سلام، امیدوارم که خوب باشین.

بعد از اینکه پارسال این پست رو از منتخب فیلم و سریال‌هایی که در طول سال دیده بودم نوشتم، فکر کردم خوبه که سعی کنم از این به بعد آخر هر فصل کمی از فیلم و کتاب‌هایی که تو اون فصل دیدم و خوندم بگم، مخصوصا اونایی که دوست داشتم و فکر می‌کنم ارزش معرفی دارن. البته بیشتر جنبه‌ی مرور واسه خودم رو داره نه معرفی کامل. دو تا نکته هم قبلش بگم:

یک اینکه تقریبا در همه‌ی موارد خطر اسپویل و لو رفتن داستان‌ها وجود داره!

دوم اینکه بعضی از این معرفی‌ها رو مستقیما بعد از دیدن/خوندن‌شون نوشتم و بعضیا رو با فاصله‌ی بیشتر. واسه همین بعضیا جزئیات بیشتری دارن بعضیا کمتر.

 پس بریم برای منتخب بهار ۱۴۰۲ :)

۱) کتاب‌ها

۲) فیلم‌ها

۳) سریال‌ها

۱) کتاب‌ها

تو بهار ۸ تا کتاب رو تموم کردم که دوست دارم از بین‌شون به این‌ها اشاره کنم:

* به عبارت دیگر – جومپا لاهیری: هم تو کانالم و هم تو این پست درباره‌ش نوشته بودم، ولی می‌خوام تو این لیست هم باشه. یه کتاب غیر داستانیه و روایت نویسنده‌س از مواجهه‌ش با زبان ایتالیایی و ایتالیایی یاد گرفتن و به ایتالیایی نوشتنش. چون خودش اصالتا هندیه ولی تو آمریکا بزرگ شده و چند سال هم تو ایتالیا زندگی کرده، خوندن حرفاش برام جالب بود.

+ ترجمه انگلیسی عنوان کتاب In other words هست. با توجه به موضوعش اگه من بودم ترجمه‌ش می‌کردم "به بیان دیگر". احساس می‌کنم اونطوری معنای فکر کردن، حرف زدن و نوشتن به یه زبان دیگه رو بهتر منتقل می‌کرد.

* اضطراب منزلت – آلن دوباتن: درباره‌ی اضطرابیه که ما آدم‌ها نسبت به جایگاه اجتماعی‌مون و مفهوم موفقیت داریم. چیزی که اخیرا ذهن خودم هم درگیرشه و به نظرم خوب موقعی این کتابو خوندم. دوباتن میاد از جنبه‌های مختلف (تاریخ، سیاست، ادیان، هنر، ادبیات و...) این موضوع و رویکردهای مختلف بهش رو بررسی می‌کنه و با اینکه راه حل قطعی ارائه نمی‌ده، دو تا کمک می‌کنه: یک اینکه می‌فهمیم تو کل تاریخ و جوامع همچین مسئله‌ای بوده، تازه گاهی خیلی هم سخت‌تر و عجیب‌تر. دوم اینکه می‌فهمیم خیلی از استانداردهای موفقیت و غیره، اونقدری هم که فکر می‌کنیم غیرقابل تغییر نیستن. پس می‌شه بگردیم ارزش و معیارهای خودمون رو پیدا کنیم و مطابق اونا دغدغه‌ی جایگاه اجتماعی‌مون رو داشته باشیم.

* ایکیگای، دلخوشی‌های کوچک زندگی – یوکاری میتسوهاشی: تو این پست هم ازش نوشته بودم. خیلی وقت بود می‌خواستم یه کم منسجم‌تر از چهارتا خلاصه و پست و ویدیو، درباره‌ی ایکیگای بخونم ببینم چیه اینقدر ازش حرف می‌زنن. بین این کتاب و اونی که معروف‌تره و بیشتر ترجمه شده اینو انتخاب کردم، چون هم نویسنده‌ش ژاپنیه و هم حجمش کمتر بود! کتاب ایکیگای رو به عنوان ارزشی که هر آدمی تو زندگیش پیدا می‌کنه معرفی می‌کنه. تمرکزش هم بیشتر رو جنبه‌ی "زندگی روزمره" هست تا گنجوندن ایکیگای در شغل (هرچند به اون هم می‌پردازه). می‌گه دقت کنیم به جزئیات روزمره و ببینیم چه چیزهایی باعث شادی و انگیزه گرفتن‌مون می‌شن، چه چیزهایی احساسات و کنجکاوی‌مون رو برمی‌انگیزن؛ همینا می‌تونن ما رو به ایکیگای‌مون برسونن و بعد این ایکیگای می‌تونه به بقیه‌ی جنبه‌های زندگی و تصمیم‌گیری‌هامون هم جهت بده. از طرفی شناخت ایکیگای رو به خودشناسی هم مرتبط می‌دونه.

+ حالا حتما لازم نیست اسم ایکیگای روش بذاریم که سخت و دور از ذهن باشه. اصلا علاقه، ارزش. اما وقتی یه مفهوم تو یه فرهنگی اسم مشخصی داره، یعنی اونجا خیلی ریشه‌دارتره.

+ نسخه‌ی صوتی این کتابو هم گوش دادم ولی خوشم نیومد. بعد از هر تیتر یه افکت صوتی بلند و متفاوت با قبلی پخش می‌کرد می‌رفت رو اعصابم :/

* تمساح – داستایفسکی: داستایفسکی خوندن برام سخته، برای همین تصمیم گرفتم فعلا برم سراغ کتاب‌های کم‌حجم‌ترش. قبلا شب‌های روشن رو هم خونده بودم ازش. تمساح که اصلا یه داستان واسه یه نشریه‌ای بوده و نقد اجتماعی به حساب میاد. داستان یه مردیه که میره به نمایشگاهی که یه تمساح از اروپا آوردن، و تمساحه اینو زنده و کامل می‌بلعه! اونم از شکم تمساح با ملت حرف می‌زنه و کم‌کم حس روشنفکر و فیلسوف بودن بهش دست میده. بقیه هم هر کدوم فکر اینن که چطور بیشتر از این قضیه پول دربیارن. روایتش بامزه بود و دوست داشتم. ولی زود تموم شد، کاش کمی بیشتر ادامه داشت.

۲) فیلم‌ها

توی بهار اونقدری که دلم می‌خواست فیلم ندیدم و ظاهرا همه هم ایرانی بودن. هرچند فکرشو که می‌کنم احتمالا پیش اومده تو تلویزیون فیلمایی ببینم ولی چیز خاصی نبودن که یادم بمونه (به جز همین مورد بعدی).

* بیرو: مستند داستانی درباره‌ی علیرضا بیرانونده و داستان ورودش به دنیای فوتبال با همه‌ی سختی‌های این مسیر. اتفاقی تو تلویزیون دیدمش و نکته‌ی جالبش به نظرم شروع و پایانش بود. فیلم با نمایش اون لحظه‌ای تو بازی ایران-پرتغال (جام جهانی روسیه) شروع شد که به نفع پرتغال پنالتی گرفتن. بعد تمام اون داستان‌های گذشته روایت شد و در نهایت، آخرین سکانس دوباره لحظه‌ای بود که بیرانوند پنالتی کریس رونالدو رو گرفت و شادی تماشاگرهای ایرانی رو نشون داد. انگار که در اون چند دقیقه بیرو تمام اون سال‌ها رو مرور کرده باشه.

+ و چقدر شادیِ یکدست اون همه ایرانی کنار هم زیبا بود. چیزی که تو جام جهانی اخیر دیگه وجود نداشت (منظورم یکدست بودنشه).

* برادران لیلا: فکر کنم اینو دیگه همه دیدن. داستان یه خونواده‌ی بدبخت و احمق! چهار تا برادر بیکار یا با درآمد پایین، خواهری که داره سعی می‌کنه اینا رو به دندون بکشه، و یه پدر و مادر سنتی که اصلا توجهی به این چیزا ندارن. پدره فقط براش مهمه که بزرگ فامیل بشه و مورد توجه باشه. فیلم به اقتصاد جامعه و قیمت‌هایی که هر روز بالا می‌ره اشاره می‌کنه، لزوم احترام بی‌قید و شرط به بزرگتر و پایبند بودن به رسم و رسوم بی‌معنا رو نقد می‌کنه و همینطور زندگی با دروغ رو در حالی که می‌دونی دروغه (اونجایی که میزبان عروسی سکه می‌داد به مهمونا که دوباره به عنوان هدیه به خودش بدن!). البته شاید دیالوگ‌ها کمی شعاری بود و در اون نقد هم زیاده‌روی شده بود (صحنه‌ی سیلی به پدر). استعاره‌ی صحنه‌ی آخر هم جالب بود، اینکه مرگ پدر همزمان شد با شروع جشن تولد.

* ذوب شدن پادشاه: از این فیلماس که شخصیت‌های کتاب یه نویسنده به نوعی واقعی می‌شن. خود فیلم هم مثل کتاب سه بخش داره و یه مقدمه! اینطوری بود که یه نویسنده‌ی موفق یه داستانی نوشته و نیمه‌ی اول فیلم همین داستان رو می‌بینیم. ولی شخصیتای داستانه از اوضاع و عاقبت‌شون راضی نیستن و در ادامه میان از نویسنده‌هه انتقام بگیرن که چرا داستانو اینطوری نوشتی و ما رو اینطوری خلق کردی، باید عوضش کنی!

اما فیلمش خیلی هم تخیلی نبود، آخرش معلوم می‌شد همه‌ی اینا یه اختلالی دارن که فکر می‌کنن شخصیتای اون کتابن، نویسنده هم یه مشکلاتی داره و درواقع حسرت‌ها و کمبودهاش رو تقسیم کرده تو این شخصیت‌ها. و یه روانکاو این بساطو چیده که نقش یکی از شخصیتا رو بازی کنه تا اینا رو درمان کنه. خب این حقه‌ش و اینکه تا آخر فیلم معلوم نمی‌شد جالب بود (با اینکه پایه‌ش اول فیلم گذاشته شد). اما حرف زدن روانکاوه خیلی رو مخم بود؛ خیلی ادبی و قلمبه سلمبه حرف می‌زد. وقتی هنوز معلوم نشده بود روانکاوه و یکی‌یکی داشت به بقیه تلنگر می‌زد، منتظر بودم بالاخره نوبت خودشم بشه و یکی بهش بگه تو هم مشکلت اینه که فکر می‌کنی دانای کلی و باید به همه دستور بدی! 

+ «ذوب شدن پادشاه» هم اسم اون کتاب بود هم اشاره داشت به اینکه نویسنده‌هه با خودش شطرنج بازی می‌کرد و همیشه به خودش می‌باخت و مهره‌ی شاهش ذوب می‌شد! آخر فیلم این اتفاق برای استاد اون روانکاو (که همه اینا نقشه‌ش بود) هم افتاد که اینجا دیگه تسمه تایم پاره کردم و نفهمیدم منظور کارگردان چیه :/‌

* کت‌چرمی: آخر خرداد بعد از ماه‌ها دوباره رفتم سینما و اینو دیدم. از این فیلم‌های اجتماعی پر از اتفاقات تلخ بود، ولی خوب تموم شد. البته ماجراهای فیلم با وجود اینکه به هم ربط داشتن یه‌کمی زیاد بودن؛ یعنی اگه بخوام یه خلاصه بگم دقیقا نمی‌دونم رو کدوم باید دست بذارم. اما بخشی از فیلم اینطوری می‌شد که جواد عزتی به یه دختر نوجوون که دنبالش بودن پناه می‌داد و آدم قشنگ یاد فیلم لئون میفتاد. حتی به نظرم اونجایی که گوشه‌ی تصویر می‌دیدیم فیلم لئون تو تلویزیون پخش می‌شه هم لازم نبود.‌

۳) سریال‌ها

کلا چند وقته سریال خارجی ندیده‌م. تو بهار چند تا سریال ایرانی تموم کردم و چند تا شو دیدم که راجع به شوها فعلا حرف نمی‌زنم.

* رهایم کن: داستان تلخ و حرص‌درآری داشت؛ از این مثلث‌های عشقی و دروغ و پدرسالاری و اینجور چیزا. ولی روایتش من رو تا آخر کشوند. بازی‌هاشون هم خوب بود. قاب‌بندی‌های زیادی توش بود که دوست داشتم و اسکرین‌شات می‌گرفتم! هر کدوم از برادرا یه گذشته‌ای داشتن و یه طوری بزرگ شده بودن که وقتی تو یه صحنه‌هایی بالاخره به حرف میومدن، آدم یه کم کمتر قضاوت‌شون می‌کرد. (هرچند باز به هاتف حق نمی‌دم!) می‌خوام بگم شخصیتاش خوب یا بد مطلق نبودن. زن اول حاتم تا وسطای سریال نمی‌دونستیم چی کار کرده و آخراش باز یه چیز جدید رو کرد. مارال حرصم رو خیلی درآورد که هر چی بهش می‌گفتن، راحت باور می‌کرد و نمی‌رفت چهار تا سوال بپرسه :/ هرچند اونم کم بدبختی نکشید. سکانس یکی به آخر سریال با وجود اینکه کمی اغراق‌آمیز شد، اشک منو درآورد.

* مترجم: این رو دارم معرفی می‌کنم که بگم نبینید! قصه‌ش اینه که یه مترجمی مرده ولی بعضی اطرافیانش معتقدن کشته شده. اینا میفتن دنبال پیدا کردن مقصر(ها) و تلافی کردن و تو این مسیر خیلیاشون عملا از تفکرات اون مترجم که مریدش بودن فاصله می‌گیرن. موضوعش جالب بود برام ولی خود سریال اذیت می‌کرد :/ همه داشتن همدیگه رو فریب می‌دادن و متهم می‌کردن و ماجراها و شخصیت‌ها بیش از حد پیچیده شده بود. بعد اون همه اتفاق افتاد (قتل و آدم‌ربایی و...)، یه پلیس ما ندیدیم که حداقل دست به سرش کنن. نصف سریال هم تو یه شب تا صبح می‌گذشت ظاهرا، ولی زمان‌بندیش درست به نظر نمی‌رسید. من وقتی سریالو دیدم که کلش اومده بود، فقط پشت هم دیدم بفهمم آخرش چی می‌شه.

* پوست شیر: در موردش تو پست منتخب اسفند هم نوشته بودم و بالاخره سریال تو فروردین تموم شد. من پایان‌بندیش رو در کل دوست داشتم. اما گره‌ها و معماهای زیادی ایجاد شده بود که بی‌جواب موند. به نظرم سپردن همه‌شون به مخاطب منطقی نیست. اینم مثلا منطقی نبود که نعیم و منصور رو تو یه زندان انداخته بودن فقط برای اینکه ما تقابل‌شون رو توی زندان ببینیم.

یه چیز کلی‌تر اینکه یه مثلثی بود تو سریال؛ نعیم و مشکات و منصور. اینا هر کدوم یه زخمی خورده بودن و یه مسیر متفاوتی رو پیش گرفته بودن. گرچه آدم وقتی داستان رو می‌بینه به نعیم حق می‌ده که دنبال انتقام باشه، من رویکرد مشکات رو بیشتر می‌پسندم. درسته پلیس بود و آدم می‌گه باید در چارچوب قوانین عمل کنه، اما به هر حال اینم یه رویکرده. حالا اینجا ممکنه بحث ایجاد بشه که آیا قانون همیشه می‌تونه حق آدما رو بده و عدالت رو کاملا اجرا کنه؟ از اون‌طرف می‌شه پرسید انتقام چی؟ آیا اون آدمو آروم می‌کنه؟ به نظرم هیچ‌کدوم از اینا جواب چندان قطعی‌ای ندارن.

نعیم و منصور یه شباهت‌هایی داشتن. درسته که منصور روانی بود و دلیل انتقام‌جوییش با منطق ما نمی‌خوند، اما یه زخمی خورده بود از نعیم پس زخم زد بهش. بعد نعیم هم خواست بیفته دنبال قاتل بچه‌ش حتی اگه لازم بشه کل شهرو به هم بریزه و به آدمای بی‌گناه هم صدمه بزنه (تو قسمتای اول). شباهت نعیم و مشکات تو این بود که به قول مشکات (تو سکانس آخر سریال)، بچه‌های جفتشون تقاص کار این دو نفر رو داده بودن و هر انتقامی هم باز اینا رو تسکین نمی‌داد. تفاوت‌شون تو نحوه‌ی مواجهه با موضوع بود.

کلا سکانس‌هایی که این سه نفر دو به دو با هم دیالوگ داشتن جزو بهترین سکانسای سریال بود به نظرم. و آخرش هم دیدیم که اصول مشکات دیر جواب می‌ده. تا بیاد همه جا رو بگرده و بالاخره سرنخ پیدا کنه، نعیم کار منصورو تموم کرده و براش مهم نیست عاقبت خودش چی می‌شه. حتی به نظرم براش مهم نیست عاقبت دوستانش (رضا پروانه) چی می‌شه. اصولی جلو رفتن روش آهسته‌تریه و تازه اینجا به جواب رسید، ممکنه خیلی جاها به جواب هم نرسه. که غم‌انگیزه، اما من باز بهتر از ادامه دادنِ خشونت به هر قیمتی می‌دونمش. ذهنیتم تو زندگی تا الان اینطوری بوده.

‌+ نکته‌ی مشترک بین پوست شیر و کت‌چرمی: یه تیپ شخصیتی تو بعضی فیلم‌ها از جمله این دو تا تکرار می‌شه؛ مردی که دخترش مرده، زنش ول کرده رفته و احتمالا تو کارش هم به مشکل خورده، حالا با وجود اندوهش داره سعی می‌کنه کار درست رو هم انجام بده. نمی‌دونم چرا این تیپ تکرار می‌شه و بدتر از اون نمی‌دونم چرا برام جذابه :/