۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پاراگراف» ثبت شده است

زوکرمن رهیده از بند

زوکرمن رهیده از بند

«نیتن، تو آخرین نویسنده‌ی معروف این دهه‌ای –مردم هزار جور حرف می‌زنن. سوال من اینه که چرا دست‌کم به دیدن دوستای قدیمیت نمی‌ری.»
ساده بود. چون نمی‌توانست بنشیند پیش روی آن‌ها و از این‌که آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چون تبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درک‌اش نمی‌کنند واقعا موضوعی نیست که آدم‌های باهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، و به‌خصوص وقتی نویسنده هم باشند.

زوکرمن رهیده از بند by Philip Roth
My rating: 2 of 5 stars

کتاب «زوکرمن رهیده از بند» داستان نویسنده‌ایه -نیتن زوکرمن- که با چاپ کتابش یهو به شهرت رسیده و کلی طرفدار و مخالف پیدا کرده، و ضمنا به خاطر اینکه خیلیا برداشت کردن که داستان زندگی خودشو نوشته داره اذیت می‌شه. کتاب داره نوع مواجهه‌ی زوکرمن با این اتفاقات و برخوردهای مردم رو در کنار درگیری‌های زندگی شخصیش (با زن‌ها! و اختلافاتی که با پدرش داره) بیان می‌کنه، به‌علاوه‌ی یه سری کنایه‌های سیاسی و اجتماعی (به خصوص که زوکرمن یهودی هم هست).

بعد از خوندنش فهمیدم این کتاب جلد دوم از یه چهارگانه‌س که تو همه‌شون شخصیت اصلی همین زوکرمنه. و انگار خیلیا معتقدن زوکرمن نمادی از خود فیلیپ راث هست و «زوکرمن رهیده از بند» هم یه جورایی داستان خود راثه بعد از چاپ یکی از کتاباش و مشهور شدنش.

خیلی طول کشید تا کتاب رو بخونم. با اینکه نسبتا روون بود جذبم نمی‌کرد که دوباره زود برم سراغش. پر از اسم‌هایی بود که قاطی‌شون می‌کردم و خیلیاشونم نمی‌دونستم شخصیت‌های واقعی‌ان یا داستانی. زیاد از این شاخه به اون شاخه می‌پرید و می‌رفت تو خاطرات و اتفاقات مختلف (البته به طور کلی با این موضوع مشکل ندارم) و نمی‌تونستم بفهمم قراره چیو دنبال کنیم. تازه تو فصل آخرش حس کردم داستان داره به یه جایی می‌رسه و جمع میشه (البته کلا کتاب چهار فصله).

(خطر اسپویل تو این پاراگراف!) دو ستاره دادم بهش توی گودریدز، یکیش فقط برا فصل چهار، اونجایی که پدرش داره می‌میره و این می‌خواد یه حرفی بزنه و شروع می‌کنه از بیگ‌بنگ و عظمت جهان هستی گفتن :)) در کل با فصل آخرش بیشتر از قبلیا ارتباط برقرار کردم. اون قضیه‌ی رهیده شدن از بند رو اینجا بهتر می‌شد فهمید.

این یکی از اون دو تا کتابی بود که تو نمایشگاه کتاب، فروشنده‌ی غرفه‌ی نشر نیماژ بهم پیشنهاد داد. اون یکی «کفشدوزک» از دی.اچ.لارنس بود و از اونم زیاد خوشم نیومد. البته خوشحالم که الان از این دو تا نویسنده یه چیزی خوندم،‌ ولی از این به بعد پیشنهادای اینطوری رو میذارم از کتابخونه‌ای جایی گیر بیارم!

و در نهایت:

کافکا زمانی نوشت: «به عقیده‌ی من، باید فقط کتاب‌هایی را بخوانیم که ما را می‌گزند و نیشتر می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم با ضربه به سرمان چشمان‌مان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»

زوکرمن رهیده از بند - فیلیپ راث

اینم حرفیه‌ها :)

  • فاطمه
  • جمعه ۴ مرداد ۹۸

ویکنت دو نیم شده

ویکنت دونیم شده

فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگین و در عالم هپروت می‌یافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیل که جوان است.

ویکنت دونیم شده by Italo Calvino

My rating: 4 of 5 stars

تو این پست گفته بودم که چی شد کتاب ویکنت دو نیم شده رو خریدم. گاهی دیدم بعضیا میگن کتاب ما رو انتخاب می‌کنه، تا حالا اینو تجربه نکرده بودم ولی الان حس می‌کنم اون روز ویکنت دو نیم شده بود که بهم چشمک زد که بخرمش! :)) ایتالو کالوینو یه سه‌گانه داره که ویکنت دو نیم شده یکی از اوناس. اینو دوست داشتم و الان دلم می‌خواد اون دو تای دیگه رو هم گیر بیارم بخونم!

کتابو که می‌خوندم یه چیزی فکرمو مشغول کرد که آخر پست میگم. فکر کردم شاید بد نباشه اول یه کم از خود داستان بگم. اگه دلتون نمی‌خواد داستان لو بره، مستقیم برید پاراگراف آخر :)

(خطر اسپویل!)

داستان از این قراره که ویکنت توی جنگ از وسط نصف میشه! و یه نیمه‌ش برمیگرده به شهرش. اما این نیمه همه‌ش دنبال اعدام و آتش‌سوزی و نصف کردن جک‌وجونورهاس! مردم عاصی شدن و نمی‌دونن از دستش چی کار کنن تا اینکه یه روز اون یکی نیمه هم برمی‌گرده. نیمه‌ای که برعکس، دنبال کمک به مردم و اصلاح کارای نیمه‌ی شر خودشه. شاید اول به نظر بیاد که این یکی نیمه‌هه چه خوبه ولی کارای اونم کم‌کم آزاردهنده می‌شه:

روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری می‌شد. احساسات‌مان بی‌رنگ و عاری از شور و شوق می‌شد، چون حس می‌کردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازه غیرانسانی گیر کرده‌ایم.

تا اینکه بالاخره یه جا این دو نیمه با هم روبرو می‌شن و مبارزه می‌کنن؛ آدمی که درواقع داره با خودش روبرو می‌شه! توصیفای این قسمت رو دوست داشتم:

... کرم خاکی دم خودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچ‌کس نبود که علیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکه‌ها تبدیل به یخ شد، گل‌سنگ‌ها تبدیل به سنگ و سنگ‌ها تبدیل به گل‌سنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت به شکل تفکیک‌‌ناپذیری درخت‌ها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو به خودش حمله‌ور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.

بعد از اینکه همدیگه رو زخمی می‌کنن و از پا میفتن، دکتر موفق می‌شه دوباره این دو تا رو به هم بچسبونه! و ویکنت دوباره کامل می‌شه.

اینجا دو تا بحث هست: یکی روبرو شدن خیر و شر، و یکی با هم بودن خیر و شر، که شاید در واقع هر دو یه چیز هستن و همزمان باعث کامل شدن می‌شن. موقع خوندن اون بخشی که مردم از کارای خوب و اخلاقی نیمه‌ی خیرِ ویکنت هم خسته شده بودن، گفتم این به این خاطره که اونا (طبیعتا) ترکیبی از خوبی و بدی‌ان و خب یه جاها نیمه‌ی شر غالب می‌شه. بعد به این فکر کردم که اصلا اگه همه خیر بودن چی می‌شد؟ آیا این واقعا حالتِ ایده‌آله؟ یا از اولِ عالم، تقابل خیر و شر بوده که باعث جلو رفتن همه چیز شده؟ منظورم اینه که اصلا وقتی شرّی وجود نداشته باشه، شاید خیر هم معنی پیدا نکنه. نظرتون چیه؟

‌‌

‌‌‌

پ.ن. ضمنا در رابطه با این حرفا، خوندن این پست هم خالی از لطف نیست. منو یاد این فکرام بعد از خوندن کتاب انداخت.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ خرداد ۹۸

جنایات نامحسوس

اگر کتاب جنایات نامحسوس رو نخونده بودم، از دیدن فیلم The Oxford Murders که براساس این کتاب ساخته شده حسابی کیف می‌کردم، ولی خب، کتابو خونده‌م و لذت اصلی رو همون موقع برده‌م! [اولین بار تو این پست کمی ازش گفتم.]

اول یه ذره از کلیت داستان بگم: دو تا ریاضی‌دان -یه پروفسور و یه دانشجو- درگیر پرونده‌ی یک سری قتل زنجیره‌ای میشن که به نظر میاد قاتل هم یا ریاضی‌دانه یا می‌خواد با اینا بازی کنه. از اونجایی که نویسنده خودش دکترای منطق ریاضی داره، این بین به یه سری مفاهیم و نظریه‌های ریاضی و فلسفی و تاریخی هم اشاره میشه (تو پاراگراف دومی که آخر پست گذاشتم این موضوع کاملا مشهوده!) که خب من کنجکاو می‌شدم و درباره‌ی بعضیاشون سرچ می‌کردم که بهتر بفهمم. ولی می‌شه ازشون رد شد و تو فهم داستان مشکلی ایجاد نمی‌کنه. بعضی جاها جزئیاتی مطرح می‌شه که به نظر بی‌اهمیت می‌رسن، ولی نویسنده جلوتر خیلی قشنگ برمی‌گرده بهشون. و خلاصه تا آخرِ کتاب خواننده هی داره حدس می‌زنه قاتل کیه. (بماند که پدر من اول رفته بود چند صفحه‌ی آخر کتابو خونده بود :/ )

من کتابشو خیلی دوست داشتم. به غیر از معمایی بودنش، باعث شد بیشتر به مباحث تاریخ ریاضی علاقمند بشم و وقتی چند روز بعد از تموم کردنش، کتاب جامعه‌شناسی اثبات ریاضی رو روی میز یکی از بچه‌ها دیدم توجهم جلب شد و ازش قرض گرفتم، که ایشالا درباره‌ی اونم خواهم نوشت.

اسکرین‌شات گرفته شده از فیلم، توسط من! - چون که عاشق این‌جور پله‌هام :دی

اما از نظر من فیلمش به خوبی کتاب نبود. یعنی اصولا خیلی کم پیش میاد از فیلمی که از روی کتابی ساخته بشه خوشم بیاد! خب اینجا هم یه سری جزئیات متفاوت بود، گرچه تو اصل ماجرا تغییری داده نشده بود و معماها و نظریه‌ها هم قشنگ بیان شده بودن. ولی یه جاهایی کمی اذیت می‌کرد. حالا جدا از اینکه بیشتر از چیزی که از کتاب برداشت می‌شد صحنه داشت (حتی با اینکه بعضی جاهای کتابو می‌شد حدس زد سانسور شده!)، بعضی از شخصیت‌ها رو بیشتر از چیزی که موقع خوندن کتاب تصور می‌کردم دیوانه نشون می‌داد و این یه کم آزاردهنده بودش.

اگه هم به کتابای معمایی و هم به ریاضیات علاقه دارین، خوندن کتاب رو بهتون پیشنهاد می‌کنم. دیگه بعدش فیلمو هم ندیدین خیلی مهم نیست :))

تو ادامه‌ی مطلب یه چند تا پاراگراف و دیالوگ منتخب از هر دو می‌ذارم، هرچند قسمتای دوست‌داشتنیم از کتاب خیلی بیشتر از این بودن.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۴ خرداد ۹۸

نیمه‌ی تاریک وجود (۲)

پنج ماه پیش (!) یه پست گذاشته بودم درباره‌ی برداشتم از دو فصل اول کتاب نیمه‌ی تاریک وجود. بعد دیگه ول شد و ادامه‌ش ندادم تا چند شب پیش که بالاخره نشستم فصل سوم رو تموم کردم. اولش خیلی حال خوندن و فکر کردن به تمرین آخر فصلش رو نداشتم. می‌خواستم تا هر جا حسش بود بخونم و آخر هفته که دوستم رو می‌بینم کتابو بهش پس بدم. (چند ماهه چهارتا از کتاباش دستمه :دی) ولی در نهایت اینجوری شد که یه صفحه تو دفترم در راستای تمرینش نوشتم و به خودم گفتم بذار کتاب یه کم دیگه هم دستم بمونه :)

این فصل هم در ادامه‌ی حرفای قبل، میگه اگر صفت منفی یا مثبتی در دیگران توجه ما رو به خودش جلب می‌کنه، و باعث میشه ما اون رو قضاوت یا تحسین کنیم، دلیلش اینه که خودمون هم اون صفت رو داریم:

چیزی نیست که بتوانیم ببینم یا تصور کنیم و خودمان همان نباشیم. اگر ما صفتی خاص را نداشته باشیم، نمی‌توانیم آن را در دیگران تشخیص دهیم. اگر شهامت شخصی را ببینید در واقع این بازتاب شهامت موجود در درون شماست و اگر شخصی را خودخواه فرض کنید، مطمئن باشید که در درون شما هم به میزان بسیار زیادی اعمال خودخواهانه وجود دارد. گرچه این اعمال ممکن است همیشه بروز نکند، هر یک از ما قادر است هر صفتی را که می‌بینیم بروز دهیم. با توجه به اینکه ما بخشی از تصویر کلی این دنیا هستیم، تمام آنچه می‌بینیم، تحسین و فضاوت می‌کنیم نیز هستیم.

در ادامه میاد تمثیلی که جان ولوود (روانشناس) آورده رو توضیح میده. میگه درون ما مثل یه کاخ بزرگه با کلی اتاق که نماینده‌ی جنبه‌های مختلف وجود ما هستن. ما تو بچگی بدون خجالت و ترس از قضاوت میریم دنبال کشف کاخ و اتاق‌هاش. اما کم‌کم که بزرگ می‌شیم غریبه‌ها میان تو کاخ‌مون و راجع به اتاق‌هاش اظهارنظر می‌کنن. ما هم به دلایل مختلف مثل نیاز به پذیرفته شدن، ترس، یا شبیه نبودن اتاق‌هامون به بقیه و... به تدریج در یه سری اتاق‌ها رو قفل می‌کنیم. این کار بهمون امنیت میده. حتی ممکنه بعد از مدتی وجود بعضی اتاق‌ها رو یادمون بره، در صورتی که وجود هر کدوم برای ساختار کاخ ما ضروریه...

بسیاری از ما از دیدن آنچه پشت درهای بسته‌ی زندگی‌مان وجود دارد، واهمه داریم. بنابراین به جای اینکه از سر کنجکاوی و ماجراجویی به شناخت خود پنهانمان بپردازیم که سراسر هیجان و شگفتی است، وانمود می‌کنیم که چنین اتاق‌هایی اصلا وجود ندارد و این چرخه همچنان ادامه دارد. اما اگر شما واقعا تمایل دارید که زندگی‌تان را تغییر دهید، باید به کاخ خود بروید و در اتاق‌ها را یکی یکی و به آرامی باز کنید. باید جهان درونتان را کشف کنید و تمام آنچه را طرد کرده‌اید، برگردانید. تنها در حضور کل وجودتان می‌توانید از شکوهتان قدردانی کنید و از کلیت و منحصربه‌فرد بودن زندگی‌تان لذت ببرید.

بعد توضیح میده برای همینه که یه سری ویژگی‌ها تو آدمای دیگه توجه ما رو به خودشون جلب می‌کنن؛ چون همونایی هستن که ما یه زمان می‌خواستیم فراموش‌شون کنیم...

هما‌نطور که گونتر برنارد به‌درستی گفته است: «ما انتخاب می‌کنیم که از یاد ببریم کیستیم و بعد فراموش می‌کنیم که از یاد برده بودیم.»

برای او توضیح دادم که این قانونی معنوی است، که کائنات همیشه ما را به سمتی هدایت می‌کند که با کلیت خودمان روبه‌رو شویم. ما هر چیز یا هر کسی را که خصلت‌های ویژه‌ی فراموش‌شده در وجود ما را بازتاب کند، جذب می‌کنیم.

تمرین این فصلش این بود که به یه جنبه‌ی مثبت وجودمون فکر کنیم و بعد هم به یه جنبه‌ی تاریک خودمون. بعد این دو تا رو با هم روبه‌رو کنیم و سعی کنیم اون منفیه رو بپذیریم و این چیزا. خب البته این کار زمان می‌بره. ولی برام جالب بود که اون ویژگی منفی که پنج ماه پیش درباره‌ش نوشته بودم عوض شده بود. شاید یه دلیلش اینه که تمرین فصل قبل از ترس‌ها سوال می‌کرد. این بار فقط گفته بود یه ویژگی منفی‌تون رو پیدا کنید. شایدم اون ترس‌ها یه‌ذره کمرنگ شدن یا این یکی ویژگی پررنگ شده.

راستی، این پست وبلاگ آقاگل رو دیدید؟ یه جمله‌شو اینجا می‌ذارم ببینید مولانا هم همین حرفا رو زده:

همۀ اخلاقِ بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست نمی‌رنجی، چون آن را در دیگری می‌بینی می‌رمی و می‌رنجی.

فیه ما فیه - مولانا

حتما برید همه‌شو بخونید خودتون :) انصافا کاش سعدی و مولانا و... خوندن برام راحت‌تر بود.

ببخشید طولانی شد، مرسی اگه تا تهش خوندین :) امروز خیلی سرحال و باحوصله نبودم و همه‌ش دلم می‌خواست بیام ذهنم رو با نوشتن از فکرام خالی کنم. نهایتش شد این یکی پست :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸

عادت‌هاتو دنبال کن!

سلام. تو پست قبل گفته بودم میام اینجا از بولت ژورنال و اینها میگم. یه کم طولانی شدش ببخشید :)

‌[فقط چون ممکنه تا آخر نرین به جای پی‌نوشت اینجا ازتون می‌خوام که اگه تونستین یه فاتحه برا پدر دوستم بفرستین :( ]

من اصولا عادت به نوشتن و ثبت کردن کارهام دارم. چه تو وبلاگ باشه چه تو دفتر، شکل خاطره و روزانه‌نویسی داشته باشه یا لیست کردن کارهای روزانه یا هفتگی باشه. در همین راستا اول تابستون ۹۷ گفتم هبیت ترکر۱ رو امتحان کنم. خیلی شنیده بودم ملت بولت ژورنال۲ درست می‌کنن ولی حوصله‌ی دنگ و فنگ اونو نداشتم! هبیت ترکر جدولیه که شما برای یه بازه‌ی مثلا یک ماهه تشکیل می‌دین و یک سری کار رو تعیین می‌کنید که توی اون بازه انجام بدین تا کم‌کم براتون تبدیل به عادت بشه. البته من هدفم این نبود که حتما بعد از اون بازه اون عادت رو ادامه بدم، همین که یه کارو بتونم سی روز پشت سر هم انجام بدم کافی بود. سه ماه تابستون چون خیلی علاف بودم این کارو شروع کردم که یه کم بازده داشته باشم! بعد ولش کردم تا اواسط آذر که باز یه جدول کشیدم و بعد هم برای بهمن و اسفند.

اولش خیلی کارم نظم نداشت. شاید نزدیک ۲۰ مورد چیز می‌نوشتم و اصراری هم نداشتم حتما هر روز همه رو انجام بدم. خیلیاش هم انجام‌دادنی نبود؛ مثلا ثبت کردن زمان استفاده از گوشیم۳ بود که اونم خودمو مجبور نمی‌کردم زیر یه زمان خاص نگهش دارم. کارها هم که زیاد باشن نمی‌تونی تمرکز کنی و همه‌شون رو حتما هر روز انجام بدی، حتی اگه تابستون باشه!

از بهمن تصمیم گرفتم مواردی که می‌خوام انجام بدم رو محدودتر کنم و عوضش تمام تلاشمو کنم همه رو هر روز انجام بدم. اینایی که میگم کارهای شاقی هم نیستن. مثلا یه مورد این بود که روزی چند تا لغت زبان بخونم. یا یکیش این بود که هر روز یه لیوان شیر بخورم! (چون خیلی با لبنیات میونه‌ی خوبی ندارم، اینو گذاشته بودم.) بیشترشون همین‌قدر ساده بودن ولی وقتی شبایی که خیلی خسته بودم بازم خودمو مجبور می‌کردم تا فلان کار کوچیک رو انجام ندم نخوابم، و وقتی می‌نشستم خونه‌هاشونو علامت می‌زدم، حس خوبی می‌گرفتم که تونستم امروز یه سری کار رو انجام بدم.

بنابراین بعد از جدولای تابستون و آذرماه، بهمن و اسفند به این شکل گذشت و منو به دستاورد "مرتب انجام دادن یه سری کار مشخص تو یه بازه‌ی زمانی" در سال ۹۷ رسوند!

نمی‌دونم کتاب «تخت‌خوابت را مرتب کن» رو خوندین یا نه. حرفای یه افسر بازنشسته‌ی نیروی دریایی آمریکاس، که از یه سری کارها و فشارهایی که تجربه‌شونو داشته، به‌خصوص تو شیش ماه آموزشی اول کارش، میگه چه درس‌هایی میشه برای زندگی گرفت. خیلیاش عادات رفتاریه، ولی عنوان فصل اولش اینه: اگه می‌خوای جهان رو تغییر بدی از تخت‌خوابت شروع کن. و حرف حسابش چیه؟ از متن سخنرانی آخر کتاب براتون می‌ذارم:

اگر هر روز صبح تخت خود را مرتب کنید، اولین وظیفه‌ی روزانه‌تان را کامل کرده‌اید. این کار به شما نوعی حس غرور می‌دهد و شما را تشویق می‌کند تا پشت سر هم وظایف دیگر را انجام دهید. در انتهای روز، همین وظیفه‌ی تکمیل‌شده به چندین وظیفه‌ی کامل منتهی خواهد شد. مرتب کردن تختخواب همچنین تاکیدی بر این حقیقت است که کارهای کوچک در زندگی اهمیت دارد.

اگر نتوانید کارهای کوچک را درست انجام دهید، هرگز نخواهید توانست کارهای بزرگ را انجام دهید. اگر به‌طور اتفاقی روزی سیاه داشتید، در بازگشت به خانه به تختخوابی برمی‌گردید که آن را مرتب کرده‌اید و این تخت مرتب انگیزه‌ی فردای بهتر را به شما می‌دهد.

اگر می‌خواهید دنیا را تغییر دهید، با مرتب کردن تختخواب، روزتان را شروع کنید.

تختخوابت را مرتب کن - ویلیام اچ. مک‌ریون

من از این ایده خوشم اومد و باید اعتراف کنم تا قبل از این به مرتب کردن تخت اعتقادی نداشتم!‌ (با این منطق که وقتی بعدازظهر یا شب دوباره می‌خوام برم زیر پتو چرا زحمت بکشم مرتبش کنم؟ :دی) ولی شهریور این کار رو تو جدولم اضافه کردم و جزو کارایی شد که بدون این که بعدا دوباره بخوام انجام‌دادنش رو دنبال کنم، خدا رو شکر برام عادت شد :))

در کل می‌خوام بگم به نظرم رسید این مدل عادت‌ها رو خوبه که بتونیم تو خودمون ایجاد بکنیم.

چند روز پیش تصمیم گرفتم برای اردیبهشت بولت ژورنال رو امتحان کنم. بولت ژورنال گسترده‌تره و از مشخص کردن هدف‌های ماهانه شروع می‌شه تا برنامه‌ریزی هفتگی و ثبت کردن کارای مختلف دیگه. می‌تونه شامل هبیت ترکر یا ثبت کردن حس و حال هر روز (مود ترکر۴) هم بشه. سرچ که بکنید عکسای خوشگلی از دفترهای بولت ژورنال میاد که ملت با کلی سلیقه برا خودشون درست کردن. این لینک توضیحات خوب و کامل‌تری درباره‌ش داده.

من زیاد به خودم سخت نگرفتم. وسط یکی از دفترام که خصوصی‌تره چند صفحه رو بهش اختصاص دادم. صفحه‌ی اول هدف‌ها و کارهایی که این ماه باید بهشون برسم رو نوشتم. صفحه‌ی دوم تقویم این ماه رو کشیدم و قراره حالت مود ترکر داشته باشه (هرچند هنوز باهاش مشکل دارم که چطور از حالات مختلفی که توی روز داریم میشه برآیند گرفت). صفحه‌ی سوم هبیت ترکره و دو صفحه‌ی بعدی هم ثبت یه سری چیزای دیگه مثل کتابا یا عنوان مطالب جدیدی که خوندم. تا الان که خوبه و راضیم! شاید بعدا اومدم باز هم ازش نوشتم و عکس و اینا گذاشتم.

‌شما هم از این کارا و این مدل برنامه‌ریزیا می‌کنین؟


1) Habbit Tracker

2) Bullet Journal

۳) من با نرم‌افزار Quality Time این کارو انجام میدم که برای اندرویده.

4) Mood Tracker

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸

سختیش فقط قدم اولشه

ریگ روان
هر روز که زنده بیدار می‌شوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن!

ریگ روان by Steve Toltz
My rating: 3 of 5 stars

این جمله‌ی آخر کتاب ریگ روان رو خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد اصلش رو پیدا کنم و بنویسم بزنم بالای میزم، سر در وبلاگم، بیوی اینستام و هر جای دیگه‌ای که دستم برسه، و گندشو درآرم خلاصه. ولی فعلا که هر چی گشتم نتونستم تو اینترنت نسخه‌ی انگلیسی مفت کتابو پیدا کنم. تو نقل‌قول‌های گودریدز هم این جمله نبود. ینی برا هیچ‌کدوم از اونایی که کتاب زبان اصلی رو خوندن این جمله جالب نبوده؟ هیشکی تا ته نخونده؟ یا چی؟

و چرا فارسی‌شو نمی‌نویسم؟ شاید چون منم غرب‌زده شدم و فکر می‌کنم انگلیسی باحال‌تره :| یا شاید فقط جمله‌ی اصلی رو می‌خوام، همونی که اولین بار نویسنده گفته. (به هر حال اگه جایی سراغ داشتین ممنون میشم بهم بگین.)

نمی‌دونم یکی از شماها یه پست گذاشته بود یا من خواب دیدم :| هرچی بود یه تصویر بود عین این عکس، که من فقط فرصت می‌کردم مورد شیشم رو بخونم: Stop Procrastinating. حتی شک دارم ذهنم اینو از خودش درآورده باشه. به هر حال دارم سعی می‌کنم کمتر کارامو عقب بندازم. چون بالاخره که باید انجام‌شون بدم.

این دو روز دو تا کار کوچیک رو شاید بشه گفت برای اولین بار انجام دادم و نسبتا راضیم از خودم. اگه بتونم تو دو روز آینده برم دنبال اون کار اصلیه، راضی‌تر هم خواهم شد. هی می‌خواستم تنبلی کنم بندازم بعد از عید. ولی عصری اون عکسه یادم اومد و به اون کسی که باید، پی‌ام دادم و یه کم پیش هماهنگ شد برای پس‌فردا. مربوط به دانشگاهه و اون پست موقتی که گذاشته بودم. و خب نمی‌خوام با عقب انداختنش استادم همین اول کار فکر کنه تنبلم! هرچند زیاد راهنماییم هم نکرد و از حرفاش همین یادم مونده که وقتی دید با شک دارم نگاهش می‌کنم گفت می‌تونی!

پس‌فردا میرم غنایمم رو طلب می‌کنم! :))

پ.ن. یکی از آشناها تو کانالش یه قسمت انگلیسی از جزء از کل رو گذاشته بود و همون باعث شد دوباره یاد این جمله بیفتم. دارم فکر می‌کنم از اون بپرسم ریگ روان رو هم داره یا نه.

پ.ن۲. آهان. عکسو تو این پست دیده بودم. ولی ممکنه بعدش تو خواب هم دیده باشم. نمی‌دونم :|

+ دوستام دارن برای فردا برنامه می‌ذارن و منی که تا همین چند وقت پیش استقبال می‌کردم از باهاشون بیرون رفتن (که هر بار نمی‌شد!)، یه‌دفه دیگه حوصله ندارم. چرا؟ چون عصر میرن که همه جا شلوغه و به شب خواهیم خورد و من وسیله ندارم. و به قصد کافه نشستن و خوردن میرن که من زورم میاد پول بدم براش! اونم تو اون محله‌ی نسبتا گرون. آخرش چی میشه؟ احتمالا میرم :|

  • فاطمه
  • شنبه ۲۵ اسفند ۹۷

حضار کارشون دست زدنه...

استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله!»

- بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین‌قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن...

- خیلی خوبه.

- اما اون روز من دقیقا برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم...

- ...

- بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن... و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت می‌کنه و براش همون‌قدر دست می‌زنن...

- ...

- «حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقف اثبات چی می‌کنی...

خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

آخرای کتابم و وقتی تموم شد کلی حرف دارم که درباره‌ش بزنم. ولی از اونجا که خیلی خوش‌قولم (!)، علی‌الحساب این چند خطش بمونه اینجا...

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷

ستاره‌باز

ستاره بازاناز نخستین روزی که سرخپوست جوان به جدیت بر زمین اجدادی‌اش نظر انداخت، و فقر و ناامیدی‌ای که هم‌میهنانش عامدانه در آن نگه داشته می‌شدند، فساد و بی‌عدالتی پیرامونش را به عینه دید، و دید که عنان این وضعیت در دست پلیس و ارتش است. از زمانی که نخستین بار به این نتیجه رسید که جهان جای پلشتی است و تشخیص داد که ارباب آن چه کسی است، همیشه بدترین کارها را کرده بود تا جوهره‌ی خود را نشان بدهد.

ستاره باز by Romain Gary
My rating: 3 of 5 stars

داستان به قدرت رسیدن یه سرخ‌پوست دیکتاتور و بعد هم پایین کشیده شدن از مقامش. کسی که به خاطر بی‌عدالتی‌هایی که در حق خودش و هم‌نوعاش شده به نوعی به دنبال به قدرت رسیدن و تلافی کردنه. از طرفی دائما دنبال شعبده‌بازها و تردست‌هاس، دنبال کشف استعدادهای جدید؛ یه ستاره‌باز. و بدترین کارها رو می‌کنه به این هدف که شیطان روحش رو ازش بخره و بتونه به قدرت و استعداد برتر (!) دست پیدا کنه.

بعد از خوندن کتاب روون زندگی در پیش رو، خوندن این یکی یه کم سخت بود، به خاطر توصیفای زیاد و ترجمه‌ی متفاوتش با جمله‌های طولانی (پاراگرافی که در ادامه می‌ذارم نمونه‌ی بارز این جمله‌بندی‌های طولانیه). با این‌حال دوسش داشتم، هرچند نه به اندازه‌ی سه تا کتاب معروف‌تر نویسنده (خداحافظ گری کوپر، لیدی ال و زندگی در پیش رو).

الان هم دارم مردی با کبوتر رو می‌خونم. بله، گیر دادم به رومن گاری، و امیدوارم خواب ترسناک نبینم باز! (سر خوندن همین ستاره‌باز بود که دو بار خواب گروگان‌گیری دیدم! :دی)

صورت دختر اسپانیایی در مقابل آسمان به آرامی و مرموزی خود آسمان بود و رادتسکی که سوار اسب پشتی دختر بود و نمی‌دانست که آیا دختر واقعا توجهی به او کرده است یا خیر، یا این‌که اصلا او را فردا به یاد خواهد آورد یا نه، به این فکر می‌کرد که بالاخره در این جهان جادوی واقعی وجود دارد، و به نوع بشر استعدادی اعطا شده که غالبا در قلب او هرز رفته و به دست فراموشی سپرده شده.

‌‌

موسیو آنتوان محکم روی اسب‌اش نشسته بود و سرحال با سه تکه سنگ تردستی می‌کرد. به‌نوعی، اشتیاق به امر محال، به مهارت مطلق و بی‌همتا، در او فروکش کرده بود، و صرفا خوشحال بود که زنده است چون یاد گرفته بود که زندگی به خودی خود شعبده‌ی دشواری است، کاری سخت است که آدمیان چندان خوب از پس‌اش برنمی‌آیند و در آخر همگی شکست می‌خورند.

اوله ینسن عروسک در حالی‌که به آسمان نگاه می‌کرد گفت: «مرگ چیست؟ چیزی نیست جز نداشتن استعداد.»

پ.ن. نمی‌دونم چرا با این که صفحه‌ی کتاب تو گودریدز عکس نداشت عکسه رو همون‌طوری گذاشتم باشه! :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷

مغازه‌ی خودکشی

مغازه‌ی خودکشیهر دو زن به عکس‌های روی دیوار که دانه‌دانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند.

مشتری پرسید: «چرا همه‌شون شکل سیبند؟»

«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخر سر هم سیب رو خورد.»

«چه‌قدر جالب!»

«می‌گن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیب گاز زده‌ست. اون همون سیب آلن تورینگه.»

مغازه‌ی خودکشی by Jean Teulé
My rating: 3 of 5 stars

این قسمت از کتاب مغازه‌ی خودکشی رو دوست داشتم چون منو یاد فیلم The Imitation Game انداخت. نه به خاطر موضوع فیلم و سرگذشت آلن تورینگ و نه حتی به خاطر بندیکت کامبربچ! :دی صرفا به این خاطر که هر وقت اطلاعاتی که از یه جا دارم از طریق یه کتاب یا یه فیلم دیگه کامل‌تر میشه حس خوبی بهم دست میده. (یادمه سپیدپوش هم یه بار به این موضوع اشاره کرده بود. آخر این پستش بود.)

مغازه‌ی خودکشی، راجع به آینده‌ایه که توش خیلی از مردم افسرده‌ن و می‌خوان خودکشی کنن. یه خونواده هم هست که تو مغازه‌شون لوازم خودکشی می‌فروشن! از انواع و اقسام سم‌ها بگیر تا طناب دار و سیب‌های آغشته به سیانور (که در این مورد از مشتری‌هاشون می‌خوان قبل از خوردن سیب یه نقاشی ازش براشون بکشن!) و خیلی چیزای دیگه. اما پسر کوچیک این خونواده برخلاف بقیه پر از امید و شور زندگیه و همه‌ش نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینه و سعی می‌کنه حال بقیه رو خوب کنه.

کتاب یه طنز تلخی داره تو حرف‌ها و رفتار آدماش. مثل این چند جا:

روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»

یا: بر اعلان کوچکی روی شیشه‌ی پنجره‌ی در جلویی مغازه، این نوشته به چشم می‌خورد: «به علت عزاداری باز است.»

یا موقع تولد دخترشون که بهش میگن: «تبریک می‌گم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»

پایان داستان غیرقابل پیش‌بینیه و کمی هم عجیب؛ که اسپویل نمی‌کنم! :) البته انیمیشنش هم ساخته شده می‌تونید اونم ببینید. من هنوز ندیدمش، فرانسویه آخه. :))

پ.ن. فیلمه رو خیلی وقت پیش دیدم. یادم نمیاد آخرش به خودکشی تورینگ هم اشاره می‌کرد یا نه. کسی یادشه؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۷ بهمن ۹۷

یا فقط مشکل منه؟

نمی‌دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می‌خوردم. اما فکر می‌کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد، نُه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثلِ بقیه‌ی مردم از یک نفر متنفر باشم.

زندگی در پیش رو - رومن گاری

حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم‌هایی یافت می‌شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می‌رویاند.

جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی 

این متنفر شدن‌های گاه و بی‌گاهِ بی‌دلیل یا حداقل با دلیل قانع‌نکننده، چه از آدمایی که نمی‌شناسین چه از اونا که می‌شناسین، برا شما هم پیش میاد؟

پ.ن. زندگی در پیش رو رو دارم می‌خونم و خیلی خوبه! جای خالی سلوچ رو نخوندم و اون جمله‌ش رو یادم نیست کجا دیدم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ دی ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب