۷۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش‌جویی» ثبت شده است

چقد بارون اومد ولی :)

از صبح دانشگاه بودم و بعد از اینکه هیچ‌کدوم از کلاسای صبحم تشکیل نشدن (ماهی خبر داده بود، برقی نه)، رفتم کتابخونه پای تمرین شبیه‌سازی کلاسِ همین برقی، که باید جمعه شب تحویلش می‌دادم و الان به ازای هر روز داره ۰.۲۵ کم میشه ازش! =)) (نمی‌دونم از چند نمره! :دی) وسط کد زدنا هم میومدم اینجا و ۳۷ تا ستاره‌ای که جمع شده بود رو می‌خوندم :)

بعدازظهر یه قسمت رو از یکی از دوستام سوال کردم و بحث کردیم، آخرش کد اون قسمتو فرستاد که بفهمم چی میگه. تمرین‌مون اینطوریه که چندتا پارامتر می‌خواد اولش، که برا هر دانشجو یه سری عدد خاصه. اولِ کد دیدم خودش و همسرش* دو تا case تعریف کردن که پارامترهاشون رو جدا کنن، و طبیعتا بقیه‌ی کد برا جفتشون مشترک بود. بعد من اونجا نشسته بودم تنهایی تو سر خودم و متلب می‌زدم، اَه! :))) شیطونه می‌گفت پارامترای خودمو بزنم اول همون کد، بفرستم بره :))

خلاصه از صبح همینجوری بارون میومد و منم مونده بودم دانشگاه تا حدود شیش و نیم. حالا برگشتنی تاکسی گیر نمی‌اومد که :)) بالاخره سوار شدیم و یه آقا جلو نشست، من و دو تا آقای دیگه عقب. راه که افتادیم آقا جلوییه برگشت معذرت‌خواهی کرد ازم که حواسش بهم نبوده و رفته جلو نشسته ^_^ من معمولا با این مسئله‌ی جلو عقب نشستن مشکلی ندارم ولی خوشم اومد از رفتارش :)) (سن بابامو داشت ضمنا :دی)

* تو این پست، اشاره‌م به اینا هم بود :))

پ.ن. دیشب رفته بودیم تئاتر، وسط جمیعت دو تا از استادا رو دیدم :)) تیپ‌شونم یه جوری بود که انگار مستقیم از دانشگاه اومدن =)) وارد سالن که شدیم دیگه ندیدم‌شون، تا امشب که تو پیج یکی از بازیگرا یه کلیپ دیدم از تشویق تماشاگرا، یهو اون دو تا رو تو ردیفای جلو تشخیص دادم :))

     + همه میرن تئاتر و کنسرت چهار تا آدم معروف می‌بینن، من اونجا هم استادامو می‌بینم :|

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۱ آبان ۹۷

آبان جان

سلام.

فرارسیدن ماه پر خیر و برکت آبان رو خدمت‌تون تبریک میگم! آرام

از زیبایی‌های امروز می‌تونم به این اشاره کنم که بالاخره استادْ ماهی رو پیدا کردم! [گفتم بذار قبل خونه رفتن یه سر برم کتابخونه. رفتم دیدم اون دو تا پسرا اونجان. ارشده از دور بهم اشاره کرد که بیا بیا! رفتم رفتم! و وقتی رسیدم خانوم منشی به پسره گفت براش سوت می‌زنی؟! =)) و بالاخره کارم تا حدودی راه افتاد ولی آیا اگه نمی‌رفتم اونا بهم خبر می‌دادن؟ نمی‌دانم!]

دیگه اینکه یه غروب زیبا داشتیم که عکس نیم ساعت قبلشو این پایین می‌ذارم! (ای ساختمون‌های مزاحم! :(( )

و نکته‌ی زیبای بعدی اینکه پرسپولیس از سد السد گذشت (تیتر روزنامه‌ طور!) و رفت فینال جام قهرمانان! :) و الان که دارم اینو می‌نویسم، از بیرون صدای بوق ماشین‌هایی میاد که دارن از استادیوم برمی‌گردن.

امید است که باقی روزهای ماه هم برای همه‌مون همینطور خوب و قشنگ بگذرن. ^_^

پ.ن. بیاین برا این ارشده هم یه اسم بذاریم، ظاهرا زیاد می‌خوام درباره‌ش بنویسم :/

+ دیروز تو اتوبوس کنار یه دختره نشسته بودم و هر دو مون داشتیم تو گوشیامون کتاب می‌خوندیم. اون داشت چیزی که می‌خوند رو با خودش زمزمه می‌کرد و تند هم می‌خوند جوری که نمی‌شد فهمید چی می‌گه. همه‌ش وز وز صداش میومد :)) این دیگه چه مدل کتاب خوندنه که بعضیا دارن؟ :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷

لطفا خودکشی نکنید!

+ نشستم اولین تکلیف دوره‌ی ارشدو خودم حل کردم :)) ینی تو کارشناسی از یه جایی به اینور خیلی وقتا بحث بلد نبودن نبود، حال نداشتم حل کنم که از رو بچه‌ها می‌نوشتم :دی

+ چرا اینا که درون دانشکده‌ای ازدواج می‌کنن اینقد میرن تو برق؟ اگه یه بار جدا از هم تو دانشگاه رویت بشن امتیاز از دست میدن یا چی؟ :)) نمی‌خوان یه کمی هم دوستای قدیمی‌شونو تحویل بگیرن؟ (حسودم خودتی :| )

+ امروز تو اتوبوس یه دختره داشت برا دوستش قضیه‌ی خودکشی یه پسره رو تعریف می‌کرد. خیلی تلخ بود. می‌گفت دوستش که هم‌خونه‌ی طرف بوده خونه رو فروخته. میگه دیگه خواب نداره. میگه تا میاد چشم بذاره رو هم، صدا خنده‌ی طرف می‌پیچه تو گوشش. :(

  • فاطمه
  • شنبه ۷ مهر ۹۷

از سئول تا آرژانتین ۴ هزار تومن!

امروز رفته بودم دانشگاه دنبال گرفتن یه نامه که برای ثبت نام ارشد لازمه. (معمولا همینقد دقیقه نودی‌ام :دی) بعدش رفتم پیش دوستم که دفاع داشت. روز پروژه‌ی دانشکده برق و کامپیوتر بود و همه‌شون تو محوطه‌ی دانشگاه جمع بودن و پوستر زده بودن و برای داورا ارائه می‌دادن.

ارائه‌هاشون که تموم شد، همراه با یه دوست دیگه رفتیم آمفی تئاترشون که پروژه‌های برترو اعلام کنن. یه تعداد رو دانشکده انتخاب کرده بود (از جمله پروژه‌ی همون دوستم)، و یه تعداد هم چند تا شرکتی که اومده بودن بازدید.

مجری که داشت اسم این شرکتا رو می‌گفت، تپسی رو هم اسم برد. من برگشتم به دوستم گفتم این تپسی هم همه جا هست :)) یهو از ردیف جلو یه آقایی برگشت خیلی بد نگاه کرد :| من آروم‌تر به دوستم گفتم: ناراحت شد؟ :)) زیادی بلند گفتم؟ :)))

گذشت تا نماینده‌های شرکتا رو صدا کردن برا اعلام برنده‌ها. و موقعی که همون آقا به عنوان نماینده‌ی تپسی پاشد رفت بالا، همزمان منم تو صندلیم رفتم پایین =))

آیا فکر می‌کنید من از این داستان درس گرفتم که بلند به اشخاص حقیقی و حقوقی تیکه نندازم؟ دو دقیقه بعدش که گفتن تپسی جایزه‌شو بعد از مراسم میده، باز برگشتم به دوستم گفتم این تپسی می‌خواد بپیچونه :)) و یهو به ذهنم رسید نکنه این دفه اون خانومه که همراه آقاهه بود، برگرده یه چیز بگه :))

که بخیر گذشت و متواری گشتیم! :))

آخرشم فهمیدیم جایزه‌شون سی تا کد تخفیف تپسی بوده. :/

پ.ن. پیش زمینه‌ی ذهنیم یکی از بچه‌هاشون بود که می‌دونستم یه مدت تو تپسی بوده، به‌علاوه‌ی یکی از استادا که امروز دوستم تعریف می‌کرد.

پ.ن۲. تبلیغشونو گذاشتم تو عنوان که از دلشون دربیارم :دی

+ اون وسطا یه سر رفتم دانشکده‌ی خودمون دنبال یکی از استادا، که باز هم نیومده بود :| میگن تلفن و پیامم جواب نمیده ://

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۹ شهریور ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب