در جستجویی :)

سلام

کتاب ملت عشق رو احتمالا خیلیاتون خوندین. من فعلا تا وسطاش خوندم و با این که کتاب رَوونیه خیلی عجله ندارم برا تموم کردنش. الان تازه رسیدم به اولین برخورد شمس و مولانا :)

یادمه الهه تو یه پستش گفته بود بعد از ملت عشق، کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو هم خونده و اونم روایت دیگه و احتمالا معتبرتریه از همین داستان. باید یادم باشه این تموم شد اونم بخونم.

چون کتاب برا خودم نیست از خیلی قسمتاش که دوست دارم عکس می‌گیرم و بدم نمیاد بعضیاشو اینجا هم بذارم. (حالا نگران نباشین قرار نیست مثلا ۴۰ تا قاعده‌ی شمس تبریزی رو یکی‌یکی پست کنم! :دی) این قسمتی که این پایین میارم رو اون موقعی که خوندم گفتم خوبه اینجا هم بذارمش. بعد یادم رفت تا این پست رو دیدم. بعد دوباره عقب افتاد تا امروز! (کلا برچسب‌های زرد پنل من پر شده از نوت‌هایی که از صد سال پیش قراره به پست تبدیل بشن :)) )

 

... به سختی گفتم: «حرف‌هایت قشنگ است، اما من به همه چیز شک دارم، حتی به خدا.»

شمس تبریزی لبخند زد: «شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی این‌که زنده‌ای. در جستجویی.»

انگار که از روی کتاب بخواند، با لحنی جاندار ادامه داد:

«انسان یک‌شبه صاحب ایمان نمی‌شود سلیمان. آدم خودش را مؤمن می‌داند، اما یکدفعه حادثه غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید، دچار شک می‌شود، تردید می‌کند. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند، ایمانش قوی می‌شود، پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می‌کند... این وضع همین جور ادامه پیدا می‌کند. تا به مرحله‌ی مشخصی نرسیده‌ایم یک بار به این طرف تاب می‌خوریم، یک بار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط این‌طوری می‌توانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک‌تر می‌شویم. بدون احساس شک، نمی‌توان صاحب ایمان شد.»

ملت عشق - الیف شافاک

 

نمی‌دونم چقد این حرف درسته ولی الان به نظرم درست میاد. به نظرم خوبه ذهنمون رو یه کم باز کنیم و گاهی به خودمون اجازه بدیم به اون چیزی که فکر می‌کنیم درسته شک کنیم تا شاید به اشتباه بودنش پی ببریم یا برعکس، قوی‌تر باورش کنیم. من قبلا خیلی وقتا اگه سوالی برام پیش میومد که باعث شَکَم می‌شد (حالا تو هر زمینه‌ای) سعی می‌کردم بپیچونمش! الان کم‌کم دارم به این سمت میرم که باهاشون روبرو بشم و تا جایی که می‌شه برم دنبال جواب ببینم به کجا می‌رسم. و البته می‌دونم که خیلی کار دارم هنوز.

 

 

+ امروز از اون روزا بود. یه سری مسائل حال‌خوب‌کن و حال‌گیرانه پیش اومد (!) که می‌خواستم درباره‌ی یکی دو تاشون بنویسم - از تجربه‌ی یه خرید اشتباه که امروز بالاخره نصفه نیمه حل شد و از بحث جالبی که عصر تو جمع‌مون شکل گرفت - ولی این پست رو صبح تقریبا آماده‌ش کرده بودم. پس اونا باشه بعدا، اگه باز یادم نره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸

اینم از دعا خوندن ما :))

سلام

امروز عرفه بود، ایشالا دعاهاتون قبول باشه.

خیلیا امروز تو اینستا یا اینجا یکی دو خط از دعا می‌ذاشتن یا از جایی که رفته بودن برا دعای عرفه استوری گذاشتن. خیلی هم خوب، ولی اشکال نداره من یه کم متفاوت حرف بزنم؟ منم امروز رفتم ولی چند صفحه بیشتر از دعا رو نخوندم! :) و خب یه ذره حرف دارم در این مورد...

 

قضیه اینه که من ساعت ۴ باید باشگاه می‌بودم، برنامه‌ی مسجد دانشگاه هم ساعت ۲ قرار بود شروع بشه. پیش خودم فکر کردم ۲ میرم تا هر جای دعا که شد می‌خونم یا خودم سریع تمومش می‌کنم، بعدم میرم باشگاه. می‌دونستم حالا از راس ۲ شروع نمی‌شه، ولی دیگه انتظار نداشتم ۳ شروع کنه :)) اولش آقاهه گفت «بهم گفتن یه کم قبل دعا صحبت کنم ولی این دعا اینقدر خودش کامله که دیگه جایی برا صحبت نمی‌مونه. با این حال من چند تا نکته رو بگم...» :| نکته‌هاشو که بالاخره گفت، دعا رو شروع کرد. منم قشنگ داشتم وصل می‌شدم و به خودم گفتم باشگاهم نمی‌رم می‌شینم تا آخر دعا، که یهو قطع کرد دعا رو و چند کلمه درباره‌ی اون قسمت حرف زد. دعا رو ادامه داد یه کم بعد دوباره قطع کرد چند جمله روضه خوند. و این روند همین‌طور ادامه داشت.

می‌دونم مداحا خیلیاشون از این کارا می‌کنن، ولی این دیگه زیادی داشت می‌پرید وسط دعا. و راستش حرفاش رو من تاثیر عکس داشت، همه‌ش تا میومدم خودِ دعا رو بفهمم چی میگه قطع می‌کرد ارتباطمو! نه دعا رو می‌فهمیدم نه حرفاشو. این شد که دیگه نزدیک ساعت ۴ اعصابم خورد شد پاشدم رفتم همون باشگاه :)) شاید یک پنجم دعا رو خوندم فقط!

 

به نظرم دعای عرفه و این شکلی که آدم توش با خدا حرف می‌زنه خیلییی قشنگه. خیلی خوبه اگه بتونیم سر صبر و با نگاه به معنی بخونیمش، قشنگ درک کنیم چی داریم می‌گیم. خب می‌دونید در اصل دعاییه که امام حسین (ع) تو روز عرفه خوندن، ولی به نظرم لازم نیست چون دعا از امام حسینه، حتما با روضه خوندن اشک دربیاریم و حس معنوی ایجاد کنیم. برا شخص من، حداقل امروز اینطوری بود که موقعی که خود دعا رو دنبال می‌کردم بیشتر اون حس معنویت رو داشتم تا وقتی با روضه قطعش می‌کرد. ولی این نظر شخصیه، شاید برا خیلیای دیگه اینطور دعا خوندن حس بهتری ایجاد می‌کنه.

ضمن اینکه این برداشت نشه که من می‌گم کلا روضه نباید خوندها، فقط میگم هر چی سر جای خودش، و به اندازه‌ش. هیچ‌کدوم به حاشیه نباید برن.

 

همین :) عیدتون هم کلی مبارک باشه💐 ^_^

 

 

+ راستی اون پستی بود که یه تیکه‌ش درباره‌ی هری پاتر صحبت کردم، اون جایی که درباره‌ی نژادپرستی حرف زدم رو بد گفته بودم. منظورم این بود که چون اون خود برتر بینی رو شخصیتای منفی داستان دارن، این تو ذهن خواننده ایجاد میشه که نژادپرستی بده. اینو تو همون پست هم اصلاح کردم. جالبه که من پست‌ها رو قبل از ارسال می‌خونم، ولی متوجه این نشده بودم که چیزی که تو فکرمه رو خوب بیان نکردم و می‌تونه برعکس برداشت بشه. ممنون از دوستایی که گفتن. (ربطی به این پست نداشت ولی هی می‌خواستم اینو بگم یادم می‌رفت!)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۰ مرداد ۹۸

سفرنامه‌ی الموت

سلام

یه خوبی تنها سفر کردن اینه که مجبور می‌شی یه کم از لاک خودت بیرون بیای و با آدمای جدید ارتباط بگیری. البته اینجا منظورم از تنها سفر کردن، به تنهایی همراه یک تور سفر کردنه، بدون اینکه از قبل همراهی داشته باشی!

بله، بالاخره بعد از چند باری که یا خودم بی‌خیال می‌شدم یا سفر کنسل می‌شد، انجامش دادم! اونم با حال جسمی نسبتا بدی که از چند روز قبلش داشتم و البته خدا رو شکر روز سفر بهتر شده بودم. و الان می‌تونم بگم با وجود خستگی‌ای که داشت راضیم از خودم!

در ادامه، سفرنامه‌ی نه‌چندان مختصر (!) سفر یه روزه‌ی پنجشنبه ۱۷ مرداد، به قلعه‌ی الموت و دریاچه‌ی اوان در استان قزوین رو می‌خونید. :)

 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ مرداد ۹۸

شترمرغ درون!

سلام

دیروز خسته و له اومده بودم خونه و حتی حال کتاب خوندنم نداشتم، گفتم همین‌طوری که چشمامو بستم یه پادکستی* که قبلا سیو کرده بودم رو گوش بدم. پادکسته انگلیسی بود و اولش انتظار نداشتم چیز زیادی ازش بفهمم ولی نه تنها اصل قضیه رو گرفتم، بلکه به نظرم جذاب هم اومد و خواستم یه کم اینجا ازش بگم.

بیاین اینطوری شروع کنیم: فرض کنین دو تا پاکت می‌ذارن جلوتون که یکی بزرگه و یکی کوچیک، و کلا یه درصد کمی احتمال داره که تو یکی‌شون پول باشه. اما اگه پول تو پاکت بزرگ باشه ۱۰۰ هزار تومنه، و اگه تو پاکت کوچیک باشه ۱۰ هزار تومن. شما باید ۲۰ دقیقه صبر کنین بعد می‌تونین در یه پاکت رو باز کنین... اما سوال این نیست که کدوم پاکت رو باز می‌کنین، سوال اینه که آیا ۲۰ دقیقه صبر می‌کنین؟! چون اگه بخواین می‌تونین ۵۰۰ تا تک تومن بدین و همون موقع در پاکت رو باز کنین! :)

همچین تستی رو گرفتن (البته رقم‌ها به دلار بوده!) و دیدن درصد زیادی از شرکت‌کننده‌ها اون پولِ کم رو دادن که فقط زودتر ببینن تو پاکت‌ها چه خبره! (با اینکه اگه صبر می‌کردن هم چیزی رو از دست نمی‌دادن!)

از طرفی دو تا تست دیگه هم بوده (یکیش توسط همین گروه گرفته شده) که توش افراد آزمایش می‌دادن ببینن یه بیماری رو دارن یا نه. تو هر کدوم دیدن یه عواملی باعث شده تعدادی از شرکت‌کننده‌ها کلا نخوان بدونن یا نخوان معاینات رو ادامه بدن.

منطقیش اینه که ما بخوایم راجع به هر چیزی که بهمون مربوط می‌شه - کار، سلامت یا علایقمون – تا جای ممکن اطلاعات کسب کنیم. اما در عمل در مورد اتفاقای خوشایند و هیجان‌انگیز مشتاقیم بیشتر و زودتر بدونیم، ولی وقتی پای یه چیز ناخوشایند وسط کشیده بشه یا چیزی که ازش ترس داریم، گاهی وقتا دلمون می‌خواد خودمونو بزنیم به اون راه و کمتر ازش بدونیم.

حالا بحث فقط سر مسائل جدی مثل سلامت نیست. یه مثال جالبی اول پادکست داشت که با چند نفر که معتاد اخبار بودن مصاحبه کرده بود، اینا گفته بودن ما اخبار انتخابات رو خیلی دنبال می‌کردیم ولی وقتی دیدیم ترامپ رای آورد دیگه حالمون گرفته شد دنبال نکردیم!

برای این حالت تدافعی که در مقابل گرفتن اطلاعات پیدا می‌کنیم (Information Aversion)، یه اصطلاحی هست به اسم اثر شترمرغ (Ostrich Effect). گویا یه افسانه‌ای هست که شترمرغ وقتی از چیزی می‌ترسه سرشو می‌کنه تو شن. معادل همون کبک خودمونه که سرشو می‌کنه توی برف :))

اولین بار این اصطلاح تو حوزه‌ی اقتصاد و در مورد رفتار سرمایه‌گذارای بورس به کار رفته، که دیدن هر وقت وضع بازار بد می‌شه، سهام‌دارا برخلاف حالتی که وضع بازار خوبه به‌طور مداوم اخبار بازار و سودشون رو پیگیری نمی‌کنن.

"اثر شترمرغ" الان دیگه به عنوان یه خطای شناختی به کار میره و تو موارد دیگه هم کاربرد داره. خطاهای شناختی (اون‌طور که متوجه شدم) افکاری هستن که باعث می‌شن نتونیم منطقی با مسائل برخورد و تصمیم‌گیری کنیم. کلا بحثش گسترده‌س و منم زیاد بلد نیستم، ولی علی‌الحساب بیاید حواسمون به شترمرغ درون‌مون باشه که زیادی نخواد از واقعیت‌ها فرار کنه. :)

(مثلا برای شروع خودم باید پاشم برم دکتر :)) )

شتر مرغ درون، بعد از متحول شدن :دی

‌‌

* پادکستی که گفتم یکی از قسمت‌های پادکست Hidden Brain بود که از اینجا (و البته اپلیکیشن‌های مخصوص پادکست) می‌تونین گوشش بدین. برای نوشتن یه قسمتایی از پست از این لینک هم کمک گرفتم. توضیحات کامل‌تری داره اگه دوست داشتین :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۳ مرداد ۹۸

روز خیلی مفید :))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۰ مرداد ۹۸

سیریش می‌شویم!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۶ مرداد ۹۸

زوکرمن رهیده از بند

زوکرمن رهیده از بند

«نیتن، تو آخرین نویسنده‌ی معروف این دهه‌ای –مردم هزار جور حرف می‌زنن. سوال من اینه که چرا دست‌کم به دیدن دوستای قدیمیت نمی‌ری.»
ساده بود. چون نمی‌توانست بنشیند پیش روی آن‌ها و از این‌که آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چون تبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درک‌اش نمی‌کنند واقعا موضوعی نیست که آدم‌های باهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، و به‌خصوص وقتی نویسنده هم باشند.

زوکرمن رهیده از بند by Philip Roth
My rating: 2 of 5 stars

کتاب «زوکرمن رهیده از بند» داستان نویسنده‌ایه -نیتن زوکرمن- که با چاپ کتابش یهو به شهرت رسیده و کلی طرفدار و مخالف پیدا کرده، و ضمنا به خاطر اینکه خیلیا برداشت کردن که داستان زندگی خودشو نوشته داره اذیت می‌شه. کتاب داره نوع مواجهه‌ی زوکرمن با این اتفاقات و برخوردهای مردم رو در کنار درگیری‌های زندگی شخصیش (با زن‌ها! و اختلافاتی که با پدرش داره) بیان می‌کنه، به‌علاوه‌ی یه سری کنایه‌های سیاسی و اجتماعی (به خصوص که زوکرمن یهودی هم هست).

بعد از خوندنش فهمیدم این کتاب جلد دوم از یه چهارگانه‌س که تو همه‌شون شخصیت اصلی همین زوکرمنه. و انگار خیلیا معتقدن زوکرمن نمادی از خود فیلیپ راث هست و «زوکرمن رهیده از بند» هم یه جورایی داستان خود راثه بعد از چاپ یکی از کتاباش و مشهور شدنش.

خیلی طول کشید تا کتاب رو بخونم. با اینکه نسبتا روون بود جذبم نمی‌کرد که دوباره زود برم سراغش. پر از اسم‌هایی بود که قاطی‌شون می‌کردم و خیلیاشونم نمی‌دونستم شخصیت‌های واقعی‌ان یا داستانی. زیاد از این شاخه به اون شاخه می‌پرید و می‌رفت تو خاطرات و اتفاقات مختلف (البته به طور کلی با این موضوع مشکل ندارم) و نمی‌تونستم بفهمم قراره چیو دنبال کنیم. تازه تو فصل آخرش حس کردم داستان داره به یه جایی می‌رسه و جمع میشه (البته کلا کتاب چهار فصله).

(خطر اسپویل تو این پاراگراف!) دو ستاره دادم بهش توی گودریدز، یکیش فقط برا فصل چهار، اونجایی که پدرش داره می‌میره و این می‌خواد یه حرفی بزنه و شروع می‌کنه از بیگ‌بنگ و عظمت جهان هستی گفتن :)) در کل با فصل آخرش بیشتر از قبلیا ارتباط برقرار کردم. اون قضیه‌ی رهیده شدن از بند رو اینجا بهتر می‌شد فهمید.

این یکی از اون دو تا کتابی بود که تو نمایشگاه کتاب، فروشنده‌ی غرفه‌ی نشر نیماژ بهم پیشنهاد داد. اون یکی «کفشدوزک» از دی.اچ.لارنس بود و از اونم زیاد خوشم نیومد. البته خوشحالم که الان از این دو تا نویسنده یه چیزی خوندم،‌ ولی از این به بعد پیشنهادای اینطوری رو میذارم از کتابخونه‌ای جایی گیر بیارم!

و در نهایت:

کافکا زمانی نوشت: «به عقیده‌ی من، باید فقط کتاب‌هایی را بخوانیم که ما را می‌گزند و نیشتر می‌زنند. اگر کتابی که می‌خوانیم با ضربه به سرمان چشمان‌مان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»

زوکرمن رهیده از بند - فیلیپ راث

اینم حرفیه‌ها :)

  • فاطمه
  • جمعه ۴ مرداد ۹۸

لپ‌تاپ

سلام

امروز رفته بودم لپ‌تاپ بخرم (قبلی دیگه داشت دار فانی رو وداع می‌گفت :( )، تو اون مدتی که منتظر بودم ویندوزشو بریزه مشتری‌هایی رو دیدم که شاید بشه برا هر کدوم یه داستان نوشت.

یه آقای میانسال اومد پرسید ساعت پشت ویترین هم asus‍ـه؟ صاحب مغازه گفت آره ولی فروشی نیست. نمی‌دونم چرا دلم سوخت برا آقاهه :(

دو مورد پدر و مادر و پسر احتمالا دبستانی‌شون بودن که می‌خواستن برا بچه‌شون لپ‌تاپ خفن بگیرن. دومی که عالی بود. داشتن دنبال لپ تاپ گیم می‌گشتن و اولش دست گذاشته بودن رو یه چیز خیلی گرون. پسره هم اصلا انگار تو باغ نبود، حالا شاید قبلا غرغرهاشو کرده بوده الان کارو سپرده بود دست پدر مادرش. ولی من بودم براش یه لپ‌تاپ معمولی می‌گرفتم عوضش یه دوچرخه هم کنارش می‌گرفتم یه کم تحرک داشته باشه :/

یه آقای دیگه اومد برا دخترش که هنرستان گرافیک می‌خونه لپ‌تاپ می‌خواست ولی دخترش همراهش نبود. مونده بود بین دو تا گزینه. من همه‌ش حواسم بود فروشنده‌هه چی داره میگه به این. اومده بود رو یکی از سیستم‌های این‌ور، عکس مادربورد تو گوگل سرچ کرده بود که بگه هارد ssd کجا نصب میشه :/ البته بعدش توضیحای مفیدتری داد به آقاهه.

یه پدر و پسر دبیرستانی یا دانشجو هم اومدن با شکایت اینکه لپ‌تاپ کار نمی‌کنه. طرف لپ‌تاپو ری‌استارت کرد درست شد! خوشحال شدم که زود مشکلشون حل شد ولی ناراحت شدم این همه راه اومده بودن :(

خلاصه شانس آوردم ویندوزم نصب شد وگرنه افسردگی می‌گرفتم. بیشترم به خاطر اون دو تا پسربچه که قراره کل تابستون بشینن پای لپ‌تاپ بازی کنن :(

+ بیاین و وقتی دوست‌پسر یا شوهر اختیار می‌کنین (!)، یه ذره هوای دوستاتونم داشته باشین :) دیروز رفتم به دوستم (که سر کار میره و فقط آخر هفته‌ها میاد دانشگاه) می‌گم ناهار بخوریم؟ گفت که با دوس‌پسرش قراره ناهار بخورن. منم چیزی نگفتم و ناهارمو با دوست دیگه‌ای خوردم. بعدم بچه‌های آزمایشگاهمون با هم رفتن و من چند ساعتی تنها بودم. تو این مدت اون دوستم خبری ازم نگرفت، منم بی‌خیال بودم. مشغول کارام شدم و بینشون میزمو مرتب کردم، چایی خوردم و گلدونا رو آب دادم، کتاب ملت عشق رو هم از میز بغلیم برداشتم حدود ۵۰ صفحه‌شو خوندم. بعد که اومدم برم خونه دیدم دوستم با دوس‌پسره و چند تا دیگه از بچه‌ها وایسادن پایین بستنی دارن می‌خورن :| اینجا دیگه بی‌خیال نبودم ولی چیزی هم حال نداشتم بگم. فقط سلام و خدافظی کردم و رفتم :( آره خلاصه، این‌گونه نباشین که خوشیاتون پیش کس دیگه باشه،‌ کات که کردین برگردین پیش ما :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ مرداد ۹۸

جوگیر!

۱) اول از همه این پست وبلاگ آقای سه نقطه رو اگه ندیدین، ببینین: اطلاعیه سومین سال کمپین کوله پشتی مهر.

۲) بعد از ده ماه دوری از میادین، دوباره دارم میرم باشگاه! و خب می‌دونین بدتر از بدن‌دردِ بعد از جلسه‌ی اول چیه؟ جلسه‌ی دوم که باید با همون درد باز ورزش کنی :))

بعد می‌دونین بدتر از جوگیری جلسه‌ی اول که می‌خوای همه‌ی حرکاتو کامل بری چیه؟ جوگیری جلسه‌ی دوم که نیم ساعت پیاده می‌ری تا باشگاه و بعدشم دو ساعت با مترو و اتوبوس میای خونه :|

فقط دلم می‌خواد اونی که بهم گفت تو پیلاتس همه‌ش می‌گیری می‌خوابی رو پیدا کنم =))) حالا اینطوری هم نگفته بود ولی تصورم این نبود که اینقد سنگین باشه، نابود شدم اصن :)) اینم بگم که حس می‌کنم سرم کلاه رفته، باشگاهِ دانشگاه تا همین چند وقت پیش به دانشجوها کلی تخفیف می‌داد تا ما اومدیم بریم کلا آزاد شده :/ بی‌تربیتا :(

۳) ملت غرغرویی شدیم کلا. پریروز تو اتوبوس، با وجود هندزفری تو گوشم شنیدم خانومی که نزدیکم نشسته بود داره به بغلیش میگه: شیراز داره بارون میاد، کردستان هوا سرد شده، اون‌وقت ما اینجا داریم می‌پزیم! خواستم بگم خانوم قبول دارم هوا خیلی گرمه، ولی همین که من سه و نیم بعدازظهر جرئت کردم برم خونه برا اینه که هوا یه کم ابری شده و خورشید مستقیم نمی‌تابه تو سرمون! بعد یه نگاه کردم دیدم یه شلوار ضخیم و گرم پوشیده :| خب آخه چرا؟ :/ 

۴) یه حرف هم در باب کامنت‌های خصوصی و ناشناس: درک می‌کنم یه وقت ممکنه آدم بخواد بدون شناخته شدن نکته‌ای بگه یا انتقادی بکنه (مخصوصا وقتی با ادبیات زیبایی داره بیانش می‌کنه* :)) ) ولی وقتی کامنت‌تون یه صحبت عادی راجع به پسته، درک نمی‌کنم چرا بعضا خصوصی یا حتی ناشناس پیام می‌ذارین. :)

* ضمنا من قبول دارم خیلی وقتا پستام صرفا تخلیه‌ی ذهنیه و به درد کسی نمی‌خوره. اگر حس می‌کنید وقت ارزشمندتون اینجا تلف می‌شه اصلا ناراحت نمی‌شم اگه قطع دنبال کنید ;-)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲ مرداد ۹۸

چندپتانسیلی بودن

چند روز پیش این مطلب رو می‌خوندم که در مورد افراد چند پتانسیلی (multi-potentialites) حرف می‌زنه؛ آدمایی که به زمینه‌های مختلف علاقه دارن و چند تا فعالیت رو همزمان جلو می‌برن، یا ممکنه هر بار از یه کار خسته بشن برن سراغ یاد گرفتن یه کار دیگه. پیشنهاد می‌کنم شما هم بخونیدش، آخر مطلب یه ویدیوی تد هست اونم ببینید. احساس کردم از بعضی جهات منو داره میگه، البته می‌دونم با اطمینان نمی‌تونم بگم چون احتمالش هست در حال توجیه ضعفای دیگه‌ای باشم، ولی به نظرم رسید تا حدی این مدلی هستم. هیچ وقت رشته یا کاری نبوده که خیلی زیاد بهش علاقمند باشم و بگم یا این یا هیچی (تو انتخاب رشته‌ی لیسانس اینقد نمی‌تونستم انتخاب کنم که آخرش دو تا رشته از چند تا دانشگاهو یکی‌درمیون زدم ببینم چی درمیاد :دی). رشته‌ها و فعالیت‌هایی وجود داره که دلم می‌خواد اونقدر وقت داشته باشم که بتونم تو هر کدوم تا یه جایی برم ببینم چی به چین و کدوم جالب‌تر و به‌دردبخورتره برام. هیچ‌وقت نتونستم یه هدف واحد برا چند سال آینده‌م تعریف کنم و بگم فقط برای رسیدن به این برنامه‌ریزی می‌کنم. حتی گاهی فکر می‌کنم که اگه یه زمانی خواستم تمام وقت کار کنم، دو جا پاره‌وقت برم که تنوع داشته باشه!!

تو ویدیوهه میگه آدم‌های چند پتانسیلی بهتر از بقیه می‌تونن ایده‌های مختلف رو با هم ترکیب کنن (که همین باعث به وجود اومدن علوم بین رشته‌ای شده)، به‌علاوه سرعت یادگیری‌شون و همینطور توانایی‌شون در سازگار شدن با شرایط بیشتره. بعد میگه به شرطی این سه تا قابلیت محقق میشه که کسی تحت فشار نذاردشون که چرا رو یه کار تمرکز ندارن و هی از این شاخه به اون شاخه می‌پرن. به نظرم رسید این خیلی مهمه. که بتونیم این مدل شخصیت رو –چه خودمون چه تو اطرافیانمون- بپذیریم و سعی کنیم به یه مسیر درست هدایتش کنیم. حداقل نزنیم تو سرش که تو هیچی نمی‌شی :))

رفتم تو سایت همون خانومه توی ویدیوی تد، دیدم یه کوییز هم گذاشته. نتیجه‌ش برا من این بود که mixed-style multipotentialite هستم! یه جایی وسط طیف! البته نمی‌دونم چقد تستش درست و کارشناسی شده هست، ولی خب جالب بود، یه ایده‌ی کلی به آدم میده.

بازم پیشنهاد میدم کل اون پست رو بخونید، من فقط از یه بخشش که بیشتر توجهم رو جلب کرد نوشتم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۳۱ تیر ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب