احتیاط: نامهای که در ادامه میخونید ممکنه حاوی مقادیری اسپویل از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد» باشه.
جمشید خان عزیز، سلام
نمیدانم الان کجا هستید و چه میکنید، اما از آنجا که آخرین بار قبل از رفتن، برادرزادهتان نکاتی از گذشته را روی بدنتان نوشت تا هر وقت دوباره حافظهتان را از دست دادید بتوانید آن وقایع را به یاد آورید، امیدوارم دیگر دردسرهایتان تمام شده و حالتان خوب باشد.
آن اولها که تازه با توانایی پروازتان آشنا شده بودید به یک نظریه رسیده بودید، یادتان هست؟ این که انسانها در نتیجهی تکامل پرندهها پدیده آمدهاند، نه میمونها. (راستی بالاخره موفق شدید این فرضیه را با اساتید مرتبط در میان بگذارید؟) و تصور میکردید همهی انسانها در گذشتههای دور توانایی پرواز داشتهاند. نمیدانم این درست است یا نه، اما من هم گاهی دلم میخواهد بروم آن بالاها و همه چیز را از دور ببینم، از زاویهای دیگر و در یک مقیاس بزرگتر.
نمیدانم خودتان هم هنوز به آسمان میروید یا نه. ممکن است دیدن خیلی چیزها از آن بالا ناراحتتان کند (چیزهایی که احتمالا از زمان خودتان بیشتر هم شده)، اما حدس میزنم هنوز هم آسمان را دوست دارید. شاید هم موقع پرواز اصلا پایین را نگاه نمیکنید که بخواهید به خاطر وضعیتی که زمین را گرفتار کرده –وضعیتی که خود ما انسانها مسببش هستیم- ناراحت شوید. حتی احتمال میدهم شبها پرواز کنید که علاوه بر جلب توجه کمتر، آرامش بیشتری هم دارد.
شما شخصیتهای مختلفی را زندگی کردید، اما میدانید از میان آنها کدام بیشتر یادم مانده؟ آن وقتی که در زمان جنگ بین کشورهایمان، در ارتش کشور خود وظیفه داشتید مخفیانه از آسمان نیروهای کشور ما را شناسایی کنید! شما از آن بالا نیروهای کشته شده از هر دو طرف و شهرهای ویران شده را دیده بودید. شما شاید تنها کسی بودید که واقعا بدیِ جنگ را دیده بودید. برای همین مشاهدات خود را مینوشتید تا شاید بتوانید به نسلهای آینده بگویید همدیگر را دوست داشته باشند.
سالها گذشته و کشورهای ما الان در صلح هستند. اما امروز نه فقط کشورهایمان، بلکه به طور کلی اوضاع جهان خیلی روبهراه نیست. شاید اگر ما –تکتک انسانهای روی زمین- هم میتوانستیم پرواز کنیم، میدیدیم همهمان مثل هم هستیم: یک مشت مورچهی کوچک، در رفت و آمد بین یک تعداد قوطی کبریت. که با این همه بادی که به غبغب انداختهایم، یکدفعه روند زندگیمان میتواند با یک ویروس مختل شود! آن موقع شاید میفهمیدیم که این همه مرزبندی و قدرتطلبی و به جان هم افتادن ارزشش را ندارد.
نمیخواستم با این حرفها کامتان را تلخ کنم. فقط میخواستم بگویم شاید من نتوانم پرواز کنم، اما سرگذشت شما هرچند تلخ، برایم الهامبخش بود. باز هم برایتان صلح و آرامش آرزو میکنم، شما هم برای ما دعا کنید. و این بار اگر موقع طلوع در آسمان بودید یاد من هم بیفتید.
ارادتمند شما، فاطمه
اسفند ۱۳۹۸
پ.ن. راستی شما واقعا در آن پروازتان خدا را دیده بودید؟ :)
در راستای چالش آقاگل، در حالی که خوشحال بودم کسی دعوتم نکرده (یا حداقل من ندیدم) چون ایدهای نداشتم برای کی باید بنویسم، یه دفه یاد جمشید خان افتادم! (الانم خوشم اومده و ممکنه بعدا اگه بازم به شخصیت تاثیرگذاری برخوردم برا اونم نامه بنویسم!) فقط من محل سکونت کنونی جمشید خان رو نمیدونستم و جای نامه فرستادن بهش ایمیل زدم، اشکالی نداره که؟ :دی
ضمنا دعوت میکنم از سولویگ، مهناز، چارلی، و هر کس دیگهای که دوست داره تو این چالش نامهنگاری شرکت کنه :)
ادامهی پست یه معرفی نسبتا مختصره از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد»، که مدتها بود میخواستم ازش بنویسم و فرصت نمیشد.
من این کتابو چند وقت پیش تو طاقچه دیدم که انگار جایزهای چیزی برده بود برا همین گرفتمش. بعدا فهمیدم نویسندهش، بختیار علی، از نویسندههای معروف کرده که احتمالا اسم کتاب «آخرین انار دنیا»ش بیشتر به گوشتون خورده باشه.
راوی کتاب «جمشید خان عمویم...» پسریه که عموش (جمشید خان) سر یه ماجرایی اینقدر لاغر و سبک شده که باد به راحتی اونو بلند میکنه و با خودش میبره! برا همین این و پسرعموش از طرف خانواده مامور شدن همه جا همراه عموشون باشن و با طناب نگهش دارن که یه وقت باد نبردش. و البته این وسط یاد میگیرن چطور جمشیدخانی رو که عاشق پرواز شده تو هوا کنترل کنن.
جمشید خان بر این باور بود که نگاه و دیدگاه انسان نسبت به خدا بهعنوان موجودی فرازمینی که از بالا به پایین مینگرد و انسانها را از فراز بلندا میبیند، به حافظهی دیرینهی انسان، یعنی زمانی برمیگردد که خود میتوانست پرواز کند. به نظر او خدای آسمانها چیزی جز خاطرهی انسان از نیاکان پرنده و آسمانیاش نبود.
تو ماجراهای کتاب چندین بار پیش میاد که جمشیدخان تو باد رها میشه و یه جای خیلی دور فرود میاد و وقتی میخوره زمین بخش زیادی از حافظهش پاک میشه و هر بار یه زندگی جدید با افکار جدید رو شروع میکنه. یه بار سرباز ارتش عراق میشه، یه بار یه آدم عیاش، یه بار میفته دنبال جاسوسی و اخاذی از ملت، یه بار یه آدم با خدا میشه که فکر میکنه قدرت پروازش معجزهایه برا هدایت مردم، و ماجراهای دیگه.
تو کامنتای گودریدز دیدم یه نفر گفته بود که بعضیا میگن سبک این کتاب رئالیسم جادوییه، ولی باید تو خاورمیانه زندگی کرده باشی که بفهمی هر کدوم از اینا یه نماده. حالا من راستش زیادم تو عمق قضیه نرفتم، ولی حتی در سطح هم به نظرم کتاب قشنگیه :)