سلام

بالاخره سرم یه کم خلوت شد و وقت کردم برم سراغ کتابای نصفه نیمه‌م. البته نمی‌شه گفت خیلی هم سرم خلوت شده. تا خیالم از یه چیز راحت می‌شه یه چیز دیگه پیش میاد. دلم یه استراحت ذهنی می‌خواد واقعا، دلم می‌خواد یه هفته کسی کاری به کارم نداشته باشه و مجبور نباشم به چیزی فکر کنم. سر در نمیارم چرا تصمیم گرفتن برای کارای حتی کوچیک سخت شده برام و همه‌ش امروز و فردا می‌کنم، دیگه تصمیمای مهم که بماند. البته فراموش نکنیم که خدای procrastinate کردن داره این حرفا رو می‌زنه و فکر کنم مشکل باید ریشه‌ای حل بشه :/

بگذریم، همون‌طور که تو این پست گفته بودم تعریفای خانم کتابدار از کتاب دفتر خاطرات نیکلاس اسپارکس باعث شد خودمم بخونمش. تم کتاب کاملا عاشقانه‌س که خیلی مورد علاقه‌ی من نیست. اما تو دسته‌بندی کتابای عشقی می‌تونم بگم کتاب خوبی بود و ظاهرا براساس یه داستان واقعی نوشته شده. فیلمش (The Notebook) هم ساخته شده که من ندیدم. [از اینجا به بعد خطر اسپویل وجود داره!] برای من اون قسمت دیدار دوباره و به هم رسیدن‌شون بعد از چند سال جذابیت خاصی نداشت، اینش برام خاص بود که بعد از سال‌ها که الی آلزایمر گرفت، نوآح هر روز می‌رفت و داستان زندگی‌شونو براش می‌خوند و یه وقتا الی کم‌کم در طی روز اونو می‌شناخت. این تلاش هر روزه‌ی نوآح برای دوباره پیدا کردن الی و رسیدن بهش برام خاص بود.

خلاصه اگه این مدل داستانا رو دوست دارین پیشنهاد می‌شه. طبق معمول چند تا از قسمتای کتاب رو هم که ازشون خوشم اومد می‌ذارم در ادامه.

من آدم به‌خصوصی نیستم. در این مورد مطمئنم. مردی معمولی هستم با افکار معمولی و زندگی معمولی. هیچ‌یک از بناهای تاریخی به من اختصاص ندارد و به‌زودی نامم نیز فراموش خواهد شد. اما کسی را با تمام روح و جسمم دوست داشته‌ام و از نظر من همین کافی است.

آدمیزاد به همه چیز عادت می‌کند، البته اگر به اندازه‌ی کافی وقت در اختیارش گذاشته شود.

من شاهدم که تو شب و روز جان می‌کنی. آن‌قدر که نمی‌توانی نفس تازه کنی. آدم‌ها به سه دلیل این‌طوری کار می‌کنند. یا دیوانه‌اند، یا احمقند، یا سعی می‌کنند چیزی را فراموش کنند.

او چه کسی را در رالیج می‌شناخت تا وقتش را صرف تعمیر خانه‌اش کند؟ یا اشعار ویتمن و الیوت را بخواند و به دنبال تصورات ذهنی و افکار معنوی باشد؟ و یا کرجی براند؟ این‌ها چیزهایی نبود که جامعه را به جلو سوق دهد، اما از نظر الی چیزهایی هم نبود که بی‌اهمیت تلقی شود. این‌ها بود که به زندگی معنا می‌بخشید. از نظر الی این‌ها هم مانند هنر بود، اگرچه او از وقتی به اینجا آمده بود به این مسئله پی برده بود، یا دست‌کم دوباره به یادش افتاده بود.

دلیل اینکه جدایی ما این‌قدر تلخ و دردناک است این است که روح ما با هم یکی شده است. شاید هم همیشه بوده و خواهد بود. شاید ما پیش از این صدها بار به دنیا آمده‌ایم و در هر زندگی یکدیگر را یافته‌ایم. و شاید هر بار بنا به دلایلی مشابه مجبور به جدایی شده‌ایم. بنابراین، این وداع به معنای وداعی است که هم برای هزاران سال گذشته صورت می‌گیرد و هم مقدمه‌ای است برای آینده.

ساکت می‌نشینیم و دنیای اطراف خود را نگاه می‌کنیم. یاد گرفتن این کار عمری طول کشیده است. به نظر می‌رسد فقط کهنسالان قادرند کنار یکدیگر بنشینند و چیزی نگویند و همچنان خشنود باشند. جوانان عجول و بی‌حوصله‌اند و حتما سکوت را می‌شکنند. این هدر دادن نیروست، زیرا سکوت خالص و ناب است. سکوت مقدس است. مردم را به سوی یکدیگر جلب می‌کند زیرا فقط آنان که با یکدیگر راحتند می‌توانند بی‌سخن کنار هم بنشینند. این بزرگترین عقیده‌ی به ظاهر مهمل و در معنا درست است.