۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش‌جویی» ثبت شده است

نپرسیدن عیب است!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۸ مهر ۹۸

آی‌سی

سلام

دیروز رفته بودم مرکز تحقیقاتی یه بیمارستان، دنبال یه استاد و دانشجوی سابق استاد خودم. سه سال پیش کارآموزیم رو هم همون‌جا می‌رفتم و حس خوبی داشت دیدن دوباره‌ی اون ساختمون. استاده با این که اومده بود تو دفترش نبود، منم دانشجوهه رو پیدا کردم و کلی درباره‌ی پایان‌نامه‌ش حرف زدیم و تقریبا فهمیدم می‌خوام چی کار کنم. 

اون وسط یه آقایی از همون شرکت اومد بیرون که خیلی چهره‌ش آشنا بود. جالب این که اونم یه لحظه طوری نگاه کرد انگار منم آشنام براش. ولی هر چی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش. نکته‌ی جالب دیگه این که یه وسیله‌ی پزشکی جدید دیدم تو یکی از اتاقا که ظاهرش شبیه اونی بود که ما سه سال پیش طراحی اولیه‌شو کرده بودیم. ولی از دختره که پرسیدم این چیه، یه چیز غیر از اونو گفت. فک کنم نامردا از طراحی ما استفاده کردن یه چیز دیگه ساختن :دی

ضمنا استاده هم آخرش نیومد :))

در ادامه‌ی روز یه فاز غمناکی داشتم! دوستم دیگه داشت برمی‌گشت شهرشون و کنار حرفای احساسی و اینا، یه مقدارم راجع به دغدغه‌ی این روزام* حرف زدیم.

بعد از اون همه دفاع و خدافظی، شب هم خونه‌ی یه دوستم بودیم چون می‌خواد شیش ماه بره مشهد برا کار شرکتشون. داشتیم بهش می‌گفتیم که آقا ما میایم مشهد پیشت و بچه‌ها جدی جدی داشتن برنامه‌ی سفر مجردی می‌ریختن و من حس می‌کردم هیچ تمایلی ندارم باهاشون برم. می‌دونم اینو قبلا هم گفتم، ولی هر بار تو این جمع قرار می‌گیرم حس می‌کنم فاصله‌م باهاشون بیشتر شده و دغدغه‌هاشون رو نمی‌فهمم. چندتاشون دائم درباره‌ی انواع عمل زیبایی و لیزر و چیزای دیگه‌ای که اسمشون رو هم نشنیدم حرف می‌زنن، و من نمی‌فهمم چرا هر چی آدما خوشگل‌تر می‌شن بیشتر حس کمبود می‌کنن تو این زمینه. (حس چنین عکسی رو پیدا می‌کنم گاهی :دی)

یه جا هم یکی از بچه‌ها داشت می‌گفت یه بار تپسی گرفتم طرف با I30 اومد دنبالم، من که اولین بار بود اسم این ماشینو می‌شنیدم، به شوخی گفتم مگه IC یه قطعه‌ی الکترونیکی نبود؟ :)) (بااامزززه‌ه‌ه :| ) یکی برگشت همچین چیزی گفت که اگه یه کم سرِتو از تو درس و کتاب بیاری بیرون با این چیزا آشنا می‌شی! منم گفتم مثلا تو که بلدی به کجا رسیدی؟ :) البته اون میشه گفت به جاهای خوبی رسیده، ولی اگه نمی‌گفتم خفه می‌شدم :))

خلاصه اینجوریاس. دوست دارم هرچند وقت یه بار ببینم‌شون، ولی سفر با جمع‌شون؟ حرفشم نزن.

* راجع به اون دغدغه‌م هم دلم می‌خواست حرف بزنم ولی سخته. در این حد بگم که دیدین یه وقتا از حرفا یا شوخیای یه آدمایی توی جمع اینطور برداشت می‌کنیم که وای انگار طرف می‌خواد بگه من چقد باحالم؟ دیدین گاهی چه حال‌به‌هم‌زن میشه این رفتار؟ هیچی دیگه، حس می‌کنم دقیقا خودم یه مدته چنین رفتاری پیدا کردم! :) با دوستم راجع به این قضیه و پیدا کردن نقطه‌ی تعادل صحبت کردیم. چیزای خوبی بهم گفت.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

آخر شهریور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸

تابستون من

این روزا می‌بینم بعضیا پست گذاشتن و گفتن که تابستان خودشان را چگونه گذراندن. خواستم با حالت غر بیام بگم من کل تابستون دانشگاه بودم و داشتم مقاله می‌خوندم و چقد بدبختم :دی ولی یه چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به دفترِ نیم‌چه برنامه‌ریزی و بولت ژورنالم فکر کنم. بعد به این نتیجه رسیدم که واقعا کل تابستون دانشگاه بودم و داشتم مقاله می‌خوندم =))

حالا جدا از شوخی، خوبی اون جدولِ دنبال کردن عادت‌ها اینه که یه کارای کوچیکی رو هر روز انجام میدی که شاید تو اون روز به چشم نیان، ولی بعد از سه ماه می‌بینی که مثلا پنج شیش تا کتاب خوندی تو این مدت، یا دو ماهه داری باشگاه میری، یا کارای دیگه. قضیه اینه که اون روزمرگیه به هر حال هست، مهم اینه که بتونی از وقتای خالیت مفید استفاده کنی. من تا یه حدی تونستم به این سمت برم. با این وجود هنوزم فکر می‌کنم وقت تلف شده زیاد دارم.

شبیه این عکس رو شاید دیده باشین. می‌خواد بگه اگه شما یه کاری رو که هر روز دارید براش وقت می‌ذارید، مثلا درس یا مهارت جدیدی که می‌خواید یاد بگیرید، اگه هر روز یه درصد بیشتر از اون چیزی که از قبل مشخص کردید براش وقت بذارید، بعد از یه سال نزدیک ۴۰ برابر حالتی که اون یه درصد رو وقت نمی‌ذاشتید نصیب‌تون می‌شه. (حقیقتا رسوندنِ این مفهوم با همون تساوی ریاضی راحت‌تر بود!)

حالت برعکسش، هم می‌تونه در مورد کم وقت گذاشتن برای اون کار مهم صدق کنه، هم برای انجام ندادن کاری که می‌خواین ترکش کنین. مثلا من تو شهریور این قرارو با خودم گذاشته بودم که صبح‌ها حداقل تا دو ساعت بعد از بیدار شدنم طرف اینستا نرم، که تاثیر خوبی هم داشت تو کم کردن عادتم به چک کردنش تو بقیه‌ی روز. (واقعا من یه وقتا صبح‌ها، یه چشم باز و یه چشم بسته، اینستا چک می‌کردم که خواب از سرم بپره مثلا :/ )

به هر صورت تابستون من اینطوری گذشت و تفریح یا سفری هم اگه بود، نهایتا یه روزه بود. اینجور وقتا اون کاری هم که باید پیش ببرم و تمومش کنم (نوشتن پروپوزال در این مورد) فرسایشی می‌شه کم‌کم. (عوامل مهم‌تری هم برا تموم نشدن کارم وجود دارن که در این مقال نمی‌گنجن!)

دیگه نگم براتون که از شنبه ترم جدید هم شروع می‌شه :))

ولی خوشحالم پاییز داره میاد. حداقل هوا یه کم خنک میشه ^_^

شما چطور تابستونی داشتین؟ :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۹ شهریور ۹۸

گوجه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۸

پراکنده‌های روز انتخاب واحد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸

عید غدیر مبارک💚🌹

«اَلحَمدُ للهِ الَذی جَعَلنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَةِ اَمیرِ المؤمِنین عَلیِّ بنِ اَبی طالِب عَلَیهِ السَّلام»

 

سلااام، عیدتون مبارک ^_^ 💐

آقا من چند روز پیش بعد از این همه سال پاشدم رفتم مُهر خریدم که برا عید غدیر رو اسکناسای عیدی بزنم. چند تا از این استیکرای توی عکس هم گرفتم، می‌دونستم بعضی دوستام خوش‌شون میاد. عیدی رو به شکل مجازی از همین‌جا قبول کنید شما :)) (البته اگر بخواین و راه راحتی وجود داشته باشه می‌تونم برسونم بهتون :) )

(عکسو هم دست به دست برسونید به شباهنگ که از این اسکناس هزاری‌های نو دوست داره :دی)

 

امروزم با دوستم رفتیم یه جعبه شیرینی کوچیک خریدیم چون می‌دونستیم دوستامون کم اومدن امروز. عصر رفتیم پیش بچه‌ها با چایی اینا رو بخوریم که یهو یکی از دوستاشون اومد گفت بیاید اون آزمایشگاه به صرف چایی و شیرینی :| ما با شیرینی و چایی‌هامون رفتیم دیدیم یه آقاهه (که سید هم نیست) دو تا جعبه شیرینی بزرگ (از همون قنادی!) خریده و بین همه‌ی آزمایشگاهای طبقه‌مون هم پخش کرده قبلا :/ یه مقدار ضد حال خوردم، چون شیرینیای ما هم کوچیک بود هم کم بود. ینی بد نبود ولی دیگه به چشم نیومد :( حتی حس کردم اون وسط یه تیکه هم شنیدم که امیدوارم اشتباه کرده باشم. حالا می‌دونم مهم نیته و این حرفا، و دم آقاهه هم گرم که برا همه گرفته بود. ولی خب یه جوری بود.

یه چیز جالب هم این که بعد از این داستان، اون آقای ساکت آزمایشگاه خودمون احتمالا چون شیرینی به همه‌شون تعارف کرده بودم، چایی که دم کرد آورد به منم تعارف کرد :) با افتخار گفت چایی ایرانیه، ولی من دوست نداشتم زیاد :))

 

همین خلاصه :) بازم عیدتون مبارک. منم دعا کنین :)

یا علی💚

 

 

پ.ن. تو باشگاه قبلی یه بار یه جلسه جبرانی رفتم که مربیش فرق می‌کرد. حالا مربی این باشگاه جدیده همونه و از شانس آشنا بودم براش :)) دیگه خلاصه لو رفت که من از سر کوچه اومدم داخل کوچه :)) خیلی صادقانه اولین دلیل رو هم گفتم به خاطر تخفیفش بوده :دی (سعی می‌کنم دیگه درباره‌ی باشگاه ننویسم :/ )

پ.ن۲. این روزا موسم رفتن بچه‌هاس! (اونایی که اپلای کردن منظورمه) از دوست نزدیکت باهات خدافظی می‌کنه تا کسی که خیلی هم ازش خوشت نمیاد ولی یهو می‌بینی بغلش کردی و داری براش آرزوی موفقیت می‌کنی. منم فکرم از همیشه بیشتر درگیره. اینطور که دیشب خوابم نمی‌برد از هجوم این فکرا :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

۱۶۳

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۲۶ مرداد ۹۸

صدا زیاد بود!

پریروز رفته بودم پیش بچه‌ها چایی بخوریم. از حرفاشون فهمیدم سه تا از پسرا گاهی همزمان یه آهنگ بی‌کلامو رو لپ‌تاپاشون پلی می‌کنن! یکی‌شون داشت می‌گفت مثلا می‌خواد یه بار وسط این کار لپ‌تاپشو برعکس بگیره ببینه صداها قطع میشن یا نه :)) یه لحظه همه مکث کردیم به خاطر حرف جالب ولی غیرممکنش. من گفتم آخه شما با برعکس کردن لپ‌تاپ، اون موج صوت رو که نمی‌تونی برعکس کنی. گفت آره ولی بیاین فکر کنیم بهش. دیگه هر کی یه چیزی گفت. بحث رفت سمت شکل موج صوت و این حرفا، که یهو این طرف که دخترا نشسته بودیم بحث‌مون رفت سمت عروسی دوستمون و کادویی که باید براش بخریم :)) با این که این بحث همچینم خاله‌زنکی نبود و لازم بود زودتر تصمیم بگیریم، حالم گرفته شد. دوست داشتم ببینم ته اون بحث علمی چی میشه. :))

این برهم‌نهی یا تداخل امواج هم از اون چیزای جالبه. کلیتش اینه که اگه شما یه موج داشته باشین می‌تونین با ایجاد یه موج عین همون، یه موج تقویت شده داشته باشین. ولی اگه موج دوم با اولی ۱۸۰ درجه اختلاف فاز داشته باشه، دو تا موج همدیگه رو خنثی می‌کنن. یادمه تو کتاب فیزیک دبیرستان، مثال دو تا موج ایجاد شده روی سطح آب رو زده بودن براش، که موقعی که به هم می‌رسن یه جاها ارتفاعشون بیشتر می‌شه یه جاها کمتر. حالا این در مورد همه‌ی انواع موج هست، از جمله صوت. بعد خیلی جاها مثلا تو هواپیماها ازش استفاده می‌کنن برا حذف صداهای زیاد. (این مثال هواپیما رو یکی از استادا زده بود قبلا)

دیگه خودمم خیلی دقیق‌تر نمی‌دونم جزئیاتشو. نتیجه‌ی خاصی هم ندارم بگیرم ازش :دی

اصن بریم سر همون بحث عروسی دیشب :))

اولین بار بود یه عروسی می‌رفتم که هم عروسو می‌شناختم هم دومادو، جفتشون از بچه‌های ورودی‌مون بودن. (چند روز دیگه هم دارن میرن آمریکا برا دکتراشون :)) ) خب از بعضی لحاظ هیجان‌انگیز بود، ولی دوماد دیگه زیادی تو سالن خانما بود. ما پنج نفر بودیم و مدلای مختلف. دو تا از بچه‌ها مشکل نداشتن با قضیه و وسط بودن :)) دو تای دیگه نصفه نیمه مشکل داشتن، منم کلا مشکل داشتم :دی بعد برام عجیب بود که مامان دوستم هی میومد بهمون می‌گفت بیاین دیگه، دوماد نگاه نمی‌کنه :/ خب از این حجاب من پیدا نیست که توجیه دوماد نگاه نمی‌کنه قانعم نمی‌کنه؟ :))

خلاصه به هر شکل بود گذشت. تو هیچ عروسی‌ای اینقد میوه شیرینی نخورده بودم، ولی ما سه تا که نشسته بودیم کار دیگه‌ای ازمون برنمی‌اومد :دی از خوبی‌های عروسی دوست هم اینه که کسی نمی‌شناسدت :))

 

پ.ن. مثلا اگه بخوام یه جوری دو قسمت پست رو به هم ربط بدم، می‌تونم به اسپیکری که بالا سر میزمون بود اشاره کنم که باعث می‌شد صدامون به هم نرسه :)) که خب در این موارد لازم نیست بحثو خیلی پیچیده کنیم، می‌تونیم سیم‌شو بکشیم از برق :دی

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۹۸

روز خیلی مفید :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب