مختلف خریده بودم، شام با آدری هپبورن اولین کتابی بود که به دستم رسید. دوست داشتم قبل از اینکه به دوستم بدم‌شون حداقل یکی‌شون رو بخونم و این افتخار نصیب آدری هپبورن شد :))

توی کانالم به این موضوع کمی اشاره کرده بودم و دو تا از دوستان گفته بودن بعدا کتابو معرفی کن. دیشب داشتم فکر می‌کردم تو کانال معرفیش رو بذارم یا همون وبلاگ؟ بعد یاد کتاب دیگه‌ای افتادم که تو دام کمال‌طلبیم افتاده و یه ماهه پست معرفیش کامل نشده :)) فکر کردم خوبی کانال اینه که چون نمی‌خوام توش پست طولانی بذارم، مجبور می‌شم معرفی جمع‌وجوری بنویسم و زیاد کل کتابو تعریف نکنم :)) بعد می‌تونم همون رو عینا توی وبلاگ بذارم که همه‌ی معرفی‌هام اینجا هم باشن. کلک خوبیه!

حالا هم دارم فکر می‌کنم برای نوشتن درباره‌ی هر چیز اگه یه محدودیت کلمه در نظر بگیرم شاید کمک‌کننده باشه. مثلا الان این همه مقدمه چه کارکردی داشت؟ :))

معرفی کتاب شام با آدری هپبورن (The Dinner List)

(نوشته‌ی ربکا سرل، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر نون)

موقعیتی فراهم شده که سابرینا می‌تونه تو شب تولدش با پنج نفری که خودش انتخاب کرده شام بخوره: پدرش (که در کودکی اون و مادرشو ترک کرده و چند سالی هست مرده)، نامزد سابقش (که طی داستان می‌فهمیم چه ماجراهایی از سر گذروندن)، بهترین دوستش (که از زمان دانشگاه با هم هم‌خونه بودن)، استاد فلسفه‌ش تو دانشگاه، و البته هنرپیشه‌ی مورد علاقه‌ش: آدری هپبورن. (سبک داستان رئالیسم جادوییه پس خیلی سخت نگیرین که چطور این قرار شام اتفاق افتاده!)

توی این جمع شش نفره و در بحث‌هایی که بیشتر با هدایت آدری هپبورن و استاد سابرینا شکل می‌گیره، سابرینا در تلاشه چیزهایی رو بفهمه. زخمایی سر باز می‌کنن و خاطراتی به یادش میان. این فرصت فراهم می‌شه که دو طرف هر رابطه (سابرینا و پدرش / نامزدش / دوستش) حرفاشونو بزنن و بالاخره به نقطه‌ای برسن که سابرینا بتونه از بعضی مسائل بگذره، طرف مقابلش رو ببخشه و البته سهم خودش رو هم در روابطش و اتفاقایی که افتاده بپذیره.

چیزی که کتاب رو برام جذاب می‌کرد علاوه بر اینکه کنجکاو بودم ببینم صحبتاشون چطوری پیش میره و بالاخره آخرش چی می‌شه، این بود که هر چی صحبت‌ها و همین‌طور روایت گذشته (یه فصل درمیون) جلوتر می‌رفت به لایه‌‌های جدید و حتی غافلگیری‌هایی می‌رسید که نشون می‌داد داستان به این سادگی هم نبوده.

+ با رابطه‌ی سابرینا و دوستش همذات‌پنداری کردم. رابطه‌ای صمیمی که گرچه فاصله گرفتن مکانی و فکری با گذشت سال‌ها اون رو تحت تاثیر قرار داده بود، اما معلوم بود هنوز دوستی و محبت بین‌شون باقیه. دلخوری‌ها، توقعات و احساسات سابرینا رو نسبت به دوستش درک می‌کردم و بعضا تجربه کرده‌م.

+ بریده‌ی پایین و چند خط بعدش رو هم به معرفی توی کانال اضافه می‌کنم:

جسیکا می‌گوید: «این دختر همیشه این حس رو داشت که همه چیز خودبه‌خود قراره کار کنه و جواب بده، و قرار نیست براش هیچ تلاشی کرد. انگار که قصه‌ی عشقشون اون‌قدر افسانه‌ای و بزرگه که نیازی نداره هر روز براش تلاش کنه. اما رابطه یعنی همین دیگه. هر روز باید تلاش کنی تا بتونی رابطه‌ات رو حفش کنی.»

نکته‌ای که کتاب برام داشت اولا حرف تو همین پاراگراف بود؛ اینکه باید برای بهبود روابط‌مون -هر رابطه‌ای که برامون مهمه- تلاش کنیم. و دوما (شاید به موازات اولی) یادآوری اینکه وقتی چیزی تو روابطم ناراحتم می‌کنه سهم خودم رو هم ببینم. نه اونقدر که بگم همه چی تقصیر من بود، ولی حق‌به‌جانب هم نباشم :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب