۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب‌باز» ثبت شده است

لیدی ال

لیدی ال

اندیشید: آثار هنری را واقعا باید رام و دست‌آموز کرد، آدم باید بتواند ناز و نوازششان کند، نه اینکه با ترس و احترام با آنها رفتار کند. هنرمندی که خود را یکسره وقف خلق شاهکاری فناناپذیر کند، شبیه متفکر یا ایده‌آلیستی است که می‌کوشد جهان را نجات دهد- و او ابدا تحمل ایده‌آلیست‌ها را نداشت.

لیدی ال by Romain Gary
My rating: 4 of 5 stars

آنت دختریه که در محله‌ی فقیری تو پاریس به دنیا اومده و طی اتفاقاتی با یه پسر آنارشیست –آرمان- آشنا میشه و عاشقش میشه. پسره هم اینو دوست داره ولی فکر و ذکرش بیشتر پی خرابکاری‌ها و سرقت برای تامین پول عملیات‌ها و این چیزاس. در واقع این آشنایی هم به این هدف بوده که آنت خودشو به عنوان یه اشراف‌زاده جا بزنه تا بتونه تو خونه‌ی ثروتمندا رفت‌و‌آمد داشته باشه و به انجام این سرقت‌ها کمک کنه.

کتاب از جشن تولد هشتاد سالگی آنت که حالا شده لیدی ال (یه زن اسم و رسم‌دار تو انگلستان) شروع میشه، که در حین جشن می‌شنوه قراره یکی از ساختمان‌های عمارتش رو برای ساخت اتوبان خراب کنن. خیلی به هم می‌ریزه و شروع می‌کنه برای یکی از دوستانش به تعریف کردن از گذشته و رازی که داره...

که دیگه من به پایان تکان‌دهنده‌ی کتاب اشاره نمی‌کنم! پیشنهاد می‌کنم خودتون بخونید. با وجود اینکه توصیف‌های زیادی داره، کتاب تقریبا روونیه و ترجمه‌ی خوبی هم داره.

آنت آهی کشید؛ می‌دانست که دیگر دنبال کردن بحث بی‌فایده است. فکر کرد: کاش آرمان کمی ضد اخلاق بود، کاش تنها هدفش در زندگی لذت‌جویی بود – در آن صورت چقدر با هم شاد و خوش می‌بودند! غارت مجموعه‌ی گلندیل برایش چندان اهمیتی نداشت، اما از نظرش شرم‌آور بود که چنین ثروتی صرف منفجر کردن پل‌ها، از خط خارج کردن قطارها، کشتن شاهان، چاپ روزنامه‌ها و پشتیبانی از رفقا شود. رفقایی که هرگز به موسیقی گوش نمی‌دهند، به منظره‌ای از طبیعت توجه نمی‌کنند یا کلمه‌ای در ستایش زیبایی یک تابلوی نقاشی بر زبان نمی‌آورند.

آرمان با پایش به کیف زد و گفت: «در اینجا آنقدر جواهر هست که یک سال زندگی ما را تامین می‌کند.»

لیدی ال بار دیگر با امید ضعیفی به صورتش نگاه کرد، اما خیلی خوب می‌دانست که منظورش از «ما» چیست: ده‌ها میلیون مردم همه جای جهان، از شرق تا غرب، از پاریس تا چین – در حقیقت آنقدر زیاد که هرگز نمی‌توانند یکدیگر را بیابند و آرمان هیچ‌گاه نمی‌تواند چهره‌ی او را در میان آن‌همه جمعیت ببیند.

پ.ن. کتاب‌خونه‌ی دانشکده چند وقتیه کتاب‌های عمومی هم اضافه کرده و لیدی ال اولین کتابی بود که از این بخش می‌گرفتم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷

چگونه زمان را متوقف کنیم

 

چگونه زمان را متوقف کنیم

و درست همان‌طور که مردن نیازمند یک لحظه است، زندگی کردن هم نیازمند یک لحظه است. فقط چشم‌هایت را می‌بندی و می‌گذاری هر ترس بیهود دور شود. و بعد، در این وضعیت تازه، رها از ترس، از خودت می‌پرسی: «من که هستم؟ اگر می‌توانستم بدون مشکوک بودن زندگی کنم چه می‌کردم؟ اگر می‌توانستم مهربان باشم بدون ترس از مورد سوء استفاده قرار گرفتن؟ اگر می‌توانستم دوست داشته باشم بدون ترس از آسیب دیدن؟ اگر می‌توانستم شیرینی امروز را بچشم بدون فکر کردن به اینکه فردا دلتنگ آن طعم خواهم شد؟ اگر می‌توانستم از گذشتن زمان و آدم‌هایی که خواهد دزدید، نترسم؟... »

چگونه زمان را متوقف کنیم by Matt Haig

My rating: 3 of 5 stars
(ترجمه‌ی گیتا گرکانی - انتشارات هیرمند)

توی این پست یه پاراگراف از کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم آورده بودم و گفته بودم وقتی تموم شد بیشتر درباره‌ش می‌نویسم. الوعده وفا! :)) ببخشید که طولانی شده. اگه فقط می‌خواید بدونید داستان کتاب درباره‌ی چیه یکی دو تا پاراگراف اول کافیه. :) و بله، مقادیری هم خطر اسپویل داریم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲ دی ۹۷

چی میشه که یه کتاب پرفروش میشه؟

دیشب اخبار داشت پرفروش‌ترین کتاب‌های عمومی طرح پاییزه‌ی کتاب رو اعلام می‌کرد. از کتاب‌هایی مثل خودت باش دختر، هنر خوب زندگی کردن و هنر شفاف اندیشیدن که بگذریم، می‌رسیم به من پیش از تو و دختری که رهایش کردی. :| به من بگید  دختری که رهایش کردی حرفی برای گفتن داره. :|

بقیه‌ی کتاب‌ها هم ملت عشق (انتظارش می‌رفت)، جزء از کل، دنیای سوفی، انسان خردمند و انسان خداگونه بودن. [لینک خبر]

از بین اونایی که نخوندم، دنیای سوفی و ملت عشق رو امیدوارم عمری باشه بخونم. دختری که رهایش کردی رو هم هرگز نمی‌خوام بخونم! :|

پ.ن. کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم دیشب تموم شد و به زودی درباره‌ش می‌نویسم. (می‌دونم که همه‌تون منتظرید :دی)

پ.ن۲. به نظرتون برای استفاده از هشتگ کتاب‌باز باید حق کپی‌رایت بدم؟ :/

+ در راستای پست دیروز: کی گفت من اینقدر فکر دیگران باشم؟ دیروز که وسایلمو جمع کردم رفتم کلاس، وقتی برگشتم دیدم یه دختر پسره نشستن جای من. (برق نمی‌خواستن، احتمالا چون اون چند تا میز یه کم بزرگتره، برای نوشتن راحت‌تر بودن اونجا.) نشستم همون‌جا بغل دختره و دیدم چقد حرف می‌زنن. تازه چایی هم می‌خوردن و من چایی نداشتم :( امروز صبح که بعد از کلاسم اومدم هم اونجا بودن. نامردا :| فردا از ۷ صبح میام اصلا! :))

+ از دیشب تا حالا ۴۰ تا ستاره روشن شده. کی بخونه این همه پستو :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۷ آذر ۹۷

نیمه‌ی تاریک وجود (۱)

هم‌زمان با اون رمانی که چند پست پیش حرفش بود، دارم کتاب نیمه‌ی تاریک وجود رو می‌خونم از خانوم دبی فورد. با عنوان اصلیِ The Dark Side of the Light Chasers. گفتم یه کم راجع بهش حرف بزنم چون با اینکه خیلی اهل خوندن این مدل کتابا نیستم، حرفای این برام جالبه و به‌نظرم میاد می‌تونه کمک کنه با یکی از دغدغه‌های ذهنی این روزام کنار بیام.

چیزی که تا اینجا (اواسط فصل سوم!) از کتاب فهمیدم اینه که آقا جان، ما آدما هر کدوم‌مون یه سری ویژگی‌های منفی داریم که خواسته یا ناخواسته، پنهان یا انکارش می‌کنیم. و از یه جایی به بعد این بخش تاریکِ پنهان شده شروع می‌کنه بهمون فشار آوردن! نویسنده میگه ما باید این تاریکی‌ها رو بپذیریم و ازشون استفاده کنیم که بتونیم خودمون رو بشناسیم و به اون ویژگی خوب متضادشون برسیم.

از طرفی میگه اگه شما از یه ویژگی تو یه نفر بدت میاد حتما اونو خودت هم داری و اگه تو اون موقعیت بودی ممکن بود تو هم همون رفتار رو بکنی. پس قضاوت نکن و سعی کن بری اون ویژگی‌تو بشناسی و این حرفا. (شاید بگید از همین حرفای روان‌شناسانه‌س که روزی صد بار تو کانالای تلگرامی کپی میشه و می‌خونیم. ولی خب نوع روایتی که یه کتاب داره خیلی متفاوته.)

چند تا جمله از دو فصل اول رو بخونیم با هم:

بیل اسپینوزا، مدیر همایش‌های لندمارک اجوکیشن، می‌گوید: «آنچه نمی‌توانی با آن باشی، نمی‌گذارد وجود داشته باشی.»

یونگ می‌گوید: «هیچ‌کس با تصور نور به نور حقیقی نمی‌رسد ولی به کمک شناخت تاریکی‌ها می‌توان به روشنایی حقیقت دست پیدا کرد.»

هر جنبه از وجودمان یک موهبت دارد. هر ویژگی یا هر خصلتی که که داریم به ما کمک می‌کند تا راه روشن زندگی را بیابیم و به وحدت و یگانگی برسیم. در همگی ما سایه‌هایی وجود دارد که قسمتی از حقیقت کامل ماست. در واقع سایه‌ها به ما می‌فهمانند که در کجای زندگی مشکل داریم و کامل نیستیم. ... وقتی با این سایه‌ها مواجه و آنها را پذیرا شویم، آن‌وقت شفا می‌یابیم.

تمرین فصل دومش این بود که به یه سری سوال درباره‌ی ترس‌هامون جواب بدیم. این که از چی می‌ترسیم یا می‌ترسیم دیگران چی رو در موردمون بفهمن؟ یا این که چی تو زندگیمون احتیاج به تغییر داره و چی داره مانع از تغییر دادنش میشه؟

نوشتن اینا خوب بود برام. طبیعتا یهو همه چیز حل نشد! ولی ذهنم کمی سبک شد. قبلا هم گاهی از نگرانی‌هام می‌نوشتم ولی این بار مجبور بودم در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم و تو خودم دنبال جواب بگردم. خلاصه که نوشتن خیلی خوبه :)

+ بک‌گراند قالب رو عوض کردم و عکسه رو خیلی دوست دارم. شما هم فرض کنید اون فضانورده منم که دارم براتون دست تکون میدم! :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷

ابن مشغله

ابن مشغله

" اگر حس می‌کنی که ترک این منزل و حرکت به سوی منزل‌های دیگر، ممکن است تو را به موجودی تبدیل کند که سودمندی‌های مختصری داشته باشی، بار سفر ببند و آسایش این خانه را فرو بگذار.
«راه، بهتر از منزلگاه است.» "

‌‌

" کافی‌ست که یک قدم برداری. دیگر محال است که بتوانی به جای اولت برگردی. اگر همان یک قدم را به عقب بگذاری، درست سر جای اولش، فقط خیال می‌کنی که برگشته‌یی، حقیقت این است که خیلی چیزها عوض شده، خیلی چیزها فرق کرده. زمان، دیگر آن زمان نیست، فضا آن فضا نیست، پا عینا همان پا نیست، کفش، عینا همان کفش نیست، و تو، همان آدمی که یک قدم به جلو برداشته بودی نیستی.  "

ابن مشغله by Nader Ebrahimi

My rating: 3 of 5 stars

ابن مشغله سومین کتابیه که از نادر ابراهیمی خوندم، و حقیقتش فضای این کتاب رو از «یک عاشقانه‌ی آرام» بیشتر دوست داشتم! (اون یکی هم مردی در تبعید ابدی بوده.)

نادر ابراهیمی تو این کتاب بخشی از سرگذشتش رو که به پیدا کردن و عوض‌ کردن شغل‌های مختلف مربوط میشه، تعریف می‌کنه. نکته‌ی خوبش اینجاس که در حالی که خیلی جاها میگه به خاطر درست نبودن فضا یا افراد تو اون شغل اومدم بیرون، سعی نمی‌کنه خودشو یه آدم کاملا با اخلاق نشون بده و بعضی جاها به ضعف‌های خودشم اشاره می‌کنه.

این پاراگرافش هم بامزه بود:

" فکرش را بکنید. بعد از سی سال، یک پیرمرد شصت و شش ساله، عصازنان و نفس‌زنان وارد بانکی می‌شود، نفس عمیقی می‌کشد، کمر راست می‌کند، عینکش را جابه‌جا می‌کند و می‌گوید: «آقا! آقای محترم! سی سال گذشت. عجب سی سالی بود! یادش بخیر! تو هنوز به دنیا نیامده بودی ای آقا که من ثروتم را اینجا به امانت گذاشتم. حالا لطفا از آن دویست و شصت و پنج هزار تومان صد هزار تومانش را بده می‌خواهم پول تاکسی بدهم برگردم منزل و خستگی در کنم.» "  =))

+ پست قبلی رو ۱ آبان گذاشته بودم ولی امروز دیدم تاریخش خورده ۳۰ مهر :/ از اون طرف چند نفرم می‌گفتن ستاره‌ی پست دیر براشون اومده :/ ینی چه اتفاقی داره برا وبلاگم میفته؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد "مانند همه‌ی آدم‌هایی که تنها زندگی می‌کنند، من هم شب‌ها هنگام برگشتن به خانه اول به چراغ قرمز کوچک پیغام‌گیر تلفن نگاه می‌کردم، حتی آرزو داشتم برایم پیغام گذاشته شده باشد. فکر می‌کنم هیچ کس از این وسوسه در امان نیست."

(از داستان تیک‌تاک)

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد by Anna Gavalda

My rating: 2 of 5 stars

‌‌

«دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد» (آنا گاوالدا)، شامل یه تعداد داستان کوتاه غالبا عاشقانه‌س. خیلی دیدم ازش پاراگراف استخراج می‌کنن برای کپشن اینستاگرام یا کانالای تلگرامی، برا همین آدم از دور فکر می‌کنه چه اثری! ولی من زیاد خوشم نیومد. نه فقط به خاطر تم عاشقانه‌ی داستان‌ها (شخصا عاشقانه خیلی دوست ندارم ولی بعضی وقتام جذابن‌)، به این خاطر که بیشتر شخصیت‌های این کتاب یه سری دوست‌دختر/پسر بودن یا کسایی که دلشون پیش یکی دیگه گیر کرده بود و این‌جور چیزا. از یه جا به بعد فضای داستان‌ها یه مقدار تکراری می‌شد.

البته ترجمه هم بی‌تاثیر نیست (من ترجمه‌ی سولماز واحدی‌کیا رو خوندم از نشر کوله‌پشتی، البته مقایسه نکردم با ترجمه‌های دیگه.) و اینکه به نظرم خوب ویراستاری نشده بود. حالا نمی‌دونم این مشکل از خود انتشاراته، یا اپلیکشین طاقچه.

داستان «حقیقت روز» رو بیشتر از بقیه دوست داشتم (شاید غیرعاشقانه‌ترین‌شون بود!) که درباره‌ی مردی بود که فکر می‌کرد (یا می‌فهمید) به خاطر دنده عقب‌گرفتنش تو اتوبان، تو یه تصادف بزرگ جاده‌ای مقصره. همچنین داستان «سرانجام» که در مورد خود آنا گاوالدا و ماجرای داستان‌نویسی و تلاشش برای چاپ کتابش بود.

پ.ن. ریویوی بالا رو اول تو گودریدز نوشتم و کد اشتراکشو کپی کردم اینجا و یه کم جملاتشو بالا پایین کردم. این وسط چند خط هم بهش اضافه شد :))

+ بعدازظهر خواب دیدم دارم سیگار می‌کشم :| احتمالا کار بخش سرکش و عصیان‌گر ناخودآگاهمه. :/

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷

کتاب‌خونه‌ی مجازی

یه مدت اینطوری شده بودم که اگه یه کتابی رو شروع می‌کردم که برام جذابیت نداشت، نه می‌تونستم تمومش کنم نه می‌تونستم برم سراغ یه کتاب دیگه. ینی حتما باید اون کتاب تموم می‌شد که برم سراغ بعدی، ولی تمومم نمی‌شد. متوجهید چی میگم؟ :/

ولی الان اگه همشهری داستان رو حساب نکنیم، دارم سه تا و نصفی کتاب رو همزمان می‌خونم! (اون نصفی یه کتاب شعره که زنگ تفریح‌طور می‌رم سراغش. کمک می‌کنه برا تغییر فاز بین کتابا! :دی)

دارم به کتاب خوندن تو گوشی هم عادت می‌کنم. هرچند هنوز حاضر نیستم کتابا رو از اپ‌ها بخرم و ترجیح می‌دم از همون کتاب‌خونه همگانی طاقچه (البته با کتاب‌های محدودش) استفاده کنم. فعلا یکی دو تا کد عضویت رایگان دارم و حاضرم بعدش عضویت یه ماهه‌شو هم بگیرم. مثل عضویت تو کتابخونه‌ی فیزیکی می‌مونه... خیلی ساله به جز موارد درسی کتاب‌خونه نرفتم‌ها! کتاب‌خونه‌ی مدرسه راهنماییم کتابای خوبی داشت؛ مخصوصا چندتا از کتابای ژول ورن رو یادمه از اونجا گرفتم خوندم! :)

خلاصه با خودم قرار گذاشتم تا یه ماه دیگه همه‌ی این کتابای نصفه نیمه رو تموم کنم. :)) قشنگ معلومه تا درس و دانشگاه شروع شده، جذب کتابای غیر درسیم شدم!

پ.ن. اگه رفت و آمدم با مترو بود از فیدیبو هم استفاده می‌کردم. متاسفانه طرح رایگان دیگه‌ای نداره :))

پ.ن۲. با دانلود پی‌دی‌اف کتاب‌ها هم مخالفم!

+ یه سری کتاب (کنکور) قراره به یه دوستم بدم و یه جزوه هم از یه دوست دیگه باید پس بگیرم. و جالبه که من از هر دو نفرشون پیگیرترم و هنوز این دو کار انجام نشده و من هم جزوه‌مو می‌خوام هم می‌خوام زودتر این کتابا از گوشه اتاقم محو بشن! :|

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب