۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش‌جویی» ثبت شده است

یه کاری می‌کنن آدم هم صداشونو ضبط کنه هم آخرش حرفاشونو صورت‌جلسه کنه و امضا بگیره! -_-

پریشب، بعد از رد و بدل کردن چند پیام با مدیر گرایش‌مون راجع به درس‌هایی که ترم‌های قبل گفته بودن چون توی کارشناسی پاس کردیم دیگه نمی‌خواد تو ارشد برداریم و حالا بعد از بررسی‌هایی که معلوم نیست کِی انجام شده نظرشون عوض شده (و البته به نتیجه نرسیدن بحث)، و بعد از مطرح کردن موضوع با دوستان دیگه‌ای که حدس می‌زدم ممکنه این مشکل رو داشته باشن (که نداشتن، اما چندتاشون تایید کردن که اونا هم شنیده بودن مدیر گرایش همچین حرفی زده)، و بعد از تلاش برای نادیده گرفتن پیام‌های حاوی غر و بد و بیراه یکی از همکلاسی‌ها (تنها کسی که شرایطش مشابه منه و در واقع صحبت خودش با استاد باعث شد متوجه این موضوع بشیم، اما الان من رو فرستاده بود جلو و خودش فقط فحش می‌داد)، عصبانی و ناراحت و مضطرب رفتم که بخوابم.

قبل از خواب با یکی تو ذهنم راجع به همین قضیه حرف می‌زدم. ازم پرسید بدترین حالتی که ممکنه پیش بیاد چیه؟ براش گفتم اینکه مجبور شم به خاطر این دو تا درس هفت ترمه بشم (و یه سری جزئیات دیگه). بعد اضافه کردم ولی نه، این بدترین حالت نیست. اگه چاره‌ی دیگه‌ای نباشه بالاخره باهاش کنار میام و پایان‌نامه و پروژه‌ها و برنامه‌های دیگه‌م رو تنظیم می‌کنم. سخت‌ترین چیز بلاتکلیفیِ الانه که نمی‌دونم چه اتفاقی قراره بیفته. و تصور کلی دوندگی که باید تو هفته‌ی بعد بکنم. و برنامه‌ریزی و جمع کردن حواسم برای کارای دیگه‌ای که اونا هم باید تو هفته‌ی بعد انجام بشن.

گفتم احساس سادگی می‌کنم که از اول رو حرف مدیر گرایش حساب کردم، اونم وقتی دو ترم بعدش با پیشنهاد خود من به راحتی یکی از درس‌های جدول دروس اصلی رو تغییر داد (چون به هر حال «اصلی»تر از چند تا درس دیگه‌ای بود که اصلا ارائه نمی‌شدن). و حالا می‌ترسم نکنه زیر اونم بزنه و مجبور شم یه درس سومی هم بردارم! و اینکه بدم میاد از اون پسره که این قضیه رو بهم گفت و الان خودش کاری نمی‌کنه و فقط با فحش دادناش اعصاب منو خوردتر می‌کنه. متنفرم از اینکه هر ترم موقع انتخاب واحد به هر کی که می‌گفتیم فلان مشکلو درست کنین، می‌گفت فلان واحد مسئوله و ما بهشون گفتیم! آخرشم نفهمیدیم به کجا باید بگیم که آقا جان، گرایش جدید که ایجاد می‌کنین درسته که ممکنه نقص‌هایی داشته باشه ولی خب فیدبک که می‌دیم رسیدگی کنین دیگه!

گوش داد بهم و نپرید تو حرفم. آخرش با لبخندی که از پشت ماسکش معلوم بود (!)، گفت تو اشتباه نکردی، اونا قانون درست و ثابتی ندارن و حرف خودشون یادشون می‌ره. آفرین که داری تلاش می‌کنی و پیگیر قضیه‌ای و به همین راحتی نمی‌ری زیر بار برداشتن درس اضافه. یه کم دوندگی داره ولی درست می‌شه.

(خیلی بچه‌ی خوبیه. می‌شینه همون‌جا بهم گوش می‌ده و وقتی که خودم بخوام حرف می‌زنه!)

آخرش فکر کردم اگه این وسط بمیرم چی می‌شه؟ دیگه هیچ‌کدوم از اینا اهمیتی نخواهند داشت...

ولی این فکر آرومم نکرد و باعث نشد به بی‌اهمیتی دغدغه‌هام پی ببرم. به جاش یادم انداخت خیلی وقت بود به مردن یا محو شدن فکر نکرده بودم. و این منو ترسوند، چون هر بار فکر کردم که «اگه من و این دغدغه‌ها کلا نبودیم اوضاع برای بقیه خیلی هم فرقی نمی‌کرد» یه جورایی به فکر فرار از مشکلات بودم.

ولی الان نه. اگه بشینم و فقط غر بزنم هیچی درست نمی‌شه. اون وقت باید کاری رو بکنم که بقیه تصمیم‌شو گرفتن.

الان وقت محو شدن نیست.

(نمی‌دونم اینو کدوم‌مون گفتیم. شاید هر دو، همزمان.)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

به سراغ من اگر می‌آیید، هکسره رو رعایت کنید D:

سلام. این چند روز هی می‌نشستم پیش‌نویس پست‌هایی رو می‌نوشتم که هیچ‌وقت کامل و منتشر نمی‌شدن. دیگه گفتم حداقل بخشی از حرفامو بیام بنویسم بلکه یه کم ذهنم خالی و مرتب شه بتونم به کارام برسم :/ بعضیاش ممکنه غرهای تکراری باشه، و طبق معمول اگه حوصله‌شو ندارین چیز مهمی هم از دست نمی‌دین ;-) (عنوان پست هم یه جایی این وسط سر و کله‌ش پیدا می‌شه! -ستاد کنجکاو سازی :دی)

پریروز (جمعه) متوجه شدم در اون بازه‌ای از سال قرار دارم که همیشه درگیر امتحان و تحویل پروژه بودم. چی شد یادش افتادم؟ یکی از بچه‌های دکترا که پارسال پروژه‌ی یکی از درسا رو با هم انجام دادیم، این ترم سه تا درس داره که من از شانس زیبام همه رو قبلا پاس کردم. خلاصه چند بار از اول ترم اومده راجع به اون درسا سوال کرده یا تکلیفاشون رو ازم گرفته :)) منم تا جایی که می‌تونستم کمک می‌کردم تا جمعه که پیام داد و پروژه‌ی پایانی یکی از درسا رو خواست؛ پروژه‌ای که ترم یک حسابی ازم وقت و انرژی گرفته بود. یه دیتایی استاد بهم داده بود و گفته بود برو با فلان روش شناساییش کن. منم نه اون روش رو بلد بودم نه حتی اون موقع مقدمات یادگیری ماشین رو می‌دونستم. خلاصه داستانی بود برا خودش. رفتم سراغ عکسای دو سال پیش گالری گوشیم و این عکس، که یادم بیاد در این حد براش وقت می‌ذاشتم که یه بار موقع برگشتن از دانشگاه تو ماشین هم به کارم ادامه دادم! و اینجا دیگه جای نه گفتنه.

این یادآوری باعث شد فکر کنم چطور سال‌های قبل هر جور بوده می‌نشستم پای پروژه‌ها ولی الان اینقدر کند شدم یا همه چیو عقب میندازم؟ جواب ساده‌ست: موعدهای مشخص تحویل، و وابستگی نمره‌ی اون درس به پروژه‌ش! الان نه موعد مشخصی وجود داره نه نمره‌ای. بحث الان اعتبار آدمه که البته مهم‌تر از نمره‌س، ولی چون مستقیما با کمیتی سنجیده نمی‌شه فراموش می‌شه گاهی! حالا اینطورم نیست هیچ ددلاینی نداشته باشم. سرگروهم سه‌شنبه‌ی پیش که جلسه داشتیم پرسید کی این کارو تموم می‌کنی که بریم مرحله‌ی بعد؟ (کاری که خودمم براش داوطلب شدم!) منم گفتم تا آخر هفته به یه جایی می‌رسونمش. بعد فقط همون سه‌شنبه نشستم پاش تا دیروز (شنبه) که پیگیری کرد و گفتم کار داره هنوز :)) دیروز باز کمی کار کردم و امروز که پیشنهاد داد فردا دوباره جلسه بذاریم دیدم بیش از این نمی‌شه پیچوندش :دی این خیلی خوبه که پیگیر کاره، متاسفانه منم که بدعادت شدم. اممم، از پایان‌نامه هم بیاید حرف نزنیم فعلا -_-

این روزا بیشتر از قبل دانشگاه میرم. خوبه چون کمی منظم‌تر و مستمرتر شدم تو کارام. چهار تا آدم می‌بینم و کلا بودن توی اون محیط باعث می‌شه بهتر وقت بذارم برای کارم. عیبش هم اینه که گاهی آزمایشگاه شلوغ می‌شه و تمرکز روی کار، سخت. مثلا دیروز استاد اومده بود نشسته بود به حرف زدن با بچه‌های شرکت. از کار و مشکلات و اوضاع مملکت شروع شد و رسید به فیلم و سریال و کتاب. که اینجا دیگه منم کمی وارد بحث شدم :)) حالا اینا هیچی، موقعی که می‌خواست بره و داشت از کنار میزم رد می‌شد، یهو بهم گفت تو فکر ال‌سی‌دی لپ‌تاپت نیستی واقعا؟! گفتم چرا؟ چی شده؟ دیدم به استیکر کمی برجسته‌ای اشاره می‌کنه که کنار صفحه کلید لپ‌تاپ چسبوندم. گفت این ال‌سی‌دی رو داغون می‌کنه که! گفتم والا یه ساله اینجاس اتفاقی نیفتاده :)) (اعتراف می‌کنم تا حالا بهش فکر نکرده بودم :|) و ادامه دادم که بیشتر خود کلیدهان که جاشون میفته رو ال‌سی‌دی، برا اونم محافظ می‌ذارم (اونم خیلی وقته نمی‌ذارم، ال‌سی‌دیه هم دیگه چیزیش نمی‌شه :/) بعد که رفت یه حس بدی داشتم، هی فکر می‌کردم چیزی رو دسکتاپم باز بود یا نه (یادم رفت بعدشم چک کنم!) و استیکره که کوچیکه، چیو داشته می‌دیده که این به چشمش خورده :)) از همین فکرای وسواس‌گونه که همه‌ش میاد سراغم :/

دیگه اینکه خیلی حس می‌کنم روحم خسته‌س. البته چیز عجیبی نیست چون معمولا این حس رو دارم :/ ولی انگار از همین موقعای پارسال که به شدت درگیر پروژه و امتحانای درسا بودیم، بعدش دیگه استراحتی نکردم. همیشه استرس یا دغدغه‌ی کار و برنامه‌ی بعدی یا انواع درگیری‌های ذهنی دیگه وجود داشته، حتی اون زمان‌هایی که به بهانه‌ی قرنطینه و کرونا هیچ‌کاری نمی‌کردم. چند وقت پیش پست اینستای یه دوست به شدت روم تاثیر گذاشت و دلتنگم کرد. بعدش که سعی می‌کردم مدیتیشن کنم که فکرم آروم بشه، وقتی داشتم سعی می‌کردم کلا به چیزی فکر نکنم، مثلا به اینکه چرا از یه جا به بعد دوستی‌مون کمرنگ شد، یهو رسیدم به ریشه‌ی این قضیه و ناخودآگاه دستم مشت شد! می‌خوام بگم این یه سال خیلی خسته‌کننده بود -خیلی از مسائلشو اینجا هم ننوشتم- و تاثیر بعضی اتفاقا طولانی می‌شه واقعا. نمی‌دونم چطور می‌شه باهاشون کنار اومد. (نمی‌خوام بازی «کی بدبخت‌تره؟» راه بندازم، می‌دونم برا همه سال سختی بوده.)

یا مثلا چند روز پیش که می‌خواستم از بچه‌ها خدافظی کنم و برم، یکی از پسرا با دست تکون دادن جواب خداحافظیم رو داد. این حرکتش روم تاثیر گذاشت و کمی بعد فهمیدم چرا. به خاطر خودش نبود (بچه خوبیه البته، به چشم برادری که ۵ سال کوچیک‌تره :دی)، یاد کس دیگه‌ای افتادم که اونم یه بار به شکل تقریبا مشابهی خداحافظی کرده بود (اسم‌هاشونم یکیه :/). خیلی وقته نیست و ازش خبر ندارم و حقیقتش فکرم نکنم دیگه ببینمش. خلاصه که یه چیزایی می‌مونن یه گوشه‌ی ذهن آدم و یه وقتا آدمو گیر می‌ندازن.

اگه اینجا رو مدتیه که می‌خونین، احتمالا می‌دونین بدم میاد از پیام‌های ناشناس. از اینکه یه نفر که می‌شناسدت باهات حرف بزنه ولی ندونی کیه! تو پست سی روز نوشتن هم گفته بودم که یه بار یکی از مخاطبای کانالم رو به خاطر اینکه اسم و آیدی مشکوکی داشت ریموو کردم و بعدش فهمیدم طرف تا قبلش پیام ناشناس هم می‌داده و حرف می‌زدم باهاش (اون موقع اوضاع روحیم به هم ریخته بود خیلی. اگه اینجا رو می‌خونه عذر می‌خوام ازش). خلاصه خوشم نمیاد. حالا دیشب (شب شهادت) یکی پیام داده بهم که کار دارم باتون، بدون اینکه خودشو معرفی کنه. عکس اول پروفایلش مربوط به شهادت حضرت زهرا بود. جلوتر از خودشم عکس داشت ولی نه عکس نه آیدیش آشنا نبودن برام. وقتی پرسیدم «شما؟» به جای جواب دادن، رو همین پیامم ریپلای کرد و سوال خودشو پرسید :| خلاصه معلوم شد هم‌دانشگاهیه و می‌خواد باهام آشنا شه، ولی خودشم زیاد منو نمی‌شناسه :/ اینکه چیز درستی از خودش نمی‌گفت و هی باید سوال می‌کردم رو اعصابم بود. همچنین اینکه هکسره رو بلد نبود :| (اگه تا اینجای پست اومدین بهتون تبریک می‌گم! :دی) فکر کنم تنها هدفم از آشنا شدن باهاش اینه که بفهمم کیه فقط :| با دوستم که حرف می‌زدم گفت زیادم ذهنتو درگیرش نکن. گفتم بدبختی اینه که مغز من الان منتظر بهانه‌س که درگیر بشه که به کارام نرسه! خیلی مغز نافرمانی دارم :/

مصاحبه رو هم اینجا نگفتم نه؟ چند هفته پیش یه آگهی جالب به چشمم خورد گفتم بذار رزومه بفرستم ببینم چی می‌شه. زنگ زدن و قرار مصاحبه گذاشته شد. شب قبل از مصاحبه متوجه شدم برداشتم از یه قسمت آگهی اشتباه بوده و احتمالا خودم نخوام این کارو. دو روز قبلشم دوستی بهم پیشنهاد پروژه‌ی جذاب‌تری رو داد (از مزایای دانشگاه رفتن!). در نتیجه‌ی این دو موضوع تمایلم کم شد ولی گفتم حالا که قرارش هم گذاشته شده برم که تجربه بشه (آخرین بار مهر ۹۸ یه جا رفته بودم مصاحبه). خلاصه اولش خوب بود ولی از یه جایی به بعد با سوالاش گیرم انداخت. بعدم بدون اینکه رفتار حرفه‌ایش رو کنار بذاره برام توضیح داد دنبال چه فردی هستن تا خودم نتیجه بگیرم یا این کار مناسبم نیست یا اگه بهش علاقه دارم باید وقت خوبی براش بذارم. آخرشم گفت بعد از بررسی تماس می‌گیرن، ولی من همون وقتی که از جلوی نفر بعدی که منتظر نشسته بود رد می‌شدم و راهمو از بین راهروهای در حال بازسازی پیدا می‌کردم (یه تیکه رو هم گم شدم :/)، می‌دونستم که خودم نه وقت دارم نه علاقه :)) فقط یه موضوعی خیلی فکرمو مشغول کرده بود که مفصله، ایشالا بمونه تو یه پست دیگه ازش حرف می‌زنم. ولی خوشحالم که از این فرصت استفاده کردم با اینکه احتمال می‌دادم نشه. چون معمولا مغزم خیلی دنبال بهانه‌س که فرار کنه از این موقعیتا. خسته‌ی نافرمان :))

صحبتای دیگه هم هست که بمونه برای بعد. الان بهتره برم سراغ کاری که فردا براش جلسه داریم. فکر نکنم برسم تمومش کنم ولی حداقل یه کم جلو ببرمش که ضایع نباشه :(

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۸ دی ۹۹

کمی وراجی روزمره‌س فقط

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹

از این پستای وراجی‌طور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹

چرخه‌ی معیوب!

سلام :)

امروز آخرین امتحان دوران تحصیلم رو دادم (ایشالا)! با وجود زیاد بودن مباحث و حفظی بودنش و اشکالاتی که بچه‌ها می‌گفتن تو بعضی امتحان‌های آنلاین‌شون پیش اومده، خود امتحان خوب بود. زمانش فکر می‌کردیم کم باشه، ولی اونقدری بود که بتونم نصف سوالای آقای سین رو هم تو واتس‌اپ بهش جواب بدم :| خودمم که خلاصه‌هام جلو دستم بود و اسلایدا هم باز بود و اون وسط برا یه سوال هم مجبور شدم سرچ کنم :دی عذاب وجدانم ندارم بابت تقلب چون درسش جبرانیه و نمره‌ش تو معدل نمیاد، فقط باید پاس شیم.

اما این آخرین امتحان از لحاظ استرس و شب امتحان خوندن و اینا، فرق زیادی با اولیش نداشت. (حالا نه اولین امتحان دبستان :/ همون اولین امتحان دانشگاه مثلا) دارم فکر می‌کنم اگه ژاپن بودیم با این انرژی که ما شب امتحانی‌ها تو شب‌های امتحان می‌ذاریم برق تولید می‌کردن :)) جدی چطور می‌شه این قضیه رو بهینه کرد؟ چطوری ددلاین‌هایی تعیین کنیم که به اندازه‌ی شب امتحان محرک باشن؟

اینم نفهمیدم که من بالاخره جغد محسوب می‌شم یا مرغ؟ :)) تو این قرنطینه من بالاخره قبول کردم شب‌ها اگه بخوام بشینم کار کنم خیلی بازدهی ندارم و بهتره صبح‌ها زود پاشم. یکی دو ماهه دارم روش کار می‌کنم و می‌بینم صبح‌ها برام خیلی بهتره. ولی انگار شب امتحان آدم توانایی‌های ویژه‌ای می‌یابه :)) (حالا یه جور میگم انگار تا صبح بیدار بودم :/ یک و نیم خسته شدم رفتم خوابیدم :| همون مرغ پس :دی)

چند وقت پیش یه ویدیو می‌دیدم که مشاوره می‌گفت اگه به اهمال‌کاری به عنوان عادت نگاه کنیم می‌تونیم ترکش کنیم. می‌گفت چرخه‌ی عادت سه مرحله داره: محرک، الگوی تکرار‌شونده و پاداش. در مورد اهمال‌کاری محرک همیشه استرسه و پاداشْ یه مقدار رهایی از اون استرس. (بعدشم میگه باید این چرخه رو از مرحله‌ی تکرارشونده‌ش که همون اجتناب از کاره شکست. اولین قدم هم آگاه شدن به اینه که من الان استرس دارم که دارم یه کار جانبی انجام میدم.)

از وقتی اینطوری به قضیه نگاه می‌کنم، بیشتر دارم متوجه می‌شم که هر بار خودمو به یه چیزی مشغول می‌کنم که از زیر کار اصلیم در برم (مثل الان که دارم این پست رو می‌نویسم!) یا یه کاری رو به خاطر ترسم ازش عقب می‌ندازم، اولش موقتا حس بهتری پیدا می‌کنم ولی دفعه‌های بعد استرسش بیشتر و بیشتر می‌شه و در نتیجه تمایلم به پیچوندش بیشتر. و بله، اینطوریه که من یک معتاد به اهمال‌کاری* و مبتلا به استرس هستم! این دو تا هم قشنگ همدیگه رو تغذیه می‌کنن و خوش می‌گذره بهشون :))

یک هفته پیش همچین روز و ساعتی بود که از درد سمت چپ قفسه‌ی سینه کلافه شده بودم و به دوستم پیام دادم که دکتر من چمه؟ علایم رو بررسی کردیم و احتمال داد از معده‌مه و استرس هم تشدیدش کرده. بعد همین‌طور که ویسش رو گوش می‌دادم نشستم به حال خودم گریه کردم که دارم با خودم چی کار می‌کنم که استرسه علایم فیزیکی پیدا کرده. جالبه اخیرا از هر موقعیت استرس‌زایی هم که میام خودم رو دور کنم میفتم تو یکی دیگه، ینی تقریبا دیگه اون پاداش موقت هم در کار نیست :))

البته الان که اینا رو دارم می‌نویسم خوبم. چند روزه دوباره دارم مرتب می‌نویسم و ورزش و مدیتیشن می‌کنم. تاثیر دارن واقعا. فقط بدن درد داغونی گرفتم =))

و ببخشید اگه تازگی زیاد از این حرفا می‌زنم/خواهم زد و تکراریه براتون. دغدغه‌های این روزامه و دارم در موردشون می‌خونم و یاد می‌گیرم. یه چیزی هم که بهش پی بردم اینه که واقعا این مدل مسائل قرار نیست یه شبه حل شن. (بدیهی بود؟ هیچی پس :)) )

پس بیاید نظر بدید که:

۱) چطور ددلاین‌های محکم تعیین می‌کنین؟

۲) شما مرغین یا جغد؟ D:

۳) راهکار دیگه‌ای برای مدیریت استرس اگه دارید، بفرمایید.

با سپاس از همراهی‌تون :)

* اینجا که گفتم معتادم یاد این پست آقای مهدی افتادم که نگاه متفاوتی به پدیده‌ی خانمان‌سوز اعتیاد کرده :)) جدی هر چیزی که بهش عادت کنیم و مغزمون اون حس پاداش رو ازش بگیره، می‌تونه یه نوع اعتیاد محسوب بشه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

حافظه هم چیز عجیبیه‌ها

سلام

شعر «در امواج سند*» رو یادتونه؟ با این بیت شروع می‌شد:

به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید نهان می‌گشت پشت کوهساران

فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

احتمالا ترکیبی از تاثیر قسمت آخر فصل دوم وست‌ورلد** و شباهت وزن بیتی که بعدش تو عنوان یکی از پست‌ها دیدم به وزن این شعر، یه سیناپسی رو تو مغزم تحریک کرد که دیشب بعد از مدت‌ها یادش افتادم! جزو اون شعرای کتابای ادبیات بود که خاص بود برام؛ ترکیبی از حماسه و اندوه. احتمالا به خاطر توضیحای اضافه‌ی دبیر ادبیات اون سال هم بوده که تاثیر بیشتری روم گذاشته بوده. حیف که یادم نمیاد چه سالی تو کتابامون بود و معلمه کدوم بود! خلاصه که بیشترْ آهنگ شعره تو ذهنم مونده بود و ممنونم از موتور قدرتمند جستجوی گوگل که با همون چند کلمه‌ای که به زور یادم اومد و تازه یکی‌شم اشتباه بود تونست شعرو برام پیدا کنه!

می‌دونین، تازگی یاد گرفتم که حافظه چیزی نیست جز یک سری اتصالات نورونی. وقتی هم مغز ببینه یه مسیر سیناپسی به دردش نمی‌خوره تقویتش نمی‌کنه. این یکی احتمالا به شکل ضعیف‌شده‌ای باقی مونده بود و یه دفه بعد از چند سال trigger شد. انگار مغزم روش فوت کرده باشه و گرد و خاکش رو زده باشه کنار***. هرچند وقتی فکر می‌کنم نه وزن اون بیت واقعا وزن این شعر بود، نه وست‌ورلد شباهت خاصی به داستان اون شعر داره. البته که... ولش کن اسپویل نکنیم :))

* فک کنم لینکی که دادم فیلتره :دی به خاطر توضیحای اولش و فایل صوتیش اونو گذاشتم. وگرنه اگه سرچ کنید متن کاملش خیلی هست.

** حقیقتا این سریال مرزهای روایت غیرخطی رو فرسنگ‌ها جابه‌جا کرد.

*** یاد اون قسمت Inside Out افتادم که یه آهنگ قدیمیِ رو اعصاب یهو تو مغزش پلی می‌شد :))

+ بعد از شیش سال که این میز تحریر جمع و جور رو دارم، دیروز چینش وسایل روش رو عوض کردم. برا خودم هم عجیبه که این همه سال اصرار داشتم یه گوشه‌ی خاصش خالی باشه برای لپ‌تاپم و وسایلم رو سمتی چیده بودم که فضای حرکت دستم رو کم می‌کرد. البته الان هم کاملا بهینه نیست، ولی بدم نشد. حتی یه گوشه برای گذاشتن چند تا کتابی که می‌خوام دم دستم باشن جا باز شد. نتیجه‌ی اخلاقی این که تنوع چیز خوبیه.

++ تو این قرنطینه که هر روز حداقل یکی از فالورام پیدا می‌شه که نون یا شیرینی یا غذای جدیدی درست کرده باشه -و تازه مراحل پختش رو هم برا گُلای توی خونه استوری می‌کنه- و مخصوصا این دو هفته که مامانم نبوده، من اتفاقا پی برده‌م که آشپزی کار مورد علاقه‌م نیست. حداقل به این شکل که بخوام هررر روز یه چیزی درست کنم، وگرنه بعضا انجام دادنش رو دوست دارم. مثلا اون روز برای اولین بار خورشت قیمه درست کردم (!) و با اینکه ایده‌آل نشد ولی راضی بودم از خودم. یا اون دفعه اوایل قرنطینه که از رو یکی از همون دستورهای دوستان شیرینی پختیم. ولی وقتی تبدیل بشه به یه کار هر روزه از انجامش لذت نمی‌برم.

+++ قاطی کاغذام یه بروشور پیدا کردم که ۴ سال پیش تو یه کنفرانس از یکی گرفته بودم. اسمشو که دیدم فهمیدم این یکیه که چند ماهه همه‌ش می‌بینمش تو دانشگاه :)) یا حداقل اون وقتی که می‌رفتیم دانشگاه می‌دیدمش! خلاصه که دنیا چه کوچیکه :/

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹

۲۱۲

سلام

۱) بعد از دو سال عینکمو عوض کردم (از اردیبهشت می‌دونستم نمره چشمم زیاد شده)! عینک قبلیم رو بنا به دلایلی خیلی دوست نداشتم، ولی مدلش همونی بود که سال‌ها می‌زدم: مستطیل و نیم فریم. این سریِ آخر نشده بود عدسی رو فشرده بزنن و چون نمره چشمم بالاس اگه یکی دقت می‌کرد ضخامت عدسی به چشم میومد. ولی دیگه عادت کرده بودم و برام مهم نبود. حالا این سری که رفتم عینک بگیرم با اینکه قرار بود عدسی فشرده باشه، تحت تاثیر حرفای فروشنده رفتم سمت قاب‌های کائوچویی، که چون قاب‌شون به نسبت ضخیم‌تره، ضخامت عدسی توشون معلوم نمی‌شه. و نمی‌دونم چرا اون مدل قاب‌هایی که همیشه استفاده می‌کردم رو اصلا امتحان هم نکردم (هی نگاه می‌کردم هی می‌گفتم ولشون کن :/). تهش یه عینک تقریبا گرد گرفتم با قاب کائوچویی. یعنی کاااملا استایلو عوض کردم :)) این برا منی که معمولا تو هر چیزِ ظاهری یه استایل دارم و تغییر ناگهانی ایجاد نمی‌کنم خیلی حرکت عجیبی بود! منظورم عادت کردن خودم و بقیه بهشه. حالا فعلا که چشمم هم هنوز بهش عادت نکرده و پای لپ تاپ اذیت می‌کنه. برادرم هم هر سری منو می‌بینه می‌خنده :دی ولی عادی میشه دیگه، نه؟

۲) حالا درسته حدس می‌زدم درصدم تو اون آزمون زبان برای دعوت به مصاحبه کافی نبوده باشه، مخصوصا که گفته بودن تا فلان موقع ایمیل می‌زنیم و برا من ایمیلی نیومده بود، ولی حس مسخره‌ای بود که قبول نشدنم رو از یکی از پسرا به این شکل بشنوم که بگه شما چرا اسمت تو لیست نبود؟ و بعدشم بگه خب باید ریسک می‌کردی و بیشتر می‌زدی. قبول دارم آدم ریسک‌پذیری نیستم ولی تو این موقعیت به نظرم منطقی بود کارم، چون امتحانش نمره منفی داشت و منم اصولا خوش شانس نیستم. اگه با ریسک کردن درصدم پایین‌تر می‌شد الان خیلی بیشتر حسرت می‌خوردم.

ولی اونم آزمون زبان نبود انصافا. بیشتر یه آزمون هوش غیر استاندارد بود به زبان انگلیسی! (اینو نگم چی بگم؟ :دی)

۳) بیشتر از یه هفته‌س وسایل باشگاهو گذاشتم دانشگاه ولی هی نمیرم که ثبت نام کنم. می‌خواستم تنظیم کنم که اگه نمی‌خوام برم دانشگاه روزای فرد نرم، که روزای زوج باشم و برم باشگاه، ولی کاملا برعکس شده! علاوه بر اینکه این ترم یه کلاس بیشتر ندارم (فقط یه روز در هفته) و هنوز نتونستم برنامه‌ریزی دقیقی بکنم برا پیش بردن کارای تزم، یه جریاناتی همزمان پیش اومده و از چند نفر دل خوشی ندارم و حوصله ندارم هر روز تو دانشگاه ببینم‌شون. بعد تا دیروز تو خونه بهم می‌گفتن تو میری دانشگاه چی کار می‌کنی دقیقا؟ حالا میگن چرا نمی‌ری؟ :))‌

۴) یه فایل ورد دارم توش یه سری چیزایی که می‌خوام پست بذارم یا حتی می‌دونم که نمی‌ذارم رو می‌نویسم. تهش پیش‌نویس یه پسته از هزار سال پیش که هی یادم رفته کاملش کنم. الان می‌خوام یه اشاره‌ی کوچیک بهش بکنم بلکه باز برم سراغش؛ با دیدن عکس زیر چی براتون تداعی می‌شه؟

‌‌

‌۵) یه دوست صمیمی دارم (بهش بگیم دوست هفت‌ساله چون اخیرا هر دو به شوخی اینو یادآوری می‌کنیم که یه کم دیگه همدیگه رو تحمل کنیم میشه هفت سال که با هم دوستیم!)، تو این سال‌ها دو سه بار پیش اومده شنیدم حرفی پشت سرش زده شده و من دفاع کردم ازش. حالا نه که حرف بدی باشه ولی چیزی بوده که اولا حس می‌کردم اگه واقعیت داشت به منی که دوست صمیمی‌شم می‌گفته یا حداقل اشاره‌ای چیزی می‌دیدم ازش، دوما با توجه به شناختم اصلا به نظرم منطقی نمی‌اومد اون حرف درباره‌ش درست باشه. جالبه بگم در مورد هر کدوم از اون حرفا بعد از یه مدت نه تنها معلوم شد درست می‌گفتن، بلکه خودش تو روی من گفت که آره اینطوری بوده!

دوباره یکی دو هفته پیش یکی از اینا پیش اومد، وسط حرفاش یه چیزی درباره‌ی خودش گفت که من دیدم عه این از همون چیزا بود که هر کی می‌گفت من تکذیبش می‌کردم :/

۶) هر روز دارم بیشتر به این ایمان پیدا می‌کنم که یکی از اهداف خلقت اینه که به همدیگه کمک کنیم. هر بار که حتی موقعیت کوچیکی پیش میاد که بتونم این کارو انجام بدم، حتی در حد آدرس دادن به کسی یا تذکر به یه غریبه که وسیله‌ای از دستش افتاده زمین و متوجه نشده، واقعا حس خوب می‌گیرم و خدا رو شکر می‌کنم. فقط مشکل اینجاس خیلی طلبکارانه منتظرم بهم برگرده :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸

Run to the rescue with love, and peace will follow*

سلام

خوشحالم از بین دو تا فیلمی که امسال تو جشنواره دیدم یکیش بهترین فیلم شد: خورشید (مجید مجیدی). [یه کوچولو خطر اسپویل!] فیلمش در مورد بچه‌های کاره و اگه کلی‌تر بخوایم نگاه کنیم، در مورد گنج‌هایی که تو زندگی دنبالشونیم. اینکه ممکنه وسط راه بفهمیم دنبال چیز اشتباهی بودیم ولی بعد ببینیم خود اون مسیر چیزای دیگه‌ای بهمون داده. فیلم قشنگی بود هرچند ناراحت‌کننده هم بود. و خب نسبت به داستانای معمول بیشتر فیلمای دیگه‌مون متفاوت بود. 

امسال خیلی در جریان حواشی جشنواره و فیلما نبودم. یه دونه خروج رو با همون دوستی که همیشه دیر میاد رفتیم دیدیم (این بار زود اومد استثنائا :دی) و خورشید رو هم خودم رفتم دیدم. این وسط یکی از بچه‌ها هی با دوستاش می‌رفت فیلما رو می‌دید، خیلیا رم نصفه شب می‌رفت و من بهش حسودیم می‌شد :دی بگذریم، می‌خواستم بگم خیلی در جریان حواشی نبودم ولی دیشب دیدم انگار یه عده از اینایی که می‌گفتن جشنواره رو تحریم می‌کنیم، فقط اختتامیه رو نیومده بودن :) از اونور صدا سیما هم بود با سانسور کردناش. (جدی دیگه وقتشه با این تلویزیون اینترنتیا ارتباط برقرار کنم!) خلاصه که بعد از اختتامیه نشستم یه تیکه‌هایی از مراسم اسکارو دیدم بشوره ببره :)) البته که اسکار هم کم سیاسی نیست. کلا چیز رو اعصابیه که هر چیز پر طرفداری تو دنیا آلوده به سیاست می‌شه. سینما، فوتبال، همه چی. بگذریم بازم! از فیلمای امسال اسکار هم فقط جوکر رو دیده بودم و خسته نباشم واقعا :)) صحبتای واکین فینیکس بعد از گرفتن اسکار رو دو بار دیدم، دوست داشتم حرفاشو :(

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم، امروز بالاخره به یکی پیام دادم ببینم هنوز می‌شه تو گروهشون باشم یا نه. اینکه دیر پیام دادم دلایل مختلفی داشت که باعث می‌شد هی شک کنم و بیخیال بشم. ولی واقعیت اینه که خیلی وقتا همینطورم، می‌دونم هر چی دیرتر مثلا یه سوالو بپرسم احتمال اینکه جواب مطلوب بگیرم کمتره یا مثلا احتمال شنیدن حرفی که نمی‌خوام بشنوم بیشتر می‌شه ولی بازم لفتش میدم. خلاصه بالاخره که پرسیدم و طرف گفت با بقیه بچه‌ها صحبت می‌کنه و خبر میده. (از ظهر رفته که صحبت کنه :( )

فردا هم یه امتحان زبانی دارم که یه کم براش خونده بودم، ولی تازه یه سری نمونه سوال به دستم رسیده و فهمیده‌م کلا با چیزی که فکر می‌کردم فرق داره. برا همین بستم گذاشتمش کنار کلا :دی با توکل به خدا و اتکا به دانسته‌های قبلی می‌ریم ببینیم چی می‌شه!

این دو مورد به علاوه‌ی دو تا کار دیگه مسیرایی‌ان که جدیدا دارم امتحان می‌کنم ببینم چی پیش میاد. جالبه که زیادم به هیچ‌کدوم امید ندارم (مثل امتحان دیگه‌ای که ماه پیش دادم و قبول نشدم) ولی دوست دارم ببینم تو هر کدوم تا کجا می‌تونم برم جلو. جوری‌ان که هر کدوم اگه یه مرحله‌شون انجام بشه مجبورم برا قدم بعد به یه ترسی غلبه کنم! برا همین فکر کنم در نهایت چیز بدی نشه. ینی اگه به خود اون هدفا هم نرسم، احتمالا تو مسیرش می‌تونم چیزای خوبی به دست بیارم. همون قضیه‌ی گنج و این داستانا :)

* عنوان، جمله‌ایه که واکین فینیکس تو اون ویدیو که لینک کردم از قول مرحوم (!)‌ برادرش گفت. می‌خواستم عوضش کنم یه چیزی بذارم که به طور صریح توش "مسیر" داشته باشه، اما حس کردم همین بهتره :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۳ بهمن ۹۸

باز کنین و هر وقت حوصله‌تون سر رفت بیاین یه موردشو بخونین :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ بهمن ۹۸

ناراحت، گیج، خسته

عجب :| منو باش اون همه دفاع کردم (البته بیشتر تو دل خودم :/ )، گفتم اینا بازی رسانه‌هاس، اینی که میگین منطقی نیست. خودمونیم، حتی الانشم به نظرم منطقی نیست این اتفاق :/

از پنجشنبه شب اینستا نرفتم چون دیدم به غیر از تحلیلای اینوری و اونوری، خودِ تکرار شدن خبرها اذیتم می‌کنه. خودمو تا جای ممکن از اخبار دور نگه داشتم که بتونم تمرکز کنم درس بخونم. امروز صبح که رسیدم دانشگاه تو گوشیم خبرو دیدم. (چرا همه‌ی اخبار صبح میاد؟!) نمی‌دونم چطور خودمو جمع کردم ولی باید می‌رفتم کتابخونه‌ای جایی، که آدم آشنا نبینم و بتونم حداقل اون چیزای مهمی که مونده بود رو تموم کنم. خب البته می‌دونم امتحان من این وسط کوچکترین اهمیتی نداره. حتی برا خودمم نداشت از یه جا به بعد.

امروز دو تا تیکه شنیدم از دو نفر؛ ۱: حالا باز عکس قاسم سلیمانی بذار رو پروفایلت. ۲: دیگه لطف کن استوری نذار. (تو هفته‌ای که گذشت دو تا استوری گذاشتم کلا، یکی بعد از خبر شهادت سردار سلیمانی، یکی هم بعد از شرکت تو مراسم تشییع.) تو شرایطی نبودم که بخوام بحث کنم. بهشون نگفتم چرا همه چی رو قاطی می‌کنید، یا اینکه به نظر من ناراحت بودن بابت هر دو موضوع مغایرتی نداره.

هنوزم مشکلی نمی‌بینم تو این که هم هفته‌ی پیش تشییع رو رفتم، هم امروز عصر تو جمع دانشجوهای عزادار و معترضی بودم که شمع روشن کردن. (ولی ببخشید اگه از نظر شما اینا با هم مغایرن.)

ناراحتیم از اینه که حس می‌کردم شاید یه ذره داشت یه همبستگی کوچیکی شکل می‌گرفت که یهو خودمون خرابش زدیم. نمی‌دونم دیگه چی میشه. دیگه واقعا نمی‌کشم. می‌دونم اینم اهمیتی نداره، احساس آدمی که در عین اینکه به خیلی چیزا انتقاد داشت، یه چیزایی رو هم باور داشت، محترم بودن براش و دفاع می‌کرد ازشون، و حالا دیگه واقعا نمی‌دونه چی درسته چی غلط.

شاید بهتر باشه یه مدت سکوت کنه این آدم.

پ.ن. اون دیالوگی که تو چرنوبیل می‌گفتن: ?What is the cost of lies، خیلی به درد این روزای ما می‌خوره.

  • فاطمه
  • شنبه ۲۱ دی ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب