سلام. عید غدیر بر همه مبارک باشه :)
تو پستهای روزانهی خرداد چند بار چیزایی از سر کار مینوشتم. تو کانال هم این مدت غر زیاد میزدم :)) حالا که دو ماه از شروع کارم میگذره میخوام سعی کنم یه سری مسائل رو کلیتر مرور کنم. به طور خاص تو این پست میخوام از روابط کاری بنویسم.
خب، قبل از هر چیز من باید قبول کنم که اینجا تقریبا اولین باریه که من وارد یه فضای کار حضوری میشم. قبل از اون به واسطهی کرونا و مجازی شدن همه چیز، طولانی شدن ارشد و بعدش انجام پروژههای غیرحضوری، مدت زیادی عملا تو اجتماع نبودم. پس لازمه اینو بپذیرم که در مورد ارتباط گرفتن با آدمهای جدید و شکل دادن ارتباطهای کاری آدم چندان باتجربهای نیستم. و مهمتر اینکه اوایل این بلد نبودن برای خودم نامحسوس بود. یه وقتی هست آدم خجالتیه و کلا سختشه با همکاراش حرف بزنه، که چنین چیزی رو خیلی راحت حس میکنه. من خوشبختانه این بار تو این مرحله گیر نکردم و تونستهم ارتباط اولیهی خوبی رو برقرار کنم، اما به مرور دارم میفهمم همچنان ظرایفی هست که قبلا باهاشون مواجه نشدهم، حساسیتهایی دارم که بلد نیستم مدیریتشون کنم و مسائلی از این جنس.
اجازه بدین یه کم شرایطو توصیف کنم. سر کار ما یه عده هستن که تقریبا هر روز میان و یه عدهی دیگه اینطوریان که هفتهای یه بار میان. از طرف دیگه چند تا پروژه همزمان در جریانه و هر کی تو یه کدومه. در نتیجه یه عده رو زیاد میبینم و باهاشون سر و کار دارم، یه عدهی دیگه رو خیلی کم میبینم و حتی ممکنه تو پروژهی مشترکی نباشیم.
دو نفری که خیلی زیاد میبینمشون، یکی مدیر آزمایشگاهه و اون یکی آقای ف هست که هم به نوعی مدیر پروژهی ماست و هم مسئول آموزش ماهایی که جدید اومدیم. از قضا هر دو نفر رفتارهایی دارن که بیشتر اوقات رو اعصابمه. یکیش اینکه زیادی حس بامزگی دارن. نمیگم بامزه نیستن، خودمم خیلی وقتا به حرفاشون میخندم و حتی تو شوخی کردن همراهی میکنم، اما گاهی دیگه شوخیاشون بیمزه میشه. من خیلی زود متوجه شدم که نسبت به این دو نفر، بقیهی بچهها چقدر ساکت و درونگران. انگار انرژی محیط رو همین دو نفر تامین میکنن. به موازاتش دیدم اون بچههای دیگه (که اکثرا پسرن) چقدر در مقایسه با این دو نفر محترم و جنتلمن به حساب میان! یعنی ممکنه یکیشون یه رفتار محترمانه بکنه که در محیط دیگهای خیلی طبیعیه، ولی اینجا اینقدر اون دو نفر هر روز با شوخی و مسخرهبازی روابطو پیش بردهن که من یه بار به خود اومدم دیدم دو روزه دارم به فلان حرف مودبانهی یکی از پسرا فکر میکنم و مثل حبیبِ سریال لیسانسهها به خودم گرفتهم :)) تا هفتهی بعدش که دوباره دیدمش و یه رفتار کاملا برعکس نشون داد (تو یه موقعیت مشابه عملا منو ایگنور کرد) و من مونده بودم که چرا واقعا؟
چند روز اخیر نشستم و فکر کردم. هم به اون رفتار خاص و هم به مجموعهی رفتارهای دیگران. خیلی فکر کردم و با یکی از دوستام حرف زدم و به این نتیجه رسیدم شاید نباید اینقدر هم به خودم بگیرم. من حتی اونایی رو هم که هفتهای سه بار میبینم هنوز خوب نشناختم چه برسه به کسایی که هفتهای یه بار میبینم و باهاشون کاری ندارم تا هفتهی بعد. به این فکر کردم که مدل شخصیت آدما متفاوته، ممکنه بعضیاشون درونگراتر باشن یا هر چیزی، و به هر صورت اون برداشت اولیهی من درست و قابل اتکا نباشه.
اصلا شاید قرار نیست ارتباطها اینقدر سریع شکل بگیره، و چرا من دنبال چنین چیزیام؟ شاید تحت تاثیر حرفهای دیگران از فضاهای کاری دیگهس. گروههایی که سطح ارتباطشون کمی بالاتر از همکاریِ صرفه، با هم میرن بیرون و اینجور چیزا. شاید تصورم این بوده که اینجا هم باید چنین چیزی باشه و آدما راحتتر یه تازهوارد رو بپذیرن. (در حالی که خودمم مدلی نیستم که اگه اینقدر زود قرار بر بیرون رفتن بشه باهاشون برم!) شاید هم من دنبال این بودم که بتونم به این جمع -به یه جمع- احساس تعلق کنم، در حالی که الان میفهمم تعلق اینجا چندان معنایی نداره؛ وقتی تقریبا هیچکس ثابت اینجا کار نمیکنه و خیلیا با اینکه دو سالیه تو پروژهها هستن اما برنامههای دیگهشون رو هم دارن.
همچنین به نظرم رسید شاید من دارم فشار زیادی به خودم میارم که تو جمع پذیرفته بشم و نمیذارم روند عادی خودشو طی کنه. مثلا تو این مدت بعضی جاها زیادی با شوخیها همراه شدم و بعد متوجه شدم حالا منو جدی نمیگیرن. بعد اومدم جدی باشم و با اینکه تو موقعیتهایی به نفعم شد، جاهایی هم بهم گفتن حساس شدی یا حرفهایی زدم که بعدش پشیمون شدم. یا یه بار سعی کردم نشون بدم از بحث پیش اومده سر وظیفهی کاریم ناراحت نیستم و نتیجهش شد الکی انداختن خودم تو صحبت دیگران یا پریدن تو حرف یه نفر و گفتن یه چیز بیمورد. اما خب، یه احتمال دیگه اینه که این رفتارهام خاص این موقعیت نیست و من کلا همینم. (مگه واقعا نیستم؟!) همین آدم جوگیر که بیشتر اوقات باید به خودش فشار بیاره جلوی خندهشو بگیره و همزمان همین آدمی که رفتارهای passive aggressive گونه داره و دائم باید حواسش باشه چی به زبونش میاد.
در مجموع به نظرم میاد حساس شدم روی اینکه چطور به نظر میرسم و همین باعث شده هر بار بیشتر دربارهی حرف و رفتارام نشخوار فکری کنم. در حالی که شاید اونقدری هم در نظر بقیه پررنگ نیاد. این رو هم باید یادم باشه که زمان لازمه تا آدما همدیگه رو بشناسن و بفهمن قضاوت اولیهشون از رفتار یه نفر رو چقدر میتونن به کل شخصیت اون آدم تعمیم بدن. اما از طرف دیگه جدا از برداشت دیگران، یه رفتارهایی رو هم لازم میدونم کنترل کنم (تو پاراگراف قبلی مثالهاشو زدم) که همین باز منو میندازه تو اون چرخهی حساس شدن رو رفتارم و overthinking.
نمیدونم چقدر تونستم منسجم بنویسم ولی آخرش از همهی این حرفها نتیجهی خاصی ندارم که بگیرم. فعلا خواستم فقط بنویسمشون. اگه چیزی به ذهنم رسید یا پیشرفتی حاصل شد باز هم ازش خواهم نوشت.