۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

حافظه هم چیز عجیبیه‌ها

سلام

شعر «در امواج سند*» رو یادتونه؟ با این بیت شروع می‌شد:

به مغرب سینه‌مالان قرص خورشید نهان می‌گشت پشت کوهساران

فرو می‌ریخت گردی زعفران رنگ به روی نیزه‌ها و نیزه‌داران

احتمالا ترکیبی از تاثیر قسمت آخر فصل دوم وست‌ورلد** و شباهت وزن بیتی که بعدش تو عنوان یکی از پست‌ها دیدم به وزن این شعر، یه سیناپسی رو تو مغزم تحریک کرد که دیشب بعد از مدت‌ها یادش افتادم! جزو اون شعرای کتابای ادبیات بود که خاص بود برام؛ ترکیبی از حماسه و اندوه. احتمالا به خاطر توضیحای اضافه‌ی دبیر ادبیات اون سال هم بوده که تاثیر بیشتری روم گذاشته بوده. حیف که یادم نمیاد چه سالی تو کتابامون بود و معلمه کدوم بود! خلاصه که بیشترْ آهنگ شعره تو ذهنم مونده بود و ممنونم از موتور قدرتمند جستجوی گوگل که با همون چند کلمه‌ای که به زور یادم اومد و تازه یکی‌شم اشتباه بود تونست شعرو برام پیدا کنه!

می‌دونین، تازگی یاد گرفتم که حافظه چیزی نیست جز یک سری اتصالات نورونی. وقتی هم مغز ببینه یه مسیر سیناپسی به دردش نمی‌خوره تقویتش نمی‌کنه. این یکی احتمالا به شکل ضعیف‌شده‌ای باقی مونده بود و یه دفه بعد از چند سال trigger شد. انگار مغزم روش فوت کرده باشه و گرد و خاکش رو زده باشه کنار***. هرچند وقتی فکر می‌کنم نه وزن اون بیت واقعا وزن این شعر بود، نه وست‌ورلد شباهت خاصی به داستان اون شعر داره. البته که... ولش کن اسپویل نکنیم :))

* فک کنم لینکی که دادم فیلتره :دی به خاطر توضیحای اولش و فایل صوتیش اونو گذاشتم. وگرنه اگه سرچ کنید متن کاملش خیلی هست.

** حقیقتا این سریال مرزهای روایت غیرخطی رو فرسنگ‌ها جابه‌جا کرد.

*** یاد اون قسمت Inside Out افتادم که یه آهنگ قدیمیِ رو اعصاب یهو تو مغزش پلی می‌شد :))

+ بعد از شیش سال که این میز تحریر جمع و جور رو دارم، دیروز چینش وسایل روش رو عوض کردم. برا خودم هم عجیبه که این همه سال اصرار داشتم یه گوشه‌ی خاصش خالی باشه برای لپ‌تاپم و وسایلم رو سمتی چیده بودم که فضای حرکت دستم رو کم می‌کرد. البته الان هم کاملا بهینه نیست، ولی بدم نشد. حتی یه گوشه برای گذاشتن چند تا کتابی که می‌خوام دم دستم باشن جا باز شد. نتیجه‌ی اخلاقی این که تنوع چیز خوبیه.

++ تو این قرنطینه که هر روز حداقل یکی از فالورام پیدا می‌شه که نون یا شیرینی یا غذای جدیدی درست کرده باشه -و تازه مراحل پختش رو هم برا گُلای توی خونه استوری می‌کنه- و مخصوصا این دو هفته که مامانم نبوده، من اتفاقا پی برده‌م که آشپزی کار مورد علاقه‌م نیست. حداقل به این شکل که بخوام هررر روز یه چیزی درست کنم، وگرنه بعضا انجام دادنش رو دوست دارم. مثلا اون روز برای اولین بار خورشت قیمه درست کردم (!) و با اینکه ایده‌آل نشد ولی راضی بودم از خودم. یا اون دفعه اوایل قرنطینه که از رو یکی از همون دستورهای دوستان شیرینی پختیم. ولی وقتی تبدیل بشه به یه کار هر روزه از انجامش لذت نمی‌برم.

+++ قاطی کاغذام یه بروشور پیدا کردم که ۴ سال پیش تو یه کنفرانس از یکی گرفته بودم. اسمشو که دیدم فهمیدم این یکیه که چند ماهه همه‌ش می‌بینمش تو دانشگاه :)) یا حداقل اون وقتی که می‌رفتیم دانشگاه می‌دیدمش! خلاصه که دنیا چه کوچیکه :/

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۱ فروردين ۹۹

هفته‌ای که گذشت

سلام. عزاداریاتون قبول باشه :)

این یه هفته هر روز یه چیزایی می‌نوشتم ولی مرتب نمی‌شدن. بالاخره تونستم تو چند مورد جمع‌شون کنم. خوبیِ اینکه یه سری حرفا رو بعد از یه هفته منتشر کنی اینه که جزئیاتی که دفعه‌ی اول به نظرت جالب بودن الان به نظرت بی‌اهمیت میان و حذفشون می‌کنی! بازم طولانی شده ولی :))

۱) هیئت‌ها: هیئت‌هایی که این چند روز می‌رفتم یکی‌شون نزدیک دانشگاه بود، دو تا نزدیک خونه. چند بار خواستم جاهای دیگه رم امتحان کنم ولی دور بودن :/ حسینیه‌ی نزدیک خونه رو خیلی ترجیحش نمیدم چون یه عده انگار فقط میان همدیگه رو ببینن! ینی نه تنها موقع سخنرانی همهمه هست، موقع روضه و سینه‌زنی هم باز یه صداهایی میاد :/ روضه و مداحی اون یکی هیئت رو دوست دارم تقریبا. ولی از این مدلاس که خیابونای دور هیئت رو هم می‌گیرن و شخصا با این که بودن تو فضای باز رو ترجیح میدم، پیش میاد که وسط حس روضه یهو یاد ساختمونای اطراف میفتم و فکر می‌کنم اگه فقط یه نفر تو یکی از این خونه‌ها حتی سرش درد کنه و سکوت بخواد، من به عنوان یکی از کسایی که اومدم تو خیابون و باعث شدم اینجا هم بلندگو بذارن مسئول نیستم؟ 

هیئت سوم روضه‌ش خیلی خوبه و سخنرانیش رو هم خیلیا دوست دارن. امسال فهمیدم این که من زیاد از سخنرانیش خوشم نمیاد فقط به خاطر این نیست که بعضی حرفاشو قبول ندارم. بخشیش به خاطر گارد داشتنم نسبت به طرفه و بخشی هم به خاطر این که محیط خیلی شلوغه و نمی‌تونم درست حرفاشو دنبال کنم. یکی از این شبا موقعی که هنوز تنها بودم و دوستم نرسیده بود (و در حالی که سه تا بچه داشتن از سر و کولم بالا می‌رفتن!)، سعی کردم گوش بدم و دیدم بعضی حرفاشم از نظرم درسته، فقط تند بیان کردنش اذیت می‌کنه.

+ همون شب دوستم که اومد، فهمیدم خواهرش باید شیمی‌درمانی بشه. بیاین از اون دعاهاتون که اون دفعه برا همکلاسیم کردین و جواب داد، بکنین باز :(

۲) عزاداری‌ها: من از اونا نیستم که گیر بدم چرا ملت فلان‌جور میان عزاداری، از هر نظری منظورمه. ولی چیزای جالبی دیدم این چند روز. محله‌ی ما چون قدیمیه و یه امامزاده هم داره، تاسوعا عاشورا خیلی شلوغ می‌شه. عاشورا یه تایم کوتاهی رفتیم تا امامزاده و برگشتیم. بعد دیدین پل‌های روی جوی‌های آب یه سری شیار مانند داره؟ اومدم از روش رد بشم دیدم یه آقاهه آشغال انداخت زمین. گفتم نندازین زمین، نمی‌دونم نشنید یا لج کرد، تلاش کرد با پاش آشغاله رو قشنگ رد کنه بندازه توی جوب :| یا مثلا تو یه دسته یه پسری دیدیم که داشت زنجیر می‌زد و از خودش سلفی می‌گرفت :)) یا دیشب تو هیئت دو سه تا خانوم جلومون بودن دیدم چیپس و پفک و ویفر خریدن دارن می‌خورن :)) آخه پیک‌نیکه مگه؟ :/ حالا البته بعید نیست خودمم یه رفتارای ناجالبی داشته باشم، نمی‌دونم.

بعد من از اونا که بچه‌ها تو روضه خیلی رو اعصابم برن هم نیستم. تو بند ۱ هم اشاره کردم که یه سری با چند تا بچه کمی دوست شدم! ولی شب عاشورا یه دختره جلوم نشسته بود که خیلیم بچه نبود دیگه. اولش در حالی دیدمش که پنج تا انگشت شکلاتی‌شو داشت می‌لیسید :)) بعد حوصله‌ش سر رفت و هی سر جاش وول می‌خورد و به مامانش می‌گفت مامان کارتون :/ و آخرشم گوشی مامانه رو گرفت شروع کرد کارتون دیدن :| اعصابمو خورد کرد خلاصه :))

+ ولی انصافا طبل نخرید برا بچه‌هاتون! کم آلودگی صوتی داریم، اینا هم خوششون میاد هی صدای طبلو دربیارن :/

+ روز عاشورا وسط جمعیت یهو یکی بهم گفت چطوری؟ برگشتم دیدم مشاور پیش‌دانشگاهیمه :/ خدایا -ــ-

۳) کارهای جدید:‌ برا اینکه یه کم به بُعد شعور قضیه برسم (و در راستای حرفای آخر پست قبل) اولا کتاب حماسه‌ی حسینی (از شهید مطهری) رو شروع کردم، دوما وقتی وسط عوض کردن کانالای تلویزیون سخنرانی‌های حاج‌آقا فاطمی‌نیا رو کشف کردم، رفتم ویس سخنرانی‌هاشونو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن و خیلی خوشم اومده از حرفاشون.

ضمنا با خودم قرار گذاشته بودم دهه‌ی اول محرم هیچ پست یا استوری تو اینستا نذارم،‌ چه مربوط به محرم باشه چه نه (فقط شام غریبان یه پست گذاشتم*). دلیلشو نمی‌دونم بتونم خوب توضیح بدم ولی سعیمو می‌کنم. من تو این مناسبتا که کلی پست و استوری می‌بینم (دارم در مورد اینستا حرف می‌زنم نه اینجا) خیلی وقتا حس می‌کنم طرف می‌خواد بگه من پا منبر فلانی بودم یا فلان هیئت رفتم. پیش خودم گفتم من که از نیت بقیه خبر ندارم، ولی اگه این برداشتو می‌کنم شاید برا اینه که ناخودآگاه نیت خودم همینه! دلایل دیگه هم داشت مثلا حرف چند سال پیش یکی از دوستام به این مضمون که اینستایی که توش تند تند استوریا رو رد می‌کنی، جای روضه نوشتن نیست. برا روضه باید دل آماده شده باشه، نه این که یکی در میون استوریِ روضه ببینی و بعدی یه چیز بی‌ربط به اون باشه. اینطوری شنیدن‌شون عادی میشه.

+ ولی خودمونیم، یه رشته استوری (معادل رشته توییت!) دیدم روز عاشورا، که گفته بود تو تقویم شمسی روز عاشورا ۲۱ مهر سال ۵۹ بوده. بعد بر اساس اوقات شرعی و روایات مقتل‌نویس‌ها ساعت‌های حدودی اتفاقات اون روز رو استخراج کرده بود. (در واقع ظاهرا اینو بار اول این پیج گذاشته، ولی چون هایلایت جدا بهش اختصاص نداده، می‌تونین تو هایلایت “روز عاشورا”ی این یکی پیج ببینیدشون.) اینم در نوع خودش جالب بود. مخصوصا جایی که به شهادت امام (ع) رسید، نوشته بود وقت شهادت رو مقارن با وقت نماز عصر گفتن که می‌شده ساعت ۱۶:۰۶. بعد من همون‌جا ساعتو نگاه کردم دیدم ۱۶:۰۴ هست... یه حس عجیبی داشت خلاصه :)

۴) شب تاسوعا: چُنین شبی فامیل‌مون برداشت شام دعوت‌مون کرد :/ نمی‌دونم چه فازی بود، شاید چون یه سری فامیلامون اومده بودن تهران/ایران و لابد وقت دیگه نمی‌شد جمع‌شون کرد. منم رفتم با این خیال خام که شاید تا طرفای یازده تموم شه و برسم جایی برم که نشد. :'(

این وسط وقتی با سه تا از دخترای فامیل نشسته بودیم، با یه چیز جالب مواجه شدم. سه تامون تقریبا هم‌سنیم و چهارمی حدودا ده سالشه. این دختر اسم همه‌ی بازیگرای خارجی رو می‌دونست و به نظر می‌رسید همه‌ی فیلمای سوپر هیرویی رو دیده و می‌گفت می‌خوام ارتوپد بشم که وقتی عصبانی می‌شم برم استخون یکی رو جا بندازم! :)) راجع به همه‌ی اینا با کلی هیجان حرف می‌زد. می‌دونم که ما هم تو اون سن کم و بیش این مدلی بودیم، من مثلا اسم کلی از فوتبالیست‌ها رو بلد بودم! ولی کلا برام جالب بود چون خیلی وقت بود با بچه‌ی این سنی ننشسته بودم به حرف زدن.

+ ضمنا شب تاسوعا، در واقع بامدادش، دوستم قرار بود که بره به سمت آمریکا و اینا. روز قبلش اومد پیشم و حرفای خوب زدیم و آخرین سلفی‌مونو گرفتیم! اولین باره یکی از دوستای نزدیکم میره و می‌دونم آخرین بار نخواهد بود :(

* کپشنش رو بدم نیومد اینجا هم بذارم. یه طور غریبیه:

طبل می‌زدند
کوفیان
تا نرسد صدای حسین
هنوز هم صدای طبل می‌آید
هنوز هم صدای حسین نمی‌رسد...

احسان پرسا

پ.ن. چند تا از پست‌های قشنگی که این دو سه روز خوندم: مصیبت: تصور و واقعیت | عاشورایی که او می‌فهمد | «همه‌جا همین‌جاست» | کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

پ.ن۲. کسی خوند تا آخر؟ :/ :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۸

فشرده‌سازی مطالب

بی‌خوابی‌های ماه رمضان. آرامش نسبی بعد از مواجهه با ترس قدیمی. پادکست گوش دادن. ضد حال خوردن از سمت همگروهی عزیز و پیچاندن متقابل! فلسفه‌ی علم. تکرار حس عدم تعلق. گزارش‌ها و مقاله‌ها. میزانِ معقولِ صرفِ پول جهت زیبایی! قتل‌های الفبایی. کدِ شبکه عصبی. استرس شب‌های قدر! جذابیت دنیای ریاضیات. سن‌پترزبورگ. بررسی احتمال نیم‌چه گیک بودن! انتخاب دکتر. ترکیب لازانیا و قرمه‌سبزی. صحبت‌های نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی ایمیتیشن گیم بعد از گرفتن اسکار. بالا رفتن نمره چشم. آرامش قبل از طوفان. نظریه‌ی بازی‌ها و نقطه‌ی تعادل. دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست...

  • فاطمه
  • جمعه ۳ خرداد ۹۸

روزگار غریب

شاملو یه شعری داره که این‌طور شروع میشه:

دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد

روزگار غریبی‌ست نازنین...

این شعرو داریوش خونده و ظاهرا چیز معروفیه. (من امروز اولین بار بود گوش می‌دادم)

علیرضا قربانی هم خونده‌تش. شیش دقیقه و نیم آهنگه و از نزدیک دقیقه‌ی چهارم شروع می‌کنه به خوندن چند خط شعر دیگه. یه چیز داغون‌کننده‌ای شده اصلا :) میشه گفت هر بار آهنگو گوش میدم که برسم به اینجاش:

نمانده در دلم دگر توان دوری

چه سود از این سکوت و آه از این صبوری

تو ای طلوع آرزوی خفته بر باد

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد...

🎧 علیرضا قربانی - روزگار غریب [بریده شده]

‌براتون همون سه دقیقه‌ی آخرو جدا کردم. کاملش رو از اینجا می‌تونید دانلود کنید.

+ سر آپلود آهنگ به طرز مسخره‌ای از بیان پرت شدم بیرون و در حالی که پسوردم رو نمی‌شناخت به طرز مسخره‌تری تونستم وارد بشم؛ از طریق ایمیل بازیابی پسوردی که چند ماه پیش اومده بود :|
ویرایش: الان که داشتم پست‌های جدید رو می‌خوندم به این پست رسیدم از وبلاگ فانوس. که به بهانه‌ی همین آهنگ نوشته شده. البته دو روز پیش :) ولی من الان دیدمش.
  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۵ ارديبهشت ۹۸

دیر نشه...

دیروز یهو به سرم زد برم توییتری جایی، بگم ظاهرا هوشنگ ابتهاج اینستاگرام نصف ایرانیا رو هک کرده، که تو هر پیچی میری یکی این ویدیو رو پست یا استوری گذاشته.

ولی بعد می‌دونی ذهنم چی با خودش خیال‌پردازی کرد؟

گفتم شاید یکی مخصوصا اینو پخش کرده. تیر خلاصشو زده برای رسوندن آخرین پیامش به اونی که رفته. اونی که کتاب‌خونه‌ش پر از کتاب شعر بود. که بلد بود یه لبخند رندانه بزنه و با یه بیت شعر جواب حرفاشو بده. که هر وقت می‌رفت تو فکر و دست‌شو می‌زد زیر چونه‌ش و خیره می‌شد به یه جای نامعلوم -می‌خواست دیوار باشه یا غروب از پشت پنجره-، زیر لب یه شعری زمزمه می‌کرد. و از بین شاعرا، سایه رو بیشتر دوست داشت، از اون بیشتر می‌خوند... اما حالا رفته. و همه دارن یه جوری کمک می‌کنن این پیام آخر بهش برسه. بلکه بدونه نیومده و دیر شده... همین.

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم

دریچه آه می‌کشد

تو از کدام راه می‌رسی

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

جوانی‌ام در این امید پیر شد

نیامدی و

دیر شد...

پ.ن. ای وای از اون "همین"‍ی که خود هوشنگ ابتهاج آخر ویدیو می‌گه. :)

پ.ن۲. و این یکی که می‌گه:

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

راستش عین مطلب یادم نیست، اینم یادم نیست کی نوشته بود و از قول کی گفته بود. ولی می‌گفت به لیله‌الرغائب نگید شب آرزوها. اصلش اینه که از خدا بخوای میل و رغبت‌هات رو خدایی کنه.

فکر کنم یعنی از خدا بخوایم به خواسته‌هامون یه جوری جهت بده که بشه همون چیزی که صلاح‌مونه، که خیره و خودش برامون می‌خواد.

به نظرم چیز خوبی میاد. امیدوارم همین اتفاق برا همه‌تون بیفته، و حاجت‌روا بشین :) ♥

به هر صورت این چند بیت از استاد شهریار رو خیلی دوست دارم و همیشه اسم آرزو کردن که میاد یادش میفتم:

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده‌دل‌تر بود و با ما از تو یک‌روتر
من این‌ها هر دو با آیینه‌ی دل روبه‌رو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه‌ی پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست‌وشو کردم

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

...

پ.ن. شعر کاملش رو اینجا می‌تونید بخونید.

پ.ن۲. خودش یا خیالش؟ :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ اسفند ۹۷

چرا شب یلدا رو دوست ندارم؟

به همون علت که سیزده‌به‌در رو دوست ندارم!

ما همیشه از فامیلامون دور بودیم (بیشترشون تهران نیستن) و کم پیش اومده تو این مناسبت‌ها دور هم جمع بشیم. دورهمی‌های جمع چهارنفره‌مون همیشه خیلی زود تموم میشه چون عملا بعد از فال گرفتن، یا خوردن کیک تولد یا... دیگه کار و حرف خاصی نداریم.

ناشکری نمی‌کنم، همین که تو جمع خونواده هستم خودش جای شکر داره. شاید تقصیر این دنیای مجازیه که همه توش جمع‌های بزرگ دورهمی و خوش بودن‌شون رو نشون می‌دن. و باعث میشه وقتی بعد از یلدای کوتاهمون پناه می‌برم بهش، این تصاویر رو ببینم و بدتر دلم بگیره. سیکل معیوب :)

ولی خب، هیچ‌وقت ارتباط خاصی با شب یلدا نگرفتم. خاطره‌ی خاصی ازش ندارم. منتظرش نیستم.

به هر صورت فال گرفتم و این اومد:

آن که پا مال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

و این دو بیتش رو خیلی پسندیدم:

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره‌ی خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم :)

تعبیرشو یه چیزی نوشته بود که اصلا به خود شعر ربطی نداشت :)) درست یادم نمونده. انگار گفته بود سعی نکن خودتو از چیزی که هستی بهتر نشون بدی!

امیدوارم شما دیشب بهتون خوش گذشته باشه. پاییز خوبی رو گذرونده باشید و زمستون بهتری در انتظارتون باشه. با دلای گرم :)

پ.ن. این دیگه چه صیغه‌ایه که میان میگن یلدای من تویی؟ :)) یا طرف برا آقاشون پست گذاشته که عشقم یلدات مبارک! :)

پ.ن۲. چطور فال بعضیاتون اینقدر شعرای راحت و رایج میاد؟ من یه بار فال گرفتم اصن نمی‌تونستم بخونمش، فک کنم از اینا بود که نصفش عربیه. :))

  • فاطمه
  • شنبه ۱ دی ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب