۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی‌ها» ثبت شده است

تنها در بالکن

     وارد خونه که شدیم، بابا دو تا کارتن نیمه‌پر روی زمین رو نشونم داد. شروع به جمع کردن وسیله‌های باقی‌مونده و پر کردن کارتن‌ها کردیم. من رفتم سراغ یه سری کتاب و جزوه که از عنوان‌های مرتبط با فیزیک و نجوم‌شون معلوم بود مال کدوم خاله‌ن! چند تا پلاستیک از کف زمین برداشتم و کتابا رو توی اونا گذاشتم تا بین وسایل دیگه آسیب نبینن. بعد باید دور کارتن‌ها رو طناب می‌پیچیدیم. کمک بابا کردم هرچند بیشتر کار رو اون انجام داد. اون وسط رفتم سمت پنجره و پرده‌ای که آخرش هم کسی نخرید رو زدم کنار و دیدم پشتش بالکنه! با خودم فکر کردم واقعا تا حالا متوجه نشده بودم اینجا بالکن داره؟ یادم نمی‌اومد. به هر حال مگه چقدر اینجا می‌اومدیم؟ یه چیزی کف بالکن توجهم رو جلب کرد. پنجره کثیف بود و اول نفهمیدم چیه. دقت کردم و پرهاش رو تشخیص دادم. بعد بخشی از استخون‌هاش رو... و به معنای واقعی کلمه دلم گرفت. معلوم نبود چند وقته کلاغ بیچاره مرده. اصلا چی شده که افتاده اینجا؟...

     سعی کردم به خاطر بیارم از کی شروع به جمع کردن وسایل این خونه کردیم. تابستون بود یا دیرتر که فرش‌ها رو آوردیم خونه و من آدرس جایی که باید برن رو نوشتم روی چند تا کاغذ آ-چهار که بزنیم بهشون؟ آخرین بار کی یکی‌شون اومده بود تهران و توی این خونه مونده بود، نه پیش ما یا دایی این‌ها؟ بار آخری که ما و دایی اینا اومدیم اینجا پیش بقیه و هر کدوم یه چیزی برای شام آوردیم کی بود؟... کار کارتن‌ها تموم شده بود و رفته بودن کنار دیوار، پیش سه تا کارتن دیگه، تا اینا رو هم بعدا بفرستیم اون شهر. به خونه‌ی خالی نگاه کردم. تقریبا چیزی باقی نمونده بود ولی اگه چشمام رو می‌بستم می‌تونستم میز کوچیک ناهار خوری و مبل‌ها رو ببینم. تلویزیون کوچیک روی اپن که این اواخر خراب شده بود رو ببینم. تخت یه نفره‌ی توی تنها اتاق‌خواب و ترازوی دیجیتالی که برای همه‌مون جذابیت داشت رو ببینم. می‌تونستم اعضای خانواده رو ببینم و صدای حرف زدن‌شون رو بشنوم، و برم چایی بریزم که با کیکی که یه نفر درست کرده بخوریم... کاش نیومده بودم. کاش بیشتر اومده بودم! چقدر توی اون لحظات شاکر بودم؟ نمی‌دونم.

     دستامون رو شستیم، ماسک و دستکش‌ها رو زدیم و هر کدوم یکی از وسایل دست و پا گیری رو که دیگه برای کسی استفاده‌ای نداشت، برداشتیم که موقع رفتن بندازیم دور. به این فکر کردم که خاطراتم از این خونه خیلی هم زیاد نبودن، ولی گاهی خاطرات چقدر می‌تونن وزن داشته باشن.

‌‌

پ.ن. روز بیست و هشتم. این کاملا ممکنه که جنبه‌های مختلفی از یه اتفاق حس‌های مختلفی ایجاد کنن. دارم یاد می‌گیرم این حس‌های متفاوت رو کنار هم بپذیرم.
پ.ن۲. نمی‌دونم چرا این آهنگ رو گذاشتم. اولش فقط به خاطر کلاغش بود. ولی کلا حس غریبی بهم میده.
  • فاطمه
  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

آخرین جلسات

سلام

۱-۱) امروز سر آخرین کلاس این ترم، استاد داشت راجع به خوشه‌بندی ترتیبی (Sequential Clustering، یه بحثیه تو ماشین لرنینگ) حرف می‌زد. عادت داره که گاهی این مفاهیم رو به زندگی واقعی هم تعمیم میده (و من چه تو اون موضوع موافق باشم باهاش چه مخالف، خیلی لذت می‌برم از این نوع دیدی که داره). خلاصه داشت می‌گفت عیب این روش اینه که به ترتیب ورود داده‌ها حساسه. بعد گفت یادگیری ما هم همین‌طوره، ترتیب ورود وقایع به ذهن‌مون (از بچگی تا الان) روی عقایدی که داریم تاثیر داره! برا همینه که بد نیست یه وقتا بازنگری کنیم توشون. :) خیلی به نظرم درست اومد.

۲-۱) جلسه‌ی آخر کلاس استاد خودمو هم رفتم سه‌شنبه. این درسو ترم یک داشتم ولی اون ترم خیلی کم میومد سر کلاس. این ترم خیلی جدی‌تر کار کرده و حالا قرار بود یکی بیاد یه نرم‌افزاری رو یاد بده، منم رفتم که یه کم یاد بگیرم و ضمنا سوال دوستم رو که مربوط به کار با همین نرم‌افزار بود بپرسم. معلوم شد پسره آنفلوانزا گرفته و استاد خودش اومد. منم دیگه روم نشد پاشم برم :)) بعد معلوم شد کلا درسش هم تموم شده، یه کم در مورد امتحان و پروژه‌ی بچه‌ها حرف زد و بعدم یه سری حرفای کلی راجع به اینکه چه کارایی میشه کرد تو این گرایش و چرا همه‌تون میرید (اپلای منظورش بود). گفت اگه می‌رید بدونید برا چی میرید و اگه می‌مونید بدونید برا چی می‌مونید. کلی بحث پیش اومد و حرفای خوب و منطقی از دو جهت زده شد و من متوجه شدم اینی که الان هم استاده هم کلی تو کار غیر دانشگاهیش موفقه، موقعی که هم‌مقطع الان من بوده، از یه سری جهات فکری شرایط مشابهی داشته. خلاصه نه اون نرم‌افزار گفته شد نه درسی داده شد، ولی واقعا حس نکردم وقتم تلف شده.

۳-۱) جلسه‌ی آخر یه کلاس دیگه (همونی که اون هفته یه جلسه‌شو پیچوندم :دی)، به این جمع‌بندی رسیدم که استاد واقعا هر سری که میاد تو کلاس، تو فاصله‌ی پهن کردن وسایلش روی میز و نوشتن شماره‌ی جلسه و تاریخ و این چیزا روی تخته، سه بار میگه «خب»، بدون هیچ حرف اضافه‌ای بینش =))

۲) انگار سال‌ها بود نرفته بودم داخل کتاب‌خونه مرکزی. که واقعا هم سال‌ها بود نرفته بودم! فکر کنم سال ۹۳ بود که یه مدت تو امتحانا مرتب می‌رفتم اونجا درس بخونم. ولی شاید آخرین باری که کلا رفتم سال ۹۵ بوده. حالا مهم نیست. این بار رفته بودم که یه کتاب برا دوستم بگیرم که تو کتاب‌خونه‌ی خودمون نبود، و بابام هم که دیده بود دارم میرم، یه لیست از کتابای نیکلاس اسپارکس بهم داد که هر کدوم رو پیدا کردم بگیرم! یه سری چیزا عوض شده بود. و بعد با این حقیقت روبرو شدم که قدر بخش ادبیات این کتابخونه رو نمی‌دونستم قبلا. قفسه‌های پر از کتابای قدیمی که هیچ‌وقت نرفته بودم بین‌شون بگردم. حالا نشسته بودم کف زمین بین کتابای سیدنی شلدون و چند تا نویسنده‌ی دیگه دنبال کتابای اسپارکس می‌گشتم که از روی شماره‌ای که پیدا کرده بودم، ظاهرا باید همون‌جاها می‌بود. بالاخره چند تاشو پیدا کردم و دیدم مجموعه‌ی کتابای موجود با کتابای لیست بابام فقط یه اشتراک دارن: دفتر خاطرات. خانم مسئول که نسبتا سن بالایی داشت تا این کتابو دستم دید گفت ااا عجب کتابی! کی اینو بهت معرفی کرده؟ گفت که خیلی کتاب خوبیه (حالا من نخوندم که تایید کنم) ‌و تا حالا ندیده بود کسی بیاد اینو بگیره! خیلی خوشحال شده بود خلاصه! خوشحال شدم منم. کتاب دوستم رو هم تو یه سالن دیگه پیدا کردم. موقعی که داشتم می‌گشتم متوجه برچسب عکس زیر شدم. معنی خاصی داره به نظرتون؟

۲-۲) کتابا رو که گرفتم دیدم یکی از این دستگاه‌های فیدیباکس نصب کردن بالای پله‌ها. فیدیبو رو آوردم و یه ساعت تایم رو گرفتم ازش و با این که سرچش یه کم اذیت می‌کرد و همه‌ی کتابای نشان‌شده‌م هم پریده بود، کتاب کتاب‌فروشی ۲۴ ساعته‌ی آقای پنامبرا به چشمم خورد و به نظرم جالب اومد. نشستم فصل اولش رو خوندم ولی معلوم نیست کی دوباره قراره راهم به یه فیدیباکس بخوره که بقیه‌ش رو بخونم!

۳-۲) چالش کتابخونی ۲۰۱۹ گودریدز هم تموم شد و من که این اواخر خیلی کم رسیدم کتاب بخونم، متوجه شدم ۳۱ عدد کتاب ثبت کردم امسال. این کتابا بودن.

۳) یادتونه یه بار گفتم که سر چهار راه نرگس خریدم و یکی از بچه‌های کار ازم گرفتش؟ :)) سه‌شنبه‌ی پیش از جلوی دانشگاه دوباره خریدم و گذاشتم رو میزم تو آزمایشگاه. خیلی حس خوبی داشت ^_^ فقط متاسفانه خورد به آخر هفته و شنبه‌ش رفتم دیدم خشک شده :)) این بار یادم باشه شنبه بخرم مثل آدم!

+ ببخشید که این روزا کمتر اینجا میام و می‌خونم‌تون. دیگه آخر ترمه و داستان همیشگی تراکم امتحانا و پروژه‌ها و تکالیف :/

+ اولین پست سال ۲۰۲۰ شماره‌ش ۲۰۲ شده! کدوماتون بودین عددا براتون مهم بود؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ دی ۹۸

آی‌سی

سلام

دیروز رفته بودم مرکز تحقیقاتی یه بیمارستان، دنبال یه استاد و دانشجوی سابق استاد خودم. سه سال پیش کارآموزیم رو هم همون‌جا می‌رفتم و حس خوبی داشت دیدن دوباره‌ی اون ساختمون. استاده با این که اومده بود تو دفترش نبود، منم دانشجوهه رو پیدا کردم و کلی درباره‌ی پایان‌نامه‌ش حرف زدیم و تقریبا فهمیدم می‌خوام چی کار کنم. 

اون وسط یه آقایی از همون شرکت اومد بیرون که خیلی چهره‌ش آشنا بود. جالب این که اونم یه لحظه طوری نگاه کرد انگار منم آشنام براش. ولی هر چی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش. نکته‌ی جالب دیگه این که یه وسیله‌ی پزشکی جدید دیدم تو یکی از اتاقا که ظاهرش شبیه اونی بود که ما سه سال پیش طراحی اولیه‌شو کرده بودیم. ولی از دختره که پرسیدم این چیه، یه چیز غیر از اونو گفت. فک کنم نامردا از طراحی ما استفاده کردن یه چیز دیگه ساختن :دی

ضمنا استاده هم آخرش نیومد :))

در ادامه‌ی روز یه فاز غمناکی داشتم! دوستم دیگه داشت برمی‌گشت شهرشون و کنار حرفای احساسی و اینا، یه مقدارم راجع به دغدغه‌ی این روزام* حرف زدیم.

بعد از اون همه دفاع و خدافظی، شب هم خونه‌ی یه دوستم بودیم چون می‌خواد شیش ماه بره مشهد برا کار شرکتشون. داشتیم بهش می‌گفتیم که آقا ما میایم مشهد پیشت و بچه‌ها جدی جدی داشتن برنامه‌ی سفر مجردی می‌ریختن و من حس می‌کردم هیچ تمایلی ندارم باهاشون برم. می‌دونم اینو قبلا هم گفتم، ولی هر بار تو این جمع قرار می‌گیرم حس می‌کنم فاصله‌م باهاشون بیشتر شده و دغدغه‌هاشون رو نمی‌فهمم. چندتاشون دائم درباره‌ی انواع عمل زیبایی و لیزر و چیزای دیگه‌ای که اسمشون رو هم نشنیدم حرف می‌زنن، و من نمی‌فهمم چرا هر چی آدما خوشگل‌تر می‌شن بیشتر حس کمبود می‌کنن تو این زمینه. (حس چنین عکسی رو پیدا می‌کنم گاهی :دی)

یه جا هم یکی از بچه‌ها داشت می‌گفت یه بار تپسی گرفتم طرف با I30 اومد دنبالم، من که اولین بار بود اسم این ماشینو می‌شنیدم، به شوخی گفتم مگه IC یه قطعه‌ی الکترونیکی نبود؟ :)) (بااامزززه‌ه‌ه :| ) یکی برگشت همچین چیزی گفت که اگه یه کم سرِتو از تو درس و کتاب بیاری بیرون با این چیزا آشنا می‌شی! منم گفتم مثلا تو که بلدی به کجا رسیدی؟ :) البته اون میشه گفت به جاهای خوبی رسیده، ولی اگه نمی‌گفتم خفه می‌شدم :))

خلاصه اینجوریاس. دوست دارم هرچند وقت یه بار ببینم‌شون، ولی سفر با جمع‌شون؟ حرفشم نزن.

* راجع به اون دغدغه‌م هم دلم می‌خواست حرف بزنم ولی سخته. در این حد بگم که دیدین یه وقتا از حرفا یا شوخیای یه آدمایی توی جمع اینطور برداشت می‌کنیم که وای انگار طرف می‌خواد بگه من چقد باحالم؟ دیدین گاهی چه حال‌به‌هم‌زن میشه این رفتار؟ هیچی دیگه، حس می‌کنم دقیقا خودم یه مدته چنین رفتاری پیدا کردم! :) با دوستم راجع به این قضیه و پیدا کردن نقطه‌ی تعادل صحبت کردیم. چیزای خوبی بهم گفت.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ مهر ۹۸

ثابت‌ها

🎧 John Gregorius - Trust

پل عابر نزدیک دانشگاه از این جهت که دو سر اتوبان رو به هم، و به ایستگاه بی‌آرتی وسط اتوبان وصل می‌کنه، پررفت‌وآمده. و با اینکه چند ساله تقریبا بخش ثابتی از مسیرمه، همیشه آماده‌س تا چیزای جدید برام رو کنه. اگه بخوام از آدمای ثابتش بگم، می‌تونم به مرد میان‌سال جوراب فروش اشاره کنم. یا آقای گل‌فروشی که یه بار ازش نرگس خریدم. یا اون جوون ویولن‌زن که یه بار رو یه پل دیگه، یه جای دیگه‌ی شهر هم دیدمش. یا پسربچه‌های دستمال و آدامس و فال فروش. یا آقایی که با یه پسربچه پایین پله‌برقیا می‌شینه و سه‌تار می‌زنه... در کل اگه یه روز موقع رد شدن ببینم یکی گرند پیانو هم گذاشته وسط پل می‌زنه تعجب نمی‌کنم! دیشب اما نوبت گیتار الکتریک بود.

از روی پل با عجله رد می‌شدم که سر پله برقیا دیدمش. داشت انگار گیتارشو تنظیم می‌کرد. فکر کردم لابد الان می‌خواد روی پل راک بخونه برامون! همین که از کنارش رد شدم، شروع کرد به زدن یه آهنگ ملایم. انتظار نداشتم همچین صدایی از گیتار الکتریک بشنوم. رو پله برقی که به سمت پایین می‌رفت چرخیدم به سمت صدا. محوش شدم، و تو یه لحظه کل اتفاقا و چهره‌های روز از ذهنم رد شد: اون مدتی که با بچه‌ها منتظر استاد بودیم بیاد فرم‌مونو امضا کنه و پشت سر یه استاد دیگه می‌خندیدیم. وقتی رفتم فرم رو تحویل بدم و آبی اونجا بود. حرف دوستم که گفت رفته آزمایشگاه و یه میز خالی پیدا کرده و گرفته (و در نتیجه احتمالا دیگه اونجا برا من جا نیست). نکته‌ای که استاد سر کلاس بهش اشاره کرد و هیجانی که تو خونم دوید از این که می‌تونم رو این موضوع کار کنم. خاکستری که هر بار دیدمش داشت زبان می‌خوند. سرمایی با شال‌گردنی که همیشه تا جلوی دهنش آورده، که بازم نیومد... همه‌ی اتفاقای تا همین حد جزئی، و همه‌ی آدمای ثابتی که هر روز می‌بینم.

رسیدم پایین پله‌ها و شک کردم که برم یا وایسم. ولی رفتم. تا اون‌ور خیابون که رفتم هنوز صدای سازش میومد که تو اون تاریکی و شلوغی و سرما، به‌نوعی آرامش‌بخش بود. فکر کردم کاش این گیتاریسته هم ثابت بشه.

پ.ن. بیاید فرض کنیم آهنگ اول پست همون آهنگه!

پ.ن۲. می‌خواستم بگم لازمه یه دور بزنم تو دانشگاه اسم همه رو بپرسم! بعد دیدم من که به‌هرحال اینجا اسم مستعار می‌ذارم براشون. :))

پ.ن۳. متن نمی‌طلبید، وگرنه داستان اون پیرمرده که رو پل بهم تیکه انداخت رو هم می‌گفتم! :دی

پ.ن۴. نگید که این نوشته‌ی زیر آهنگه برا شما هم میاد. من با هر مرورگری باز می‌کنم زیرش می‌نویسه مرورگر شما قابلیت پخش فایلو نداره و فلان. :/ (قبلا هم می‌نوشت ولی زود می‌رفت خودش :)) )

+ یه وقت زشت نباشه روز مهندس رو تبریک نگفتم! روزمون مبارک! (-B

  • فاطمه
  • يكشنبه ۵ اسفند ۹۷

همه باید بفهمن داره بهمون خوش می‌گذره :)

اینقدر همیشه حرف می‌زنم و تو گروه دوستانه‌مون فعالم، احتمالا باید نبودنم به چشم اومده باشه. بعد از نزدیک یه هفته کم‌پیدا بودن و چهار روز کامل حرف نزدن توی گروه، یکی‌شون امروز اومد حالمو پرسید. البته دو شب پیش اون یکی هم باهام حرف زده بود ولی فقط گفته بود دعا کنم براش. گفته بودم چشم و دیگه نپرسیده بودم چرا و حالت چطوره. -داشتم می‌خوابیدم و حوصله نداشتم.- خلاصه حالمو می‌پرسید و منم کوتاه جوابشو می‌دادم. هنوز حوصله نداشتم و وسط پی‌ام دادنش هم باید می‌رفتم سر کلاس. گفت خوب به نظر نمیای. گفتم آره از لحاظ روحی یه ذره نامساعدم! گفت کاری از دست من برمیاد؟ گفتم نه مرسی، خودش خوب میشه. باید می‌گفتم یه دلیلش خود شماهایین و می‌خوام چند روز دور باشم که یه‌وقت نپرم به کسی. باید می‌گفتم چرا ازشون ناراحتم، ولی وقتی خودمم می‌دونم یه چیز بی‌اهمیته که شروعش هم احتمالا تحت تاثیر فشار امتحان و پروژه‌ها بوده، چرا باید بیانش کنم که بچه به نظر برسم؟ چیزی که قبلا هم راجع بهش صحبت کردیم و قبول دارم ناراحتیم موجه نیست و اونا هم اشتباهی نکردن. (شاید فقط در یه مورد؟) ولی فردا، دفاع کارشناسی بچه‌های سال پایینیه و یادم می‌ندازه پارسال خودمو. شبیه همین داستانا پارسال هم تو این بازه‌ها (و بازه‌های بعدش) بود، با آدم دیگه. از پارسال چقد بزرگ‌تر شدم؟ شاید یه ذره! ولی به‌هرحال یه مقدار آزاردهنده‌س که موقعی من وقت سر خاروندن ندارم، از طریق استوری به اطلاع همه می‌رسونن که دهِ شب رفتیم زیر بارون قدم زدیم! یا مثلا بعد باشگاه بریم فوتبال ببینیم! ولی وقتی من بیکار میشم یهو اونا کار و زندگی پیدا می‌کنن. تقصیر هیچ‌کدوم‌مون هم نیست. هیچ‌جای ناراحتی هم نداره. فقط وقتی زیاد میشه آدم خسته میشه از نه شنیدن، از دوری فاصله، از هماهنگ نشدن برنامه‌ها. ترجیح میده خودش بعد از دفاعش تنهایی پاشه بره سینما.

پ.ن. خوشحالم که فردا قراره بعد از مدت‌ها یه دوستمو ببینم. اینو گفتم که اینطور برداشت نکنید که قصدم از حرف‌های بالا اعلام بدبختی و تنهایی و چیزناله بوده! ;-)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ بهمن ۹۷

۱۰ سال پیش

سال ۸۷ من دوم و سوم راهنمایی بودم. تحت تاثیر چالش عکس ۱۰ سال پیش، دیشب رفتم آلبوم عکسامو پیدا کردم. نه به قصد اشتراک گذاشتن (با قیافه‌ی اون موقعم :/) فقط به قصد کمی مرور خاطرات. خب، اشتباه کردم! بعضی چهره‌های آشنای تو عکس‌ها یادم آورد من اینا رو دوست داشتم و باهاشون اوقات خوبی رو می‌گذروندم، ولی مدت‌هاست به جز دو سه نفر از دوستای دوره‌ی راهنمایی، خبری از هیچ‌کدوم ندارم. (که دو تا از اینا هم ترجیح میدم خبری نداشته باشم ازشون! :دی) حتی اسم خیلیاشون هم یادم نمی‌اومد. باز خدا رو شکر اسم‌ها رو نوشته بودم پشت عکس‌ها.

از عکس که بگذریم، این پست شباهنگ این ایده رو میده که در راستای این چالش، بریم پست‌های ده سال پیش وبلاگمون رو بخونیم. خب، در صورتی که از اون موقع می‌نوشتیم! من می‌نوشتم، تو بلاگفا بودم اون موقع. دیشب رفتم پست‌های آذر و دی و بهمن سال ۸۷ رو خوندم. باید بگم حالم به هم خورد از خودم =)) تو روزانه‌نویسی‌هام خیلی رک بودم و احتمالا می‌خواستم نشون بدم من خیلی کول و باحالم (که شاید اقتضای اون سن نوجوونیه)! خدا رو شکر می‌کنم که اون موقع به اندازه‌ی الان کلمات رکیک بلد نبودم! :دی البته اون وسط یکی دو تا متن ادبی و داستان‌طور هم نوشته بودم که خوب بودن. دوران اوجم بود فکر کنم :/

خلاصه تهش به این نتیجه رسیدم که ترجیح میدم بیش از این ده سال پیشم رو یادآوری نکنم!

حواسم باشه الان جوری باشم که اگه ده سال بعد به اینجا نگاه کردم حس افتخاری چیزی بهم دست بده.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ دی ۹۷

عادت می‌کنیم*

آدمو به خودتون وابسته می‌کنید، بعد ول می‌کنید میرید،

بعد که با نبودن‌تون کنار اومدیم و داشت یادمون می‌رفت، یه دفه برمی‌گردید؟

نمی‌گید ما تسمه تایم پاره می‌کنیم؟! :))

پ.ن. برگشت!

پ.ن۲. قطعا وابستگی فرق داره با دل‌بستگی.

پ.ن۳. قطعا قضیه چیز جدی‌یی نیست.

+ عنوان پست، اسم کتابی هم هست از زویا پیرزاد. که گاهی شک می‌کنم اینو خونده بودم یا "چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم" رو. :|

  • فاطمه
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب