۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاراگراف» ثبت شده است

(حدودِ) ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدم

قُلْ إِنَّ ٱلْمَوْتَ ٱلَّذِى تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِیکُمْ

ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلْغَیْبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ

بگو: «این مرگی که از آن فرار می‌کنید سرانجام با شما ملاقات خواهد کرد؛ سپس به سوی کسی که دانای پنهان و آشکار است بازگردانده می‌شوید؛ آنگاه شما را از آنچه انجام می‌دادید خبر می‌دهد.»

سوره‌ی جمعه، آیه‌ی ۸

سلام

یه چالشی رو آقای سید جواد راه انداختن با این موضوع که ده تا کاری که می‌خوایم تا قبل از مرگ‌مون انجام بدیم رو بنویسیم. سولویگ و آقای حامد هم لطف کردن منو دعوت کردن. فکر کنم دیگه همه‌تون یا درباره‌ش نوشتین یا حداقل پست‌های چالش رو خوندین. من معمولا تو این چالشایی که باید یه سری مورد لیست کنیم سریع نیستم. باید چند روز اجازه بدم مغزم درباره‌ش فکر کنه و تو موقعیتای مختلف چیزای مرتبط با اون رو پیدا کنه. الان بعد از چند روز در نظر داشتن این قضیه چند مورد به ذهنم رسید بالاخره :)

۱) حسابم رو با خدا تا جایی که می‌تونم صاف کنم. حداقل تو مواردی مثل نماز و روزه‌های قضا یا خمس و این چیزایی که می‌تونم به شکل کمّی حسابش کنم. (تو لیست همه هم بود این :)) بیاین از همین الان بخونیم دیگه کم‌کم😅)

۲) کربلا برم.

۳) به جایی برسم که ببینم دارم از استعدادی که دارم (هرچند کم) و چیزایی که یاد گرفتم، استفاده‌ی مفیدی می‌کنم. کاری که واقعا مشکلی رو حل کنه یا دردی از کسی دوا کنه.

۴) پدیده‌هایی مثل بارش شهابی یا شفق قطبی رو ببینم.

۵) چند تا کتاب غیر داستانی (علمی، مذهبی و موضوعای دیگه) رو که تو ذهنمه یا دارم‌شون، وقت بذارم و درست بخونم‌شون.

۶) برای یه مدت هم که شده زندگی مستقل (تنهایی) رو تجربه کنم.

۷) نواختن یه ساز رو یاد بگیرم. ترجیحا ویولن :)

۸) به اون چند مورد ترسی که تو ذهنمه بتونم غلبه کنم و برم تو دلشون! این خودش می‌تونه تا مورد ۱۰ کش بیاد پس دیگه ادامه نمی‌دم :))

اگه دقت کرده باشین، لیست اکثرمون شامل همین جور چیزاس. خیلیاش کاراییه که دوست داریم انجام بدیم ولی هنوز فرصت نکردیم، امکاناتش رو نداشتیم، یا حتی انگیزه‌مون کافی نبوده. فکر کنم این چالش فرصت خوبیه که جدی فکر کنیم به لیست‌هامون. من برای هر کدوم از ۸ تا چیزی که نوشتم چقدر تلاش کردم؟ چقدرش دست خودمه؟ کدوما جدی‌ترن و باید از همین الان (اگر تا حالا براشون کاری نکردم) بهشون فکر کنم و براشون برنامه بریزم؟

من اینا رو دارم در درجه‌ی اول به خودم می‌گم چون خودمو می‌شناسم که چقدر مزخرفم تو برنامه‌ریزی و چقدر خبره‌م تو پیچوندن و عقب انداختن کارهام!

شخصا اگه بگم از مرگ نمی‌ترسم دروغ گفتم! این ترس که تا حدی طبیعی هم هست، هم به خاطر اعمال‌مونه (در صورتی که به حساب پس دادن معتقد باشیم) هم به خاطر ناشناخته بودن بعدش. همین باعث می‌شه بیشتر وقتا بهش فکر نکنیم و فرار کنیم ازش. ولی دیدین یه موقعیتایی پیش میان تلنگر می‌زنن به آدم؟ این چالش هم شبیه اوناس.

شاید بگین چرا شب عید راجع به مرگ نوشتی :)) خب چی بگم، ذهنم یه چیزایی رو به هم ربط داد و تهش شد این. باید کلی بنویسم تا شاید بتونم بیانش کنم پس بیخیال :))

راستی، دارم کتاب دوازدهم رو می‌خونم که داستان یه فیلم‌نامه‌نویسه که می‌خواد درباره‌ی امام زمان بنویسه. یه جاش یه حرف قشنگی می‌زنه:

او امامی نیست که زمان گرفته باشدش که اگر گرفته بود، الان بین ما نبود. بلکه اوست که زمان را گرفته.
... یعنی اینکه او الان زنده است و میان ما زندگی می‌کند و اگر در دوره‌ی ما ظهور نکند، بعد از ما هم هست. یعنی ما به گذشته می‌پیوندیم، در صورتی که امام همچنان در زمان حال می‌ماند.

نیمه‌ی شعبان و تولد «صاحب زمان» مبارک همگی باشه. ما رو هم دعا کنین :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۱ فروردين ۹۹

نامه‌ای به جمشید خان (که باد همیشه او را با خود می‌برد!)

احتیاط: نامه‌ای که در ادامه می‌خونید ممکنه حاوی مقادیری اسپویل از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» باشه.

جمشید خان عزیز، سلام

نمی‌دانم الان کجا هستید و چه می‌کنید، اما از آنجا که آخرین بار قبل از رفتن، برادرزاده‌تان نکاتی از گذشته را روی بدنتان نوشت تا هر وقت دوباره حافظه‌تان را از دست دادید بتوانید آن وقایع را به یاد آورید، امیدوارم دیگر دردسرهایتان تمام شده و حالتان خوب باشد.

آن اول‌ها که تازه با توانایی پروازتان آشنا شده بودید به یک نظریه رسیده بودید، یادتان هست؟ این که انسان‌ها در نتیجه‌ی تکامل پرنده‌ها پدیده آمده‌اند، نه میمون‌ها. (راستی بالاخره موفق شدید این فرضیه را با اساتید مرتبط در میان بگذارید؟) و تصور می‌کردید همه‌ی انسان‌ها در گذشته‌های دور توانایی پرواز داشته‌اند. نمی‌دانم این درست است یا نه، اما من هم گاهی دلم می‌خواهد بروم آن بالاها و همه چیز را از دور ببینم، از زاویه‌ای دیگر و در یک مقیاس بزرگتر.

نمی‌دانم خودتان هم هنوز به آسمان می‌روید یا نه. ممکن است دیدن خیلی چیزها از آن بالا ناراحت‌تان کند (چیزهایی که احتمالا از زمان خودتان بیشتر هم شده)، اما حدس می‌زنم هنوز هم آسمان را دوست دارید. شاید هم موقع پرواز اصلا پایین را نگاه نمی‌کنید که بخواهید به خاطر وضعیتی که زمین را گرفتار کرده –وضعیتی که خود ما انسان‌ها مسببش هستیم- ناراحت شوید. حتی احتمال می‌دهم شب‌ها پرواز کنید که علاوه بر جلب توجه کمتر، آرامش بیشتری هم دارد.

شما شخصیت‌های مختلفی را زندگی کردید، اما می‌دانید از میان آنها کدام بیشتر یادم مانده؟ آن وقتی که در زمان جنگ بین کشورهایمان، در ارتش کشور خود وظیفه داشتید مخفیانه از آسمان نیروهای کشور ما را شناسایی کنید! شما از آن بالا نیروهای کشته شده از هر دو طرف و شهرهای ویران شده را دیده بودید. شما شاید تنها کسی بودید که واقعا بدیِ جنگ را دیده بودید. برای همین مشاهدات خود را می‌نوشتید تا شاید بتوانید به نسل‌های آینده بگویید همدیگر را دوست داشته باشند.

سال‌ها گذشته و کشورهای ما الان در صلح هستند. اما امروز نه فقط کشورهایمان، بلکه به طور کلی اوضاع جهان خیلی روبه‌راه نیست. شاید اگر ما –تک‌تک انسان‌های روی زمین- هم می‌توانستیم پرواز کنیم، می‌دیدیم همه‌مان مثل هم هستیم: یک مشت مورچه‌ی کوچک، در رفت و آمد بین یک تعداد قوطی کبریت. که با این همه بادی که به غبغب انداخته‌ایم، یک‌دفعه روند زندگی‌مان می‌تواند با یک ویروس مختل شود! آن موقع شاید می‌فهمیدیم که این همه مرزبندی و قدرت‌طلبی و به جان هم افتادن ارزشش را ندارد.

نمی‌خواستم با این حرف‌ها کامتان را تلخ کنم. فقط می‌خواستم بگویم شاید من نتوانم پرواز کنم، اما سرگذشت شما هرچند تلخ، برایم الهام‌بخش بود. باز هم برایتان صلح و آرامش آرزو می‌کنم، شما هم برای ما دعا کنید. و این بار اگر موقع طلوع در آسمان بودید یاد من هم بیفتید.

ارادتمند شما، فاطمه

اسفند ۱۳۹۸

پ.ن. راستی شما واقعا در آن پروازتان خدا را دیده بودید؟ :)


‌‌

[عکس از اینجاس]

در راستای چالش آقاگل، در حالی که خوشحال بودم کسی دعوتم نکرده (یا حداقل من ندیدم) چون ایده‌ای نداشتم برای کی باید بنویسم، یه دفه یاد جمشید خان افتادم! (الانم خوشم اومده و ممکنه بعدا اگه بازم به شخصیت تاثیرگذاری برخوردم برا اونم نامه بنویسم!) فقط من محل سکونت کنونی جمشید خان رو نمی‌دونستم و جای نامه فرستادن بهش ایمیل زدم، اشکالی نداره که؟ :دی 

‌ضمنا دعوت می‌کنم از سولویگ، مهناز، چارلی، و هر کس دیگه‌ای که دوست داره تو این چالش نامه‌نگاری شرکت کنه :)

ادامه‌ی پست یه معرفی نسبتا مختصره از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد»، که مدت‌ها بود می‌خواستم ازش بنویسم و فرصت نمی‌شد.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

نبخش مرتکبانت را *

چند سال بعد که دوباره به مانچا برخوردم (خانواده برای فرار از این قضیه‌ی روبان به ناحیه‌ی موراویا نقل مکان کرده بود) از او خواستم که مرا ببخشد (چون که من در هر موردی، برای هر چه در هر کجا اتفاق می‌افتد، به خاطر تمام وقایع ناگواری که در روزنامه‌ها می‌خوانم، شخص خودم را گناهکار می‌دانم و حس می‌کنم که تمام این اتفاقات زیر سر من است.)

تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال

این روزا کتاب تنهایی پر هیاهو دستمه و چون برا خودم نیست از تیکه‌های زیادیش دارم عکس می‌گیرم، چون احتمال میدم بعدا بخوام برگردم و مرورش کنم. در مورد خود کتاب هر وقت تموم شد می‌نویسم ولی عجالتا خواستم این چند جمله‌ی بالا رو که دو شب پیش می‌خوندم بذارم.

یه زمانی زیاد می‌گفتم "ببخشید". وقتی فهمیدم که یه دوست اینو به روم آورد. نمی‌دونم از اینجا میومد که همیشه تا حدی خودمو مقصر می‌دونستم، یا صرفا می‌خواستم با یه ببخشید گفتن یه بحث بیهوده رو فیصله بدم. به هر حال فهمیدم عادت جالبی نیست و آدمو شاید یه جورایی تو موضع ضعف قرار میده. فهمیدم یه تعادلی هست بین این که «اگه یه اتفاقی میفته عملکرد خودتو هم بررسی کنی و دنبال این نباشی که تقصیرو گردن بقیه بندازی» با این که «هر اتفاقی میفته تصور کنی مشکل از تو بوده و احساس گناه کنی و بابت چیزی که حتی ممکنه ندونی چیه عذرخواهی کنی». و فکر کنم تو این چند سال تونستم اون عادت (زیادی ببخشید گفتن) رو تا حدی اصلاح کنم.

ولی تقارن جالبی پیش اومد بین خوندن این چند جمله و اتفاق کوچیکی که چند ساعت بعدش افتاد و باعث شد حس کنم مقصرش من بودم! که باید تو موارد قبلی جدی‌تر برخورد می‌کردم که این پیش نیاد. هرچند چیز خاصی هم نبود ولی یه کم منو ترسوند. دلم می‌خواست برم به طرف بگم ببخشید که کلا من هستم! سعی کردم نباشم ولی به قدر کافی قوی نبودم. تقصیر خودتم بود، ولی اوکی، من از این به بعد سعی می‌کنم بیشتر فاصله بگیرم.

دیروز یکی از اون راه‌هایی که داشتم امتحان می‌کردم به بن‌بست خورد و این یعنی یه شانس همکاریم با این آدم قطع شد. نمی‌تونم درست تفکیک کنم که خوشحالم یا ناراحت! می‌مونه یه پروژه‌ی مشترک دیگه که همینطوری‌شم خیلی رو هواس و معلوم نیست به کجا می‌رسه.

از این جزئیات که بگذریم، شاید حالا باید یاد بگیرم خودم خودمو راحت‌تر ببخشم و کمتر سرزنش کنم. 

* عنوان از شعر حسین صفا که میگه:

نبخش مرتکبانت را

تو حکم واجب‌الاجرایی

و عشق جوخه‌ی اعدام است

دقیقا نمی‌دونم ربط درستی پیدا می‌کنه به حرفی که زدم یا کلا یه چیز دیگه میشه (بهش فکر می‌کنم!) ولی یهو یادش افتادم. (چاوشی هم می‌دونید که خوندتش دیگه :) )

+ موقعی که داشتم پیش‌نویس این پست رو می‌نوشتم، همسایه‌مون به شدت داشت جیغ می‌کشید و فحش می‌داد! دلم می‌خواست برم بگم ببخشید که ما داریم واحد بغلی‌تون زندگی می‌کنیم :|

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۷ بهمن ۹۸

دفتر خاطرات

سلام

بالاخره سرم یه کم خلوت شد و وقت کردم برم سراغ کتابای نصفه نیمه‌م. البته نمی‌شه گفت خیلی هم سرم خلوت شده. تا خیالم از یه چیز راحت می‌شه یه چیز دیگه پیش میاد. دلم یه استراحت ذهنی می‌خواد واقعا، دلم می‌خواد یه هفته کسی کاری به کارم نداشته باشه و مجبور نباشم به چیزی فکر کنم. سر در نمیارم چرا تصمیم گرفتن برای کارای حتی کوچیک سخت شده برام و همه‌ش امروز و فردا می‌کنم، دیگه تصمیمای مهم که بماند. البته فراموش نکنیم که خدای procrastinate کردن داره این حرفا رو می‌زنه و فکر کنم مشکل باید ریشه‌ای حل بشه :/

بگذریم، همون‌طور که تو این پست گفته بودم تعریفای خانم کتابدار از کتاب دفتر خاطرات نیکلاس اسپارکس باعث شد خودمم بخونمش. تم کتاب کاملا عاشقانه‌س که خیلی مورد علاقه‌ی من نیست. اما تو دسته‌بندی کتابای عشقی می‌تونم بگم کتاب خوبی بود و ظاهرا براساس یه داستان واقعی نوشته شده. فیلمش (The Notebook) هم ساخته شده که من ندیدم. [از اینجا به بعد خطر اسپویل وجود داره!] برای من اون قسمت دیدار دوباره و به هم رسیدن‌شون بعد از چند سال جذابیت خاصی نداشت، اینش برام خاص بود که بعد از سال‌ها که الی آلزایمر گرفت، نوآح هر روز می‌رفت و داستان زندگی‌شونو براش می‌خوند و یه وقتا الی کم‌کم در طی روز اونو می‌شناخت. این تلاش هر روزه‌ی نوآح برای دوباره پیدا کردن الی و رسیدن بهش برام خاص بود.

خلاصه اگه این مدل داستانا رو دوست دارین پیشنهاد می‌شه. طبق معمول چند تا از قسمتای کتاب رو هم که ازشون خوشم اومد می‌ذارم در ادامه.

من آدم به‌خصوصی نیستم. در این مورد مطمئنم. مردی معمولی هستم با افکار معمولی و زندگی معمولی. هیچ‌یک از بناهای تاریخی به من اختصاص ندارد و به‌زودی نامم نیز فراموش خواهد شد. اما کسی را با تمام روح و جسمم دوست داشته‌ام و از نظر من همین کافی است.

آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند، البته اگر به اندازه‌ی کافی وقت در اختیارش گذاشته شود.

من شاهدم که تو شب و روز جان می‌کنی. آن‌قدر که نمی‌توانی نفس تازه کنی. آدم‌ها به سه دلیل این‌طوری کار می‌کنند. یا دیوانه‌اند، یا احمقند، یا سعی می‌کنند چیزی را فراموش کنند.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۶ بهمن ۹۸

در تاریکی می‌نشیند

سلام

پر از غر و این حرفا بودم‌ها! می‌خواستم بیام از تکلیفای عقب‌افتاده و ویس‌های گوش‌داده‌نشده و اون چند تا همکلاسی استرس‌دهنده بگم، ولی هم از حوصله‌ی شما خارجه، هم اینکه تازگی دچار شک و وسواس شدم که بعضی دوستان ممکنه اینجا رو بخونن :))

پس بریم یه کم راجع به کتاب "امواج سرخ" حرف بزنیم. (تو گودریدز نبود و سر اضافه کردنش به مشکل خوردم، فعلا از همون لینک طاقچه داشته باشیدش.)

فکر کنم اسم ایتالو کالوینو رو سرچ کرده بودم تو طاقچه که به این کتاب رسیدم. مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه از چند تا نویسنده‌س که محمد حیاتی ترجمه کرده. جالبه که از دو تا داستان خود کالوینو کمتر از بقیه خوشم اومد! ولی باعث شد با نویسنده‌ای آشنا بشم به اسم بروس هالند راجرز که قبلا اسمشو نشنیده بودم. دو تا داستان داشت تو این کتاب به اسم‌های "داداش کوچولو" و "پسر مرده‌ای پشت پنجره‌ات" که از جفتشون خوشم اومد. (این لینک رو پیدا کردم که توش یه ترجمه‌ی دیگه از داداش کوچولو گذاشته. کوتاه و جالبه، پیشنهاد می‌کنم بخونیدش.)

یه داستان جالب هم داشت از وودی آلن به اسم "تو کف" (!) که راوی داستان همه‌چیز رو با یه دید فیزیکی می‌دید. مثلا این تیکه‌ش رو ببینید:

جمعه از خواب پا شدم و از آنجا که عالم در حال بسط است، بیش از مدت معمول گشتم تا روبدوشامبرم را پیدا کنم.

یا این:

آنچه من از فیزیک می‌دانم این است که زمان برای مردی که در ساحل ایستاده نسبت به فردی که توی قایق است تندتر می‌گذرد - علی‌الخصوص وقتی مرد توی قایق با زنش باشد.  [ :)) ]

یه داستان دیگه‌ش هم "پدرم در تاریکی می‌نشیند" بود از جروم وایدمن، که پسره نگران پدرش بود که شب‌ها همه‌ش تو تاریکی می‌نشست و آخر سر معلوم می‌شد به این خاطره که زمان بچگیِ پدره، شب‌ها روشنایی نداشتن و این عادت کرده بوده به تاریکی :) (اینو هم اینجا پیداش کردم، دوست داشتید بخونید.)

جالبه که منم - عادت که نمی‌شه گفت دارم، ولی - گاهی وقتا شب‌ها چند دقیقه‌ای برا خودم می‌شینم تو تاریکی. ساکت و تاریک بودن یه حس آرامشی میده انگار به آدم.

بیشتر داستان‌های کتابش قشنگ بودن، ولی نفهمیدم معیار مترجم برا انتخاب‌شون چی بوده. چند وقت پیش یه مجموعه داستان کوتاه دیگه خوندم به اسم "گرگ‌ها باز می‌گردند" (اونو هم خودم تو گودریدز اضافه کردم!) که اونجا مترجم تو مقدمه توضیح داده بود این داستان‌ها از نویسنده‌های آلمانی هستن و قصدش اینه که با اون نویسنده‌ها و سبک نوشتن‌شون آشنامون کنه. ولی اینجا هیچ مقدمه‌ای (حداقل تو نسخه‌ی طاقچه) نبود و منم نتونستم ارتباطی بین نویسنده‌ها پیدا کنم.

همینا خلاصه! امیدوارم از حرفای معمولی روزمره مفیدتر بوده باشه :))

+ بار دومه موقعیتی پیش میاد که با کسی که همیشه جدی دیدمش و ذهنم الکی گنده‌ش کرده، تو یه موقعیت ضایعی برخورد پیدا کنم که اون ابهت کاذبش از بین بره! فقط از این خوشحالم که این نفر دوم، یکیه که قبلا جلوش یه سوتی ناجالب داده بودم و حالا امیدوارم رفتارِ به نظر خودم محترمانه‌م، اون رفتار قبلی‌مو جبران کرده باشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸

سال‌های نوری

سلام

تازگی کتاب کمدی‌های کیهانی رو شروع کردم از ایتالو کالوینو. یه تعداد داستانه که هر کدوم با چند خط از یه حقیقت علمی شروع میشن و بعدش یه داستان تخیلی در ارتباط با اون قضیه می‌خونیم. داستان اولش (سال‌های نوری)، بعد از چند جمله درباره‌ی فاصله‌ی کهکشان‌ها و سرعت دور شدن‌شون از همدیگه، اینطور شروع می‌شه:

یک شب مثل همیشه با تلسکوپ به آسمان نگاه می‌کردم. متوجه شدم که از کهکشانی به فاصله‌ی صد میلیون سال نوری، یک تکه مقوا سر برآورد. روی آن نوشته شده بود: «دیدمت». فورا حساب کردم: صد میلیون سال طول کشیده بود تا نور آن کهکشان به من برسد، و از آنجایی که آنها هم با صد میلیون سال تاخیر می‌دیدند اینجا چه اتفاقی می‌افتد، لحظه‌ای که مرا دیده بودند به دویست میلیون سال قبل برمی‌گشت.

برای شروع که به نظرم چیز جذابی بود! راوی که اسمش Qfwfq هست (اسم همه‌ی شخصیت‌های کتاب این شکلیه!) متوجه می‌شه وقتی دویست میلیون سال قبل یه کاری کرده که دلش نمی‌خواسته کسی بفهمه، یه جایی دیدنش. و این پیامِ «دیدمت» باعث شده حتی کسایی که تو کهکشان‌های دیگه حواس‌شون به این نبوده، حالا توجهشون جلب بشه. با این افکار Qfwfq روی یه مقوا یه پیام در جواب می‌نویسه و منتظر می‌شه ببینه واکنش بقیه‌ی کهکشان‌ها چیه. و البته که هر بار تا رسیدن جواب باید کلی میلیون سال صبر کنه!

کل داستان با همین افکار و درگیری‌ها می‌گذره که حالا که در مرکز توجه قرار گرفته، چی کار کنه که از کهکشان‌های دیگه خوب دیده بشه. مثلا نگران اینه که کهکشان‌های دورتر سرعت دور شدن‌شون اونقدریه که دیگه پیامش به اونا نمی‌رسه و در نتیجه قضاوتی که داشتن رو نمی‌تونه تغییر بده. یا میاد به روش‌هایی فکر می‌کنه که کارهای مثبتش رو بیشتر تو دید قرار بده و کارهای منفیش رو پنهان کنه، ولی این وسط ممکنه بدتر سوتی بده...

به نظرم حکایت همه‌ی ماست. این حرف که میگن کلا به نظر دیگران کاری نداشته باشیم و زندگی خودمونو بکنیم، به نظرم در عمل نشدنیه. هیچ‌وقت نمی‌تونیم صد در صد نظر آدما برامون مهم نباشه. شاید نظر و قضاوت اونایی که روی کهکشان‌های دورن رو نشه تغییر داد و واقعا هم اهمیت نداشته باشه. ولی در مورد نزدیکا، از اون چیزاس که باید نقطه‌ی تعادلش رو پیدا کرد.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۴ مهر ۹۸

اسکار و خانم صورتی

اسکار و خانم صورتی

امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی. خیلی می‌خوابم اما احساس خوبی دارم.

تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنم که زندگی یک کادوی بامزه‌ست؛ اولش زیادی تحویلش می‌گیریم فکر می‌کنیم زندگیِ ابدی رو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست می‌ده و اون رو مزخرف و کوتاه می‌بینیم؛ تقریبا می‌خواهیم بندازیمش دور! آخرش می‌فهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته و تلاش می‌کنیم اون‌طور که شایسته‌شه باهاش رفتار کنیم.

اسکار و خانم صورتی

بالاخره فرصت شد از اسکار و خانم صورتی بنویسم! اسکار یه پسربچه‌ی ۱۰ ساله‌س که سرطان داره و تو بیمارستان بستریه. از دکترش بدش میاد، از پدر مادرش عصبانیه و تنها کسی که باهاش راحته مامی صورتیه؛ یکی از خانوم‌های صورتی‌پوشی که به بچه‌های بیمارستان سر می‌زنن. ما تو کتاب نامه‌های کودکانه و دوستانه‌ی اسکار به خدا رو می‌خونیم که مامی صورتی بهش پیشنهاد داده بنویسه.

[خطر اسپویل!] وقتی اسکار می‌فهمه چند روز بیشتر قرار نیست زنده باشه، مامی صورتی بهش میگه از الان هر روزش رو معادل ده سال تصور کنه. بنابراین تو روز اول اسکار نوجوونی و بلوغ رو پشت سر می‌ذاره، تو روزای بعد جوونی رو می‌گذرونه و حتی عاشق می‌شه، بعدشم میان‌سالی و پیری رو سپری می‌کنه. تو این قالب نویسنده کمی به ویژگی‌های هر دهه‌ی زندگی، و در کنارش به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، ایمان و خدا اشاره می‌کنه. به مرور اسکار خدا رو باور می‌کنه و رابطه‌ش با پدر و مادرش و اطرافیانش، خودش و دنیا خوب می‌شه.

کتاب قشنگی بود. رَوونه و یه جاها طنز هم قاطیش می‌شه. حجمشم زیاد نیست. معمولا نوشته‌های اریک امانوئل اشمیت یه درون‌مایه‌ی فلسفی دارن. من ازش دو تا نمایش‌نامه‌ی «خرده‌جنایت‌های زناشوهری» و «مهمان ناخوانده» رو هم خوندم و اونا رم دوست داشتم.

چند تا از بخشای قشنگ کتاب رو در ادامه می‌ذارم. من ترجمه‌ی معصومه صفایی‌راد رو خوندم و از اپلیکیشن طاقچه.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

کآشوب در تمامی ذرات عالم است *

سلام

حالا که تو پست قبل حرف کتاب کآشوب شد، اول اینو بگم که کآشوب جلد اول از یه مجموعه‌س شامل روایت‌ها و خاطرات تعدادی نویسنده از محرم و روضه و غیره. اسم جلد دومش رستخیز و جلد سوم که امسال چاپ شده زان تشنگان هست. من فقط کآشوب رو خوندم و غیر از چند روایتی که بیشتر از بقیه متاثرم کردن، دو تا از روایت‌ها هم بودن که فکرمو درگیر کردن. (این دو تا رو دیشب دوباره خوندم.)

اولیش روایت دومِ کتاب بود: وضعیت غریب نوه‌ی عباس بنگر، نوشته‌ی محسن‌حسام مظاهری. راوی این داستان فردیه که جامعه شناسی خونده و به واسطه‌ی یه تحقیق دوران دانشگاه، دیگه کارش شده تحقیق روی فرهنگ و انواع و اقسام عزاداری‌ها و نوشتن در این باره. بعد داره میگه که یه وقتا بین این نگاه کردنِ با عقل یا همراهی کردنِ با دل به تناقض می‌رسه.

مکملِ این روایت برای من، روایت پنجم بود: بغض دو نفره، نوشته‌ی محبوبه سربی. جدای از حس نزدیکی با خیلی از افکار راوی، اون دقت و وسواسی که از یه جایی به بعد برای انتخاب مجلس روضه می‌ذاشت و حرفایی که در ارتباط با این قضیه می‌زد برام جالب توجه بود.

چند خط از همون روایت دوم رو بخونیم:

توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَموا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم.

همه‌ی این سال‌ها وقتی وارد مجلسی می‌شدم، نمی‌دانستم رفته‌ام برای تحقیق یا عزاداری. نمی‌دانستم باید سر بچرخانم و ببینم یا سر زیر بیندازم و بگریم. حالا ولی کم‌کم دارم با این شرایط کنار می‌آیم. حالا می‌دانم که قرار نیست همه‌ی آن‌ها شبیه هم باشند. می‌دانم که هر کس در این خیمه آنِ خودش را دارد، آنِ اختصاصی خودش را. ... حالا دارم همزیستی مسالمت‌آمیزِ منِ پژوهشگرِ شکاکِ پرسشگر و منِ باورمندِ طالبِ یقین را تمرین می‌کنم. مرز تعریف کرده‌ام برای هر کدام‌شان. یک‌وقت‌هایی حتی ممکن است به آن منِ اولی اجازه ندهم همراهم بیاید. مثل وقتی رفتم پیاده‌روی اربعین، بدون دفترچه و رکوردر و دوربین.

خب، این که میگم این دو تا روایت فکرمو مشغول کردن، شاید از پارسال شروع شد که اولین بار خوندم‌شون. ولی شایدم از قبل‌تر این فکرا کم‌کم ایجاد شده بودن که مثلا این هیئتی که الان اومدم، از سخنرانیش چیزی می‌فهمم؟ یا مداحش درست روضه می‌خونه؟ حالا درسته که مطالعه‌ی خاصی نداشتم تو این زمینه‌ها ولی در همون حد خودم گاهی حس می‌کردم فلان حرف شاید درست نباشه. یا این‌جور مداحی خوندن شاید بهتره نسبت به مدلای دیگه. همین‌جور چیزا. سعی می‌کنم تو پست بعد بیشتر توضیحش بدم و بگم که امسال چه کار دارم می‌کنم. (حقیقتش چون تازه شروع کردم می‌خوام وایسم اگه ادامه‌ش دادم بعد بگم :) )

* از ترکیب‌بند معروف محتشم کاشانی (باز این چه شورش است...). عنوان دو کتاب دیگه هم از ابیاتی از همین شعر انتخاب شدن :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸

"نه" جواب نهایی نیست...

سلام

فصل شش کتاب خودت باش دختر، با عنوان «دروغ: “نه” جواب نهایی است»، راجع به این حرف می‌زنه که چرا ما از رویاهامون دست می‌کشیم. میگه یه علت ممکنه این باشه که اطرافیان یا متخصصای اون کار یا حتی خودمون بگیم که این کار نشدنیه، حتی با دلایل موجه. میگه اینجور مواقع بعد از این “نه” شنیدن‌ها نباید متوقف بشیم، بلکه باید اینطور تعبیر کنیم که شاید از این مسیر نشه انجامش داد و باید یه راه دیگه براش پیدا کنیم (یاد یه جمله افتادم که میگه: If the plan doesn’t work, change the plan but never the goal). علت بعدی رو سخت بودن راه رسیدن به اون هدف می‌دونه که باعث میشه خیلیا کم بیارن. اما مورد آخر چیزی بود که ذهنمو به خودش مشغول کرد:

آخرین دلیل اینکه مردم دست از رؤیاهایشان برمی‌دارند چیست؟

اتفاق وحشتناکی سر راهتان می‌افتد. فاجعه آخرین بهانه‌ای‌ست که می‌توان آورد. طلاق، بیماری یا اتفاقی خیلی بدتر برایتان رخ می‌دهد و اهدافتان را خیلی آرام پشت گوش می‌اندازید و همان‌جا رهایشان می‌کنید. اهدافمان را رها می‌کنیم چون فاجعه‌ای که رخ داده آن‌قدر سنگین است که تحمل بیشتر از آن را نداریم. اتفاقات بد همیشه رخ می‌دهند و اگر بخواهیم روراست باشیم بخشی از وجودمان از این اتفاق خوشحال می‌شود چون فکر می‌کنیم خیلی‌خوب، حالا دیگر کسی از من توقع ندارد به راهم ادامه بدهم چون همین که حالم خوب است کافی است.

اینو که خوندم احساس کردم چقد می‌فهمم چی میگه! اعترافش سخته ولی خیلی وقتا انگار دنبال این اتفاق‌های سخت بودم که بهونه داشته باشم برا انجام ندادن کارام. دنبال رویاها رفتن که بماند... یه جورایی هر سه تا موضوعی که بیان کرد دلیل پشت بهانه‌هایی بودن که تا حالا می‌آوردم. تلنگر خوبی بود...

و یه ذره هم درباره‌ی خود کتاب. خودت باش دختر (با عنوان اصلی Girl, Wash Your Face) رو به لطف کتابخونه همگانی طاقچه خوندم. زیاد از این سبک کتابا نمی‌خونم ولی این سری تو کتابخونه‌ش دنبال یه کتاب آشنا می‌گشتم، تو پربازدیدها چشمم به این خورد و گفتم بذار ببینیم چیه.

نویسنده –ریچل هالیس- تو این کتاب راجع به دروغ‌هایی که اینقدر برا خودمون تکرار کردیم یه جورایی تو ذهنمون نهادینه شدن صحبت می‌کنه و می‌خواد بگه که اینا درست نیستن. هر فصل به یکی از این حرفا اختصاص داره، چیزایی مثل «از فردا شروع می‌کنم»، «به اندازه‌ی کافی خوب نیستم»، «الان باید خیلی جلوتر از این‌ها می‌بودم»، «من به یک قهرمان نیاز دارم» و...

خوبیش اینه که خیلی حس نمی‌کنی داره از موضع بالا نصیحتت می‌کنه. چون تجربیات موفق و ناموفق خودش رو هم بین حرفاش بیان می‌کنه. بیشتر انگار یه دوست نشسته داره باهات صحبت می‌کنه. نکته‌ی دیگه این که الزاما مخاطب کتاب خانوما نیستن به نظرم. هرچند ایشون هدفش از نوشتن کتاب و شرکت رسانه‌ای و وبسایتی که داره راهنمایی و تولید محتوا برای خانوماس، ولی به جز چند تا از فصلای کتاب که درباره‌ی مادری و این چیزاس، بقیه‌ش احتمالا برا همه می‌تونه کاربردی باشه.

من از کتابش تا حدی خوشم اومد. خب البته خیلی نمی‌شه گفت تخصصی بود، ولی بعضش قسمتاش مثل اونی که اول پست درباره‌ش حرف زدم به درد الانم می‌خورد و یه جور تلنگر بود برام. به هر حال چون تو این زمینه‌ها زیاد کتابی نخوندم نمی‌تونم بگم نسبت به بقیه کتاب خوبی بود یا نه. اگه شما هم خوندینش خوشحال می‌شم نظرتونو درباره‌ش بدونم.

شاید بعدا بازم بعضی قسمتاشو بذارم، هرچند از اون کتاباس که یهو معروف شده و نت پر شده از نقل قول‌هاش!

  • فاطمه
  • جمعه ۱ شهریور ۹۸

در جستجویی :)

سلام

کتاب ملت عشق رو احتمالا خیلیاتون خوندین. من فعلا تا وسطاش خوندم و با این که کتاب رَوونیه خیلی عجله ندارم برا تموم کردنش. الان تازه رسیدم به اولین برخورد شمس و مولانا :)

یادمه الهه تو یه پستش گفته بود بعد از ملت عشق، کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو هم خونده و اونم روایت دیگه و احتمالا معتبرتریه از همین داستان. باید یادم باشه این تموم شد اونم بخونم.

چون کتاب برا خودم نیست از خیلی قسمتاش که دوست دارم عکس می‌گیرم و بدم نمیاد بعضیاشو اینجا هم بذارم. (حالا نگران نباشین قرار نیست مثلا ۴۰ تا قاعده‌ی شمس تبریزی رو یکی‌یکی پست کنم! :دی) این قسمتی که این پایین میارم رو اون موقعی که خوندم گفتم خوبه اینجا هم بذارمش. بعد یادم رفت تا این پست رو دیدم. بعد دوباره عقب افتاد تا امروز! (کلا برچسب‌های زرد پنل من پر شده از نوت‌هایی که از صد سال پیش قراره به پست تبدیل بشن :)) )

 

... به سختی گفتم: «حرف‌هایت قشنگ است، اما من به همه چیز شک دارم، حتی به خدا.»

شمس تبریزی لبخند زد: «شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی این‌که زنده‌ای. در جستجویی.»

انگار که از روی کتاب بخواند، با لحنی جاندار ادامه داد:

«انسان یک‌شبه صاحب ایمان نمی‌شود سلیمان. آدم خودش را مؤمن می‌داند، اما یکدفعه حادثه غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید، دچار شک می‌شود، تردید می‌کند. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند، ایمانش قوی می‌شود، پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می‌کند... این وضع همین جور ادامه پیدا می‌کند. تا به مرحله‌ی مشخصی نرسیده‌ایم یک بار به این طرف تاب می‌خوریم، یک بار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط این‌طوری می‌توانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک‌تر می‌شویم. بدون احساس شک، نمی‌توان صاحب ایمان شد.»

ملت عشق - الیف شافاک

 

نمی‌دونم چقد این حرف درسته ولی الان به نظرم درست میاد. به نظرم خوبه ذهنمون رو یه کم باز کنیم و گاهی به خودمون اجازه بدیم به اون چیزی که فکر می‌کنیم درسته شک کنیم تا شاید به اشتباه بودنش پی ببریم یا برعکس، قوی‌تر باورش کنیم. من قبلا خیلی وقتا اگه سوالی برام پیش میومد که باعث شَکَم می‌شد (حالا تو هر زمینه‌ای) سعی می‌کردم بپیچونمش! الان کم‌کم دارم به این سمت میرم که باهاشون روبرو بشم و تا جایی که می‌شه برم دنبال جواب ببینم به کجا می‌رسم. و البته می‌دونم که خیلی کار دارم هنوز.

 

 

+ امروز از اون روزا بود. یه سری مسائل حال‌خوب‌کن و حال‌گیرانه پیش اومد (!) که می‌خواستم درباره‌ی یکی دو تاشون بنویسم - از تجربه‌ی یه خرید اشتباه که امروز بالاخره نصفه نیمه حل شد و از بحث جالبی که عصر تو جمع‌مون شکل گرفت - ولی این پست رو صبح تقریبا آماده‌ش کرده بودم. پس اونا باشه بعدا، اگه باز یادم نره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب