۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سر کار» ثبت شده است

درون‌نگری (۲) (روز نوزدهم)

در ادامه‌ی پست قبل دارم اینا رو می‌نویسم.

قضیه اینه که دیروز باهام تماس گرفتن که کدی که برای اجرا گذاشتیم خروجی خوبی نداده. من خیلی به خودم گرفتم. فکر کردم حتما من جایی چیزی رو به اشتباه وارد کردم یا چیزی رو در نظر نگرفتم. فکر کردم حتما اشتباه از من بوده. هی سعی کردم خودمو آروم کنم و با خودم مرور کردم و مطمئن شدم همه چیزو درست انجام دادم، همون‌طور که بهم گفته شده بود. (چون کد رو کس دیگه‌ای نوشته و برام توضیح داده بود که چه جاهاییش رو باید تغییر بدم). اما بازم دلم آروم نمی‌شد. آخرش به خودم گفتم امشب که به هر حال کاری ازم برنمیاد. فردا می‌ریم یه کاریش می‌کنیم.

امروز صبح که رفتم، دیدم اولا اونطوری که می‌ترسیدم جَو علیه من نیست (اگه تیکه‌های آقای ف رو در نظر نگیریم که کلا مدلش همینه)! دوما متوجه شدم یه نکته‌ی ظریف رو رعایت نکردیم که اون رو هم فردی که به من توضیح می‌داد نگفته بود. دوباره کمی زمان گذاشتیم و موارد دیگه‌ای رو هم اصلاح کردیم و این بار کد به خوبی کار کرد و خروجی هم مطلوب شد.

(البته بیاید اینو در نظر نگیریم که وسط اجرای برنامه و موقع درآوردن فلشم باعث شدم سیستم ری‌استارت و برنامه قطع شه =)) اما خدایی امروز کی سوتی نداد؟ از آقای ف. که بدتر نبودم؛ اومد یه فایلی رو برامون بریزه رو فلش، فلش رو که زدم به لپ‌تاپ دیدم فایله نیست. معلوم شد به جای کپی، دیلیتش کرده D: )

بگذریم، امروز تقریبا خوب پیش رفت کارها. حتی یه جای کار، یه راه حل خوب دیگه پیشنهاد کردم که بقیه بلدش نبودن و خیلی براشون جالب بود. -هرچند عملا برای خودم کار اضافه تراشیدم :))

اما الان دارم به این فکر می‌کنم که وقتی یه چیزی اشتباه پیش می‌ره، من تنها مسئولش نیستم. تا وقتی چیزی معلوم نشده چرا باید فکر کنم اشتباه از من بوده؟ دیروز استرسی رو تجربه کردم از جنس استرس‌های وقتی که نزدیک مهلت تحویل یه تمرین می‌فهمیدم یه جا رو اشتباه کردم، یا وقتی تو پایان‌نامه‌م چیزی خوب پیش نمی‌رفت. ولی اونجاها تنها بودم. الان فرق می‌کنه. درسته که مسئول کاری هستم که بهم سپرده شده، ولی تنها نیستم و همه داریم همکاری می‌کنیم. باز هم ممکنه سوتی و اشتباه پیش بیاد، پس این فرصت رو دارم روی این موضوع هم کار کنم که اینقدر به خودم نگیرم. به جاش دنبال راه حل باشم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲

درون‌نگری (روز هجدهم)

وقتی آدم وارد یه محیط جدید می‌شه و یه چیزایی اونجا اذیتش می‌کنه، دو تا احتمال وجود داره: یا واقعا اون مسائل مشکلاتِ جدی اون محیط و آدماش هستن، یا این مسئله داره یک جنبه‌ای از خود فرد رو نشون می‌ده که نیاز به اصلاح داره.

من دارم سعی می‌کنم مسائلم با این محیط کار رو تفکیک کنم. نه همه چیزو به خودم بگیرم، نه همه چیزو مشکل بقیه بدونم.

مثلا بخشی از کار دست منه که مربوط می‌شه به آماده‌سازی یه سری داده. کاری که بعد از یه مدت یکنواخت می‌شه اما همچنان دقت می‌خواد. من متوجه شدم که تو این کار دچار وسواس شدم. هی برمی‌گردم کار خودم و دو نفر هم‌تیمی دیگه رو بررسی و ویرایش می‌کنم. این جنس وسواس رو قبلا هم داشتم تو کارهای دیگه، و به نظرم رسید دیگه نباید بذارم منو گیر بندازه. پس سعی کردم براش راه حل پیدا کنم. مثلا گفتم ما که هر جور کارو انجام بدیم تهش ممکنه ازش مشکلی دربیاد. پس یک بار سریع کار رو انجام بدم و بعد با کسی که بهتر از من بلده چک کنم و حالا اگه موردی بود برگردم اصلاحش کنم.

حساسیتم رو هم نسبت به چک کردن کار اون دو نفر دیگه کم کردم. این هم باز جزو الگوهاییه که هی تکرار می‌شه؛ یعنی تو اینجور کارهای تیمی، مخصوصا وقتی مثل الان مسئول این تیم شده‌م، حس می‌کنم باید کار بقیه رو درست کنم. متوجه این که شدم، سعی کردم هم از حساسیتم کم کنم و هم اگه موردی بود به خودشون بگم درست کنن تا دفعه‌های بعد هم پیش نیاد.

البته که این وسواس‌ها هنوز هم کاملا محو نشدن، اما بعد از چند هفته بهتر شده اوضاعم.

اما مسائلی هم هستن که به شخص من مربوط نیستن. مثلا روز شنبه کارها به کندی پیش رفت و روز دوشنبه که دو نفر از اعضای اصلی نیومده بودن، هم آرامش بیشتری برقرار بود و هم بازدهیم بیشتر شده بود. دلیلش حرف زدن زیاد اون دو نفر و شیوه‌ی کار کردن‌شونه. شنبه با یکی‌شون نشستیم مشکل یه کد رو حل کنیم و کلی طول کشید، چون ایشون اصرار داره اونطوری که تو ذهن خودش مسئله رو چیده جلو بره و حینش خیلی به حرف و ایده‌های بقیه گوش نمی‌کنه.

یا یه چیز دیگه اینه که اینا حرفاشون با هم نمی‌خونه. بعضا با حرف قبلی خودشونم نمی‌خونه! راجع به همین داده‌ها چند بار از سه نفر مختلف سوال کردم و هر کدوم یه چیزی می‌گفتن. بار آخر که بالا سرم خودشون بحث می‌کردن و به توافق نمی‌رسیدن.

برای این‌جور مسائل کم‌کم داره دستم میاد چه کار باید بکنم. بعضی وقتا باید کار خودمو بکنم. یا تشخیص بدم تو هر زمینه کدوم‌شون مرجع بهتریه. همچنین می‌تونم نکته‌هاشون رو بنویسم که یادم نره کی چی گفت و حتی بعدا بتونم علیه‌شون استفاده کنم :دی

یه مسئله‌ی دیگه هم پیش اومده که به بند اول پست برمی‌گرده؛ یعنی چیزی که در خودم باید اصلاحش کنم. اما پست امشب طولانی شد، اون رو بمونه فردا می‌گم. ایشالا که به خیر هم بگذره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

پراکنده (روز پانزدهم)

سلام. خسته‌م. خیلی زیاد. می‌خواستم ننویسم امروز. بعد گفتم بذار فکرامو تخلیه کنم اینجا.

آقای ف خیلی وقت آدمو تلف می‌کنه. یه مسئله رو به سخت‌ترین شکل ممکن حل می‌کنه. وسطشم درست به حرف آدم گوش نمی‌ده و نمی‌ذاره ایده‌ی دیگه‌ای مطرح کنی چون باید قدم به قدم پیش بریم :/ بعد از دو ساعت، بالاخره توضیح می‌ده ایده‌ت چرا خوب نیست. یک ساعت بعد، می‌فهمه از یه نظرایی هم درست گفته بودی. آخر روز، شاکیه که چرا امروز وقتمو گرفتین :|

کتاب ایکیگای رو امروز برگشتنی تو اتوبوس تموم کردم. اون ایکیگای نه، این ایکیگای. اینم اضافه شه به یه عالمه کتابی که قراره درباره‌شون بنویسم.

بهشون گفتم فردا هم می‌رم که این مرحله‌ی کارو زودتر جمع کنیم ولی حالا نظرم عوض شده. روز کاریم نیست. و همینطوریش هم یه عالمه کار ریختن سرم. دیگه بدعادت می‌شن!

تمایل زیادی دارم از هر فرصتی استفاده کنم حال آقای ف رو بگیرم اینقدر که بعضی رفتاراش رو اعصابه. ولی باید خودمو کنترل کنم که مثل امروز غلط گرامری ازش نگیرم دیگه. کار بچگانه‌ایه.

یکی از دوستان کامنت گذاشته بودن که چند ساعت بیشتر برای پست امروز وقت ندارم. نمی‌دونستم اینقدر پیگیرین.

تمرکزم کم شده اینقدر که باید حواسم به چند تا چیز باشه. اینا عادت دارن خودشون؟ فقط منم که استرس می‌گیرم؟ ولی بعضی وقتا که سر موضوعات خاصی حرفشون عوض می‌شه، مشخصه خودشونم اونقدر تمرکز ندارن.

آقای ب گفته بود چهارشنبه میاد ولی نیومد. امروز بهش گفتم فردا میام، خوبه حالا منم نگم برنامه‌م عوض شده؟

درواقع خونه موندنم بیشتر به این علته که یه بخش کار رو بتونم با تمرکز پیش ببرم. گاهی اونقدر حرف می‌زنن یا پیگیر بخشای دیگه‌ی کار می‌شن که اصلا نمی‌شه تمرکز کرد.

اینجور پست‌ها می‌تونن ته نداشته باشن. پس تا دیر نشده جمعش می‌کنم. شب بخیر!

  • فاطمه
  • شنبه ۲۰ خرداد ۰۲

کار (روز چهاردهم)

سلام

دیشب خواب خوبی دیدم (برعکس پریشب). آدمای خواب رفتار دوستانه‌ای داشتن و خیلی‌هاشون دوست و آشنا بودن. اتفاقات مختلف میفتاد توی خوابم و همه‌ش یادم نمونده. یه جاش سر یه کلاس بودیم و کسی که یه زمانی تو دانشگاه TAام بود معلم بود. داشت ازمون می‌پرسید چه شغلی دوست داریم داشته باشیم و من گفتم اگه شغل الانمو نداشتم، دوست داشتم کتاب‌فروش می‌بودم.

چهارشنبه دوستی رو اتفاقی تو دانشگاه دیدم و حرف از کارمون شد. من تازه اومدم سر کار و اونم داره مصاحبه می‌ره. کمی غر زدم و آخرش گفتم گاهی دلم می‌خواست می‌رفتم تو کتاب‌فروشی کار می‌کردم.

شاید همین فکر و حرف بود که رفته تو خوابم. ولی می‌دونم اونقدرا هم کتاب‌فروشی و کلا فروشندگی هر چیزی برام جذابیت نداره. (هرچند تو حوزه‌ی کتاب کارای زیادی غیر از کتاب‌فروشی هم وجود داره و شاید ذهنم هنوز دنبال چنین چیزیه).

ولی بیشتر این فکرها از خستگی و کلافگیه. وگرنه چه کاریه که چالش نداشته باشه؟

مشکلم فقط اینجاست که فهمیدن معنی نشانه‌ها سخته برام. کدوم نشانه‌ها و اتفاق‌ها یعنی من تو مسیر درستی‌ام و فقط باید بیشتر تلاش کنم؟ و کدوم‌ها یعنی جای اشتباهی‌ام؟

قضیه اینه که من این یه سال رو به خودم وقت دادم تو این حوزه (AI) کار کنم تا بفهمم مال این مسیر هستم یا نه. می‌دونید، قضیه‌ی رشته‌های کامپیوتر و پزشکیه که همه از دور عاشقشن و می‌گن درآمد داره، کلاس داره، ولی واقعا همه آدم این شغل‌ها نیستن. من حس می‌کنم آدم چندین ساعت در روز نشستن پشت کامپیوتر نیستم. همونطور که آدم ارتباط مداوم داشتن با مردم هم نیستم.

آدم چی هستم پس؟!

و اگه تو این حوزه جایی برای من باشه ولی الان بین آدمای اشتباهی قرار گرفته باشم باید زودتر بفهمم و کاری کنم. شاید تو محیط متفاوتی حس بهتری از توانایی‌هام پیدا کنم. از طرفی حس می‌کنم دارم زود کم میارم و جا می‌زنم، به خودم و به محیط فرصت نمی‌دم.

حرف زدن از همه‌ی اینا سخته چون هر بار آدما می‌گن حالا تازه رفتی، بذار بگذره عادت می‌کنی و برات راحت می‌شه. ولی واقعا بعضی چیزا هست که نمی‌خوام بهشون عادت کنم. مثل وقتایی که چون کار عقبه، مجبورم روزای تعطیل هم کار کنم؛ در حالی که خیر سرم دنبال کار پاره‌وقت بودم و سر از اینجا درآوردم.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ خرداد ۰۲

دروغ (روز دوازدهم)

سلام

حراست دانشگاه ما بیشتر اوقات موقع ورود ازمون کارت می‌خواد. راه دیگه اینه که بگیم با کی و کجا کار داریم تا راه بده یا بگه اونا تماس بگیرن آدمو تایید کنن. گاهی هم کاری به آدم ندارن و همینطوری راه می‌دن. شرکت‌هایی هم که تو دانشگاه مستقرن به کارمنداشون یا یه کارت کارمندی می‌دن، یا برگه‌ی مجوز ورودی چیزی. اینجا مدیرم یه بار راجع به دردسرای این کار گفت و منم فعلا پیگیری نکردم. مخصوصا چون با اینکه دیگه دانشجو نیستم اما موقع تسویه حساب کارتم رو ازم نگرفتن و هنوز همونو نشون می‌دم و کسی هم دقیق نگاه نمی‌کنه که مثلا تاریخش گذشته.

امروز آقاهه ازم پرسید دانشجویی و گفتم بله. و کارتو نشون دادم و رد شدم. بعدش فکرم مشغول شد که اون "بله" دروغ بود. خیلی وقتا بقیه رو قضاوت می‌کنم که موقع ورود مثلا می‌گن با استاد مشاورم کار دارم یا همچین بهونه‌های کوچیکی و پیش خودم فکر می‌کنم خب این به هر حال دروغه. ولی حالا خودمم دروغ گفته بودم. بعد باز فکر کردم خب درسته هیچ‌وقت ازم سوال نپرسیده بودن و من دروغ رو "نگفته بودم". اما همین که کارت نشون می‌دادم و ادعا می‌کردم دارم با هویت دانشجویی وارد می‌شم، اینم خودش دروغه.
ممکنه بگین چقدر حساسی و اونا خودشون می‌دونن و... از یه طرفم واقعا کی حال داره سه روز تو هفته با حراست سر و کله بزنه که من تو فلان آزمایشگاه کار می‌کنم و اونا هم اول صبح بخوان زنگ بزنن به مدیرم که هنوز نیومده. آدم می‌گه چرا خودم و بقیه رو اذیت کنم، می‌گم دانشجوام و خیلی هم دروغ نیست دیگه. می‌خواستن کارتمو موقع فارغ التحصیلی بگیرن که نتونم ازش سوء استفاده کنم! :))

اما خب دروغ، دروغه. ترجیح می‌دم بپذیرم که این دروغ کوچیک رو گفتم تا اینکه هی بخوام توجیهش کنم.

شاید اینطوری بتونم یه راه حلی پیدا کنم که کمک کنه صادقانه‌تر وارد دانشگاه بشم!

+ این شبا دارم کتاب دروغ / ارادهٔ آزاد از سام هریس رو می‌خونم که بخش دروغش درباره‌ی همین موضوعه. همین که دروغ‌های کوچیک یا مصلحتی هم می‌تونن تبعاتی داشته باشن.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۷ خرداد ۰۲

شیرینی‌جات (روز ششم)

استمرار این پست‌ها وقتی سخت می‌شه که آخر هفته صبح دیر از خواب پامی‌شم و درگیر بیرون رفتن و خرید و این‌ها می‌شم تا بعدازظهر که بالاخره یه وقتی پیدا کنم و تازه فکر کنم که: از چی بنویسم امروز؟

خب، تو این محل کار جدید دارم جا میفتم و بهتر با آدما ارتباط می‌گیرم، فقط احساس می‌کنم باید حواسم باشه زیادی هم یخم آب نشه :))

دیروز صبح دکتر ک. با یه جعبه شیرینی وارد شد و کمی بعد شنیدم داشت به پسرا می‌گفت بیاید بخورید و خانوما که شیرینی خامه‌ای نمی‌خورن و... منم پاشدم با خنده گفتم کی گفته خانوما خامه‌ای نمی‌خورن؟ و رفتم اون سمت و دیدم اصلا شیرینی خامه‌ای نیست :/ خلاصه هر چی بود خوردیم و یه جلسه هم داشتیم و بعد برگشتیم سر کارمون. نزدیک ظهر یکی دیگه از بچه‌ها هم با یه جعبه شیرینی اومد و رفت اول به دکتر ک. تعارف کنه. یهو دکتر بلند منو صدا زد و گفت خانوم فلانی بیا نون خامه‌ای =)) رفتم برداشتم و برگشتم سر جام. همون موقع آقای ف. که رفته بود بیرون برگشت و اونم تا نون خامه‌ایا رو دید منو صدا زد گفت بیاین شیرینی خامه‌ای رسید :)) آقا مگه اینا تا آخر روز منو ول می‌کردن؟ خودشون هر کدوم دو سه تا برداشتن فقط اسم من بد دررفته بود :))

البته موقعیت بامزه‌ای بود در کل. اما آخرش دیگه می‌خواستم با همون نون خامه‌ایا بگیرم بزنم‌شون :/

(ضمن اینکه در ادامه‌ی روز خودمم سر یه موضوع دیگه یه شوخی کردم و از شدت خنده‌ی آقای ف. فهمیدم ممکنه یه جور دیگه برداشت کرده باشه و پشیمون شدم.)

یه دختره هم هست (خانوم ع) که تقریبا هر دو با هم کارمون رو اینجا شروع کردیم و سریع هم تونستیم دوست بشیم. داشتیم دیروز صحبت می‌کردیم که دیگه چقدر شیرینی بخوریم و خودمون اگه بخوایم چیزی بگیریم چه گزینه‌هایی داریم. که متاسفانه به نتیجه‌ی خاصی نرسیدیم هنوز.

این میزان از شیرینی و بیسکوییت که بچه‌ها می‌گیرن با توجه به مقاومت پایین من نسبت به شیرینی‌جات و همینطور فعالیت بدنی کم‌مون نگران‌کننده‌س. با اینکه گاهی یه بخشی از مسیرم رو پیاده میرم و میام،‌ اما یه مدته باشگاه رو ول کردم و حس می‌کنم در معرض چاق شدنم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۰۲

در باب کار در محل تحصیل (روز پنجم)

سلام، روزتون بخیر!

همون‌طور که قبلا هم گفتم، من الان محل کارم تو همون دانشگاه و دانشکده‌ی محل تحصیلمه. اینجا شرکتای دیگه‌ای هم هستن ولی خب اول و آخرش دانشگاهه. با اینکه از زمانی که من دانشجو بودم می‌گذره و تقریبا هر کی می‌شناختم دیگه اینجا نیست، ولی بازم پیش میاد به چهره‌های آشنا بربخورم. هم از استادها و هم بعضی دوستای قدیمی که یا الان دانشجوی دکترائن یا اونا هم تو یکی از همین شرکتا کار می‌کنن. گاه و بی‌گاه آشنا دیدن بد نیست، اما همیشه هم آدم حوصله‌ی روبه‌رو شدن باهاشون رو نداره. چند روز پیش داشتم یه مسیری رو تو محوطه می‌رفتم و یه دختری هم از روبه‌رو میومد و من حواسم رفت به کیسه‌ی خریدی که دستش بود. در آخرین لحظه که داشتیم از کنار هم رد می‌شدیم سرم رو آوردم بالا دیدم آشناس. یکی از سال پایینی‌های کارشناسی‌مون بود که یه مدت خیلی با هم دوست بودیم. سرش تو گوشیش بود و متوجهم نشد. منم که دیر دیده بودمش دیگه چیزی نگفتم و رد شدم. بعدا که اینو توی کانال نوشتم، یه نفر کامنتی با این مضمون گذاشت که شاید نخواسته رودررو بشه و برای همین رفته تو گوشیش! حالا که فکر می‌کنم می‌بینم بعید نیست و حتی حق هم داره، چون گاهی خودم هم ترجیح می‌دم با اون آشنایی که می‌بینم چشم‌توچشم نشم.

این یه مشکل کار کردن تو محل تحصیل بود. اما یه معضل نامحسوس‌تر برخورد با نشانه‌هاییه که می‌گن تو دیگه به این فضا تعلق نداری. آدمایی رو می‌بینم که هفت هشت سال ازم کوچیکترن و با خودم فکر می‌کنم یعنی اینا الان سر همون کلاسایی می‌رن که ما می‌رفتیم؟ یعنی اون کلاسا و تحویل پروژه‌ها و امتحانا بعد از فارغ‌التحصیل شدن ما هنوز برقرارن؟! :)) یه روز تو نمازخونه دو تا دخترو دیدم که انگار تکلیف یه درسی رو حل می‌کردن. شنیدم یکی‌شون گفت اینجا باید تغییر متغیر بدیم. این اصطلاح چقدر به گوشم آشنا بود! اما هر چی فکر کردم یادم نیومد تغییر متغیر چی بود و کجا استفاده می‌شد. اینقدر ذهنم مشغولش شد که وقتی برگشتم آزمایشگاه از دوستم پرسیدم و اون گفت مال بحث انتگرال بود. یه چیز محوی یادم اومد، اما بازم حس می‌کردم تغییر متغیر به معادله‌های ساده‌تری مربوط می‌شد که تو مدرسه حل می‌کردیم. می‌خوام بگم در این حد زمان گذشته که دیگه ذهنم بین آموخته‌هام تو سال‌های قبل فاصله‌ی زمانی قائل نمی‌شه. همه‌شون رو فقط یه جا به صورت فشرده جمع کرده، مثلا تو یه فولدر به اسم ریاضیات مدرسه و دانشگاه! طبیعتا خیلی چیزا هم فراموش شدن و فقط گاهی با یه کلمه‌ی آشنا جای خالی‌شون به چشم میاد.

+ راستی، دوباره امروز از مسیر شنبه میومدم و دیدم اون بیلبورد رو عوض و کلمه‌ی کمک رو اصلاح کردن. خدا رو شکر یکی از دغدغه‌هام حل شد :))

+ ولادت امام رضا رو هم تبریک می‌گم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۰ خرداد ۰۲

کار (تقریبا) جدید

اول هفته‌ی قبل کارم رو تو آزمایشگاه اون استادی که قبلا هم براشون پروژه انجام می‌دادم شروع کردم (منظور از آزمایشگاه، دفتر یا اتاقیه برای کار کردن دانشجوهای تحصیلات تکمیلی هر استاد). شک داشتم باهاشون ادامه بدم یا نه، اما طی صحبت‌هایی که کردیم، دیدم شرایط بهتری نسبت به قبل دارن. مثلا اینکه الان کارم حضوریه، پروژه‌های جدی‌تری با شرایط مالی بهتر دارن می‌گیرن و یه دانشجوی دکترا هم آموزش ما نیروهای جدید رو به عهده داره. (زمینه‌ی کاری هوش مصنوعیه و بیشتر هم تو پروژه‌های پزشکی).

من ماه‌های قبل خیلی تلاش می‌کردم به پروژه‌ای که دستم بود به چشم یه فرصت کارآموزی نگاه کنم اما در نهایت تنهایی خیلی گیج می‌زدم. در بهترین حالت، فقط همون پروژه‌ی مشخص رو پیش می‌بردم و ارتباط زیادی هم با دکتر نداشتم. (این دکتر، خود استاد نیست. یه دانشجوی پست‌داکه که مسئول آزمایشگاه و پروژه‌هاس.) اما الان که مجبورم حضوری برم (فعلا سه روز در هفته)، دکتر رو هم بیشتر می‌بینم و باهاش کار رو چک می‌کنم. دانشجو دکتراهه هم من و بقیه رو هدایت می‌کنه که چه آموزشی رو ببینیم یا چه کدی بزنیم و غیره.

اولش شک داشتم که این یه فرصت جدیده یا چرخه‌ایه که دارم تکرارش می‌کنم. از یه طرف حس می‌کردم با موندن تو مجموعه‌ی اینا از منطقه‌ی امنم خارج نمی‌شم، وارد فضای کار واقعی اون بیرون نمی‌شم. اما از طرف دیگه به نظرم میومد همین کار هم چند قدمی خارج شدن از محدوده‌ی امنم رو به همراه داره و بعد از یک سالی که کارای مختلف و پراکنده انجام دادم و دور خودم چرخیدم، حالا برای شروع و شکل گرفتن مسیرم جای مناسبیه. چون به هر حال بین رشته‌ای بودنم باعث شده تو مهارتای مختلف تجربه و عمق (و اعتماد به نفس) نسبتا کمتری داشته باشم. از اونجایی هم که بعد از دفاع نمی‌خواستم در راستای پایان‌نامه ارشدم کار کنم، تازه چند ماهه یه کم مسیرم برای خودمم مشخص شده. در مجموع نتیجه گرفتم موقعیت خوبی می‌تونه باشه ولی به عملکرد خودم هم خیلی بستگی داره. اگه می‌خوام تو اون چرخه نیفتم باید یه سری رویکردهایی که تو این یه سال داشتم رو اصلاح کنم، و حضوری شدن کار فرصت خوبیه در این راستا.

یه موضوعی که کمی اذیتم می‌کنه، اینه که اولویتم دقیقا معلوم نیست. پسره قراره به ما آموزش‌هایی بده و دکتر ازم انتظار داره کارای خاص پروژه‌ش رو پیش ببرم. تا میام سر این کار، پسره صدام می‌کنه که برم پیش‌شون یه چیزی رو یادمون بده. و وقتی دارم کارای اون رو می‌کنم،‌ دکتر سر می‌رسه می‌پرسه فلان چیز چی شد. یا مثلا پسره به من گفته بود بهتره یکی از روزایی که میام چهارشنبه‌ها باشه چون سرش خلوت‌تره. اما این چهارشنبه نه خودش اومد نه دکتر!

مشکل دیگه برای منی که عادت داشتم تو خونه کار کنم، سر و صداست. وقتی دکتر داره بغل گوشم با یکی دیگه بلند حرف می‌زنه، تمرکز روی کارم برام سخت می‌شه. اینا مسائلی‌ان که باید بهشون عادت کنم یا راه‌حلی براشون پیدا کنم.

در مورد ارتباط با آدما هم باید بگم با یه دختری آشنا شدم که اونم جدید اومده. ازم کوچیکتره و تازه داره ارشد می‌خونه (یه دانشگاه دیگه). روز اول چهره‌ش به شدت منو یاد یکی از دوستای دبیرستانم انداخت که سال‌هاست ازش بی‌خبرم. از اونجایی که یه سری از آموزش‌هامون مشترکه، خیلی سریع با هم دوست شدیم. با دکتر هم چون از قبل آشنایی دارم تقریبا راحتم. به جز اینا، هنوز نتونستم با بقیه ارتباط درستی بگیرم. عجیبه که برخلاف قبل، دارم تلاشمو می‌کنم که سلام علیک داشته باشم و ازشون سوالی چیزی کنم، اما اینا زیادی تو خودشون و مشغول کارشونن. البته منم هدفم این نیست با همه دوست بشم، فقط می‌خوام بتونم یه ارتباط حداقلی باهاشون برقرار کنم.

آزمایشگاه تو طبقه منفی یک ساختمونه؛ پنجره نداره و آنتن درست حسابی نمی‌ده! اما بزرگه و امکانات رفاهی خوبی هم فراهم کردن :)) منظورم چایی‌ساز و خوراکی و این چیزاس!

دو روز اولی که رفتم کلید نداشتم و متوجه شدم اینجا آدما دیر میان و دیر میرن. در حالی که مدل من زود اومدن و زود رفتنه :)) بنابراین دو روز اول با در بسته مواجه می‌شدم تا بالاخره برام کلید زدن. اینو توی کانال هم نوشتم که داشتن کلید حس خوبی بهم داد. چون وقتی کلید محل کارت رو بهت میدن به نوعی یعنی اونجا پذیرفته شدی. چند سال پیش که استادم شرکتش رو آورد تو آزمایشگاهش تو دانشکده، دیگه برای ما دانشجوهاش اثر انگشت تعریف نکرد. می‌شد بریم اونجا کارامون رو بکنیم، ولی حتما می‌بایست یکی از افراد شرکت حضور می‌داشت و این حس بدی داشت چون هر بار باید برنامه‌مو با یکی تنظیم می‌کردم. فضا و آدماش عوض شده بودن و حس می‌کردم اضافه‌م و دیگه به اونجا تعلق ندارم. برای همین وقتی بهم کلید اینجا رو دادن خوشحال شدم. مخصوصا که چهارشنبه دیگه پشت در نموندم!

بهاره و محوطه‌ی دانشگاه رو گل‌کاری کردن و من تا الان هر روزی که رفتم یه سری عکس گرفتم. (از اونجایی که تو اینستاگرام فعال نیستم بعضیاشون رو توی کانال می‌ذارم). این عکس گرفتنا، مخصوصا صبح‌ها که وارد دانشگاه می‌شم، از مدت‌ها قبل به یه جور روتین دوست‌داشتنی برام تبدیل شده حتی اگه خروجی به درد بخوری نداشته باشه.

فعلا برای مرور هفته‌ی اول همینا یادم اومد. اما درباره‌ی این کار و بالا پاییناش دلم می‌خواد که حتما بازم بنویسم.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۲ ارديبهشت ۰۲

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب