۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس‌دار» ثبت شده است

سفرنامه‌ی الموت

سلام

یه خوبی تنها سفر کردن اینه که مجبور می‌شی یه کم از لاک خودت بیرون بیای و با آدمای جدید ارتباط بگیری. البته اینجا منظورم از تنها سفر کردن، به تنهایی همراه یک تور سفر کردنه، بدون اینکه از قبل همراهی داشته باشی!

بله، بالاخره بعد از چند باری که یا خودم بی‌خیال می‌شدم یا سفر کنسل می‌شد، انجامش دادم! اونم با حال جسمی نسبتا بدی که از چند روز قبلش داشتم و البته خدا رو شکر روز سفر بهتر شده بودم. و الان می‌تونم بگم با وجود خستگی‌ای که داشت راضیم از خودم!

در ادامه، سفرنامه‌ی نه‌چندان مختصر (!) سفر یه روزه‌ی پنجشنبه ۱۷ مرداد، به قلعه‌ی الموت و دریاچه‌ی اوان در استان قزوین رو می‌خونید. :)

 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ مرداد ۹۸

شروع داستان‌های من و آزمایشگاه!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۴ تیر ۹۸

به شیرینی گوجه سبز!

نصف آب‌طالبی‌هایمان را خورده‌ایم، تا می‌آیم روی گوشیِ مامان عکس‌ها را ببینم، خاله بهش زنگ می‌زند. می‌خواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی می‌رسد، می‌روم تا یک آب‌طالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی می‌روم داخل بوفه‌ی نسبتا تاریک که حالا تاریک‌تر هم به چشم می‌آید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.

سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شده‌ایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکرده‌اند می‌آیند سر میز ما. برایشان جا باز می‌کنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف می‌کنند. یکی از آنها می‌گوید گوجه سبز دندان‌هایش را اذیت می‌کند. خوشحال می‌شوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقه‌ی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمی‌کنم و یکی برمی‌دارم، رسیده است و دندان را اذیت نمی‌کند! چند میز آن‌طرف‌تر یکی شروع می‌کند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، می‌گوید ابی می‌خوانند. پیرمرد چیزی به زنش می‌گوید و زن با خنده می‌گوید: «برو، برو پیش دوست‌هات!» خنده‌ام می‌گیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزن‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند. اصلا عاشق زوج‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند!

دوباره خودم و عینک آفتابی‌ام می‌رویم داخل که آب‌طالبی‌ها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمی‌دارم. به هیبت تار فروشنده رو می‌کنم و می‌پرسم چقدر شده، و کارت را می‌دهم بهش. چیزی می‌پرسد که درست نمی‌شنوم. می‌پرسم: «چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت می‌کنم! سوالش را تکرار می‌کند و با فرض این که پرسیده «نقد نداشتین؟» می‌گویم: «نه.» تا کارت را بکشد، عینک را می‌زنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان می‌رود بالاسر فروشنده‌ها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار می‌بینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کرده‌اند. می‌پرسد: «رمز؟» فاصله‌مان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همان‌طور که کارت را پس می‌گیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانه‌ی بین آدم‌های این بالا به خجالتم غلبه می‌کند و می‌پرسم: «اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی می‌بیند نشنیده‌ام واضح‌تر می‌گوید: «فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمی‌شد طارمی‌ای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی می‌زنم و الکی سر تکان می‌دهم و از مغازه می‌دوم بیرون! سریع در گوشی‌ام سرچ می‌کنم و می‌فهمم فرشاد احمدزاده را می‌گفته. به خودم می‌گویم: «تو که دیگه اندازه‌ی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمی‌خواد وانمود کنی سرت میشه!»

پدر و باجناقش از راه می‌رسند و سوار تله‌سیژها می‌شویم که برگردیم پایین. منظره‌ی تهران با قوطی کبریت‌های خاکستری‌اش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیک‌مان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه می‌دهم آهنگ بگذارم. مصرعِ «تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظره‌ی روبرو باشد، و آنجا که می‌خواند «این شهر خسته را به شما می‌سپارمش» فکر می‌کنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجان‌زده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد... این بالا گوجه‌سبزها هم دندان را اذیت نمی‌کنند!

‌‌

پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمی‌شد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره‌ =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفه‌ی ایستگاه سرچشمه‌ی توچال، یاد من بیفتین :دی

پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقه‌ای دارم نه به همه‌ی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸

پاییز خیلی دلبر

دیروز یکی استوری گذاشته بود: میشه همچین عید قشنگی باشه و حالت خوب نباشه؟

راستش من حالم خوب نبود! دائم بین خوشحالی و ناراحتی در نوسان بودم و به خودم می‌گفتم کاش می‌موندم خونه. شاید چون صبح زود از خواب بیدارم کرده بودن و تو ماشین حوصله‌م سر رفته بود. شایدم استرس کاری رو داشتم که باید شب برمی‌گشتم تمومش می‌کردم و می‌فرستادم. هر چی بود بیشتر مواقع حالم گرفته بود و تو شلوغی فامیل هم گرچه شوخی خنده‌مو می‌کردم ولی خیلی حوصله‌ی حرف زدن نداشتم.

برگشتنی توی جاده، وسط مه و تاریکی هوا، به ذهنم رسید (به قول سولویگ تو کامنتای این پست) حسی که آدم از بارون می‌گیره به حال اون لحظه‌ش هم بستگی داره. دیروز خوب نبودم و بارون افسرده‌ترم می‌کرد.

عوضش امروز خوب بودم، خیلی خوب بودم، و بارون و هوای قشنگ بعدش حسابی سر حالم آورد. در این حد که صبح زود کلی تو دانشگاه گشتم و از برگای ریخته شده عکس گرفتم. و بعد از ظهر موقع خونه رفتن، از ذوق اینکه برگ‌ها رو جمع نکردن دوباره کمی قدم زدم و یه سری عکس دیگه گرفتم! بدم نمی‌اومد دوستی یاری کسی هم باشه با هم خش‌خش کنیم! ولی حال نداشتم به کسی زنگ بزنم چون دیدم تنهایی هم می‌تونم لذت ببرم! حتی بعدتر، دیدم هوا خوبه و یه مسیری رو تا خونه پیاده اومدم. و الان حس می‌کنم خیلی شارژم! (و دیگه باید بشینم برا میانترم پس‌فردام بخونم! :دی)

و به نظرم رسید الان مناسبه که بیام عید دیروز رو بهتون تبریک بگم! :) با تاخیر قبوله؟!

‌‌گوشه‌ای از دانشگاه!

+ شب عید، بالاخره بعد از این همه وقت نشستم پای فیلم محمد رسول الله. خب خیلی طولانیه و من فقط یه ساعتشو دیدم! ولی چقد قشنگ بود همونشم. ^_^

پ.ن۱. صحبت فیلم شد اینم بگم: فیلمی که تو پست قبل گفتم رو اتفاقی تو صف دانلودهای IDM پیدا کردم! (Nightcrawler، هنوز ندیدمش.)

پ.ن۲. داشتم پستای جمع‌شده رو می‌خوندم، دیدم دو سه نفر خدافظی کردن :/ دو روز نبودما :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۵ آذر ۹۷

و اما سعد آباد!

یک. جمعه ۲۵ آبان، ساعت هفت و نیم صبح:

- سلام. بیداری؟

+ سلام! بلی!

- چه بارونیه :))

+ یعنی نریم؟ :)))

- چرا بابا بریم حال میده :))

(حقیقتش قصد کنسل کردن نداشتم و فقط پیام داده بودم که مطمئن شم بیداره، ولی اون جمله‌ی "بریم حال میده" رو با شک گفتم. خوشحالم بهم ثابت شد که واقعا حال میده!)

دو. هوا عالی بود! گرچه بارون شدید بود ولی کلاه کاپشنم کافی بود و چتر رو فقط برای این گرفته بودم که گوشیم موقع عکس گرفتن خیس نشه! :)) از درس و دانشگاه و این روزامون حرف می‌زدیم و هر جای خاصی تو محوطه می‌دیدیم می‌ایستادیم و عکس می‌گرفتیم. خوبیش این بود که زود رفته بودیم و خلوت بود هنوز. موقع برگشتن می‌دیدیم تو همون جاها کلی آدم ایستادن که عکس بگیرن!

سه. موقعی که قدم می‌زدیم، متوجه یه خونواده شدم که بچه‌های کوچیک‌شون جلوتر از خودشون با خنده و یه خوشحالی خاصی می‌دویدن. و چی قشنگ‌تر از دیدن شادی بچه‌ها؟ :)

چهار. از سعدآباد تا تجریش پیاده برگشتیم. اینجا حرفامون جدی‌تر شده بود. در واقع بیشتر الهه حرف می‌زد و من هی وسط حرفاش می‌گفتم وایسا از اینجا هم یه عکس بگیرم :)) (ولی گوش می‌دادم باور کنید :)) )

 

پنج. تجریش که رسیدیم گفتیم یه سر بریم امام‌زاده صالح (ع). منتظر موندیم تا یه آقایی یه کیف بزرگ پر از چادر آورد و یکی یکی اینا رو درآورد و خانوما هم یکی یکی چادر برمی‌داشتن تا بالاخره به ما هم رسید. بعد که وارد محوطه شدیم یه‌دفه گفتم من حال ندارم کفشامو دربیارم، تو برو زیارت کن و بیا. (کفشام حسابی خیس و گِلی شده بودن.) که الهه گفت بیخیال منم نمیرم! و مستقیم از اون یکی در خارج شدیم! می‌خوام بگم پروسه‌ی چادر گرفتن شاید پنج دقیقه طول کشید ولی کلا یه دقیقه تو محوطه‌ی امام‌زاده بودیم! :))

شش. صبح که یه کم زودتر رسیده بودم، جلو متروی تجریش چتر قیمت کردم (چتر تاشو ندارم که راحت تو کیف جا بشه). ولی چون یه چتر همراهم بود، نخریدم که دستم سنگین نشه. برگشتنی کمی تو بازار تجریش گشتیم و دوباره یه جا چتر قیمت کردم ببینم اختلاف دارن یا نه. بعد جالبه که جای من الهه چتر خرید! (از اون روز دیگه تهران بارون نباریده و کارشناسان هواشناسی پیش‌بینی می‌کنن به‌زودی وارد یه دوره‌ی خشکسالی خواهیم شد! :دی)

هفت. آذر پارسال با یکی از تورهای دانشگاه رفته بودم یه جنگلی تو شمال. اینقدر اون تجربه رو دوست داشتم که امسال از اول پاییز برنامه‌هاشون رو جدی‌تر چک می‌کردم که یه جنگل برم باز. و هر بار جور نمی‌شد. خدا رو شکر محوطه‌ی کاخ سعد آباد همون حسی که از پاییز می‌خواستم رو بهم منتقل کرد و از الان می‌تونم پیگیر برنامه‌های کویر رفتن‌شون باشم! :دی

+ الهه، از خوبای بیان! و از دوستای مجازی که خوشحالم مدتیه دوست حقیقیم هم شده. 

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷

دانشجوی ممکلتو ببین :|

دیروز تو دانشگاه یه نمایشگاهی بود که پذیرایی هم داشتن: شیرینی با چایی و نسکافه و شیرکاکائو که تو اون هوا خیلی می‌چسبید! گذشت و من عصر رفتم وضو بگیرم (تف به ریا!)، دیدم دو سه تا از همون لیوان و بشقابای یه بار مصرف ریخته‌شده تو دست‌شویی/روشویی. (شما چی می‌گین بهش؟!)

واقعا مونده بودم که آخه چرا؟! مخصوصا که همون بغل یه سطل زباله بود. قبل از اینکه بریزم‌شون دور (واقعا تف به ریا! :دی)، عکس گرفتم ازش و شب فرستادم برا کانال تلگرامِ توییتر دانشگاه! خلاصه که چنین آدم فرهنگ‌سازی هستم من =)) عکسو اینجا هم می‌ذارم که فرهنگ‌سازیم کامل بشه! :دی

اولین بار بود براشون چیزی می‌فرستادم و حالا خوشم اومده :))

+ اسم و آیدی رو یه جور خط‌خطی کردم انگار چه خبره :))

پ.ن. اون یارو بود تو ورودی‌مون که می‌گفتم خیلی خودشو شاخ می‌پنداره و فعالیتش بالاس، فهمیدم آبانیه؛ هفدهم. اون یکی (دوستِ دوستام توی دانشگاه که من مجازی می‌شناسمش) هم تو کانالش نوشته بود که بیست‌ویک آبانه. تولد مربی باشگاهم هم امروز بوده، یه عده براش گل و کادو بردن! (دو ماهه نرفتم، نمی‌دونم چرا هنوز تو گروه باشگاه هستم!) حالا چرا برام جالبه کی آبانیه؟ نمی‌دونم :/ شما هم اگه براتون جالبه هم‌ماهی‌های خودتونو بشناسید، بیاید ریشه‌یابیش کنیم!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷

آبان جان

سلام.

فرارسیدن ماه پر خیر و برکت آبان رو خدمت‌تون تبریک میگم! آرام

از زیبایی‌های امروز می‌تونم به این اشاره کنم که بالاخره استادْ ماهی رو پیدا کردم! [گفتم بذار قبل خونه رفتن یه سر برم کتابخونه. رفتم دیدم اون دو تا پسرا اونجان. ارشده از دور بهم اشاره کرد که بیا بیا! رفتم رفتم! و وقتی رسیدم خانوم منشی به پسره گفت براش سوت می‌زنی؟! =)) و بالاخره کارم تا حدودی راه افتاد ولی آیا اگه نمی‌رفتم اونا بهم خبر می‌دادن؟ نمی‌دانم!]

دیگه اینکه یه غروب زیبا داشتیم که عکس نیم ساعت قبلشو این پایین می‌ذارم! (ای ساختمون‌های مزاحم! :(( )

و نکته‌ی زیبای بعدی اینکه پرسپولیس از سد السد گذشت (تیتر روزنامه‌ طور!) و رفت فینال جام قهرمانان! :) و الان که دارم اینو می‌نویسم، از بیرون صدای بوق ماشین‌هایی میاد که دارن از استادیوم برمی‌گردن.

امید است که باقی روزهای ماه هم برای همه‌مون همینطور خوب و قشنگ بگذرن. ^_^

پ.ن. بیاین برا این ارشده هم یه اسم بذاریم، ظاهرا زیاد می‌خوام درباره‌ش بنویسم :/

+ دیروز تو اتوبوس کنار یه دختره نشسته بودم و هر دو مون داشتیم تو گوشیامون کتاب می‌خوندیم. اون داشت چیزی که می‌خوند رو با خودش زمزمه می‌کرد و تند هم می‌خوند جوری که نمی‌شد فهمید چی می‌گه. همه‌ش وز وز صداش میومد :)) این دیگه چه مدل کتاب خوندنه که بعضیا دارن؟ :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱ آبان ۹۷

تشنه و گرمازده ولی خوشحال!

امروز بعد از کلاسم باید می‌رفتم گواهی شرکت تو یه دوره‌ای رو می‌گرفتم. آدرس داده بودن بعد از چهاراه ولیعصر، خیابون فرجام. منم که دیدم باید برم ولیعصر، با دوستم که ظهر اون طرفا بود قرار گذاشته بودم. ولی خب اون فرجامو هر چی رو نقشه گشتم پیدا نکردم و بالاخره دیشب فهمیدم منظورشون یه چهارراه ولیعصر دیگه‌س شرق تهران، نزدیک دانشگاه علم و صنعت :| (خب نظرتون چیه از رسالتی جایی آدرس بدید؟ :| )

قرارو به هم نزدم. ولی از بس فکر می‌کردم مسیر طولانیه و ممکنه دیر برسم، کلی زودتر رسیدم! تصمیم گرفتم اول برم انقلاب، دنبال یه خریدی که داشتم. (جلو ایستگاه مترو یه آشنا دیدم با دوستش، و حتی وایسادم جلوش صداش زدم ولی متوجه نشد :| ) از اونجا پیاده رفتم تا ولیعصر. تو این فاصله، از جلو ساختمون گاج رد شدم و فکر کردم کاش می‌شد همه تحریمش کنن :| (آخه کتاب کار پیش‌دبستانی دیگه چه صیغه‌ایه؟ :/ )

چهارراه ولیعصر که رسیدم، گفتم حالا که بیکارم و دوستم نرسیده نمازمو بخونم. (تف به ریا :دی) یه ساختمون بزرگ بیرون پارک دانشجو دیدم که روش نوشته بود مسجد و مجتمع فرهنگی. سه ضلعشو گشتم دیدم در نداره :| ضلع چهارمو دیگه حال نداشتم، برگشتم پارک :)) بعد از کلی سرگردونی، بالاخره نمازخونه‌ی خود پارک رو پیدا کردم. بعد از نماز، باز هم دوستم نیومده بود و حدود یه ربع جلوی پارک وایسادم منتظرش :))

خلاصه کل امروز سوار مترو و بی‌آرتی یا در حال پیاده‌روی و ایستادن (!) بودم. ولی می‌دونی به جز دیدن دوستم، و گیر اومدن صندلی توی مترو و اون پسربچه‌ی شیرین توی مترو، چی روزم رو ساخت؟

ویترین نشر افق! (عکس زیر)

 

قضیه اینه که تام هنکس یه مجموعه داستان نوشته (داستان‌های ماشین تحریر) که ترجمه‌شو نشر افق (هم) چاپ کرده. اون توپ والیبال، ویلسونه :) تو فیلم Cast Away که تام هنکس گیر افتاده بود توی جزیره، این ویلسون تنها دوستش بود. :) چند تا المان دیگه هم از فیلم گذاشتن، مثل اون چوب خط‌ها که برا حساب کردن روزها می‌کشید. و فک کن، نزدیک بود رد شم و نبینمش! ولی خیلی خوب بود! معمولا راهم به نشر افق نمی‌خوره ولی هر وقت از جلوش رد شدم ویترینش برام جذاب بوده. :)

پ.ن. گاهی وقتا (بیشتر وقتا!) این مدلی میشم که می‌خوام همه‌ی جزئیات یه روزمو تعریف کنم :/ تازه الان خودمو کنترل کردم :))

پ.ن۲. کسی اگه کتابه رو خونده بگه چطوریاس.

+ ادامه‌ی عنوان پست، به خانه برمی‌گردیم میشه؟ :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ مهر ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب