۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب‌باز» ثبت شده است

در تاریکی می‌نشیند

سلام

پر از غر و این حرفا بودم‌ها! می‌خواستم بیام از تکلیفای عقب‌افتاده و ویس‌های گوش‌داده‌نشده و اون چند تا همکلاسی استرس‌دهنده بگم، ولی هم از حوصله‌ی شما خارجه، هم اینکه تازگی دچار شک و وسواس شدم که بعضی دوستان ممکنه اینجا رو بخونن :))

پس بریم یه کم راجع به کتاب "امواج سرخ" حرف بزنیم. (تو گودریدز نبود و سر اضافه کردنش به مشکل خوردم، فعلا از همون لینک طاقچه داشته باشیدش.)

فکر کنم اسم ایتالو کالوینو رو سرچ کرده بودم تو طاقچه که به این کتاب رسیدم. مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه از چند تا نویسنده‌س که محمد حیاتی ترجمه کرده. جالبه که از دو تا داستان خود کالوینو کمتر از بقیه خوشم اومد! ولی باعث شد با نویسنده‌ای آشنا بشم به اسم بروس هالند راجرز که قبلا اسمشو نشنیده بودم. دو تا داستان داشت تو این کتاب به اسم‌های "داداش کوچولو" و "پسر مرده‌ای پشت پنجره‌ات" که از جفتشون خوشم اومد. (این لینک رو پیدا کردم که توش یه ترجمه‌ی دیگه از داداش کوچولو گذاشته. کوتاه و جالبه، پیشنهاد می‌کنم بخونیدش.)

یه داستان جالب هم داشت از وودی آلن به اسم "تو کف" (!) که راوی داستان همه‌چیز رو با یه دید فیزیکی می‌دید. مثلا این تیکه‌ش رو ببینید:

جمعه از خواب پا شدم و از آنجا که عالم در حال بسط است، بیش از مدت معمول گشتم تا روبدوشامبرم را پیدا کنم.

یا این:

آنچه من از فیزیک می‌دانم این است که زمان برای مردی که در ساحل ایستاده نسبت به فردی که توی قایق است تندتر می‌گذرد - علی‌الخصوص وقتی مرد توی قایق با زنش باشد.  [ :)) ]

یه داستان دیگه‌ش هم "پدرم در تاریکی می‌نشیند" بود از جروم وایدمن، که پسره نگران پدرش بود که شب‌ها همه‌ش تو تاریکی می‌نشست و آخر سر معلوم می‌شد به این خاطره که زمان بچگیِ پدره، شب‌ها روشنایی نداشتن و این عادت کرده بوده به تاریکی :) (اینو هم اینجا پیداش کردم، دوست داشتید بخونید.)

جالبه که منم - عادت که نمی‌شه گفت دارم، ولی - گاهی وقتا شب‌ها چند دقیقه‌ای برا خودم می‌شینم تو تاریکی. ساکت و تاریک بودن یه حس آرامشی میده انگار به آدم.

بیشتر داستان‌های کتابش قشنگ بودن، ولی نفهمیدم معیار مترجم برا انتخاب‌شون چی بوده. چند وقت پیش یه مجموعه داستان کوتاه دیگه خوندم به اسم "گرگ‌ها باز می‌گردند" (اونو هم خودم تو گودریدز اضافه کردم!) که اونجا مترجم تو مقدمه توضیح داده بود این داستان‌ها از نویسنده‌های آلمانی هستن و قصدش اینه که با اون نویسنده‌ها و سبک نوشتن‌شون آشنامون کنه. ولی اینجا هیچ مقدمه‌ای (حداقل تو نسخه‌ی طاقچه) نبود و منم نتونستم ارتباطی بین نویسنده‌ها پیدا کنم.

همینا خلاصه! امیدوارم از حرفای معمولی روزمره مفیدتر بوده باشه :))

+ بار دومه موقعیتی پیش میاد که با کسی که همیشه جدی دیدمش و ذهنم الکی گنده‌ش کرده، تو یه موقعیت ضایعی برخورد پیدا کنم که اون ابهت کاذبش از بین بره! فقط از این خوشحالم که این نفر دوم، یکیه که قبلا جلوش یه سوتی ناجالب داده بودم و حالا امیدوارم رفتارِ به نظر خودم محترمانه‌م، اون رفتار قبلی‌مو جبران کرده باشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸

۱۸۶

سلام

۴) فیلم متری شیش و نیم رو دوست داشتم. جدا از همه‌ی نقدها و تعریف‌ها، این که خلافکارِ داستان هر گندی که بود، به بچه‌ها اهمیت می‌داد چیز قشنگی بود. سکانسای اون پسره که باباش می‌خواست جای خودش بفرستدش زندان (و نگران نباشید نمی‌گم تهش چی شد!) با اینکه یه داستان فرعی بود ولی برام مهم شده بود ببینم تهش چی میشه. یاد ناتور دشت افتادم، وقتی هولدن از این حرف می‌زد که دلش می‌خواد نگهبان دشتی باشه که بچه‌ها توشن. یا مثلا آخر کتاب که از فحشای رو دیوار مدرسه حرص می‌خورد.

کلا این قضیه‌ی معصومیت بچه‌ها و اینکه کاش هر چه دیرتر پاشون به دنیای آدم بزرگا باز شه، هر جا مطرح می‌شه توجهمو جلب می‌کنه.

۳) شروع کردم گتسبی بزرگ رو به زبان اصلی می‌خونم. ترجمه‌شو نخوندم تا حالا، فیلمشم ندیدم! چند تا کتاب انگلیسی دارم که هر بار اومدم یکی رو شروع کنم، گیر کردم تو گردابِ وسواسِ چک کردن لغتایی که بلد نیستم، و ولش کردم! این بار گفتم همینطوری می‌خونم ببینم چقد می‌فهمم ازش. دیگه فقط اگه ببینم یه لغتی که بلد نیستم زیاد داره تکرار می‌شه معنی‌شو نگاه می‌کنم. اما موضوع فقط لغت نیست، نثرش برا نزدیک صد سال پیشه و فهمیدن بعضی جملاتش سخته. همه چی رو هم کلییی توصیف کرده آقای فیتزجرالد. ولی فعلا یه کلیتی ازش دستم اومده و بعد از بیست صفحه داره خوندنش برام راحت‌تر میشه :)

۲) من خودم وقتایی که با دوستام میرم بیرون، گاهی عصبی می‌شم از اینکه هی از خونه بهم زنگ می‌زنن. ولی حداقل جواب می‌دم یا اگه اون لحظه نبینم، بعدش خودم زنگ می‌زنم که نگران نشن. اون‌وقت ما چند وقته از دست داداشم داستان داریم. مشکل اینجاس خودش متوجه نیست، من تو خونه‌م و می‌بینم مامان بابام نگران و عصبی می‌شن از اینکه نمی‌دونن دقیق کجا رفته و با کیه و چرا جواب نمی‌ده. باید باهاش حرف بزنم، ولی علی‌الحساب شما حواستون باشه که نگران نکنید پدر مادرتونو.

۱) چی قشنگ‌تر از این که دقیقا وقتی فکرم مشغول سفر اربعین و اینا شده، بیام ببینم رو گوشیم یه پیام اومده که: تو این سفر عجیب تو رو دیدم؟ :)

یاد این پست شباهنگ افتادم. (اصن دردانه تو دهنم نمی‌چرخه :/ )

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ مهر ۹۸

سال‌های نوری

سلام

تازگی کتاب کمدی‌های کیهانی رو شروع کردم از ایتالو کالوینو. یه تعداد داستانه که هر کدوم با چند خط از یه حقیقت علمی شروع میشن و بعدش یه داستان تخیلی در ارتباط با اون قضیه می‌خونیم. داستان اولش (سال‌های نوری)، بعد از چند جمله درباره‌ی فاصله‌ی کهکشان‌ها و سرعت دور شدن‌شون از همدیگه، اینطور شروع می‌شه:

یک شب مثل همیشه با تلسکوپ به آسمان نگاه می‌کردم. متوجه شدم که از کهکشانی به فاصله‌ی صد میلیون سال نوری، یک تکه مقوا سر برآورد. روی آن نوشته شده بود: «دیدمت». فورا حساب کردم: صد میلیون سال طول کشیده بود تا نور آن کهکشان به من برسد، و از آنجایی که آنها هم با صد میلیون سال تاخیر می‌دیدند اینجا چه اتفاقی می‌افتد، لحظه‌ای که مرا دیده بودند به دویست میلیون سال قبل برمی‌گشت.

برای شروع که به نظرم چیز جذابی بود! راوی که اسمش Qfwfq هست (اسم همه‌ی شخصیت‌های کتاب این شکلیه!) متوجه می‌شه وقتی دویست میلیون سال قبل یه کاری کرده که دلش نمی‌خواسته کسی بفهمه، یه جایی دیدنش. و این پیامِ «دیدمت» باعث شده حتی کسایی که تو کهکشان‌های دیگه حواس‌شون به این نبوده، حالا توجهشون جلب بشه. با این افکار Qfwfq روی یه مقوا یه پیام در جواب می‌نویسه و منتظر می‌شه ببینه واکنش بقیه‌ی کهکشان‌ها چیه. و البته که هر بار تا رسیدن جواب باید کلی میلیون سال صبر کنه!

کل داستان با همین افکار و درگیری‌ها می‌گذره که حالا که در مرکز توجه قرار گرفته، چی کار کنه که از کهکشان‌های دیگه خوب دیده بشه. مثلا نگران اینه که کهکشان‌های دورتر سرعت دور شدن‌شون اونقدریه که دیگه پیامش به اونا نمی‌رسه و در نتیجه قضاوتی که داشتن رو نمی‌تونه تغییر بده. یا میاد به روش‌هایی فکر می‌کنه که کارهای مثبتش رو بیشتر تو دید قرار بده و کارهای منفیش رو پنهان کنه، ولی این وسط ممکنه بدتر سوتی بده...

به نظرم حکایت همه‌ی ماست. این حرف که میگن کلا به نظر دیگران کاری نداشته باشیم و زندگی خودمونو بکنیم، به نظرم در عمل نشدنیه. هیچ‌وقت نمی‌تونیم صد در صد نظر آدما برامون مهم نباشه. شاید نظر و قضاوت اونایی که روی کهکشان‌های دورن رو نشه تغییر داد و واقعا هم اهمیت نداشته باشه. ولی در مورد نزدیکا، از اون چیزاس که باید نقطه‌ی تعادلش رو پیدا کرد.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۴ مهر ۹۸

اسکار و خانم صورتی

اسکار و خانم صورتی

امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی. خیلی می‌خوابم اما احساس خوبی دارم.

تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنم که زندگی یک کادوی بامزه‌ست؛ اولش زیادی تحویلش می‌گیریم فکر می‌کنیم زندگیِ ابدی رو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست می‌ده و اون رو مزخرف و کوتاه می‌بینیم؛ تقریبا می‌خواهیم بندازیمش دور! آخرش می‌فهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته و تلاش می‌کنیم اون‌طور که شایسته‌شه باهاش رفتار کنیم.

اسکار و خانم صورتی

بالاخره فرصت شد از اسکار و خانم صورتی بنویسم! اسکار یه پسربچه‌ی ۱۰ ساله‌س که سرطان داره و تو بیمارستان بستریه. از دکترش بدش میاد، از پدر مادرش عصبانیه و تنها کسی که باهاش راحته مامی صورتیه؛ یکی از خانوم‌های صورتی‌پوشی که به بچه‌های بیمارستان سر می‌زنن. ما تو کتاب نامه‌های کودکانه و دوستانه‌ی اسکار به خدا رو می‌خونیم که مامی صورتی بهش پیشنهاد داده بنویسه.

[خطر اسپویل!] وقتی اسکار می‌فهمه چند روز بیشتر قرار نیست زنده باشه، مامی صورتی بهش میگه از الان هر روزش رو معادل ده سال تصور کنه. بنابراین تو روز اول اسکار نوجوونی و بلوغ رو پشت سر می‌ذاره، تو روزای بعد جوونی رو می‌گذرونه و حتی عاشق می‌شه، بعدشم میان‌سالی و پیری رو سپری می‌کنه. تو این قالب نویسنده کمی به ویژگی‌های هر دهه‌ی زندگی، و در کنارش به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، ایمان و خدا اشاره می‌کنه. به مرور اسکار خدا رو باور می‌کنه و رابطه‌ش با پدر و مادرش و اطرافیانش، خودش و دنیا خوب می‌شه.

کتاب قشنگی بود. رَوونه و یه جاها طنز هم قاطیش می‌شه. حجمشم زیاد نیست. معمولا نوشته‌های اریک امانوئل اشمیت یه درون‌مایه‌ی فلسفی دارن. من ازش دو تا نمایش‌نامه‌ی «خرده‌جنایت‌های زناشوهری» و «مهمان ناخوانده» رو هم خوندم و اونا رم دوست داشتم.

چند تا از بخشای قشنگ کتاب رو در ادامه می‌ذارم. من ترجمه‌ی معصومه صفایی‌راد رو خوندم و از اپلیکیشن طاقچه.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

کآشوب در تمامی ذرات عالم است *

سلام

حالا که تو پست قبل حرف کتاب کآشوب شد، اول اینو بگم که کآشوب جلد اول از یه مجموعه‌س شامل روایت‌ها و خاطرات تعدادی نویسنده از محرم و روضه و غیره. اسم جلد دومش رستخیز و جلد سوم که امسال چاپ شده زان تشنگان هست. من فقط کآشوب رو خوندم و غیر از چند روایتی که بیشتر از بقیه متاثرم کردن، دو تا از روایت‌ها هم بودن که فکرمو درگیر کردن. (این دو تا رو دیشب دوباره خوندم.)

اولیش روایت دومِ کتاب بود: وضعیت غریب نوه‌ی عباس بنگر، نوشته‌ی محسن‌حسام مظاهری. راوی این داستان فردیه که جامعه شناسی خونده و به واسطه‌ی یه تحقیق دوران دانشگاه، دیگه کارش شده تحقیق روی فرهنگ و انواع و اقسام عزاداری‌ها و نوشتن در این باره. بعد داره میگه که یه وقتا بین این نگاه کردنِ با عقل یا همراهی کردنِ با دل به تناقض می‌رسه.

مکملِ این روایت برای من، روایت پنجم بود: بغض دو نفره، نوشته‌ی محبوبه سربی. جدای از حس نزدیکی با خیلی از افکار راوی، اون دقت و وسواسی که از یه جایی به بعد برای انتخاب مجلس روضه می‌ذاشت و حرفایی که در ارتباط با این قضیه می‌زد برام جالب توجه بود.

چند خط از همون روایت دوم رو بخونیم:

توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَموا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم.

همه‌ی این سال‌ها وقتی وارد مجلسی می‌شدم، نمی‌دانستم رفته‌ام برای تحقیق یا عزاداری. نمی‌دانستم باید سر بچرخانم و ببینم یا سر زیر بیندازم و بگریم. حالا ولی کم‌کم دارم با این شرایط کنار می‌آیم. حالا می‌دانم که قرار نیست همه‌ی آن‌ها شبیه هم باشند. می‌دانم که هر کس در این خیمه آنِ خودش را دارد، آنِ اختصاصی خودش را. ... حالا دارم همزیستی مسالمت‌آمیزِ منِ پژوهشگرِ شکاکِ پرسشگر و منِ باورمندِ طالبِ یقین را تمرین می‌کنم. مرز تعریف کرده‌ام برای هر کدام‌شان. یک‌وقت‌هایی حتی ممکن است به آن منِ اولی اجازه ندهم همراهم بیاید. مثل وقتی رفتم پیاده‌روی اربعین، بدون دفترچه و رکوردر و دوربین.

خب، این که میگم این دو تا روایت فکرمو مشغول کردن، شاید از پارسال شروع شد که اولین بار خوندم‌شون. ولی شایدم از قبل‌تر این فکرا کم‌کم ایجاد شده بودن که مثلا این هیئتی که الان اومدم، از سخنرانیش چیزی می‌فهمم؟ یا مداحش درست روضه می‌خونه؟ حالا درسته که مطالعه‌ی خاصی نداشتم تو این زمینه‌ها ولی در همون حد خودم گاهی حس می‌کردم فلان حرف شاید درست نباشه. یا این‌جور مداحی خوندن شاید بهتره نسبت به مدلای دیگه. همین‌جور چیزا. سعی می‌کنم تو پست بعد بیشتر توضیحش بدم و بگم که امسال چه کار دارم می‌کنم. (حقیقتش چون تازه شروع کردم می‌خوام وایسم اگه ادامه‌ش دادم بعد بگم :) )

* از ترکیب‌بند معروف محتشم کاشانی (باز این چه شورش است...). عنوان دو کتاب دیگه هم از ابیاتی از همین شعر انتخاب شدن :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸

"نه" جواب نهایی نیست...

سلام

فصل شش کتاب خودت باش دختر، با عنوان «دروغ: “نه” جواب نهایی است»، راجع به این حرف می‌زنه که چرا ما از رویاهامون دست می‌کشیم. میگه یه علت ممکنه این باشه که اطرافیان یا متخصصای اون کار یا حتی خودمون بگیم که این کار نشدنیه، حتی با دلایل موجه. میگه اینجور مواقع بعد از این “نه” شنیدن‌ها نباید متوقف بشیم، بلکه باید اینطور تعبیر کنیم که شاید از این مسیر نشه انجامش داد و باید یه راه دیگه براش پیدا کنیم (یاد یه جمله افتادم که میگه: If the plan doesn’t work, change the plan but never the goal). علت بعدی رو سخت بودن راه رسیدن به اون هدف می‌دونه که باعث میشه خیلیا کم بیارن. اما مورد آخر چیزی بود که ذهنمو به خودش مشغول کرد:

آخرین دلیل اینکه مردم دست از رؤیاهایشان برمی‌دارند چیست؟

اتفاق وحشتناکی سر راهتان می‌افتد. فاجعه آخرین بهانه‌ای‌ست که می‌توان آورد. طلاق، بیماری یا اتفاقی خیلی بدتر برایتان رخ می‌دهد و اهدافتان را خیلی آرام پشت گوش می‌اندازید و همان‌جا رهایشان می‌کنید. اهدافمان را رها می‌کنیم چون فاجعه‌ای که رخ داده آن‌قدر سنگین است که تحمل بیشتر از آن را نداریم. اتفاقات بد همیشه رخ می‌دهند و اگر بخواهیم روراست باشیم بخشی از وجودمان از این اتفاق خوشحال می‌شود چون فکر می‌کنیم خیلی‌خوب، حالا دیگر کسی از من توقع ندارد به راهم ادامه بدهم چون همین که حالم خوب است کافی است.

اینو که خوندم احساس کردم چقد می‌فهمم چی میگه! اعترافش سخته ولی خیلی وقتا انگار دنبال این اتفاق‌های سخت بودم که بهونه داشته باشم برا انجام ندادن کارام. دنبال رویاها رفتن که بماند... یه جورایی هر سه تا موضوعی که بیان کرد دلیل پشت بهانه‌هایی بودن که تا حالا می‌آوردم. تلنگر خوبی بود...

و یه ذره هم درباره‌ی خود کتاب. خودت باش دختر (با عنوان اصلی Girl, Wash Your Face) رو به لطف کتابخونه همگانی طاقچه خوندم. زیاد از این سبک کتابا نمی‌خونم ولی این سری تو کتابخونه‌ش دنبال یه کتاب آشنا می‌گشتم، تو پربازدیدها چشمم به این خورد و گفتم بذار ببینیم چیه.

نویسنده –ریچل هالیس- تو این کتاب راجع به دروغ‌هایی که اینقدر برا خودمون تکرار کردیم یه جورایی تو ذهنمون نهادینه شدن صحبت می‌کنه و می‌خواد بگه که اینا درست نیستن. هر فصل به یکی از این حرفا اختصاص داره، چیزایی مثل «از فردا شروع می‌کنم»، «به اندازه‌ی کافی خوب نیستم»، «الان باید خیلی جلوتر از این‌ها می‌بودم»، «من به یک قهرمان نیاز دارم» و...

خوبیش اینه که خیلی حس نمی‌کنی داره از موضع بالا نصیحتت می‌کنه. چون تجربیات موفق و ناموفق خودش رو هم بین حرفاش بیان می‌کنه. بیشتر انگار یه دوست نشسته داره باهات صحبت می‌کنه. نکته‌ی دیگه این که الزاما مخاطب کتاب خانوما نیستن به نظرم. هرچند ایشون هدفش از نوشتن کتاب و شرکت رسانه‌ای و وبسایتی که داره راهنمایی و تولید محتوا برای خانوماس، ولی به جز چند تا از فصلای کتاب که درباره‌ی مادری و این چیزاس، بقیه‌ش احتمالا برا همه می‌تونه کاربردی باشه.

من از کتابش تا حدی خوشم اومد. خب البته خیلی نمی‌شه گفت تخصصی بود، ولی بعضش قسمتاش مثل اونی که اول پست درباره‌ش حرف زدم به درد الانم می‌خورد و یه جور تلنگر بود برام. به هر حال چون تو این زمینه‌ها زیاد کتابی نخوندم نمی‌تونم بگم نسبت به بقیه کتاب خوبی بود یا نه. اگه شما هم خوندینش خوشحال می‌شم نظرتونو درباره‌ش بدونم.

شاید بعدا بازم بعضی قسمتاشو بذارم، هرچند از اون کتاباس که یهو معروف شده و نت پر شده از نقل قول‌هاش!

  • فاطمه
  • جمعه ۱ شهریور ۹۸

در جستجویی :)

سلام

کتاب ملت عشق رو احتمالا خیلیاتون خوندین. من فعلا تا وسطاش خوندم و با این که کتاب رَوونیه خیلی عجله ندارم برا تموم کردنش. الان تازه رسیدم به اولین برخورد شمس و مولانا :)

یادمه الهه تو یه پستش گفته بود بعد از ملت عشق، کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو هم خونده و اونم روایت دیگه و احتمالا معتبرتریه از همین داستان. باید یادم باشه این تموم شد اونم بخونم.

چون کتاب برا خودم نیست از خیلی قسمتاش که دوست دارم عکس می‌گیرم و بدم نمیاد بعضیاشو اینجا هم بذارم. (حالا نگران نباشین قرار نیست مثلا ۴۰ تا قاعده‌ی شمس تبریزی رو یکی‌یکی پست کنم! :دی) این قسمتی که این پایین میارم رو اون موقعی که خوندم گفتم خوبه اینجا هم بذارمش. بعد یادم رفت تا این پست رو دیدم. بعد دوباره عقب افتاد تا امروز! (کلا برچسب‌های زرد پنل من پر شده از نوت‌هایی که از صد سال پیش قراره به پست تبدیل بشن :)) )

 

... به سختی گفتم: «حرف‌هایت قشنگ است، اما من به همه چیز شک دارم، حتی به خدا.»

شمس تبریزی لبخند زد: «شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی این‌که زنده‌ای. در جستجویی.»

انگار که از روی کتاب بخواند، با لحنی جاندار ادامه داد:

«انسان یک‌شبه صاحب ایمان نمی‌شود سلیمان. آدم خودش را مؤمن می‌داند، اما یکدفعه حادثه غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید، دچار شک می‌شود، تردید می‌کند. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند، ایمانش قوی می‌شود، پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می‌کند... این وضع همین جور ادامه پیدا می‌کند. تا به مرحله‌ی مشخصی نرسیده‌ایم یک بار به این طرف تاب می‌خوریم، یک بار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط این‌طوری می‌توانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک‌تر می‌شویم. بدون احساس شک، نمی‌توان صاحب ایمان شد.»

ملت عشق - الیف شافاک

 

نمی‌دونم چقد این حرف درسته ولی الان به نظرم درست میاد. به نظرم خوبه ذهنمون رو یه کم باز کنیم و گاهی به خودمون اجازه بدیم به اون چیزی که فکر می‌کنیم درسته شک کنیم تا شاید به اشتباه بودنش پی ببریم یا برعکس، قوی‌تر باورش کنیم. من قبلا خیلی وقتا اگه سوالی برام پیش میومد که باعث شَکَم می‌شد (حالا تو هر زمینه‌ای) سعی می‌کردم بپیچونمش! الان کم‌کم دارم به این سمت میرم که باهاشون روبرو بشم و تا جایی که می‌شه برم دنبال جواب ببینم به کجا می‌رسم. و البته می‌دونم که خیلی کار دارم هنوز.

 

 

+ امروز از اون روزا بود. یه سری مسائل حال‌خوب‌کن و حال‌گیرانه پیش اومد (!) که می‌خواستم درباره‌ی یکی دو تاشون بنویسم - از تجربه‌ی یه خرید اشتباه که امروز بالاخره نصفه نیمه حل شد و از بحث جالبی که عصر تو جمع‌مون شکل گرفت - ولی این پست رو صبح تقریبا آماده‌ش کرده بودم. پس اونا باشه بعدا، اگه باز یادم نره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸

روز خیلی مفید :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

زوکرمن رهیده از بند

زوکرمن رهیده از بند

«نیتن، تو آخرین نویسنده‌ی معروف این دهه‌ای –مردم هزار جور حرف می‌زنن. سوال من اینه که چرا دست‌کم به دیدن دوستای قدیمیت نمی‌ری.»
ساده بود. چون نمی‌توانست بنشیند پیش روی آن‌ها و از این‌که آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چون تبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درک‌اش نمی‌کنند واقعا موضوعی نیست که آدم‌های باهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، و به‌خصوص وقتی نویسنده هم باشند.

زوکرمن رهیده از بند by Philip Roth
My rating: 2 of 5 stars

کتاب «زوکرمن رهیده از بند» داستان نویسنده‌ایه -نیتن زوکرمن- که با چاپ کتابش یهو به شهرت رسیده و کلی طرفدار و مخالف پیدا کرده، و ضمنا به خاطر اینکه خیلیا برداشت کردن که داستان زندگی خودشو نوشته داره اذیت می‌شه. کتاب داره نوع مواجهه‌ی زوکرمن با این اتفاقات و برخوردهای مردم رو در کنار درگیری‌های زندگی شخصیش (با زن‌ها! و اختلافاتی که با پدرش داره) بیان می‌کنه، به‌علاوه‌ی یه سری کنایه‌های سیاسی و اجتماعی (به خصوص که زوکرمن یهودی هم هست).

بعد از خوندنش فهمیدم این کتاب جلد دوم از یه چهارگانه‌س که تو همه‌شون شخصیت اصلی همین زوکرمنه. و انگار خیلیا معتقدن زوکرمن نمادی از خود فیلیپ راث هست و «زوکرمن رهیده از بند» هم یه جورایی داستان خود راثه بعد از چاپ یکی از کتاباش و مشهور شدنش.

خیلی طول کشید تا کتاب رو بخونم. با اینکه نسبتا روون بود جذبم نمی‌کرد که دوباره زود برم سراغش. پر از اسم‌هایی بود که قاطی‌شون می‌کردم و خیلیاشونم نمی‌دونستم شخصیت‌های واقعی‌ان یا داستانی. زیاد از این شاخه به اون شاخه می‌پرید و می‌رفت تو خاطرات و اتفاقات مختلف (البته به طور کلی با این موضوع مشکل ندارم) و نمی‌تونستم بفهمم قراره چیو دنبال کنیم. تازه تو فصل آخرش حس کردم داستان داره به یه جایی می‌رسه و جمع میشه (البته کلا کتاب چهار فصله).

(خطر اسپویل تو این پاراگراف!) دو ستاره دادم بهش توی گودریدز، یکیش فقط برا فصل چهار، اونجایی که پدرش داره می‌میره و این می‌خواد یه حرفی بزنه و شروع می‌کنه از بیگ‌بنگ و عظمت جهان هستی گفتن :)) در کل با فصل آخرش بیشتر از قبلیا ارتباط برقرار کردم. اون قضیه‌ی رهیده شدن از بند رو اینجا بهتر می‌شد فهمید.

این یکی از اون دو تا کتابی بود که تو نمایشگاه کتاب، فروشنده‌ی غرفه‌ی نشر نیماژ بهم پیشنهاد داد. اون یکی «کفشدوزک» از دی.اچ.لارنس بود و از اونم زیاد خوشم نیومد. البته خوشحالم که الان از این دو تا نویسنده یه چیزی خوندم،‌ ولی از این به بعد پیشنهادای اینطوری رو میذارم از کتابخونه‌ای جایی گیر بیارم!

و در نهایت:

کافکا زمانی نوشت: «به عقیده‌ی من، باید فقط کتاب‌هایی را بخوانیم که ما را می‌گزند و نیشتر می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم با ضربه به سرمان چشمان‌مان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»

زوکرمن رهیده از بند - فیلیپ راث

اینم حرفیه‌ها :)

  • فاطمه
  • جمعه ۴ مرداد ۹۸

ویکنت دو نیم شده

ویکنت دونیم شده

فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگین و در عالم هپروت می‌یافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیل که جوان است.

ویکنت دونیم شده by Italo Calvino

My rating: 4 of 5 stars

تو این پست گفته بودم که چی شد کتاب ویکنت دو نیم شده رو خریدم. گاهی دیدم بعضیا میگن کتاب ما رو انتخاب می‌کنه، تا حالا اینو تجربه نکرده بودم ولی الان حس می‌کنم اون روز ویکنت دو نیم شده بود که بهم چشمک زد که بخرمش! :)) ایتالو کالوینو یه سه‌گانه داره که ویکنت دو نیم شده یکی از اوناس. اینو دوست داشتم و الان دلم می‌خواد اون دو تای دیگه رو هم گیر بیارم بخونم!

کتابو که می‌خوندم یه چیزی فکرمو مشغول کرد که آخر پست میگم. فکر کردم شاید بد نباشه اول یه کم از خود داستان بگم. اگه دلتون نمی‌خواد داستان لو بره، مستقیم برید پاراگراف آخر :)

(خطر اسپویل!)

داستان از این قراره که ویکنت توی جنگ از وسط نصف میشه! و یه نیمه‌ش برمیگرده به شهرش. اما این نیمه همه‌ش دنبال اعدام و آتش‌سوزی و نصف کردن جک‌وجونورهاس! مردم عاصی شدن و نمی‌دونن از دستش چی کار کنن تا اینکه یه روز اون یکی نیمه هم برمی‌گرده. نیمه‌ای که برعکس، دنبال کمک به مردم و اصلاح کارای نیمه‌ی شر خودشه. شاید اول به نظر بیاد که این یکی نیمه‌هه چه خوبه ولی کارای اونم کم‌کم آزاردهنده می‌شه:

روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری می‌شد. احساسات‌مان بی‌رنگ و عاری از شور و شوق می‌شد، چون حس می‌کردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازه غیرانسانی گیر کرده‌ایم.

تا اینکه بالاخره یه جا این دو نیمه با هم روبرو می‌شن و مبارزه می‌کنن؛ آدمی که درواقع داره با خودش روبرو می‌شه! توصیفای این قسمت رو دوست داشتم:

... کرم خاکی دم خودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچ‌کس نبود که علیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکه‌ها تبدیل به یخ شد، گل‌سنگ‌ها تبدیل به سنگ و سنگ‌ها تبدیل به گل‌سنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت به شکل تفکیک‌‌ناپذیری درخت‌ها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو به خودش حمله‌ور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.

بعد از اینکه همدیگه رو زخمی می‌کنن و از پا میفتن، دکتر موفق می‌شه دوباره این دو تا رو به هم بچسبونه! و ویکنت دوباره کامل می‌شه.

اینجا دو تا بحث هست: یکی روبرو شدن خیر و شر، و یکی با هم بودن خیر و شر، که شاید در واقع هر دو یه چیز هستن و همزمان باعث کامل شدن می‌شن. موقع خوندن اون بخشی که مردم از کارای خوب و اخلاقی نیمه‌ی خیرِ ویکنت هم خسته شده بودن، گفتم این به این خاطره که اونا (طبیعتا) ترکیبی از خوبی و بدی‌ان و خب یه جاها نیمه‌ی شر غالب می‌شه. بعد به این فکر کردم که اصلا اگه همه خیر بودن چی می‌شد؟ آیا این واقعا حالتِ ایده‌آله؟ یا از اولِ عالم، تقابل خیر و شر بوده که باعث جلو رفتن همه چیز شده؟ منظورم اینه که اصلا وقتی شرّی وجود نداشته باشه، شاید خیر هم معنی پیدا نکنه. نظرتون چیه؟

‌‌

‌‌‌

پ.ن. ضمنا در رابطه با این حرفا، خوندن این پست هم خالی از لطف نیست. منو یاد این فکرام بعد از خوندن کتاب انداخت.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ خرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب