۲۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چالش‌ها» ثبت شده است

این من هستم:

۱) کسی که حرف زدن با آدم‌ها و نوشتن رو دوست داره، اما امیدوار بوده به این چالش دعوت نشه چون نمی‌دونه چطور خودش رو تو چهار جمله معرفی کنه!

۲) در کلنجاری همیشگی بین «بودنِ در لحظه» و «پناه بردن به عالم خیال برای فرار از واقعیت لحظه».

۳) تا حدی دچار کمال‌طلبی (و تبعاتش) و در تلاش برای غلبه به آن!

۴) دوست‌دار علم، فلسفه و تکنولوژی -اما بدون عمق قابل توجهی در بیشترشون!- و هم‌چنین آسمان، کتاب‌ها، اشیای کوچک، و اِلمان‌های مستقیم و غیرمستقیم موجود در این عکس!

این چالش با قوانین سفت و سختش از اینجا شروع شده!

ممنون از دختر دماغ گوجه‌ای، سولویگ، سرکار علیه و یاسمن گلی که منو دعوت کردن.

دعوت می‌کنم از: خانم ۲۹۱۲، کپو، مهدی و ‌الهه (که اتفاقا قراره به زودی صفحه‌ی درباره‌ی من‌ش رو هم به‌روز کنه!).

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹

دلخوشی‌های صد (و سی!) کلمه‌ای

سلام

من زیاد پیش میاد که برم تو خودم و بخوام تنها باشم، برا همین یاد گرفته‌م حالم با خودم خوب باشه. تمرین می‌کنم دلخوشی‌های کوچیک رو ببینم و بابت‌شون شکرگزار باشم. می‌تونم وقتی کیک شکلاتی مورد علاقه‌م رو با چایی می‌خورم، مزه‌ش رو واقعا حس کنم! این روزا تلاشم برای بیشتر کردن زمان ورزش و مستمر کردنش خوشحالم می‌کنه. دل‌خوشی امروزم این بود که بعد از چند ماه، درس خوندنم رو در روز به ۴ ساعت رسوندم!! یاد گرفتن چیزای جدید و ربط دادن‌شون به قبلیا سر ذوق میاردَم! دلخوشیم دانشگاهه حتی وقتی اینجور خلوته. دل‌خوشیم اینه که دیگه منتظر خالی شدن وقت دوستی نمی‌مونم و خودم میرم انقلاب. دل‌خوشیم کتاب‌هامن و تو کتاب‌فروشی‌ها گشتن! دل‌خوشیم پاییزه که داره میاد. و البته که از مهم‌ترین دلخوشی‌هام اینجا نوشتنِ حرفامه :)

پ.ن. برای چالش رادیوبلاگی‌ها. ممنون از علیرضا که منو دعوت کرد، ولی خودش نفهمیدیم کجا رفت :)) شما هم بنویسید اگه ننوشتید تا الان :)

+ این پست آقای صفایی‌نژاد: هدیه‌ی روز جهانی کتاب الکترونیک به وبلاگ‌نویس‌ها (+مسابقه!) رو دیدین؟ اگه ندیدین بشتابین! (اگه هم درخواست کتاب دادین و مثل من دو روزه منتظر نشستین، هرزنامه‌تون رو چک کنین احتمالا لینکش رفته اونجا!)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

نامه به صد سال بعد

همکاران عزیز، سلام

ظاهرا این سیستم همچنان خراب است. نشان می‌دهد نامه‌هایم ارسال شده‌اند اما نمی‌توانم مطمئن باشم به دست شما رسیده‌اند یا نه. در واقع ترجیح می‌دهم فکر کنم مشکل از دستگاه است نه کم‌لطفی شما، که تا به حال حتی یک بار هم جواب یا پیغامی دریافت نکرده‌ام. یادم هست که از ابتدا این ریسک را پذیرفته بودیم که لپ‌تاپ نجومی حین سفر آسیبی جزئی ببیند، اما فایل راهنما کمکی نکرد و اینجا هم تجهیزاتی که بتوانم به کمک‌شان دستگاه را عیب‌یابی کنم وجود ندارد. (تهِ راه حل این‌ها هم با آن همه ادعای پیشرفت این است که «هاردش سوخته باید عوض شه»!)

تا به حال در اغلب نامه‌هایم به موضوع پاراگراف قبل اشاره کرده‌ام که در صورت دریافت بدانید مشکل چه بوده و تلاشی برای حل آن کنید. اما اولین بار است از شک‌هایم می‌نویسم؛ نکند همه‌ی ماموران گروه اول دچار این مشکل شده باشند و هیچ گزارشی ازشان به شما نرسیده باشد؟ اگر در گروه‌های بعدی این مشکل رفع نشده باشد، چه؟ آن تعداد ماموریت بی‌بازگشت و این همه سال تحمل دنیاهای قدیمی و کسل‌کننده چه فایده داشته؟ از طرفی وقتی می‌بینم آدم‌های این زمان هم معتقدند باید از تاریخ درس گرفت اما تاریخ باز هم تکرار می‌شود، می‌گویم نکند مطالعات ما هم بی‌فایده باشد؟

ما همیشه تصور می‌کردیم مشکل این است که تاریخ در طول سال‌ها تحریف شده، به همین علت هم از سال ۱۴۹۹ به زمان‌های مختلف آمدیم تا عین اتفاق‌ها را ثبت کنیم (می‌دانم، بدون اجازه‌ی دخالت در وقایع). اما متاسفم که به عنوان جمع‌بندیِ همه‌ی گزارش‌های قبلی باید بگویم آنقدرها هم شدنی نبود. حداقل در این زمان، به محض اینکه اتفاقی می‌افتد از سمت رسانه‌های مختلف طوری پوشش داده می‌شود که فقط در صورتی می‌توانی مطمئن باشی خبر واقعی چه بوده که در آن محل بوده باشی. (که متاسفم، این جزو وظایف تعریف‌شده‌ی من نبود!)

اینجا (یا بهتر بگویم؛ این‌زمان!) همان‌طور که در کتابخانه‌هایمان ثبت شده، هنوز تعداد زیادی جنگ و تنش و تبعیض و ناعدالتی -و حتی چند ماهی‌ست که یک همه‌گیری- وجود دارد و کسی تصور درستی از یک دنیای منظم، امن و قانون‌مند ندارد (تصورات‌شان زیادی ایدئال است). اما راستش اوضاع آنقدرها هم که در کتاب‌هایمان نوشته‌اند سیاه نیست. دوستی‌ها و همدلی‌ها به‌قدری پررنگ هستند که اوایل شک می‌کردم اطرافیانم جاسوسی چیزی باشند! هنوز تفاوت‌های زیادی بین آدم‌ها و ربات‌ها وجود دارد، چه در ظاهر و چه در روحیات. مثلا آدم‌ها مقید نیستند تمام دستورات را موبه‌مو اطاعت کنند و از بعضی جهات آزادی‌های بیشتری دارند. حتی گاهی کارهایی مثل پیچاندن مدرسه و دانشگاه را برای حفظ روحیه لازم می‌دانند! من ابتدا از این همه کمبود قانون سرسام گرفته بودم، چه برسد به بی‌قانونی‌ها. اما به مرور سعی کردم کمتر سخت بگیرم و تا حدی که قوانین‌شان اجازه می‌دهد به خودم آزادی بدهم. در واقع تحت تاثیر همین جَو هم بود که تصمیم گرفتم این نامه‌ی آخرم باشد.

بله درست خواندید، این آخرین باری است که برایتان می‌نویسم. مدت زیادی است به این فکر می‌کنم که در این ماموریت مادام‌العمر به قدر کافی انجام وظیفه کرده‌ام و در این ۵۰ سال حتی یک بار هم خبری از شما دریافت نکرده‌ام. علتش هر چه باشد، چرا باید همچنان احساس وظیفه کنم؟ (شاید بهتر بود گروهی از ربات‌ها را برای چنین ماموریتی برنامه‌ریزی می‌کردید!) اما برای اینکه خیلی هم عذاب وجدان نگیرم، سعی می‌کنم به عنوان آخرین تلاشْ پیغام متفاوت و شاید مفیدتری به دست‌تان برسانم.

همان‌طور که قبلا هم گفته‌ام، موقعی که اینجا ساکن شدم شکل اولیه‌ی اینترنت تازه به وجود آمده بود. چیزی بدریخت، کند و غیر کاربر پسند (احتمالا فقط برای من)! حتی با وجود پیشرفت‌هایی که در این نیم قرن کرده، اصلا قابل مقایسه با شبکه‌های سراسری و سریع ما نیست. به هر صورت برای این‌ها که عادی و نعمت‌گونه است و من هم کم‌کم به آن عادت کرده‌ام. مانند همه‌ی چیزهای دیگرِ این زندگی ابتدایی که به‌شان عادت کرده‌ام. هر چه نباشد تقریبا دو برابر عمری را که در زمان خودم سپری کرده‌ام اینجا گذرانده‌ام! البته که به برکت تکنولوژی جوان‌ساز پوست (شاید تنها چیزی که شانس آوردم در طول سفر خراب نشد!) اینجا همه فکر می‌کنند ۲۵ سالم است.

بگذریم، از اینترنت گفتم که به شبکه‌های اجتماعی برسم (شکل کاملا بدوی شبکه‌های ارتباطی مغزی ما). قبلا هم گفته بودم که در چند تا از آنها اکانت ساخته‌ام تا در دل این جامعه‌ی مجازی باشم! بین آنها وبلاگ معقول‌تر از بقیه به نظرم آمد. پس تصمیم گرفتم برای آخرین نامه از دنبال‌کننده‌های وبلاگم کمک بگیرم. می‌دانید، ما پیشرفت‌های زیادی داشته‌ایم اما چیزهای ارزشمندی را هم از دست داده‌ایم. و درست است که بیشتر تصور این آدم‌ها از صد سال آینده از فیلم‌های علمی تخیلی سرچشمه گرفته، اما ساکنین واقعی این زمان آنها هستند و فکر کردم بهتر از من می‌توانند پیام‌هایی برای هم‌نسل‌هایمان بفرستند. شاید فقط درس گرفتن از تاریخ برای بهتر زندگی کردن کافی نباشد.

این کار را دارم در قالب یک چالش وبلاگی انجام می‌دهم تا توجیهی داشته باشد. چون مطمئن باشید کسی باورش نمی‌شود بتوان برای صد سال بعد نامه فرستاد (بگذریم از اینکه خودم هم به شک افتاده‌ام)! تا به حال چند نامه جمع شده و خواندن‌شان برای من که لذت‌بخش بوده. همه را همراه نامه‌ی خودم می‌فرستم. اگر اصلا به دستتان رسید، امیدوارم به حرف‌هایشان فکر کنید و بعد هم آنها را به دست صاحبان‌شان برسانید.

تاکید می‌کنم این آخرین باری‌ست که چیزی می‌فرستم پس به خودتان زحمت جواب دادن ندهید! چون بعد از زدن دکمه‌ی "ارسال"، برنامه‌ام این است که این دستگاه خراب را برای همیشه خاموش کنم. و بعد می‌خواهم سفر کنم. این بار نه به قصد تحقیق و تهیه‌ی گزارش درباره‌ی وقایع تاریخی این دوره و نه برای مردم‌شناسی، بلکه برای حضور در خود این تاریخ و همراه شدن با آدم‌های همین زمان. حالا که اینجا و در این زمان دور گیر افتاده‌ام، می‌خواهم این چند سال آخر را واقعا زندگی کنم. چون مگر چقدر دیگر قرار است عمر کنم؟ قطعا به صد سال نمی‌رسد!

ارادتمند شما، مامور شماره ۷

۲۶ شهریور ۱۳۹۹


پ.ن. پست شروع چالش اینجاس. اگر شرکت کردید بهم بگید که نامه‌تون رو اضافه کنم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

چالش: نامه به صد سال بعد :)

سلام :)

یکی از بیشترین چالش‌هایی که این مدت دیده‌م انواع نامه نوشتن بوده. نامه به خودمون تو گذشته یا آینده، نامه به شخصیتی از یه کتاب یا فیلم، و... کلا نامه‌نویسی کار جالبی هم هست، مخصوصا که این روزا دیگه زیاد کسی انجامش نمی‌ده. حالا این بار من می‌خوام یه چالشی رو پیشنهاد بدم و خوشحال می‌شم اگه همراهی کنین :)

تو کامنتای این پست به ذهنم رسید که بیایم برای صد سال بعد نامه بنویسیم!

خب، به احتمال قوی هیچ‌کدوم‌مون سال ۱۴۹۹ شمسی (مصادف با 2120 میلادی :دی) زنده نخواهیم بود :)) پس بیاید یه یادگاری از خودمون برای کسی تو اون زمان بذاریم! مخاطب این نامه می‌تونه یه شخص به‌خصوص باشه که می‌دونیم اون موقع داره زندگی می‌کنه، یا افرادی باشن که صد سال دیگه دارن تاریخ این دوره یا اصلا پدیده‌ی وبلاگ‌نویسی یا نامه‌نویسی این دوران رو بررسی می‌کنن و به نامه‌ی ما می‌رسن، یا هر ایده‌ی دیگه‌ای که ممکنه به ذهن‌تون برسه!

به نظرم پتانسیل اینو داره که نوشته‌های خلاقانه و متفاوتی ازش دربیاد. پس اگه دوست داشتین شما هم بهش فکر کنین.

از همه‌تون دعوت می‌کنم شرکت کنید، مخصوصا از مهدی و هلن که تو همون پست که ایده رو گفتم اعلام آمادگی و حمایت کردن :)) و همین‌طور از سین دال، تسنیم، نارا، free bird، فائزه، جوزفین، فانوس‌بان، آقای سربه‌راه، رفیق نیمه‌راه و بقیه‌ی دوستان :)

شما هم لطفا هر موقع که نوشتین از چند نفر دعوت کنین. و حتی چون ممکنه نوشتنش زمان ببره، خوب می‌شه اگه همینطوری هم معرفیش کنین که بقیه هم آشنا بشن. خودمم دارم بهش فکر می‌کنم و ایشالا تو یه پست جداگونه می‌نویسمش ؛-)

راستی اگه شرکت کردین یه کامنتم بذارین که نامه‌های همه رو جمع کنیم اینجا، یه جا بفرستیم برای صد سال بعد :))

شرکت‌کننده‌ها:

نوشته‌های من (مهدی) - درباره‌ی نوشتن (سین دال) - حس شاعرانه (عینک) - فانوس (فانوسبان) - بی‌قفس (free bird) - کلام فضا (آرتمیس) - خودم :دی - روزنوشت‌های یک کرم کتاب (مه‌سیما بانو) - زندگی من و تو (فائزه) - I want to smile (موچی)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

قاب دلخواه خانه‌ی من

سلام،

فکر کنم نفر آخری‌ام که تو این چالش شرکت کرده. حس اینایی رو دارم که دارن می‌دون دنبال اتوبوسی که از ایستگاه راه افتاده :))

من خیلی تو خونه و اتاقم گشتم و فکر کردم چه قابی رو به عنوان قاب دلخواه انتخاب کنم. اول به گلدون‌ها فکر کردم ولی دیدم اونا رو با اینکه دوست دارم ولی اون قاب منتخبم نیستن. بعد خواستم از کتاب‌خونه یا میزم عکس بگیرم که بخشای مورد علاقه‌ی اتاقم هستن. اما حس خوبی نداشتم از اون همه خورده ریز و یه مقدار نامرتب بودن کتاب‌ها به خاطر محدودیت جا. بعد به قطعه‌ی کوچیک دیوار سمت چپ کتاب‌خونه فکر کردم. کنجی که خیلی جلوی چشم نیست و هر بار فکر می‌کنم یه سری عکس یا یادداشت می‌تونم اونجا بزنم. تو این هفته هم دلم می‌خواست یه کتیبه‌ی کوچیک داشتم و اونجا می‌زدم. ولی هنوز خالیه پس عکس گرفتن از اونجا هم فایده نداشت.

با اینکه از اول دنبال این بودم از یه چیزی توی خونه عکس بگیرم نه از منظره‌ای که از پنجره معلومه، در نهایت فکر کردم شاید بهترین قاب همین قابی باشه که از پنجره‌ی پذیرایی می‌بینم:

این جایی که عکس رو ازش گرفته‌م، جاییه که خیلی وقتا نشستم کف زمین و ازش به آسمون نگاه کردم. از وقتی که هنوز این ساختمون روبه‌رویی و چندتای دیگه ساخته نشده بودن که دید رو محدود کنن. تو این سال‌ها شاید با گلدونایی که اتفاقا کنار همین پنجره بودن خیلی انس نداشتم ولی با خود پنجره و آسمون پشتش چرا. صبح‌ها و شب‌های زیادی اولین و آخرین کارم این بوده بیام از این پنجره آسمون رو نگاه کنم. آسمون‌های ابری، برف و بارون، غروب‌ها و ماه‌های کامل زیادی رو از اینجا دیدم. مشتری و زحل و مریخ رو از پشت همین پنجره سعی کردم پیدا کنم! خیلی وقت‌ها گوشی هم دستم بوده که عکس یا تایم‌لپس بگیرم و گاهی هم فقط نشستم و نگاه کردم.

همیشه دلم می‌خواست پنجره‌ی اتاق خودم دید بهتری به بیرون داشت و همچین فضایی رو تو اتاق خودم داشتم. ولی در نهایت اینقدر این قاب رو دوست دارم که از فضاهای دوست‌داشتنی اتاق خودم جلو افتاد و ترجیح دادم یکی از عکس‌هایی که از اینجا داشتم رو بذارم :)

مرسی از بلاگردون که این چالش رو به مناسبت روز جهانی عکاسی راه انداخت، و ممنون از دوستایی که منو دعوت کردن :)

پ.ن. صندوق بیان چشه باز؟ :/

+ این شبا ما رم دعا کنید لطفا.

  • فاطمه
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹

چالش ۳۰+۱۰ روز شکرگزاری - پایان

سلام، امیدوارم که خوب باشین🌹

تصمیم گرفتم یکی از این چالشای شکرگزاری و قدردانی برای خودم بذارم. حس کردم قبلا بیشتر به اتفاقای کوچیک ولی مثبت روزمره توجه داشتم و شکرگزارتر بودم، و از اونجا که معمولا حس‌ها و افکار منفی همدیگه رو تقویت می‌کنن، دیدم شاید کنار برنامه‌ها و راه حل‌های دیگه، توجه بیشتر به اون موارد هم بتونه کمک کنه حال بهتری داشته باشم. این اتفاق‌ها و حس‌های مثبت می‌تونن نتیجه‌ی لطف یا کمک کسی باشن، یا عملکرد خودم، یا هر چیز دیگه که پیش بیاد. قرارم نیست منتظر یه اتفاق شگفت‌انگیز بمونم، یه چیز معمولی هم کافیه. چون که می‌فرماید شکر نعمت، نعمتت افزون کند! :)

بعد این که من یادم نمیاد، ولی احتمالش هست چالش مشابهی قبلا بوده باشه تو بیان. الان هم این بیشتر برام جنبه‌ی شخصی داره و احتمالش کمه بخوام برای مواردی که می‌نویسم توضیح اضافه بدم یا در طول چالش مرتب پست رو بیارم بالا. برا همینه که از کسی دعوت نمی‌کنم، ولی اگر دوست داشتین که همراه بشین خوشحال می‌شم ازتون یاد بگیرم و تاثیر بگیرم که قشنگ‌تر به اطرافم و روزمره‌م نگاه کنم. و قطعا جمعی بودنش حس بهتری منتقل می‌کنه :)

پ.ن. نمی‌خواستم منتظر شنبه یا اول ماهی چیزی بمونم، ولی تقریبا تصادفا مصادف شد با اول ماه میلادی :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

چالش مرام‌نامه‌ی وبلاگ من

سلام :)

این چالش نوشتن مرام‌نامه یا به نوعی منشور اخلاقی وبلاگ‌مون از وبلاگ آقای سر به هوا راه شروع شده و ممنونم ازشون که منو هم دعوت کردن.

صفر. اولش تمایل زیادی به نوشتن این مرام‌نامه نداشتم چون فکر می‌کردم چارچوب تعیین کردن برای یک صفحه‌ی اجتماعی زیاد معنا نداره. هر کسی که اینجا رو باز کنه الزاما نمیاد اول این مطلب رو بخونه یا ممکنه بخشیش به نظرش منطقی نیاد و اونم بخواد طبق نظر خودش عمل کنه. پس در نهایت هر بندی که الان می‌نویسم چیز صد در صدی نیست، صرفا خواست یا تلاش منه.

یک. مهم‌ترین قانونی که من برای وبلاگم دارم اینه که آدرسش رو به هیچ‌کس از آدمایی که در دنیای واقعی که می‌شناسم ندم. اینجا خیلی وقتا برام شبیه یه دفترچه خاطرات می‌مونه یا جایی که از افکاری توش می‌نویسم که شاید دلم نخواد هر کی می‌شناسم ازشون خبر داشته باشه. (معدود بلاگرهایی هستن که در واقعیت می‌شناسم‌شون ولی آشنایی با اونا هم اول مجازی بوده.) با توجه به بند صفر نمی‌تونم بگم راضی نیستم کسی که منو می‌شناسه اینجا رو بخونه، چون به هر حال یه جای مخفی نیست که تنها راه رسیدن بهش آدرس دادن من باشه :)) ولی ترجیح می‌دم این اتفاق نیفته.

دو. به هر کسی که اولین بار برام کامنتی گذاشته باشه یا ببینم دنبالم کرده سر می‌زنم و اگه از مطالبش خوشم بیاد منم دنبالش می‌کنم. اما متقابلا توقع ندارم که دنبال بشم. خوبه همین‌جا ازتون بخوام اگه به هر دلیلی علاقه‌ای به ادامه‌ی خوندن اینجا ندارید بدون رودروایسی قطع دنبال کنید، واقعا ناراحت نمی‌شم. حتی تو فکرمه خودم هم به زودی یه همچین مروری رو همه‌ی وبلاگ‌هایی که تو لیست دنبال شده‌هام هستن داشته باشم.

سه. دنبال کننده‌های خاموش خیلی اذیتم نمی‌کنن (طبق بند صفر!) اما هر چی کمتر باشه بهتره :)

چهار. کامنت‌های ناشناس در حالت کلی برام جالب نیستن. چرا به جاش با یه اسم الکی کامنت نمی‌ذارید؟ من که نمیام (و نمی‌تونم!) از رو آی‌پی‌تون بگردم ببینم کی بودید :))

پنج. بیشتر اوقات روم نمی‌شه از کسی که پست رمزدار گذاشته رمز بخوام، تصورم اینه که شاید واقعا پستش شخصیه و من نباید بخونم! شاید برا همینه که خودمم خیلی پست رمزدار نمی‌ذارم یا بعد از یکی دو روز رمزدارش می‌کنم.

شش. تا جای ممکن همه‌ی کامنت‌ها رو جواب می‌دم. یه استثنائش کامنت‌هاییه که آخر صحبتم با شخصی بودن و فرضا طرف فقط یه اموجی گذاشته و اگه بخوام جواب بدم این کار می‌تونه تا بی‌نهایت ادامه پیدا بکنه :))

هفت. گاهی وقتا پست‌هایی رو که جاهای دیگه خوندم و خوشم اومده تو قسمت پیوندهای روزانه می‌ذارم. اگر دوست داشتید یه نگاهی به اون قسمت هم داشته باشید :)

همین دیگه. کسی رو هم دعوت نمی‌کنم چون به نظرم نفر آخری‌ام که نوشتم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹

بادبادک

... یک تکه کاغذ از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و نخ را از سوراخی در وسط این تکه کاغذ رد کردم و همچه که دوباره سر نخ را در دست گرفتم دخترک داد زد و پرید که قاصد را بگیرد ولی قاصد در طول نخ بادبادک رفت و رفت و رفت و با هر وزش باد و تکان بادبادک، این تکان از نخ به انگشت‌ها و به تمام تن من منتقل می‌شد، و حتی حس کردم لحظه‌ای را که قاصد بالاخره به بادبادک رسید و با آن تماس پیدا کرد، و من سراپا به لرزه درآمدم، چون که ناگهان بادبادک خدا بود و من پسر خدا بودم و این نخ، روح‌القدس بود که انسان را با خداوند پیوند می‌دهد و هم‌کلام می‌کند. ...

📚 تنهایی پر هیاهو - بهومیل هرابال

‌‌
پ.ن. برام جالب شد وقتی دیدم دفعه‌ی قبل که از این کتاب نقل قول گذاشته بودم، آخر اون پست هم لینک یکی از آهنگای چاوشی رو داده بودم!
+ این چالش جدید که باید تصور کنیم اگه یه آهنگ قرار بود شکل یه انسان باشه چه شکلی می‌شد، انصافا چیز سختیه و تخیل قوی می‌طلبه...! خیلی آهنگا به خاطراتم گره خوردن و ناخودآگاه خودم یا شخصی تو اون زمان رو برام تداعی می‌کنن. گاهی وقتا هم شبیه این پست، یه آهنگ تو ذهنم به بخشی از یه کتاب یا شخصیت داستانی مرتبط می‌شه. در بعضی موارد هم شخصیت تو موزیک ویدیوشون رو تصور می‌کنم! می‌خوام بگم تا میام به یه آهنگ فکر کنم یکی از این چیزا میاد تو ذهنم، شما چطوری از صفر یه شخصیت معادل آهنگا می‌سازید؟😅
  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

قرنطینگاری

سلام

گفتم منم چالش/تمرین عکاسی قرنطینگاری رو شروع کنم. برای توضیحات بیشتر پست‌های چارلی و نورا رو بخونید.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم عکس هر روز رو بگیرم تا آخر. ولی خب ممکنه ناقص و نامنظم باشه :))

چیز وسوسه‌کننده اینه که دیدم برا بعضی از موارد تو گالریم عکس مرتبط دارم، ولی با خودم قرار گذاشتم همه رو همین روزا و تو همین اوضاع قرنطینه بگیرم.

عکسا رو تو همین پست می‌ذارم و هر بار تاریخ پست رو آپدیت می‌کنم که ستاره‌ش روشن بشه. امیدوارم اذیت‌تون نکنه.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹

What doesn't kill you

سلام

اخیرا اینقدر کم اخبارو دنبال می‌کنم و فکرم درگیر چیزای دیگه‌س، بعضی وقتا یادم میره کرونا رو :)) بابابزرگم که کسالت داشت، تو خونه بهتر نشد و بستریش کردن و مامانم ده روزی هست رفته اونجا. اضافه شدن یه سری از کارای خونه به کارهام، نگرانی وضعیت اونجا و از این طرف رفتارای داداشم که لجم رو درمی‌آورد، باعث شد حال روحیم خیلی خوب نباشه این روزا. در این حد که وقتی مامان فیلم فرستاد از گربه‌ای که میاد پشت پنجره‌‌ی اتاق بیمارستان می‌شینه و وقتی به شیشه دست می‌زنی فکر می‌کنه داری نازش می‌کنی و خودشو می‌ماله به شیشه، قشنگیش اشکمو درآورد!

دیشب بابا هم برای دو سه روز رفت پیش‌شون که مامانم بتونه بره پیش خاله‌م برای وضع حملش. ما دو تا فعلا صلح بین‌مون برقراره و هر دو صبورتر شدیم. میزان حساسیتم رو تونسته‌م بیارم پایین، ولی نگرانیا میان و میرن. شبیه اون حسیه که وقتی تنها مشهد رفتم داشتم. سعی می‌کنم با ورزش و مدیتیشن و مشغول نگه داشتن خودم کنترلش کنم. اگه حس و فرصت و سوژه باشه (مثلث عکاسی :دی) عکسای قرنطینگاری رو می‌گیرم. از این جور کارا. و چیزی که امروز حالم رو خوب کرد اولین عکسای ارسالی از پسرخاله‌ی تازه متولد شده بود؛ بالاخره یه اتفاق قشنگ!

شک داشتم اینا رو بنویسم یا نه. می‌دونم که تو این شرایط شاید من کسی‌ام که کمتر از بقیه اذیت می‌شه و متاسفم که ظرفیتم کمه. ولی چیزی که نکشدت قوی‌ترت می‌کنه، نه؟‌ امروز بهتر بودم واقعا.

راستی کاری رو شبیه چالش مینیمالیسم دیجیتال که هری پیشنهادشو داد، شروع کردم. برای شبکه‌های اجتماعی و وبلاگ چند تا بازه‌ی محدود زمانی در روز تعیین کردم که فعلا به نظرم منطقی‌ان. این هفته آزمایشیه تا برای اردیبهشت اصلاحش کنم و اونجا یه ماه ادامه بدمش. می‌دونم اصل چالش اینه که یه ماه کلا از یه سری برنامه‌ها استفاده نشه و بعد از اون تازه بیایم به طور محدود اجازه‌شو بدیم. کار من ممکنه اون اثرو نداشته باشه ولی فعلا هدفم یه چالش یه ماهه‌س. با عرض معذرت از آقای کال نیوپرت که این همه کتاب نوشته و هری که اون همه پست نوشته، و من بازم دارم کار خودمو می‌کنم =))

ببخشید که کامنتا بسته‌س.

مراقب خودتون باشید

+ ساعت نزدیک ۵ صبحه. کاش بتونم که شبا بخوابم :|

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۷ فروردين ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب