۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش‌جویی» ثبت شده است

در انتظار یه روزی که صبح پاشیم و ببینیم جایی اتفاق بدی نیفتاده!

سلام...

نمی‌دونم چرا اینطوریه. چرا تا میایم یه ذره از یه غم بگذریم، غم بعدی سر می‌رسه. تازه صبح داشتم حس غرور ناشی از ضربه‌ی متقابل رو مزمزه می‌کردم و تحلیلا و نظرا رو می‌خوندم، که خبر سقوط هواپیما رو شنیدم. دوستم اومد پیشم دیدم خیلی ناراحته، هم بابت این اتفاق هم اتفاق دیروز کرمان. گفت فلانی میگه پدافند سپاه اشتباهی هواپیمای خودمونو زده :/ بهش گفتم بابا موشکا رو نصفه شب زدن، این صبح سقوط کرده اونم تو تهران، اصن خیلی دور نشده بوده. بعدم این ۷۳۷ها کلا مشکل دارن و چند بار تا حالا سقوط کردن جاهای مختلف. خلاصه کمی صحبت کردیم و بعدم بحثو عوض کردیم.

گذشت تا دوست دیگه‌م اومد و باز یه کم راجع به همینا حرف زدیم و نشستیم سر کارمون. که یهو دیدم گوشیشو آورده بهم نشون میده، که یکی از دوستاش تو هواپیما بوده...

هی دارم می‌نویسم و پاک می‌کنم چون حس می‌کنم منی که هیچ‌کدوم‌شونو نمی‌شناختم چی دارم بگم آخه... ناراحتیم بیشتر به واسطه‌ی اینه که بعضیاشون دوستا و آشناهای دوستام یا شماها بودن... که خیلیاشون جَوون و دانشجو بودن، چند تاشون تازه چند روز بود عقد کرده بودن و داشتن برمی‌گشتن...

ولی یه چیزی خیلی عصبانیم کرد. همین دوستم که اول گفتم، استوری گذاشته بود از چتی که توش فهمیده بود دوستش فوت شده. بعدازظهر گوشیشو آورد گفت ببین این یارو چی جواب داده. یه نفر براش نوشته بود "خسر الدنیا و الاخره". یارو رو نمی‌شناختیم ولی ظاهرا که مذهبی بود. مونده بودیم که الان فازش چیه؟ مثلا چون تو عکس حجاب دختره خوب نیست داره میگه (تازه عکس کوچیک بود) یا چون طرف داشته می‌رفته خارج؟! گوشی رو از دوستم گرفتم براش نوشتم: «گفتن این حرف به کسی که عزاداره و دوستی رو از دست داده اصلا جالب نیست. ضمن اینکه فقط خداست که می‌تونه خوب و بد آدما رو قضاوت کنه.»

چی جواب داده باشه خوبه؟ فرمودن: بله درست می‌گید. ولی یکی از ۷ گناه کبیره مهاجرت به کشورهای دشمن و کافره.

ما هیچ، ما نگاه :|

اگه به خودم بود شاید باز باهاش بحث می‌کردم که این حرفو از کجا آوردی (شما اگه منبعی دارین بگین)، اصن از کجا می‌دونی این فرد داشته کجا می‌رفته؟ معیارت واسه دشمن و کافر چیه دقیقا؟ و حتی اگه حرفت درست باشه بازم الان وقت گفتنش نیست!

ولی به دوستم گفتم ولش کن جوابشو نده، وقت و اعصابمون بیشتر از این ارزش داره.

تهش اینجوری شد که بعد از همه‌ی این خبرای امروز، کلا با بغض اومدم خونه. باز چیزی که یه ذره حالمو بهتر کرد واکنش ترامپ بود که گوش شیطون کر ظاهرا کشیده عقب و دست از تهدید برداشته فعلا.

خدا آخر و عاقبتمونو بخیر کنه.

‌‌

تسلیت میگم به اونایی که دیروز و امروز دوست یا عزیزی رو از دست دادن.

ایام فاطمیه رم تسلیت میگم. منم دعا کنین.

ببخشید که فقط اومدم ناراحتیامو خالی کردم رفتم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۸ دی ۹۸

آخرین جلسات

سلام

۱-۱) امروز سر آخرین کلاس این ترم، استاد داشت راجع به خوشه‌بندی ترتیبی (Sequential Clustering، یه بحثیه تو ماشین لرنینگ) حرف می‌زد. عادت داره که گاهی این مفاهیم رو به زندگی واقعی هم تعمیم میده (و من چه تو اون موضوع موافق باشم باهاش چه مخالف، خیلی لذت می‌برم از این نوع دیدی که داره). خلاصه داشت می‌گفت عیب این روش اینه که به ترتیب ورود داده‌ها حساسه. بعد گفت یادگیری ما هم همین‌طوره، ترتیب ورود وقایع به ذهن‌مون (از بچگی تا الان) روی عقایدی که داریم تاثیر داره! برا همینه که بد نیست یه وقتا بازنگری کنیم توشون. :) خیلی به نظرم درست اومد.

۲-۱) جلسه‌ی آخر کلاس استاد خودمو هم رفتم سه‌شنبه. این درسو ترم یک داشتم ولی اون ترم خیلی کم میومد سر کلاس. این ترم خیلی جدی‌تر کار کرده و حالا قرار بود یکی بیاد یه نرم‌افزاری رو یاد بده، منم رفتم که یه کم یاد بگیرم و ضمنا سوال دوستم رو که مربوط به کار با همین نرم‌افزار بود بپرسم. معلوم شد پسره آنفلوانزا گرفته و استاد خودش اومد. منم دیگه روم نشد پاشم برم :)) بعد معلوم شد کلا درسش هم تموم شده، یه کم در مورد امتحان و پروژه‌ی بچه‌ها حرف زد و بعدم یه سری حرفای کلی راجع به اینکه چه کارایی میشه کرد تو این گرایش و چرا همه‌تون میرید (اپلای منظورش بود). گفت اگه می‌رید بدونید برا چی میرید و اگه می‌مونید بدونید برا چی می‌مونید. کلی بحث پیش اومد و حرفای خوب و منطقی از دو جهت زده شد و من متوجه شدم اینی که الان هم استاده هم کلی تو کار غیر دانشگاهیش موفقه، موقعی که هم‌مقطع الان من بوده، از یه سری جهات فکری شرایط مشابهی داشته. خلاصه نه اون نرم‌افزار گفته شد نه درسی داده شد، ولی واقعا حس نکردم وقتم تلف شده.

۳-۱) جلسه‌ی آخر یه کلاس دیگه (همونی که اون هفته یه جلسه‌شو پیچوندم :دی)، به این جمع‌بندی رسیدم که استاد واقعا هر سری که میاد تو کلاس، تو فاصله‌ی پهن کردن وسایلش روی میز و نوشتن شماره‌ی جلسه و تاریخ و این چیزا روی تخته، سه بار میگه «خب»، بدون هیچ حرف اضافه‌ای بینش =))

۲) انگار سال‌ها بود نرفته بودم داخل کتاب‌خونه مرکزی. که واقعا هم سال‌ها بود نرفته بودم! فکر کنم سال ۹۳ بود که یه مدت تو امتحانا مرتب می‌رفتم اونجا درس بخونم. ولی شاید آخرین باری که کلا رفتم سال ۹۵ بوده. حالا مهم نیست. این بار رفته بودم که یه کتاب برا دوستم بگیرم که تو کتاب‌خونه‌ی خودمون نبود، و بابام هم که دیده بود دارم میرم، یه لیست از کتابای نیکلاس اسپارکس بهم داد که هر کدوم رو پیدا کردم بگیرم! یه سری چیزا عوض شده بود. و بعد با این حقیقت روبرو شدم که قدر بخش ادبیات این کتابخونه رو نمی‌دونستم قبلا. قفسه‌های پر از کتابای قدیمی که هیچ‌وقت نرفته بودم بین‌شون بگردم. حالا نشسته بودم کف زمین بین کتابای سیدنی شلدون و چند تا نویسنده‌ی دیگه دنبال کتابای اسپارکس می‌گشتم که از روی شماره‌ای که پیدا کرده بودم، ظاهرا باید همون‌جاها می‌بود. بالاخره چند تاشو پیدا کردم و دیدم مجموعه‌ی کتابای موجود با کتابای لیست بابام فقط یه اشتراک دارن: دفتر خاطرات. خانم مسئول که نسبتا سن بالایی داشت تا این کتابو دستم دید گفت ااا عجب کتابی! کی اینو بهت معرفی کرده؟ گفت که خیلی کتاب خوبیه (حالا من نخوندم که تایید کنم) ‌و تا حالا ندیده بود کسی بیاد اینو بگیره! خیلی خوشحال شده بود خلاصه! خوشحال شدم منم. کتاب دوستم رو هم تو یه سالن دیگه پیدا کردم. موقعی که داشتم می‌گشتم متوجه برچسب عکس زیر شدم. معنی خاصی داره به نظرتون؟

۲-۲) کتابا رو که گرفتم دیدم یکی از این دستگاه‌های فیدیباکس نصب کردن بالای پله‌ها. فیدیبو رو آوردم و یه ساعت تایم رو گرفتم ازش و با این که سرچش یه کم اذیت می‌کرد و همه‌ی کتابای نشان‌شده‌م هم پریده بود، کتاب کتاب‌فروشی ۲۴ ساعته‌ی آقای پنامبرا به چشمم خورد و به نظرم جالب اومد. نشستم فصل اولش رو خوندم ولی معلوم نیست کی دوباره قراره راهم به یه فیدیباکس بخوره که بقیه‌ش رو بخونم!

۳-۲) چالش کتابخونی ۲۰۱۹ گودریدز هم تموم شد و من که این اواخر خیلی کم رسیدم کتاب بخونم، متوجه شدم ۳۱ عدد کتاب ثبت کردم امسال. این کتابا بودن.

۳) یادتونه یه بار گفتم که سر چهار راه نرگس خریدم و یکی از بچه‌های کار ازم گرفتش؟ :)) سه‌شنبه‌ی پیش از جلوی دانشگاه دوباره خریدم و گذاشتم رو میزم تو آزمایشگاه. خیلی حس خوبی داشت ^_^ فقط متاسفانه خورد به آخر هفته و شنبه‌ش رفتم دیدم خشک شده :)) این بار یادم باشه شنبه بخرم مثل آدم!

+ ببخشید که این روزا کمتر اینجا میام و می‌خونم‌تون. دیگه آخر ترمه و داستان همیشگی تراکم امتحانا و پروژه‌ها و تکالیف :/

+ اولین پست سال ۲۰۲۰ شماره‌ش ۲۰۲ شده! کدوماتون بودین عددا براتون مهم بود؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

۲۰۱

سلام

+ هفته‌ی پیش که به ما دانشجوها لطف کردن دو روز رو تعطیل کردن، من روز دوم رو رفتم به کارام برسم. این هفته که لطف نکردن، خودم امروز نرفتم که نشون بدم رئیس کیه :| در حقیقت صبح پاشدم و خیلی خوابم میومد و بی‌حوصله بودم. یه لیوان بزرگ هم چایی ریختم ولی همین‌طور که صبحانه می‌خوردم تصمیم گرفتم نرم. فکر کردم دیدم آخرین باری که کلاس پیچوندم ترم پیش بود، جلسه‌ی اول یکی از کلاسا که فکر می‌کردم اصلا تشکیل نشه. کلاسی که امروز نرفتم، تنها کلاس این ترمم هست که استادش حضور غیاب می‌کنه. و دقیقا همین کلاسا هستن که اگه نری، جز همون غیبت خوردن هیچ ضرری برات ندارن :))

++ آلبوم جدید محسن چاوشی (بی‌نام) امروز اومد بالاخره. آهنگاش همه از شعرای مولانا و سعدی‌ان و دو تا هم از وحشی بافقی و فصیح‌الزمان شیرازی. کاور آلبوم هم به نظرم جالبه. خوشم میاد از خواننده‌هایی که عکس خودشون کاور آلبوم رو تشکیل نمی‌ده. فکر کنم نسخه‌ی فیزیکی آلبوم فردا میاد ولی من پیش‌خریدش کرده بودم از بیپ تیونز. (به نظرتون چقد شانس دارم تو قرعه‌کشیِ ۵۰ آلبوم فیزیکی و پوستر امضا شده برنده بشم؟!) پیشنهاد میدم از همون بیپ‌تیونز بخرید ارزون‌تر درمیاد. البته من که می‌دونم آخرش می‌رید غیر قانونی دانلود می‌کنید :/

+++ یه عادت جدید رو سه هفته‌س تمرین می‌کنم. اونم این که شب‌ها حداقل نیم‌ساعت قبل از خواب گوشی و لپ‌تاپ رو بذارم کنار. در واقع یه ویدیو دیدم که داشت می‌گفت قبل از خواب اهداف روز بعدتون رو بنویسید و شکرگزاری کنید و چند تا کار اینطوری. این گوشی کنار گذاشتن رو هم خودم اضافه کردم و فکر کنم جدی‌تر از چیزایی که اون ویدیو می‌گفت دنبالش کردم! نمی‌تونم بگم تغییر خیلی محسوسی حس می‌کنم تو کیفیت خوابم ولی خب بدم نیست، ذهنم شبا آروم‌تره به نسبت.

++++ چند روز پیش صبح تو راه دانشگاه داشتم سعی می‌کردم به جهان لبخند بزنم و اینا، که نزدیکای دانشگاه یه پرنده هم متقابلا بهم لبخند زد و منو مورد لطف قرار داد =)) سریع یه دستمال از جیبم درآوردم سرم رو پاک کردم و تو شیشه‌ی یه خونه هم نگاه کردم به نظرم رسید اثری نمونده. وقتی رسیدم دانشگاه تو آینه‌ی دسشویی چک کردم دیدم چرا هنوز یه کم اثر مونده! تصمیم گرفتم برم وسایلمو بذارم آزمایشگاه بعد برم چادرمو بشورم. از شانس با یه استادی سوار آسانسور شدم که خیلی رو ظاهر و چیزای اینطوری حساسه. هی خدا خدا می‌کردم این لکه‌ی سفید تابلو رو نبینه. یهو گفت دخترم! آماده بودم جواب بدم که به خدا این همین الان اتفاق افتاده! که گفت کوله‌پشتیت رو تنظیم کن بالاتر باشه، اینطوری کمرت آسیب می‌بینه و این حرفا. خدا رو شکر اگرم اونو دید به روم نیاورد :))

+++++ هفته‌ی پیش دوستم که پشتیبانه، اومده بود آزمایشگاه پیشم و داشت زنگ می‌زد به دانش‌آموزاش. دوستای کنکوری ببخشن، سر هر تلفن کلی می‌خندیدیم :)) البته نه که اونا رو مسخره کنیم. مثلا این زنگ زد به یکی‌شون بعد تا مامانه گوشی رو برسونه به دخترش، دوستم یادش افتاد تازگی به این زنگ زده. ولی کم نیاورد و به طرف گفت دیدم هفته‌ی پیش استرس داشتی گفتم دوباره زنگ بزنم ببینم چی کار کردی :)) یا مثلا یه پدیده‌ای که برام تازگی داشت این بود که اکثرا برا خط تلفن خونه آهنگ پیشواز گذاشته بودن :| من برا گوشیمم هیچ‌وقت از اینا نذاشتم :/ یه مقدارم با این آهنگا سرگرم بودیم خلاصه. ولی در کل داشتم فکر می‌کردم خدا رو شکر من هیچ‌وقت نرفتم تو این کار. همون یه باری که خودم درگیر مافیای کنکور بودم بسه برام.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲ دی ۹۸

Mind is a prison

پنجشنبه صبح برای این که حس کار پیدا کنم، کمی دور و برم رو تمیز کردم. میز خودم و حتی میز بغلیم و حتی‌تر میزی که بساط چایی روشه رو دستمال کشیدم و بعد رفتم دستمالو شستم. قوری رو که معلوم نبود چند روزه خالی نشده هم شستم و برای اولین بار تو آزمایشگاه چایی گذاشتم دم بشه (همیشه تی‌بگ استفاده می‌کردم). بعد انتظار داشتم بشینم و بوی چایی بپیچه ولی این خبرام نبود! به هر حال حالم کمی بهتر شد و نشستم پای کارام.

روز اولش خوب گذشت ولی بعد رسید به سراشیبی، تا شد شب که تنها نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس. برام مهم نبود تاریک و سرده، چشمامو بستم و تکیه دادم و سعی کردم حواسمو بدم به آهنگ توی گوشم تا از فکر ضدحال‌های اون روز بیام بیرون. از نفهمیدن باگ کدم بعد از یه هفته، و حواس‌پرتی‌ای که حالا نه فقط تو امتحان، بلکه تو حل تمرینم به طرز مشابهی پیش اومده بود و حس بدی که جلوی خط پیدا کردم از فهمیدنش. فکر کردم چقد شبیه دویدن رو تردمیل بود این هفته.

اتوبوس اومد و تا بلند شدم یه آقای مسنی ازم پرسید اینجا اتوبوسای فلان‌جا هم میرن؟ سعی کردم در عرض چند ثانیه تا اتوبوس خودم وایسه و درش باز بشه، براش توضیح بدم چی باید سوار شه و کجا پیاده بشه.

اتوبوس خلوت بود و رفتم تهِ ته نشستم. خواستم با اپ رو گوشیم زبان بخونم که دیدم با ۱۵ درصد شارژ، همون آهنگ گوش بدم بهتره. متوجه شدم چون کارت حافظه‌م رو درآورده‌م، فقط آهنگای آلبوم جدید کلدپلی تو گوشیم مونده‌ن با تک و توک آهنگای دیگه که بیشترشون بی‌کلام بودن و نمی‌شد تو سر و صدای اتوبوس چیزی ازشون فهمید. فکر کردم شاید دچار استرس ناشی از ددلاین‌هایی که بهشون نمی‌رسم شدم! شاید بد نباشه از دوستم بپرسم تو مرکز مشاوره پیش کی می‌رفت که می‌گفت راضیه ازش. بعد به این فکر کردم که یه ماهه ورزش نرفتم به خاطر کلاس‌های تی‌ای و جبرانیِ یه درسی که قرار بود همون ساعت‌ها باشن و محض رضای خدا یه بارم تشکیل نشدن.

یه خانومی سوار شد و از بقیه سوال کرد و فهمید اشتباه سوار شده. از صداهای ضعیفی که می‌شنیدم به نظرم رسید درست سوار شده ولی مطمئن نبودم چی شنیدم. ایستگاه بعد پیاده شد و کمی با راننده بحث کرد که چون اشتباه سوار شده کارت نمی‌زنه. فکر کردم باید به موقع از اتوبوس اشتباهی پیاده شد... ولی من که سوار اتوبوس اشتباهی نیستم!

اتوبوس داشت شلوغ‌تر می‌شد. چند تا دوست سوار شدن و اومدن عقب. گیر افتاده بودم بین چند تا دختر خوشحال و پر سر و صدا. چه خوب که خوشحالن، ولی خدا رو شکر که ایستگاه بعد می‌خوام پیاده شم! فکر کردم باز رفتم تو فازی که حوصله‌ی بودن تو جمع رو ندارم و برا همینه که فردا نمی‌خوام با بچه‌ها برم بیرون.

پیاده شدم و موقع کارت زدن حس کردم راننده بهم لبخند می‌زنه. منم لبخند زدم. بعد دیدم یه آقایی سر چهارراه گل نرگس می‌فروشه. یادم افتاد امسال نرگس نخریدم. اینقدر ایستادم تا چراغ دوباره سبز شد و اومد این طرف خیابون. ازش یه دسته نرگس خریدم. بعد راه افتادم به سمت ضلع دیگه‌ی چهارراه که سوار بی‌آرتی بشم. تو راه یکی دو بار گلم رو بو کردم و حس خوب گرفتم. تو ایستگاه بی‌آرتی سه تا خانوم مسن جلوم آهسته راه می‌رفتن و تا بتونم ازشون رد شم و کارت بزنم اتوبوس رفت. نگاه کردم دیدم تا چشم کار می‌کنه از اتوبوس بعدی خبری نیست!

شنیدم یکی از پسربچه‌هایی که سر چهارراه کار می‌کنن «خاله» گویان داره میاد سمت ما. فاصله گرفتم چون نمی‌خواستم با چیزی نخریدن حالشو بگیرم. ولی نه، داشت می‌اومد سمت من. یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پرسیدم چی؟ گفت: خاله گل‌تو می‌دی؟ گفتم گلم؟ بیا. دادم بهش. خواستم صداش کنم بگم بذار یه بار دیگه بوش کنم. یا بگم بیشتر از اون مقداری که من خریدم نفروشیش! چه می‌دونم یه حرفی بزنم باش. ولی رفت و نفهمیدم کارم اصلا درست بود یا نه.

مسئول ایستگاه دیده بود. شروع کرد حرف زدن با من. گفت کاش لااقل بفروشدش، که دیروز دیده دو تاشون یه هندزفری پیدا کردن و اینقد سرش دعوا کردن که پاره شده! بعد پرسید دانشجوام یا شاغل، و رشته‌مو پرسید. به نظرم رسید فقط دلش می‌خواد با آدما حرف بزنه، برا همین سربسته جواب دادم بهش. اتوبوسم بالاخره رسید، براش شب خوبی آرزو کردم و برا اینکه بغل اون خانوم‌های مسن نباشم رفتم از اون یکی در سوار شدم. دیدم یه خانومی جلوی در، یه دسته نرگس دستشه! ازش نخواستم گلش رو بو کنم ولی تا پیاده شدنم بیشتر وقت داشتم گل‌هاشو نگاه می‌کردم :)

پ.ن. این آهنگ یکی از معدود آهنگای غیر کلدپلی و غیر بی‌کلامی بود که اون شبم تو راه چند بار گوشش دادم. از پیشنهادات خوب یوتیوب بودن :)

🎧 Alec Benjamin - Mind Is a Prison

+ برام سواله چرا هر بار سر اعلام تعطیلی یا عدم تعطیلی دانشگاه‌ها اینقدر اسکل می‌کنن ملتو؟ :)

+ پست دویستُم! :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸

میانترم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۲۳ آذر ۹۸

آره خلاصه دوست عزیز!

سلام. این پست صرفا جهت تخلیه‌ی ذهنمه، یه سری حرفا و فکرایی که چند هفته‌س جمع شدن.

از اول هفته، صبحا که وارد دانشگاه می‌شم یه کوچولو راهمو دور می‌کنم که چهار تا درخت بیشتر ببینم! آخه دیروز و پریروز هوا خیلی خوب بود، حیف نبود سریع بپرم تو آزمایشگاه پشت میزم، جای اینکه چند دقیقه‌ای قدم بزنم تو هوای خنک و بارونی صبح، رو برگ‌هایی که هنوز جمع‌شون نکرده بودن...؟

دیروز با خودم فکر می‌کردم چرا باید اینقدر سخت بگیرم یا اجازه بدم بعضی همکلاسیای خرخون و تک‌بعدی و مضطرب حرصم بدن؟! طرف ازش سوال می‌پرسی اول میگه "وقت اون همورک که تموم شده" بعد جواب میده! :)) یا اون یکی یه جوری میگه "ینی هنوز نفرستادی؟" که پشیمون میشی از باز کردن دهنت. آره خب ده روزی از ددلاین گذشته و من هنوز کد رو تموم نکردم، خب که چی؟ =)) (حتی الان که فکر می‌کردم تمومش کردم، برگشتم صورت سوال رو نگاه کردم دیدم حواسم به یه سری چیزای دیگه که می‌خواست نبوده :/) یا مثلا چه اهمیتی داره که بعد سه سال هنوز فلان نمودار رو بلد نیستم بکشم؟ بعد چرا باید برم از کسی بپرسم که جای کمک کردن برگرده (مثلا به شوخی) بگه اگه با همین استاد مکاترونیک پاس کرده بودین الان از حفظ می‌کشیدین؟! :|

حالا نگم از موارد دیگه! ولی می‌خوام به خودم بگم، دوست عزیز! آره تلاشتو بیشتر کن، وقت تلف نکن. ولی قرارم نیست خودتو نابود کنی و اینقد سرزنش کنی! بیشتر برو هوا بخور و به خودت استراحتای غیر از تو گوشی گشتن بده :/

یه موضوع آزاردهنده‌ی دیگه اون دوستمه که اسم یه پسرو جلوش بیاری شروع می‌کنه جَو دادن :)) گاهی دلم می‌خواد راجع به یه اتفاق یا رفتار عادی حرف بزنم، چون اصولا این مدلی‌ام که همه چی رو دلم می‌خواد تعریف کنم (فکر کنم مشخصه :دی)! حتی ممکنه موضوع بحثم چیز دیگه‌ای باشه و پسرِ داستان نقشش فرعی باشه :/ ولی باید بهت تکرار کنم دوست عزیز! درباره‌ی این چیزا با این آدم حرف نزن! چون ببین بار چندمه داری می‌بینی جَو دادن‌ها و اذیت کردنش رو. می‌دونم دوست نزدیکته ولی یه کم تحمل کن اینقد همه چی رو براش نگو! :/
+ بدم اومد وقتی به اون رفتار سین خندید. نه به خاطر خود شخص سین، که فقط دوستمونه حتی با اون بیشتر دوست بوده. صرفا چون به چیزی خندید که منم بهش معتقدم...
پ.ن. موفق شدم جعبه‌ی آخرین مطالب مرتبط با کتاب رو بذارم اون بغل! ^_^ (با تشکر از آقای حامد بابت این پستشون) البته همه‌ی پست‌های دسته‌بندی قفسه‌ی کتابام رو پوشش نمی‌ده، بیشتر پستایی رو توش گذاشتم که حالت معرفی کتاب رو داشتن.
  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸

همین‌جور تپه‌س که دارم فتح می‌کنم!

سلام. امیدوارم که خوب باشین :)

من معمولا هر وقت از این اتفاقای اجتماعی - سیاسی میفته، از بحثایی که درباره‌ش پیش میاد فراری‌ام. حتی تو اتفاقای با مقیاس کوچیکتر هم حوصله‌ی توییت / پست / استوری گذاشتن یا کامنت دادن و بحث کردن درباره‌ش رو ندارم. معنیش فراری بودنم از اصل موضوع نیست، قبول دارم که باید صحبت و فکر و تحلیل بشه و منم نظرای خودمو دارم. ولی این که این روزا تا هر جا می‌شینیم یه سری حرفای تکراری زده می‌شه که بیشترش غرغرهای ناشی از خوندن کانال‌های تلگرامی (البته تا وقتی وصل بود!) یا بحثاییه که صرفا جهت قانع کردن طرف مقابل راه میفتن، اگرچه اجتناب‌ناپذیره ولی فرسایشی و رو اعصاب هم هست.

مثلا یکشنبه، دو تا از دوستام داشتن نظرشونو راجع به شلوغی‌های شنبه می‌گفتن. با بعضی حرفاشون موافق بودم و با بعضی مخالف، و انگار بین‌شون فقط من بودم که شب قبل دو سه ساعت تو ترافیک گیر کرده بودم، ولی اصلا حوصله‌ی شرکت تو بحث‌شون رو نداشتم. (تو روزهای بعدی هم بیشتر شنونده‌ی این صحبتا بودم.) بعدازظهرش خواستم زود بیام خونه، ولی هم می‌ترسیدم باز یهو شلوغ شه، هم حوصله‌ی گوش دادن به حرف ملت تو اتوبوس و تاکسی رو نداشتم! فکرم مشغول صد تا چیز بود و در واقع حوصله‌ی هیچی رو نداشتم. گفتم من که همیشه می‌خواستم این قسمت اول مسیرو پیاده امتحان کنم، امروز که هوا بد نیست پیاده برم. کمترین فایده‌ش اینه که جسمم هم خسته میشه و میرم خونه می‌خوابم فقط. (و بله، یک ساعت و ربع پیاده رفتم و تهش که سینه‌خیز خودمو رسوندم ایستگاه بی‌آرتی برا طی مسیر دوم، یه جوری خوشحال بودم انگار قله فتح کردم!)

دوشنبه فهمیدم بچه‌ها تو دانشگاه تونستن با کابل شبکه به اینترنت (منظور اینترنت جهانیه!) وصل بشن. دیروز تبدیل LAN به USB رو بردم و صبح تونستم چند دقیقه‌ای وصل بشم. (اینجا هم حس فتح قله داشتم!) چند جا رو چک کردم و به دو تا از دوستایی که خارج از ایرانن پیام دادم. شاید حس کردم که احتمالا الان راه ارتباطی آسونی با آشناهاشون ندارن و حالا که من وصلم خوبه یه سلامی بکنم. در کل فکر کنم بی‌جنبه بازی درآوردم؛ چون تا قبل از ساعت ۹ که برم کلاس، نت شبکه هم به سرنوشت وای‌فای دچار شد. :|

ظهرش تو نمازخونه یه اطلاعیه دیدم که نوشته بود فلان ساعت، فلان‌جا تجمع کاملا مسالمت آمیز خواهیم داشت. (به زمان اعلامیه دادن برگشتیم :دی) با دوستم صرفا رفتیم ببینیم چه خبره و چقد مسالمت‌آمیزه، دیدیم هنوز هیچی نشده رفتن سمت بوفه و بعدم پراکنده شدن :| :)) البته تو بخشای دیگه‌ای از دانشگاه تجمع و اینا شده بود ولی سمت ما آرومه.

نشستم یه لیست از کارام که بدون نت هم می‌شه انجام داد نوشتم و چندتاشون رو انجام دادم. ولی باز امروز وسط حل تکلیفام لازم می‌شد یه چیزایی رو سرچ کنم. به موقع این سرویس رو پیدا کردم. (لازمه بگم بار اول که ازش استفاده کردم بازم حس فتح قله داشتم؟!)‌ چیز خوبیه، البته الان بنا به دلایلی که تو پستای جدیدترشون توضیح دادن یه کم محدود شده.

چقد حرف زدم. ولی دارم فکر می‌کنم چقد خوبه بیان و این جمع رو داریم، می‌تونیم کمی از هم خبر بگیریم و این چیزا :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

گزارش (دو) هفتگی!

 ۱) دیروز از حرف چند تا از بچه‌ها فهمیدم کیفیت نسبتا خوب فیلم جوکر اومده، ازشون گرفتم و شب نشستم دیدم. آقا خیلی خوب بود. خیلی خوب و اعصاب خورد کن بود! شصت بار وسط فیلم اشکم دراومد :/ آخرشم خیلیی جالب تموم شد! کلی هیجان‌زده شدم از دیدنش. حیف که می‌خوام اسپویل نکنم!

۲) دوشنبه یه امتحان میانترم دادم که باعث شد کلا نسبت به درسای مرتبطش از ترم سه کارشناسی تا الان شک کنم که چطور اینا رو پاس می‌کردم :/

۳) ترکیبی از حس حسادت و خوشحالی دارم برای دوستم. خیلی هم حسادت یا غبطه یا حسرت نیست، نمی‌دونم چیه. همیشه از نظرم خیلی موفق بوده و حالا یه چیز خوب دیگه هم براش اتفاق افتاده. البته من تازه فهمیدم و متعجبم چطور این همه مدت هیچی نگفته بود. قبلا بیشتر حسادت می‌کردم بهش. متاسفانه بعضی آدما ناخودآگاه پز چیزایی که دارن رو میدن. می‌فهمی از عمد نیست ولی بازم ناراحت میشی. اون چیزی که بهش میگم حسادت شاید از اینجا میاد، از این زیاد اشاره کردن به بعضی چیزا از جانب خودش، اسم مناسب‌تری پیدا نکردم براش. ولی دیگه یاد گرفتم کی توجه کنم کی نه. این که به جایی رسیدم که می‌تونم بگم براش خوشحالم، خوبه.

۴) شما تو جیب کاپشناتون پول پیدا می‌کنین واقعا؟ من صبح یه نصفه آدامس پیدا کردم، هنوز خر کیفم!

۵) چند روز پیشا تو نمازخونه داشتم سعی می‌کردم بخوابم، سر و صدا زیاد بود و فکرم هم مشغول. گفتم بذار گوسفند بشمارم :دی بعد یهو با این واقعیت روبرو شدم که چون به پهلو خوابیدم راستای حرکت گوسفندا عوض شده :/ ببینید، فرض کنید گوسفنده داره اینطوری می‌پره و رد می‌شه. من اگه صاف نشسته باشم اینطوری می‌بینمش. ولی اگه کج باشم راستای زمین و حرکت گوسفنده، نسبت به راستای خط بین چشمای من زاویه پیدا می‌کنه! بعد من دیدم چون خودم به پهلواَم، اینا رم دارم تو مغزم کج می‌بینم نسبت به زمین. خیلی مسخره‌س و خودمم نفهمیدم چی شد. ولی اون موقع حس کردم گردنم درد گرفته از این فکر :/ و طبیعتا خوابم هم نبرد دیگه :|

۶) یه دوستی هم دارم فاخرترین کنسرتی که تا حالا رفته کنسرت بهنام بانی بوده. بعد چند شب پیش لایو گذاشته بود از کنسرت شیلر تو تهران :((

۷) چند تا از دوستای دانشگاهم هفته‌ی پیش منو با لطایف‌الحیلی کشیدن پارک لاله (البته اگه از خودشون بپرسین می‌گن با بدبختی آوردیمت!) و سورپرایزم کردن. شب جالبی بود (البته پارک لاله شب‌ها اصن مناسب نیست :/) مخصوصا اون قسمتش که یه گوشه پیدا کردیم نشستیم زمین، جعبه‌ی کیک رو باز کردیم به عنوان بشقاب و همه ریختیم سر کیک :دی همینقدر لاکچری! تو روزای بعد از دهن دو تاشون پرید که کادوت مونده هنوز و چون فلانی می‌خواست برگرده اصفهان سورپرایزتو زودتر برگزار کردیم. الان یه هفته‌س منتظر کادوام، خب چرا می‌گین به آدم؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

۱۹۱

سلام

از وقتی از مشهد برگشتم خیلی درگیر بودم ولی سفرنامه‌شو به زودی می‌نویسم. به جز یه سری خاطرات یادم باشه درباره‌ی تجربیاتی که داشتم و چیزایی که در مورد خودم کشف کردم هم بنویسم.

۱) از جمله‌ی درگیری‌هام این بود که دیشب بعد از مدت‌ها، به خاطر تکلیفی که باید تا ۱۲ شب تحویل می‌دادیم تا ساعت ۹ دانشگاه بودم. حالا من قهوه‌خور نیستم ولی فکر کنم این که تونستم تا ۹ هوشیار بمونم (!) به خاطر قهوه‌ای بود که بعدازظهر با بچه‌ها خوردیم. می‌دونم چیز عجیبی نیست ولی من واقعا عادت به اینقدر درس خوندن ندارم و از اونجایی که صبحا هم زود میرم دانشگاه، معمولا دیگه اون ساعتا خوابم می‌گیره :)) با یکی از بچه‌ها بودم که سر همورک اول هم خیلی کمک کرد، ولی این سری انگار من بیشتر می‌دونستم داستان چیه. این تجربه‌ی با یکی تکلیف نوشتن هم چیز جالبیه. این آدم مدلش اینه که باید یه سوالو تا آخر بره در حالی که من ترجیح می‌دم مثل امتحان اول یه دور همه‌ی سوالا رو مرور کنم. ولی خوبیش اینه که این وسط هر چقدر لازم باشه سرچ می‌کنه و می‌خونه و الان این رو من هم تاثیر گذاشته. 

+ چند دقیقه‌ای از ۹ گذشته بود که جمع کردیم بریم، و از اونجایی که درِ ورودی ساختمون از ۹ به بعد قفل می‌شه، برا اولین بار بود که با اثر انگشت خارج می‌شدم و یه حس «آرام Like a Boss» طوری داشتم! :دی

+ آخر شب برام عکس فرستاد که تکلیفشو ۴۲ ثانیه مونده به ددلاین آپلود کرده =))

۲) تا بحثش داغه منم بگم! آقا این تست شخصیت‌شناسی MBTI رو من یه سال و چند ماه پیش دادم شدم ENTJ (البته با درصدای نزدیک E و I که به ترتیب مربوط به برون‌گرا و درون‌گرا بودنه)، و چند روز پیش تو همون اپ Youper دادم شدم INFJ. خب این تغییر جای بررسی داره، ولی نکته‌ی دیگه این که چند شب پیش اتفاقی تو یوتیوب به این ویدیو رسیدم که میگه اگه فلان ویژگی‌ها رو دارین INFJ هستین و این شخصیت رو فقط دو درصد آدما دارن :)) حالا بگذریم که احتمال می‌دم این دو درصده رو الکی گفته چون n نفر تو کامنتا گفتن عه منم همینم، ولی جالبیش این بود که منم حس می‌کردم همینم! :)) نمی‌دونم اگه قبلش نتیجه‌ی INFJ رو نگرفته بودم، بازم این حس رو داشتم یا نه.

+ البته بعد دیدم اینجا هم نوشته خیلی کمیابیم! آرام

۳) آقاگل تا الان سه تا پست گذاشتن با موضوع زیست محیط. ضمن این که پیشنهاد میدم پستاشون رو بخونید، تاکید می‌کنم که خیلی وقتا می‌تونیم با یه سری کارای کوچیک سهم خوبی داشته باشیم تو صرفه‌جویی، تولید کمتر زباله و غیره. حالا که بیشتر از یه ماه از اول ترم می‌گذره و به این کاری که انجام میدم عادت کردم بد نیست بگمش. من از اول این ترم تصمیم گرفتم وقتی میرم سلف، لیوان یه بار مصرف برای آب خوردن برندارم. شاید واقعا تو اون مقیاس بزرگ که هر روز اون همه لیوان یه بار مصرف دور انداخته میشه تاثیر نداشته باشه، ولی من همین الانشم می‌تونستم سی چهل تا لیوان دور انداخته باشم. ضمن اینکه این کمک می‌کنه کم‌کم بتونم تغییرای بزرگتر هم تو عادت‌هام بدم. تازه آب نخوردن حین غذا واسه سلامتی هم بهتره :)) خلاصه اینطوری. شما هم اگه از این مدل کارای به ظاهر کوچیک می‌کنید بیاید بگین که ما هم یاد بگیریم انجام بدیم :)

مشهد هم حرم که می‌رفتم بطری آب می‌بردم با خودم که از لیوان یه بار مصرف نخوام استفاده کنم، بعد یه سری موقع بازرسی خانومه بهم گفت از این آب یه قلپ بخور :))

+ البته بطری آب هم خودش مسئله‌ایه! من از بطری آب معدنی استفاده می‌کنم که استفاده‌ی طولانی ازش خوب نیست، پس هر چند وقت یه بار عوضش می‌کنم و این خودش تولید زباله‌س :(

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

Youper

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • جمعه ۳ آبان ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب