چند تا کلمه دادن گفتن باش یه داستانی بنویس :))

پریشب خواب دیدم یه عده‌ی زیادی تو یه اتاقی مثل پذیرایی خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. بابام بود، آقای همسایه بغلی هم بود ولی به یه اسم دیگه! فک کنم یکی از دوستای دانشگاهم هم بود با کلی آدم دیگه که نمی‌شناختم. از اینجاش یادمه که همه زیرانداز انداخته بودیم که پیلاتس کار کنیم! ولی چون خیلی شلوغ بود جای کافی نبود برای انجام حرکت‌ها. از اون‌طرف یکی دو تا ظرف روی طاقچه بودن که تو یکیش انگار غذا بود. یهو منو صدا زدن که چرا در اینا رو درست نذاشتی کاغذامونو باد برد :/ من هی می‌گفتم من درست گذاشتم لابد بعد از من کسی اومده برداشته، ولی اونا باز حرف خودشونو می‌زدن. سر همین با بابام و آقای همسایه دعوام شد! می‌خواستم با جیغ حرفمو بزنم که بشنون، ولی صدام درنمی‌اومد! از اتاق رفتم بیرون و سر از محوطه‌ی دانشکده درآوردم (!) و همون وسط نشستم زمین که گریه کنم ولی نمی‌تونستم. نه اشکم در میومد، نه صدام، نه درست می‌تونستم نفس بکشم.

یه دفه از خواب پریدم و دیدم نفسم همچنان بالا نمیاد. همون لحظه توجه کردم که نه دردی دارم نه وضعیت خوابیدنم بد بوده، پس چرا نمی‌تونم نفس بکشم؟ چند لحظه طول کشید تا نفسم اومد سر جاش. نفهمیدم این قضیه به خاطر تاثیر وضعیت خوابیدنم بود که به خوابم راه پیدا کرده بود یا برعکس، از خوابی که می‌دیدم منتقل شده بود این‌ور! (شبیهش پیش اومده برا شما هم؟)

ولی قضیه‌ی پیلاتس رو فهمیدم، دعوای با بابام رو فهمیدم (همون روز یه بحث کوچیک پیش اومده بود و من نتونسته بودم حرفمو کامل بزنم!)، یکی دو تا چیز جزئی دیگه رو هم که الان یادم نیست فهمیدم چرا تو خوابم دیدم؛ همه‌شون به خاطر درگیری‌های ذهنم توی همون روز بود. عجیبه که ذهنمون اینطور می‌تونه با همه‌ی دغدغه‌های یه روزمون یه داستان (بعضا بی‌سر و ته!) بسازه!

+ دوستان مرسی از کامنتای قشنگتون تو پست قبلی.🌹 ضمن این که پست‌هایی که بعضیاتون یادآوری کردین براتون جالب بوده، باعث شد برم به تگ خودشناسی یه سر بزنم و حرفای خوبی برام مرور بشه :)

  • فاطمه
  • جمعه ۸ شهریور ۹۸

بچه‌م یه سالش شد :))

سلام

امروز از روزی که اولین پستم رو تو این وبلاگ گذاشتم یه سال می‌گذره!🎈

موقعی که کوچ کردم به بیان، مخاطب زیادی نداشتم. تو وب قبلیم خیلی وقت بود برا دل خودم می‌نوشتم، آدمای جدیدو خیلی دنبال نمی‌کردم و متقابلا وبلاگم هم زیاد دیده نمی‌شد. اینجا به لطف سیستم دنبال کردن و خبر دادن پست‌های جدید و این چیزا، با کلی وبلاگ و نویسنده‌ی جدید آشنا شدم.

اعتراف می‌کنم اولش بعضیا رو که می‌خوندم، فکر می‌کردم ینی ممکنه یه روز اینا هم وبلاگمو بخونن و کامنت بذارن؟ :)) مثلا انگار اینستاس که یکی که دنبال‌کننده‌هاش زیاد باشن دیگه هیشکی رو نبینه! خب اینطور نبود، همه‌شون حداقل یه بازه‌ای سر زدن اینجا و بعضیا هم هستن هنوز :)

مخاطب بیشتر داشتن باعث شد نوشتنم بهتر بشه و حواسم جمع‌تر (حداقل به نظر خودم و نسبت به وب قبلیم). یاد گرفتم نظرای مخالف و راهنمایی‌ها رو بپذیرم. خیلی جاها یه حرفی رو ناقص زدم، با هم کاملش کردیم و یاد گرفتیم.

البته خودمونیم، گاهی اینکه می‌بینم ۲۴۰ نفر اینجا رو دنبال می‌کنن یه ذره برام ترسناک میشه! ولی در کل خوب بوده دورهمی و ازتون ممنونم که این مدت همراه بودین و اینجا رو می‌خوندین، حتی ممنون از اونایی که خاموش می‌خونن اینجا رو. خلاصه مرسی که هستین همگی :) 💐

معمولا همچین مواقعی نویسنده از مخاطباش می‌خواد اگه حرفی نظری چیزی دارن بگن. اما در کنار اینا، دلم می‌خواد بدونم آیا مطلبی چیزی اینجا بوده که براتون جالب بوده باشه و مونده باشه گوشه‌ی ذهنتون؟ اگه بوده بگین بهم :) برا خودم گاهی پیش اومده از وبلاگی یه پست یا حرف یا حتی یه جمله یادم بمونه و به نظرم چیز جالبیه.

کامنتای این پست رو می‌ذارم یه کم بگذره بعد تایید می‌کنم :)

پ.ن. راستی همون‌طور که مشخصه، قالبو عوض کردم! هدر جدیدمو هم خیلی دوس دارم ^_^ آدرسو هم می‌خواستم عوض کنم و شبیهش کنم به عنوان وبلاگ، ولی گفتم صبر کنم و اگه از دوستای غیر بیانی کسی اینجا رو دنبال می‌کنه، بگم که یه پیام بدن که آدرس جدیدو بدم بهشون.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۶ شهریور ۹۸

پراکنده‌های روز انتخاب واحد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸

مرداد خود را چگونه گذراندیم؟

سلام. اول بگم که این پست بیشتر یه جمع‌بندیه برای خودم :)

با نگاهی به بولت ژورنال مرداد درمی‌یابیم که:

۱) پیرو حرفایی که تو این پست با هم زدیم، سعی کردم یه کم صبرمو بیشتر کنم و سر هر چیز کوچیکی عصبی نشم و جواب ندم. تا جایی که حواسم به واکنش‌هام بود یه علامت می‌زدم براشون. قطعا الان ۱۸۰ درجه عوض نشدم، حتی شاید ۹۰ درجه هم عوض نشده باشم! ولی حس می‌کنم یه ذره راحت‌تر می‌تونم خودمو کنترل کنم و سکوت کنم جاهایی که باید. (مرسی جدا از نظرات‌تون توی اون پست :) )

۲) به کمک اپ headspace یه مقدار تمرین مدیتیشن کردم. (تمرینای روزانه‌ی خوبی داره ولی مشکلش اینه که بیشترش پولیه و از یه جا به بعد دوباره قبلیا رو گوش می‌دادم :/) هنوزم دقیقا نمی‌دونم دنبال چی باید باشم ولی یکی دو بار که ذهنم خیلی مشغول شده بود تا حد خوبی تونستم به کمک تجربه‌ای که از تمریناش داشتم ذهنمو آروم کنم.

۳) مقدار خوب ولی پراکنده‌ای کتاب خوندم. این مدلی که سه تا کتاب همزمان دستم بود :| (و همچنان هست!)

۴) ورزش کردم. دوباره باشگاه رفتنو شروع کردم و دو سه تا جمعه هم رفتم دوچرخه‌سواری.

۵) هر روز یه کم لغت زبان خوندم. حتی اون روزی که سفر بودم.

۶) هیچ‌کدوم از فیلم و سریالایی رو که دنبال‌شون بودم و دانلود می‌کردم ندیدم! (حتی عصر جدیدم نمی‌دیدم :/ فقط هیولا رو با خونواده می‌دیدیم!) عوضش از دو سری فیلم آموزشی که با خودم قرار گذاشته بودم ببینم، یکیش کامل شد.

۷) تو یه هفته‌ای که مامانم به خاطر عمل بابابزرگم تهران نبود، چند بار غذا درست کردم!! (اصولا زیاد میونه‌ی خوبی با آشپزی ندارم. شاید یه علتش اینه که خوشم نمیاد کسی وایسه بهم یاد بده و انگار دلم می‌خواد تجربی یاد بگیرم، ولی فرصتش کم پیش میاد. -این فقط مختص آشپزی نیست. و زیادم خوب نیست!- به هر صورت راضی بودم از خودم! الانم دوباره مامانم رفته و بیچاره باقی خونواده که گیر من افتادن :دی)

۸) کارای پروپوزالم رو هم چند سانتی جلو بردم :دی [اموجی کوباندن بر سر]

۹) و خب اینم بگم که دو تا از کارایی رو که اول ماه مشخص کرده بودم، انجام ندادم :(

این از این :) بریم سراغ شهریور و ادامه دادن اینا و جبران نواقص (!) به علاوه‌ی یکی دو تا چالش جدید :)

  • فاطمه
  • شنبه ۲ شهریور ۹۸

"نه" جواب نهایی نیست...

سلام

فصل شش کتاب خودت باش دختر، با عنوان «دروغ: “نه” جواب نهایی است»، راجع به این حرف می‌زنه که چرا ما از رویاهامون دست می‌کشیم. میگه یه علت ممکنه این باشه که اطرافیان یا متخصصای اون کار یا حتی خودمون بگیم که این کار نشدنیه، حتی با دلایل موجه. میگه اینجور مواقع بعد از این “نه” شنیدن‌ها نباید متوقف بشیم، بلکه باید اینطور تعبیر کنیم که شاید از این مسیر نشه انجامش داد و باید یه راه دیگه براش پیدا کنیم (یاد یه جمله افتادم که میگه: If the plan doesn’t work, change the plan but never the goal). علت بعدی رو سخت بودن راه رسیدن به اون هدف می‌دونه که باعث میشه خیلیا کم بیارن. اما مورد آخر چیزی بود که ذهنمو به خودش مشغول کرد:

آخرین دلیل اینکه مردم دست از رؤیاهایشان برمی‌دارند چیست؟

اتفاق وحشتناکی سر راهتان می‌افتد. فاجعه آخرین بهانه‌ای‌ست که می‌توان آورد. طلاق، بیماری یا اتفاقی خیلی بدتر برایتان رخ می‌دهد و اهدافتان را خیلی آرام پشت گوش می‌اندازید و همان‌جا رهایشان می‌کنید. اهدافمان را رها می‌کنیم چون فاجعه‌ای که رخ داده آن‌قدر سنگین است که تحمل بیشتر از آن را نداریم. اتفاقات بد همیشه رخ می‌دهند و اگر بخواهیم روراست باشیم بخشی از وجودمان از این اتفاق خوشحال می‌شود چون فکر می‌کنیم خیلی‌خوب، حالا دیگر کسی از من توقع ندارد به راهم ادامه بدهم چون همین که حالم خوب است کافی است.

اینو که خوندم احساس کردم چقد می‌فهمم چی میگه! اعترافش سخته ولی خیلی وقتا انگار دنبال این اتفاق‌های سخت بودم که بهونه داشته باشم برا انجام ندادن کارام. دنبال رویاها رفتن که بماند... یه جورایی هر سه تا موضوعی که بیان کرد دلیل پشت بهانه‌هایی بودن که تا حالا می‌آوردم. تلنگر خوبی بود...

و یه ذره هم درباره‌ی خود کتاب. خودت باش دختر (با عنوان اصلی Girl, Wash Your Face) رو به لطف کتابخونه همگانی طاقچه خوندم. زیاد از این سبک کتابا نمی‌خونم ولی این سری تو کتابخونه‌ش دنبال یه کتاب آشنا می‌گشتم، تو پربازدیدها چشمم به این خورد و گفتم بذار ببینیم چیه.

نویسنده –ریچل هالیس- تو این کتاب راجع به دروغ‌هایی که اینقدر برا خودمون تکرار کردیم یه جورایی تو ذهنمون نهادینه شدن صحبت می‌کنه و می‌خواد بگه که اینا درست نیستن. هر فصل به یکی از این حرفا اختصاص داره، چیزایی مثل «از فردا شروع می‌کنم»، «به اندازه‌ی کافی خوب نیستم»، «الان باید خیلی جلوتر از این‌ها می‌بودم»، «من به یک قهرمان نیاز دارم» و...

خوبیش اینه که خیلی حس نمی‌کنی داره از موضع بالا نصیحتت می‌کنه. چون تجربیات موفق و ناموفق خودش رو هم بین حرفاش بیان می‌کنه. بیشتر انگار یه دوست نشسته داره باهات صحبت می‌کنه. نکته‌ی دیگه این که الزاما مخاطب کتاب خانوما نیستن به نظرم. هرچند ایشون هدفش از نوشتن کتاب و شرکت رسانه‌ای و وبسایتی که داره راهنمایی و تولید محتوا برای خانوماس، ولی به جز چند تا از فصلای کتاب که درباره‌ی مادری و این چیزاس، بقیه‌ش احتمالا برا همه می‌تونه کاربردی باشه.

من از کتابش تا حدی خوشم اومد. خب البته خیلی نمی‌شه گفت تخصصی بود، ولی بعضش قسمتاش مثل اونی که اول پست درباره‌ش حرف زدم به درد الانم می‌خورد و یه جور تلنگر بود برام. به هر حال چون تو این زمینه‌ها زیاد کتابی نخوندم نمی‌تونم بگم نسبت به بقیه کتاب خوبی بود یا نه. اگه شما هم خوندینش خوشحال می‌شم نظرتونو درباره‌ش بدونم.

شاید بعدا بازم بعضی قسمتاشو بذارم، هرچند از اون کتاباس که یهو معروف شده و نت پر شده از نقل قول‌هاش!

  • فاطمه
  • جمعه ۱ شهریور ۹۸

با تشکر از حافظه‌م، شهرداری، گوگل مپ و آقاهه!

سلام

دیروز جاتون خالی قم بودیم. اول رفتیم حرم بعد قرار بود جمع شیم خونه بابابزرگم اینا (این اونی نیست که عمل کرده). برای اولین بار تو این همه سال، به خونواده گفتم من می‌خوام یه کم بمونم حرم خودم میام بعدش. آخه بابام اینا این مدلین که زود زیارت می‌کنن میرن همیشه. چند بار اخیر می‌گفتم یه کم صبر کنین، این بار دیگه گفتم بذار برن با خیال راحت خودم زیارتمو بکنم. شلوغ بود ولی یه گوشه پیدا کرده بودم روبه‌روی ضریح ایستاده بودم که یه خانومه اومد شکلات داد بهم :) باحال بود، آدم حس می‌کنه خدا می‌خواد بگه فعلا اینو داشته باش که بدونی حواسم بهت هست :) نمی‌دونم من اینطوری دوست دارم فکر کنم. دعاگوی همگی هم بودم اگه قابل باشم.

البته فکر نکنید خیلی هم خالص بودم! راستش یه دلیل دیگه هم داشتم برا بیشتر موندن. یه نفر گفته بود عیدی می‌خواد و براش بدم امانت‌داری حرم تا بیاد بگیره. :| می‌خواستم این کارو خودم انجام بدم و بقیه علافم نشن. که البته امانت‌داری قبول نکرد و منم بی‌خیال شدم راه افتادم سمت خونه :/

 

خونه‌شون نزدیکه به حرم و خیلی وقتا هم شده پیاده بریم و بیایم، ولی هیچ‌وقت تنها نرفته بودم این راهو. فکر می‌کردم لوکیشن خونه رو روی گوگل مپ زدم قبلا، ولی نزده بودم :)) قبل از اینکه از بابا مامانم جدا شم ازشون اسم خیابونو پرسیده بودم، ولی موقع برگشتن با پدیده‌ی جالبی روبه‌رو شدم: خیابونای اون اطراف یه اسم رو نقشه داشتن، یه اسم بابام گفته بود، یه اسمم رو خود تابلوها بود :دی (حالا این که اغراقه ولی کم‌وبیش همین‌طوری گیج‌کننده بود!)

بعدم من مسیری رو که همیشه پیاده می‌رفتیم یه شکل اشتباهی یادم مونده بود و شک کرده بودم :)) سر یه تقاطع ایستاده بودم نقشه رو چک کنم، یه آقاهه اومد شربت بهم تعارف کرد. شربتو گرفتم و پرسیدم صفاییه کدومه الان؟ یه جهتی رو نشون داد گفت اینه. که من به خاطر همون ابهام توی ذهنم نفهمیدم خود خیابونو میگه یا می‌گه اینو بری می‌رسی :))

خلاصه همونو گرفتم رفتم و از اونور به مامانم گفتم لوکیشن بفرسته. کم‌کم شکل خیابون داشت برام آشنا می‌شد که یهو یه مرکز خرید جلوم سبز شد که دفعات قبل متوجهش نشده بودم. نمی‌دونستم کوچه رو رد کردم یا نه :/ باز رفتم تا رسیدم به یه کوچه‌ی آشناتر، ولی دوباره اسم کوچه با اون چیزی که تو ذهنم بود و رو نقشه بود نمی‌خوند =)) که دیگه اینجا لوکیشن برام فرستاده شد و دیدم آره ته همین کوچه‌س :دی

خلاصه که خوب شد یه بار این مسیرو خودم رفتم، لازم بود واقعا :/

 

 

پ.ن. عصر که برگشتیم تهران خونه یه فامیل دیگه‌مونم رفتیم :/ دیگه حوصله نداشتم ولی خوب شد رفتم. جمع اینا رو بیشتر دوست دارم. بچه کوچیکاشونم میان کلی حرف می‌زنن آدم حوصله‌ش سر نمی‌ره :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ مرداد ۹۸

عید غدیر مبارک💚🌹

«اَلحَمدُ للهِ الَذی جَعَلنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَةِ اَمیرِ المؤمِنین عَلیِّ بنِ اَبی طالِب عَلَیهِ السَّلام»

 

سلااام، عیدتون مبارک ^_^ 💐

آقا من چند روز پیش بعد از این همه سال پاشدم رفتم مُهر خریدم که برا عید غدیر رو اسکناسای عیدی بزنم. چند تا از این استیکرای توی عکس هم گرفتم، می‌دونستم بعضی دوستام خوش‌شون میاد. عیدی رو به شکل مجازی از همین‌جا قبول کنید شما :)) (البته اگر بخواین و راه راحتی وجود داشته باشه می‌تونم برسونم بهتون :) )

(عکسو هم دست به دست برسونید به شباهنگ که از این اسکناس هزاری‌های نو دوست داره :دی)

 

امروزم با دوستم رفتیم یه جعبه شیرینی کوچیک خریدیم چون می‌دونستیم دوستامون کم اومدن امروز. عصر رفتیم پیش بچه‌ها با چایی اینا رو بخوریم که یهو یکی از دوستاشون اومد گفت بیاید اون آزمایشگاه به صرف چایی و شیرینی :| ما با شیرینی و چایی‌هامون رفتیم دیدیم یه آقاهه (که سید هم نیست) دو تا جعبه شیرینی بزرگ (از همون قنادی!) خریده و بین همه‌ی آزمایشگاهای طبقه‌مون هم پخش کرده قبلا :/ یه مقدار ضد حال خوردم، چون شیرینیای ما هم کوچیک بود هم کم بود. ینی بد نبود ولی دیگه به چشم نیومد :( حتی حس کردم اون وسط یه تیکه هم شنیدم که امیدوارم اشتباه کرده باشم. حالا می‌دونم مهم نیته و این حرفا، و دم آقاهه هم گرم که برا همه گرفته بود. ولی خب یه جوری بود.

یه چیز جالب هم این که بعد از این داستان، اون آقای ساکت آزمایشگاه خودمون احتمالا چون شیرینی به همه‌شون تعارف کرده بودم، چایی که دم کرد آورد به منم تعارف کرد :) با افتخار گفت چایی ایرانیه، ولی من دوست نداشتم زیاد :))

 

همین خلاصه :) بازم عیدتون مبارک. منم دعا کنین :)

یا علی💚

 

 

پ.ن. تو باشگاه قبلی یه بار یه جلسه جبرانی رفتم که مربیش فرق می‌کرد. حالا مربی این باشگاه جدیده همونه و از شانس آشنا بودم براش :)) دیگه خلاصه لو رفت که من از سر کوچه اومدم داخل کوچه :)) خیلی صادقانه اولین دلیل رو هم گفتم به خاطر تخفیفش بوده :دی (سعی می‌کنم دیگه درباره‌ی باشگاه ننویسم :/ )

پ.ن۲. این روزا موسم رفتن بچه‌هاس! (اونایی که اپلای کردن منظورمه) از دوست نزدیکت باهات خدافظی می‌کنه تا کسی که خیلی هم ازش خوشت نمیاد ولی یهو می‌بینی بغلش کردی و داری براش آرزوی موفقیت می‌کنی. منم فکرم از همیشه بیشتر درگیره. اینطور که دیشب خوابم نمی‌برد از هجوم این فکرا :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۸ مرداد ۹۸

۱۶۳

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۲۶ مرداد ۹۸

صدا زیاد بود!

پریروز رفته بودم پیش بچه‌ها چایی بخوریم. از حرفاشون فهمیدم سه تا از پسرا گاهی همزمان یه آهنگ بی‌کلامو رو لپ‌تاپاشون پلی می‌کنن! یکی‌شون داشت می‌گفت مثلا می‌خواد یه بار وسط این کار لپ‌تاپشو برعکس بگیره ببینه صداها قطع میشن یا نه :)) یه لحظه همه مکث کردیم به خاطر حرف جالب ولی غیرممکنش. من گفتم آخه شما با برعکس کردن لپ‌تاپ، اون موج صوت رو که نمی‌تونی برعکس کنی. گفت آره ولی بیاین فکر کنیم بهش. دیگه هر کی یه چیزی گفت. بحث رفت سمت شکل موج صوت و این حرفا، که یهو این طرف که دخترا نشسته بودیم بحث‌مون رفت سمت عروسی دوستمون و کادویی که باید براش بخریم :)) با این که این بحث همچینم خاله‌زنکی نبود و لازم بود زودتر تصمیم بگیریم، حالم گرفته شد. دوست داشتم ببینم ته اون بحث علمی چی میشه. :))

این برهم‌نهی یا تداخل امواج هم از اون چیزای جالبه. کلیتش اینه که اگه شما یه موج داشته باشین می‌تونین با ایجاد یه موج عین همون، یه موج تقویت شده داشته باشین. ولی اگه موج دوم با اولی ۱۸۰ درجه اختلاف فاز داشته باشه، دو تا موج همدیگه رو خنثی می‌کنن. یادمه تو کتاب فیزیک دبیرستان، مثال دو تا موج ایجاد شده روی سطح آب رو زده بودن براش، که موقعی که به هم می‌رسن یه جاها ارتفاعشون بیشتر می‌شه یه جاها کمتر. حالا این در مورد همه‌ی انواع موج هست، از جمله صوت. بعد خیلی جاها مثلا تو هواپیماها ازش استفاده می‌کنن برا حذف صداهای زیاد. (این مثال هواپیما رو یکی از استادا زده بود قبلا)

دیگه خودمم خیلی دقیق‌تر نمی‌دونم جزئیاتشو. نتیجه‌ی خاصی هم ندارم بگیرم ازش :دی

اصن بریم سر همون بحث عروسی دیشب :))

اولین بار بود یه عروسی می‌رفتم که هم عروسو می‌شناختم هم دومادو، جفتشون از بچه‌های ورودی‌مون بودن. (چند روز دیگه هم دارن میرن آمریکا برا دکتراشون :)) ) خب از بعضی لحاظ هیجان‌انگیز بود، ولی دوماد دیگه زیادی تو سالن خانما بود. ما پنج نفر بودیم و مدلای مختلف. دو تا از بچه‌ها مشکل نداشتن با قضیه و وسط بودن :)) دو تای دیگه نصفه نیمه مشکل داشتن، منم کلا مشکل داشتم :دی بعد برام عجیب بود که مامان دوستم هی میومد بهمون می‌گفت بیاین دیگه، دوماد نگاه نمی‌کنه :/ خب از این حجاب من پیدا نیست که توجیه دوماد نگاه نمی‌کنه قانعم نمی‌کنه؟ :))

خلاصه به هر شکل بود گذشت. تو هیچ عروسی‌ای اینقد میوه شیرینی نخورده بودم، ولی ما سه تا که نشسته بودیم کار دیگه‌ای ازمون برنمی‌اومد :دی از خوبی‌های عروسی دوست هم اینه که کسی نمی‌شناسدت :))

 

پ.ن. مثلا اگه بخوام یه جوری دو قسمت پست رو به هم ربط بدم، می‌تونم به اسپیکری که بالا سر میزمون بود اشاره کنم که باعث می‌شد صدامون به هم نرسه :)) که خب در این موارد لازم نیست بحثو خیلی پیچیده کنیم، می‌تونیم سیم‌شو بکشیم از برق :دی

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۴ مرداد ۹۸

در جستجویی :)

سلام

کتاب ملت عشق رو احتمالا خیلیاتون خوندین. من فعلا تا وسطاش خوندم و با این که کتاب رَوونیه خیلی عجله ندارم برا تموم کردنش. الان تازه رسیدم به اولین برخورد شمس و مولانا :)

یادمه الهه تو یه پستش گفته بود بعد از ملت عشق، کتاب پله پله تا ملاقات خدا رو هم خونده و اونم روایت دیگه و احتمالا معتبرتریه از همین داستان. باید یادم باشه این تموم شد اونم بخونم.

چون کتاب برا خودم نیست از خیلی قسمتاش که دوست دارم عکس می‌گیرم و بدم نمیاد بعضیاشو اینجا هم بذارم. (حالا نگران نباشین قرار نیست مثلا ۴۰ تا قاعده‌ی شمس تبریزی رو یکی‌یکی پست کنم! :دی) این قسمتی که این پایین میارم رو اون موقعی که خوندم گفتم خوبه اینجا هم بذارمش. بعد یادم رفت تا این پست رو دیدم. بعد دوباره عقب افتاد تا امروز! (کلا برچسب‌های زرد پنل من پر شده از نوت‌هایی که از صد سال پیش قراره به پست تبدیل بشن :)) )

 

... به سختی گفتم: «حرف‌هایت قشنگ است، اما من به همه چیز شک دارم، حتی به خدا.»

شمس تبریزی لبخند زد: «شک کردن چیز بدی نیست. اگر شک بکنی، یعنی این‌که زنده‌ای. در جستجویی.»

انگار که از روی کتاب بخواند، با لحنی جاندار ادامه داد:

«انسان یک‌شبه صاحب ایمان نمی‌شود سلیمان. آدم خودش را مؤمن می‌داند، اما یکدفعه حادثه غیرمنتظره‌ای پیش می‌آید، دچار شک می‌شود، تردید می‌کند. دوباره خودش را جمع و جور می‌کند، ایمانش قوی می‌شود، پشت سرش دوباره به پرتگاه شک سقوط می‌کند... این وضع همین جور ادامه پیدا می‌کند. تا به مرحله‌ی مشخصی نرسیده‌ایم یک بار به این طرف تاب می‌خوریم، یک بار به آن طرف. گاه مؤمنیم، گاه منکر، گاه در تردید. گاه اهل بهشتیم، گاه اهل جهنم. فقط این‌طوری می‌توانیم پیش برویم. در هر قدم کمی به حق نزدیک‌تر می‌شویم. بدون احساس شک، نمی‌توان صاحب ایمان شد.»

ملت عشق - الیف شافاک

 

نمی‌دونم چقد این حرف درسته ولی الان به نظرم درست میاد. به نظرم خوبه ذهنمون رو یه کم باز کنیم و گاهی به خودمون اجازه بدیم به اون چیزی که فکر می‌کنیم درسته شک کنیم تا شاید به اشتباه بودنش پی ببریم یا برعکس، قوی‌تر باورش کنیم. من قبلا خیلی وقتا اگه سوالی برام پیش میومد که باعث شَکَم می‌شد (حالا تو هر زمینه‌ای) سعی می‌کردم بپیچونمش! الان کم‌کم دارم به این سمت میرم که باهاشون روبرو بشم و تا جایی که می‌شه برم دنبال جواب ببینم به کجا می‌رسم. و البته می‌دونم که خیلی کار دارم هنوز.

 

 

+ امروز از اون روزا بود. یه سری مسائل حال‌خوب‌کن و حال‌گیرانه پیش اومد (!) که می‌خواستم درباره‌ی یکی دو تاشون بنویسم - از تجربه‌ی یه خرید اشتباه که امروز بالاخره نصفه نیمه حل شد و از بحث جالبی که عصر تو جمع‌مون شکل گرفت - ولی این پست رو صبح تقریبا آماده‌ش کرده بودم. پس اونا باشه بعدا، اگه باز یادم نره :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ مرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب