نوشتن با دست چپ

سلام :)

چند شب پیش که ذهنم خیلی مشغول و خسته بود، اومدم یه ویس کوتاه مدیتیشن گوش دادم و بعدش یه آهنگ بی‌کلام ملایم گذاشتم و شروع کردم به تخلیه‌ی ذهنم روی کاغذ. خیلی وقت بود این کارو نکرده بودم و یادم رفته بود حس سبکی بعدش رو. از اون شب سعی کردم این کارو مرتب‌تر انجام بدم. گاهی می‌نویسم، گاهی خط‌خطی می‌کنم یا چیزی می‌کشم. گاهی انگلیسی می‌نویسم یا سعی می‌کنم با دست چپ بنویسم. حس می‌کنم با این کار بخشی از تمرکزم میره رو دقت برای نوشتن به یه زبان دیگه یا با دست مخالف، و اینطوری با اینکه دارم از چیزی که ذهنمو مشغول کرده می‌نویسم، حواسم به چیز دیگه‌ای هم پرت می‌شه.

این با دست چپ نوشتن یادم انداخت که صد بار تا حالا دلم خواسته بود تمرین کنم با دست مخالفم بنویسم ولی به خاطر سخت بودنش پیگیر نشده بودم و زیادم مهم نبود برام. این بار رفتم کمی سرچ کردم درباره‌ش. اینا رو شاید خیلیاشو هم شنیده باشید یا بهتر از چیزی که می‌خوام بگم بلد باشید، اگه جایی رو اشتباه گفتم اصلاح کنین. (خیلی هم پست طولانی‌ای شده :)) )

همون‌طور که می‌دونین مغز ما دو تا نیم‌کره داره: نیم‌کره‌ی راست مغز که سمت چپ بدن رو کنترل می‌کنه، کلی‌نگره و مربوط به تجسم و خلاقیت و فعالیت‌های هنریه. و نیم‌کره‌ی چپ که سمت راست بدن رو کنترل می‌کنه، جزئی‌نگره و مربوط به فعالیت‌های منطقی و ریاضیه. پس هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو مدیریت می‌کنه*. حالا اگه ما بیایم تمرین کنیم که با دست مخالف بنویسیم انگار داریم یه بخشی از مغزمون رو که کمتر فعال بوده تمرین می‌دیم و باعث می‌شیم ارتباطای عصبی جدیدی شکل بگیرن. می‌گن این کار باعث قوی‌تر شدن ارتباط بین دو نیم‌کره و در نتیجه افزایش خلاقیت و اینا می‌شه.

نوشتن البته کار سختیه و با همون دست غالب هم نسبت به فعالیت‌های دیگه کلی طول کشیده تا یادش گرفتیم. پس شاید بهتر باشه این تمرینا رو از کارایی مثل مسواک زدن، استفاده از موس** یا حتی لاک زدن (:دی) با دست مخالف شروع کنیم.

یه بحث دیگه هم اینجا هست. ما خیلی از حرکات رو از بچگی یاد گرفتیم و الان بدون اینکه بهشون فکر کنیم انجام‌شون می‌دیم. یه استادمون می‌گفت شما نوزاد زیر ۴۰ روز که نگاه کنی می‌بینی مرتب دستاشو تکون میده، این در واقع داره شبکه‌های عصبی تو مغزش تشکیل می‌شه و یاد می‌گیره که مثلا با این مقدار انقباض عضله، دست کجا میره. برا همینه که اگه شما چشماتونو ببندین بازم می‌تونین نوک انگشتاتون رو تقریبا به هم برسونین. حالا هر چی مغز جوون‌تر باشه این چیزا رو زودتر یاد می‌گیره. برا همینه که وقتی یکی سکته‌ی مغزی می‌کنه کلی باید توانبخشی براش انجام بشه که دوباره اون حرکات رو به دست بیاره. (البته تو سکته‌ی مغزی یه سری سلول‌ها کلا از بین میرن، نه اینکه مغز ریست شده باشه! ولی فعلا بیشتر از این وارد مقدمات تز من نشیم! :)) ) چیزی که می‌خوام بگم اینه که طبیعیه که به دست آوردن یه مهارت مثل نوشتن با دست مخالف سخت باشه. 

یه کم که داشتم به این چیزا دقت می‌کردم، دیدم دست مخالفم هم بیچاره یاد گرفته یه کارایی رو خوب انجام بده. مثلا من متوجه شده‌م وقتایی که ظرف می‌شورم، عادت دارم با دست چپ ظرفو بگیرم و با دست راست اسکاچ رو، یا عادت دارم با دست چپ ظرفا رو بذارم بالا. هر بار می‌خوام این ترتیبا رو به هم بزنم برا هر دو تا دستم سخته نه فقط برا دست مخالفم. پس شاید برا تمرین دادن مغزمون خوب باشه هر کاری رو که عادت کردیم با هر کدوم از دستامون انجام بدیم، بیایم سعی کنیم با دست مخالف انجامش بدیم.

یه مورد دیگه که زمان مدرسه یادمه سرگرم‌کننده بود و الان باز ذهنم رو مشغول کرده، همزمان نوشتن با دو تا دسته. امتحانش کردین تا حالا؟ تو هر دستتون یه خودکار بگیرین و بذارین روی کاغذ و با دست غالب‌تون شروع کنین به نوشتن. تقریبا بدون اینکه لازم باشه تمرکز زیادی کنین، اون یکی دست همون خطوط رو به شکل متقارن می‌کشه! در واقع اگه زیادی روش دقت کنین خراب میشه :)) اینم پدیده‌ی جالبیه!

اما آیا واقعا این کارا تاثیری داره؟!

تو یکی از سایتایی که می‌خوندم، طرف نوشته بود اوایل که داشته این تمرین رو می‌کرده کمی حواس‌پرتی و اختلال تمرکز براش پیش اومده بود. می‌گفت این موقتی و طبیعیه، چون مغز داره ساختارشو تغییر می‌ده. و گفته بود که بعد از یه مدت درست شده و چقدر تاثیرشو دیده. یه ویدیو هم می‌دیدم که طرف چپ‌دست بود و یه مدتی تمرین کرده بود با دست راست بنویسه، بعد که به یه تسلطی رسیده بود می‌گفت حالا دست‌خط دست چپش خراب شده :))

اما تو یه سایت دیگه به مطلب جالبی برخوردم که می‌تونه کل این داستانو ببره زیر سوال! می‌گفتش که تو تحقیقایی که کردن دیدن تمرین انجام یه کار با دست مخالف درسته که رو افزایش اون مهارت با دست مخالف تاثیر داشته، ولی دیده نشده که هیچ اثری رو افزایش هوش، خلاقیت یا حتی مهارت‌های دیگه داشته باشه. ضمنا گفته بود اصلا این پیش‌فرض که یه دست ما ضعیفه درست نیست. دست غالب توی انجام حرکات دقت بهتری داره و دست مخالف پایداری بیشتر. این که وقتی من می‌خوام در یه ظرف رو باز کنم با دست چپ می‌گیرمش و با دست راست درشو باز می‌کنم، فقط به این خاطر نیست که دست راستم بهتر می‌تونه در رو باز کنه، به این خاطرم هست که دست چپم بهتر می‌تونه خود ظرف رو نگه داره! اینم گفته بود که در کل مغز وقتی تکلیفش روشن باشه که یه کارو باید با کدوم نیم‌کره انجام بده، عملکرد بهتری داره.

بعد از همه‌ی این حرفا، هم‌چنان به نظرم این تمرین نوشتن یا انجام کارا با دست مخالف چالش جالبیه. بدم نمیاد یه مدت ادامه‌ش بدم ولی دیگه می‌دونم لزوما نباید تهش انتظار یه نتیجه‌ی فضایی داشته باشم! :)

* می‌خواستم بگم در مورد هر کس یکی از نیم‌کره‌ها غالبه که به این مطلب برخوردم و دیدم همون جمله‌ی "هر نیم‌کره یه سری فعالیت‌ها رو بر عهده داره" بهتره.

** من چند بار که موس رو گذاشتم طرف چپ لپ‌تاپ، دیدم یه بخش از سختیش اینه که اکثر شورتکات‌هایی که بهشون عادت کردم سمت چپ کیبورد هستن و اون‌طوری دست چپم باید کلی کار انجام بده :/

  • فاطمه
  • شنبه ۶ مهر ۹۸

سال‌های نوری

سلام

تازگی کتاب کمدی‌های کیهانی رو شروع کردم از ایتالو کالوینو. یه تعداد داستانه که هر کدوم با چند خط از یه حقیقت علمی شروع میشن و بعدش یه داستان تخیلی در ارتباط با اون قضیه می‌خونیم. داستان اولش (سال‌های نوری)، بعد از چند جمله درباره‌ی فاصله‌ی کهکشان‌ها و سرعت دور شدن‌شون از همدیگه، اینطور شروع می‌شه:

یک شب مثل همیشه با تلسکوپ به آسمان نگاه می‌کردم. متوجه شدم که از کهکشانی به فاصله‌ی صد میلیون سال نوری، یک تکه مقوا سر برآورد. روی آن نوشته شده بود: «دیدمت». فورا حساب کردم: صد میلیون سال طول کشیده بود تا نور آن کهکشان به من برسد، و از آنجایی که آنها هم با صد میلیون سال تاخیر می‌دیدند اینجا چه اتفاقی می‌افتد، لحظه‌ای که مرا دیده بودند به دویست میلیون سال قبل برمی‌گشت.

برای شروع که به نظرم چیز جذابی بود! راوی که اسمش Qfwfq هست (اسم همه‌ی شخصیت‌های کتاب این شکلیه!) متوجه می‌شه وقتی دویست میلیون سال قبل یه کاری کرده که دلش نمی‌خواسته کسی بفهمه، یه جایی دیدنش. و این پیامِ «دیدمت» باعث شده حتی کسایی که تو کهکشان‌های دیگه حواس‌شون به این نبوده، حالا توجهشون جلب بشه. با این افکار Qfwfq روی یه مقوا یه پیام در جواب می‌نویسه و منتظر می‌شه ببینه واکنش بقیه‌ی کهکشان‌ها چیه. و البته که هر بار تا رسیدن جواب باید کلی میلیون سال صبر کنه!

کل داستان با همین افکار و درگیری‌ها می‌گذره که حالا که در مرکز توجه قرار گرفته، چی کار کنه که از کهکشان‌های دیگه خوب دیده بشه. مثلا نگران اینه که کهکشان‌های دورتر سرعت دور شدن‌شون اونقدریه که دیگه پیامش به اونا نمی‌رسه و در نتیجه قضاوتی که داشتن رو نمی‌تونه تغییر بده. یا میاد به روش‌هایی فکر می‌کنه که کارهای مثبتش رو بیشتر تو دید قرار بده و کارهای منفیش رو پنهان کنه، ولی این وسط ممکنه بدتر سوتی بده...

به نظرم حکایت همه‌ی ماست. این حرف که میگن کلا به نظر دیگران کاری نداشته باشیم و زندگی خودمونو بکنیم، به نظرم در عمل نشدنیه. هیچ‌وقت نمی‌تونیم صد در صد نظر آدما برامون مهم نباشه. شاید نظر و قضاوت اونایی که روی کهکشان‌های دورن رو نشه تغییر داد و واقعا هم اهمیت نداشته باشه. ولی در مورد نزدیکا، از اون چیزاس که باید نقطه‌ی تعادلش رو پیدا کرد.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۴ مهر ۹۸

آی‌سی

سلام

دیروز رفته بودم مرکز تحقیقاتی یه بیمارستان، دنبال یه استاد و دانشجوی سابق استاد خودم. سه سال پیش کارآموزیم رو هم همون‌جا می‌رفتم و حس خوبی داشت دیدن دوباره‌ی اون ساختمون. استاده با این که اومده بود تو دفترش نبود، منم دانشجوهه رو پیدا کردم و کلی درباره‌ی پایان‌نامه‌ش حرف زدیم و تقریبا فهمیدم می‌خوام چی کار کنم. 

اون وسط یه آقایی از همون شرکت اومد بیرون که خیلی چهره‌ش آشنا بود. جالب این که اونم یه لحظه طوری نگاه کرد انگار منم آشنام براش. ولی هر چی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش. نکته‌ی جالب دیگه این که یه وسیله‌ی پزشکی جدید دیدم تو یکی از اتاقا که ظاهرش شبیه اونی بود که ما سه سال پیش طراحی اولیه‌شو کرده بودیم. ولی از دختره که پرسیدم این چیه، یه چیز غیر از اونو گفت. فک کنم نامردا از طراحی ما استفاده کردن یه چیز دیگه ساختن :دی

ضمنا استاده هم آخرش نیومد :))

در ادامه‌ی روز یه فاز غمناکی داشتم! دوستم دیگه داشت برمی‌گشت شهرشون و کنار حرفای احساسی و اینا، یه مقدارم راجع به دغدغه‌ی این روزام* حرف زدیم.

بعد از اون همه دفاع و خدافظی، شب هم خونه‌ی یه دوستم بودیم چون می‌خواد شیش ماه بره مشهد برا کار شرکتشون. داشتیم بهش می‌گفتیم که آقا ما میایم مشهد پیشت و بچه‌ها جدی جدی داشتن برنامه‌ی سفر مجردی می‌ریختن و من حس می‌کردم هیچ تمایلی ندارم باهاشون برم. می‌دونم اینو قبلا هم گفتم، ولی هر بار تو این جمع قرار می‌گیرم حس می‌کنم فاصله‌م باهاشون بیشتر شده و دغدغه‌هاشون رو نمی‌فهمم. چندتاشون دائم درباره‌ی انواع عمل زیبایی و لیزر و چیزای دیگه‌ای که اسمشون رو هم نشنیدم حرف می‌زنن، و من نمی‌فهمم چرا هر چی آدما خوشگل‌تر می‌شن بیشتر حس کمبود می‌کنن تو این زمینه. (حس چنین عکسی رو پیدا می‌کنم گاهی :دی)

یه جا هم یکی از بچه‌ها داشت می‌گفت یه بار تپسی گرفتم طرف با I30 اومد دنبالم، من که اولین بار بود اسم این ماشینو می‌شنیدم، به شوخی گفتم مگه IC یه قطعه‌ی الکترونیکی نبود؟ :)) (بااامزززه‌ه‌ه :| ) یکی برگشت همچین چیزی گفت که اگه یه کم سرِتو از تو درس و کتاب بیاری بیرون با این چیزا آشنا می‌شی! منم گفتم مثلا تو که بلدی به کجا رسیدی؟ :) البته اون میشه گفت به جاهای خوبی رسیده، ولی اگه نمی‌گفتم خفه می‌شدم :))

خلاصه اینجوریاس. دوست دارم هرچند وقت یه بار ببینم‌شون، ولی سفر با جمع‌شون؟ حرفشم نزن.

* راجع به اون دغدغه‌م هم دلم می‌خواست حرف بزنم ولی سخته. در این حد بگم که دیدین یه وقتا از حرفا یا شوخیای یه آدمایی توی جمع اینطور برداشت می‌کنیم که وای انگار طرف می‌خواد بگه من چقد باحالم؟ دیدین گاهی چه حال‌به‌هم‌زن میشه این رفتار؟ هیچی دیگه، حس می‌کنم دقیقا خودم یه مدته چنین رفتاری پیدا کردم! :) با دوستم راجع به این قضیه و پیدا کردن نقطه‌ی تعادل صحبت کردیم. چیزای خوبی بهم گفت.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

آخر شهریور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸

تابستون من

این روزا می‌بینم بعضیا پست گذاشتن و گفتن که تابستان خودشان را چگونه گذراندن. خواستم با حالت غر بیام بگم من کل تابستون دانشگاه بودم و داشتم مقاله می‌خوندم و چقد بدبختم :دی ولی یه چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به دفترِ نیم‌چه برنامه‌ریزی و بولت ژورنالم فکر کنم. بعد به این نتیجه رسیدم که واقعا کل تابستون دانشگاه بودم و داشتم مقاله می‌خوندم =))

حالا جدا از شوخی، خوبی اون جدولِ دنبال کردن عادت‌ها اینه که یه کارای کوچیکی رو هر روز انجام میدی که شاید تو اون روز به چشم نیان، ولی بعد از سه ماه می‌بینی که مثلا پنج شیش تا کتاب خوندی تو این مدت، یا دو ماهه داری باشگاه میری، یا کارای دیگه. قضیه اینه که اون روزمرگیه به هر حال هست، مهم اینه که بتونی از وقتای خالیت مفید استفاده کنی. من تا یه حدی تونستم به این سمت برم. با این وجود هنوزم فکر می‌کنم وقت تلف شده زیاد دارم.

شبیه این عکس رو شاید دیده باشین. می‌خواد بگه اگه شما یه کاری رو که هر روز دارید براش وقت می‌ذارید، مثلا درس یا مهارت جدیدی که می‌خواید یاد بگیرید، اگه هر روز یه درصد بیشتر از اون چیزی که از قبل مشخص کردید براش وقت بذارید، بعد از یه سال نزدیک ۴۰ برابر حالتی که اون یه درصد رو وقت نمی‌ذاشتید نصیب‌تون می‌شه. (حقیقتا رسوندنِ این مفهوم با همون تساوی ریاضی راحت‌تر بود!)

حالت برعکسش، هم می‌تونه در مورد کم وقت گذاشتن برای اون کار مهم صدق کنه، هم برای انجام ندادن کاری که می‌خواین ترکش کنین. مثلا من تو شهریور این قرارو با خودم گذاشته بودم که صبح‌ها حداقل تا دو ساعت بعد از بیدار شدنم طرف اینستا نرم، که تاثیر خوبی هم داشت تو کم کردن عادتم به چک کردنش تو بقیه‌ی روز. (واقعا من یه وقتا صبح‌ها، یه چشم باز و یه چشم بسته، اینستا چک می‌کردم که خواب از سرم بپره مثلا :/ )

به هر صورت تابستون من اینطوری گذشت و تفریح یا سفری هم اگه بود، نهایتا یه روزه بود. اینجور وقتا اون کاری هم که باید پیش ببرم و تمومش کنم (نوشتن پروپوزال در این مورد) فرسایشی می‌شه کم‌کم. (عوامل مهم‌تری هم برا تموم نشدن کارم وجود دارن که در این مقال نمی‌گنجن!)

دیگه نگم براتون که از شنبه ترم جدید هم شروع می‌شه :))

ولی خوشحالم پاییز داره میاد. حداقل هوا یه کم خنک میشه ^_^

شما چطور تابستونی داشتین؟ :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۹ شهریور ۹۸

گوجه

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۴ شهریور ۹۸

اسکار و خانم صورتی

اسکار و خانم صورتی

امروز صد سالمه! مثل مامی صورتی. خیلی می‌خوابم اما احساس خوبی دارم.

تلاش کردم با مامان بابام صحبت کنم که زندگی یک کادوی بامزه‌ست؛ اولش زیادی تحویلش می‌گیریم فکر می‌کنیم زندگیِ ابدی رو به دست آوردیم؛ بعد ارزشش رو از دست می‌ده و اون رو مزخرف و کوتاه می‌بینیم؛ تقریبا می‌خواهیم بندازیمش دور! آخرش می‌فهمیم که نه یه کادو بلکه فقط یه امانته و تلاش می‌کنیم اون‌طور که شایسته‌شه باهاش رفتار کنیم.

اسکار و خانم صورتی

بالاخره فرصت شد از اسکار و خانم صورتی بنویسم! اسکار یه پسربچه‌ی ۱۰ ساله‌س که سرطان داره و تو بیمارستان بستریه. از دکترش بدش میاد، از پدر مادرش عصبانیه و تنها کسی که باهاش راحته مامی صورتیه؛ یکی از خانوم‌های صورتی‌پوشی که به بچه‌های بیمارستان سر می‌زنن. ما تو کتاب نامه‌های کودکانه و دوستانه‌ی اسکار به خدا رو می‌خونیم که مامی صورتی بهش پیشنهاد داده بنویسه.

[خطر اسپویل!] وقتی اسکار می‌فهمه چند روز بیشتر قرار نیست زنده باشه، مامی صورتی بهش میگه از الان هر روزش رو معادل ده سال تصور کنه. بنابراین تو روز اول اسکار نوجوونی و بلوغ رو پشت سر می‌ذاره، تو روزای بعد جوونی رو می‌گذرونه و حتی عاشق می‌شه، بعدشم میان‌سالی و پیری رو سپری می‌کنه. تو این قالب نویسنده کمی به ویژگی‌های هر دهه‌ی زندگی، و در کنارش به مفاهیمی مثل زندگی، مرگ، ایمان و خدا اشاره می‌کنه. به مرور اسکار خدا رو باور می‌کنه و رابطه‌ش با پدر و مادرش و اطرافیانش، خودش و دنیا خوب می‌شه.

کتاب قشنگی بود. رَوونه و یه جاها طنز هم قاطیش می‌شه. حجمشم زیاد نیست. معمولا نوشته‌های اریک امانوئل اشمیت یه درون‌مایه‌ی فلسفی دارن. من ازش دو تا نمایش‌نامه‌ی «خرده‌جنایت‌های زناشوهری» و «مهمان ناخوانده» رو هم خوندم و اونا رم دوست داشتم.

چند تا از بخشای قشنگ کتاب رو در ادامه می‌ذارم. من ترجمه‌ی معصومه صفایی‌راد رو خوندم و از اپلیکیشن طاقچه.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۲ شهریور ۹۸

هفته‌ای که گذشت

سلام. عزاداریاتون قبول باشه :)

این یه هفته هر روز یه چیزایی می‌نوشتم ولی مرتب نمی‌شدن. بالاخره تونستم تو چند مورد جمع‌شون کنم. خوبیِ اینکه یه سری حرفا رو بعد از یه هفته منتشر کنی اینه که جزئیاتی که دفعه‌ی اول به نظرت جالب بودن الان به نظرت بی‌اهمیت میان و حذفشون می‌کنی! بازم طولانی شده ولی :))

۱) هیئت‌ها: هیئت‌هایی که این چند روز می‌رفتم یکی‌شون نزدیک دانشگاه بود، دو تا نزدیک خونه. چند بار خواستم جاهای دیگه رم امتحان کنم ولی دور بودن :/ حسینیه‌ی نزدیک خونه رو خیلی ترجیحش نمیدم چون یه عده انگار فقط میان همدیگه رو ببینن! ینی نه تنها موقع سخنرانی همهمه هست، موقع روضه و سینه‌زنی هم باز یه صداهایی میاد :/ روضه و مداحی اون یکی هیئت رو دوست دارم تقریبا. ولی از این مدلاس که خیابونای دور هیئت رو هم می‌گیرن و شخصا با این که بودن تو فضای باز رو ترجیح میدم، پیش میاد که وسط حس روضه یهو یاد ساختمونای اطراف میفتم و فکر می‌کنم اگه فقط یه نفر تو یکی از این خونه‌ها حتی سرش درد کنه و سکوت بخواد، من به عنوان یکی از کسایی که اومدم تو خیابون و باعث شدم اینجا هم بلندگو بذارن مسئول نیستم؟ 

هیئت سوم روضه‌ش خیلی خوبه و سخنرانیش رو هم خیلیا دوست دارن. امسال فهمیدم این که من زیاد از سخنرانیش خوشم نمیاد فقط به خاطر این نیست که بعضی حرفاشو قبول ندارم. بخشیش به خاطر گارد داشتنم نسبت به طرفه و بخشی هم به خاطر این که محیط خیلی شلوغه و نمی‌تونم درست حرفاشو دنبال کنم. یکی از این شبا موقعی که هنوز تنها بودم و دوستم نرسیده بود (و در حالی که سه تا بچه داشتن از سر و کولم بالا می‌رفتن!)، سعی کردم گوش بدم و دیدم بعضی حرفاشم از نظرم درسته، فقط تند بیان کردنش اذیت می‌کنه.

+ همون شب دوستم که اومد، فهمیدم خواهرش باید شیمی‌درمانی بشه. بیاین از اون دعاهاتون که اون دفعه برا همکلاسیم کردین و جواب داد، بکنین باز :(

۲) عزاداری‌ها: من از اونا نیستم که گیر بدم چرا ملت فلان‌جور میان عزاداری، از هر نظری منظورمه. ولی چیزای جالبی دیدم این چند روز. محله‌ی ما چون قدیمیه و یه امامزاده هم داره، تاسوعا عاشورا خیلی شلوغ می‌شه. عاشورا یه تایم کوتاهی رفتیم تا امامزاده و برگشتیم. بعد دیدین پل‌های روی جوی‌های آب یه سری شیار مانند داره؟ اومدم از روش رد بشم دیدم یه آقاهه آشغال انداخت زمین. گفتم نندازین زمین، نمی‌دونم نشنید یا لج کرد، تلاش کرد با پاش آشغاله رو قشنگ رد کنه بندازه توی جوب :| یا مثلا تو یه دسته یه پسری دیدیم که داشت زنجیر می‌زد و از خودش سلفی می‌گرفت :)) یا دیشب تو هیئت دو سه تا خانوم جلومون بودن دیدم چیپس و پفک و ویفر خریدن دارن می‌خورن :)) آخه پیک‌نیکه مگه؟ :/ حالا البته بعید نیست خودمم یه رفتارای ناجالبی داشته باشم، نمی‌دونم.

بعد من از اونا که بچه‌ها تو روضه خیلی رو اعصابم برن هم نیستم. تو بند ۱ هم اشاره کردم که یه سری با چند تا بچه کمی دوست شدم! ولی شب عاشورا یه دختره جلوم نشسته بود که خیلیم بچه نبود دیگه. اولش در حالی دیدمش که پنج تا انگشت شکلاتی‌شو داشت می‌لیسید :)) بعد حوصله‌ش سر رفت و هی سر جاش وول می‌خورد و به مامانش می‌گفت مامان کارتون :/ و آخرشم گوشی مامانه رو گرفت شروع کرد کارتون دیدن :| اعصابمو خورد کرد خلاصه :))

+ ولی انصافا طبل نخرید برا بچه‌هاتون! کم آلودگی صوتی داریم، اینا هم خوششون میاد هی صدای طبلو دربیارن :/

+ روز عاشورا وسط جمعیت یهو یکی بهم گفت چطوری؟ برگشتم دیدم مشاور پیش‌دانشگاهیمه :/ خدایا -ــ-

۳) کارهای جدید:‌ برا اینکه یه کم به بُعد شعور قضیه برسم (و در راستای حرفای آخر پست قبل) اولا کتاب حماسه‌ی حسینی (از شهید مطهری) رو شروع کردم، دوما وقتی وسط عوض کردن کانالای تلویزیون سخنرانی‌های حاج‌آقا فاطمی‌نیا رو کشف کردم، رفتم ویس سخنرانی‌هاشونو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن و خیلی خوشم اومده از حرفاشون.

ضمنا با خودم قرار گذاشته بودم دهه‌ی اول محرم هیچ پست یا استوری تو اینستا نذارم،‌ چه مربوط به محرم باشه چه نه (فقط شام غریبان یه پست گذاشتم*). دلیلشو نمی‌دونم بتونم خوب توضیح بدم ولی سعیمو می‌کنم. من تو این مناسبتا که کلی پست و استوری می‌بینم (دارم در مورد اینستا حرف می‌زنم نه اینجا) خیلی وقتا حس می‌کنم طرف می‌خواد بگه من پا منبر فلانی بودم یا فلان هیئت رفتم. پیش خودم گفتم من که از نیت بقیه خبر ندارم، ولی اگه این برداشتو می‌کنم شاید برا اینه که ناخودآگاه نیت خودم همینه! دلایل دیگه هم داشت مثلا حرف چند سال پیش یکی از دوستام به این مضمون که اینستایی که توش تند تند استوریا رو رد می‌کنی، جای روضه نوشتن نیست. برا روضه باید دل آماده شده باشه، نه این که یکی در میون استوریِ روضه ببینی و بعدی یه چیز بی‌ربط به اون باشه. اینطوری شنیدن‌شون عادی میشه.

+ ولی خودمونیم، یه رشته استوری (معادل رشته توییت!) دیدم روز عاشورا، که گفته بود تو تقویم شمسی روز عاشورا ۲۱ مهر سال ۵۹ بوده. بعد بر اساس اوقات شرعی و روایات مقتل‌نویس‌ها ساعت‌های حدودی اتفاقات اون روز رو استخراج کرده بود. (در واقع ظاهرا اینو بار اول این پیج گذاشته، ولی چون هایلایت جدا بهش اختصاص نداده، می‌تونین تو هایلایت “روز عاشورا”ی این یکی پیج ببینیدشون.) اینم در نوع خودش جالب بود. مخصوصا جایی که به شهادت امام (ع) رسید، نوشته بود وقت شهادت رو مقارن با وقت نماز عصر گفتن که می‌شده ساعت ۱۶:۰۶. بعد من همون‌جا ساعتو نگاه کردم دیدم ۱۶:۰۴ هست... یه حس عجیبی داشت خلاصه :)

۴) شب تاسوعا: چُنین شبی فامیل‌مون برداشت شام دعوت‌مون کرد :/ نمی‌دونم چه فازی بود، شاید چون یه سری فامیلامون اومده بودن تهران/ایران و لابد وقت دیگه نمی‌شد جمع‌شون کرد. منم رفتم با این خیال خام که شاید تا طرفای یازده تموم شه و برسم جایی برم که نشد. :'(

این وسط وقتی با سه تا از دخترای فامیل نشسته بودیم، با یه چیز جالب مواجه شدم. سه تامون تقریبا هم‌سنیم و چهارمی حدودا ده سالشه. این دختر اسم همه‌ی بازیگرای خارجی رو می‌دونست و به نظر می‌رسید همه‌ی فیلمای سوپر هیرویی رو دیده و می‌گفت می‌خوام ارتوپد بشم که وقتی عصبانی می‌شم برم استخون یکی رو جا بندازم! :)) راجع به همه‌ی اینا با کلی هیجان حرف می‌زد. می‌دونم که ما هم تو اون سن کم و بیش این مدلی بودیم، من مثلا اسم کلی از فوتبالیست‌ها رو بلد بودم! ولی کلا برام جالب بود چون خیلی وقت بود با بچه‌ی این سنی ننشسته بودم به حرف زدن.

+ ضمنا شب تاسوعا، در واقع بامدادش، دوستم قرار بود که بره به سمت آمریکا و اینا. روز قبلش اومد پیشم و حرفای خوب زدیم و آخرین سلفی‌مونو گرفتیم! اولین باره یکی از دوستای نزدیکم میره و می‌دونم آخرین بار نخواهد بود :(

* کپشنش رو بدم نیومد اینجا هم بذارم. یه طور غریبیه:

طبل می‌زدند
کوفیان
تا نرسد صدای حسین
هنوز هم صدای طبل می‌آید
هنوز هم صدای حسین نمی‌رسد...

احسان پرسا

پ.ن. چند تا از پست‌های قشنگی که این دو سه روز خوندم: مصیبت: تصور و واقعیت | عاشورایی که او می‌فهمد | «همه‌جا همین‌جاست» | کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

پ.ن۲. کسی خوند تا آخر؟ :/ :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۸

کآشوب در تمامی ذرات عالم است *

سلام

حالا که تو پست قبل حرف کتاب کآشوب شد، اول اینو بگم که کآشوب جلد اول از یه مجموعه‌س شامل روایت‌ها و خاطرات تعدادی نویسنده از محرم و روضه و غیره. اسم جلد دومش رستخیز و جلد سوم که امسال چاپ شده زان تشنگان هست. من فقط کآشوب رو خوندم و غیر از چند روایتی که بیشتر از بقیه متاثرم کردن، دو تا از روایت‌ها هم بودن که فکرمو درگیر کردن. (این دو تا رو دیشب دوباره خوندم.)

اولیش روایت دومِ کتاب بود: وضعیت غریب نوه‌ی عباس بنگر، نوشته‌ی محسن‌حسام مظاهری. راوی این داستان فردیه که جامعه شناسی خونده و به واسطه‌ی یه تحقیق دوران دانشگاه، دیگه کارش شده تحقیق روی فرهنگ و انواع و اقسام عزاداری‌ها و نوشتن در این باره. بعد داره میگه که یه وقتا بین این نگاه کردنِ با عقل یا همراهی کردنِ با دل به تناقض می‌رسه.

مکملِ این روایت برای من، روایت پنجم بود: بغض دو نفره، نوشته‌ی محبوبه سربی. جدای از حس نزدیکی با خیلی از افکار راوی، اون دقت و وسواسی که از یه جایی به بعد برای انتخاب مجلس روضه می‌ذاشت و حرفایی که در ارتباط با این قضیه می‌زد برام جالب توجه بود.

چند خط از همون روایت دوم رو بخونیم:

توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَموا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم.

همه‌ی این سال‌ها وقتی وارد مجلسی می‌شدم، نمی‌دانستم رفته‌ام برای تحقیق یا عزاداری. نمی‌دانستم باید سر بچرخانم و ببینم یا سر زیر بیندازم و بگریم. حالا ولی کم‌کم دارم با این شرایط کنار می‌آیم. حالا می‌دانم که قرار نیست همه‌ی آن‌ها شبیه هم باشند. می‌دانم که هر کس در این خیمه آنِ خودش را دارد، آنِ اختصاصی خودش را. ... حالا دارم همزیستی مسالمت‌آمیزِ منِ پژوهشگرِ شکاکِ پرسشگر و منِ باورمندِ طالبِ یقین را تمرین می‌کنم. مرز تعریف کرده‌ام برای هر کدام‌شان. یک‌وقت‌هایی حتی ممکن است به آن منِ اولی اجازه ندهم همراهم بیاید. مثل وقتی رفتم پیاده‌روی اربعین، بدون دفترچه و رکوردر و دوربین.

خب، این که میگم این دو تا روایت فکرمو مشغول کردن، شاید از پارسال شروع شد که اولین بار خوندم‌شون. ولی شایدم از قبل‌تر این فکرا کم‌کم ایجاد شده بودن که مثلا این هیئتی که الان اومدم، از سخنرانیش چیزی می‌فهمم؟ یا مداحش درست روضه می‌خونه؟ حالا درسته که مطالعه‌ی خاصی نداشتم تو این زمینه‌ها ولی در همون حد خودم گاهی حس می‌کردم فلان حرف شاید درست نباشه. یا این‌جور مداحی خوندن شاید بهتره نسبت به مدلای دیگه. همین‌جور چیزا. سعی می‌کنم تو پست بعد بیشتر توضیحش بدم و بگم که امسال چه کار دارم می‌کنم. (حقیقتش چون تازه شروع کردم می‌خوام وایسم اگه ادامه‌ش دادم بعد بگم :) )

* از ترکیب‌بند معروف محتشم کاشانی (باز این چه شورش است...). عنوان دو کتاب دیگه هم از ابیاتی از همین شعر انتخاب شدن :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸

شادمانی :(

نمی‌دونم اولین بار اسم مهدی شادمانی رو کجا دیدم. شاید تو همشهری داستان بوده ولی معمولا اونجا اسم نویسنده‌ها برام بولد نمی‌شن. شایدم تو پیج یکی از همکارا و دوستاش که دنبال می‌کردم دیده باشم. به هر حال یادمه موقعی که پارسال کتاب کآشوب رو می‌خوندم، وقتی به روایت مهدی شادمانی رسیدم اولین بار نبود اسمشو می‌دیدم. جزو معدود نویسنده‌های آشنای اون کتاب بود برام.

می‌دونستم سرطان داره ولی خیلی پیگیر اخبارش نبودم. گه‌گاه که تو همون یکی دو تا پیج، خبری از بهبودی نسبی یا عیادتی که ازش کردن یا مصاحبه‌ای که باهاش شده می‌شنیدم، می‌رفتم یه سر به صفحه‌ی خودشم می‌زدم. بیشترین چیزی که تو نوشته‌هاش خطاب به خدا به چشم میومد شکرگزاریش بود.

امروز صبح دیدم یکی از همون پیج‌ها، خبر رفتن‌شو گذاشته... شانس آوردم تو نمازخونه تنها بودم و مجبور نبودم جلوی اشکامو بگیرم. نمی‌دونم چرا اینقدر به هم ریختم، من که این آدمو زیاد هم نمی‌شناختم... خدا به خونواده‌ش صبر بده فقط...

آخرین پست اینستاش مال چند هفته‌ی قبله. خیلی غم‌انگیزه که کامنتای اول دعا برای سلامتی‌شن و یهو از امروز همه‌ی کامنتا دعا برای شادی روحشه :(

رفتم روایتِ دوازدهمِ کآشوب رو دوباره خوندم. از ارادتش به حضرت علی اکبر گفته بود. چه روزی هم رفت، محرم رو پیش خودشونه ان شاء الله...

ببخشید. باید یه چیزی می‌نوشتم :(

پ.ن. لینک خبر

  • فاطمه
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب