۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تخلیه‌ی ذهن» ثبت شده است

به سراغ من اگر می‌آیید، هکسره رو رعایت کنید D:

سلام. این چند روز هی می‌نشستم پیش‌نویس پست‌هایی رو می‌نوشتم که هیچ‌وقت کامل و منتشر نمی‌شدن. دیگه گفتم حداقل بخشی از حرفامو بیام بنویسم بلکه یه کم ذهنم خالی و مرتب شه بتونم به کارام برسم :/ بعضیاش ممکنه غرهای تکراری باشه، و طبق معمول اگه حوصله‌شو ندارین چیز مهمی هم از دست نمی‌دین ;-) (عنوان پست هم یه جایی این وسط سر و کله‌ش پیدا می‌شه! -ستاد کنجکاو سازی :دی)

پریروز (جمعه) متوجه شدم در اون بازه‌ای از سال قرار دارم که همیشه درگیر امتحان و تحویل پروژه بودم. چی شد یادش افتادم؟ یکی از بچه‌های دکترا که پارسال پروژه‌ی یکی از درسا رو با هم انجام دادیم، این ترم سه تا درس داره که من از شانس زیبام همه رو قبلا پاس کردم. خلاصه چند بار از اول ترم اومده راجع به اون درسا سوال کرده یا تکلیفاشون رو ازم گرفته :)) منم تا جایی که می‌تونستم کمک می‌کردم تا جمعه که پیام داد و پروژه‌ی پایانی یکی از درسا رو خواست؛ پروژه‌ای که ترم یک حسابی ازم وقت و انرژی گرفته بود. یه دیتایی استاد بهم داده بود و گفته بود برو با فلان روش شناساییش کن. منم نه اون روش رو بلد بودم نه حتی اون موقع مقدمات یادگیری ماشین رو می‌دونستم. خلاصه داستانی بود برا خودش. رفتم سراغ عکسای دو سال پیش گالری گوشیم و این عکس، که یادم بیاد در این حد براش وقت می‌ذاشتم که یه بار موقع برگشتن از دانشگاه تو ماشین هم به کارم ادامه دادم! و اینجا دیگه جای نه گفتنه.

این یادآوری باعث شد فکر کنم چطور سال‌های قبل هر جور بوده می‌نشستم پای پروژه‌ها ولی الان اینقدر کند شدم یا همه چیو عقب میندازم؟ جواب ساده‌ست: موعدهای مشخص تحویل، و وابستگی نمره‌ی اون درس به پروژه‌ش! الان نه موعد مشخصی وجود داره نه نمره‌ای. بحث الان اعتبار آدمه که البته مهم‌تر از نمره‌س، ولی چون مستقیما با کمیتی سنجیده نمی‌شه فراموش می‌شه گاهی! حالا اینطورم نیست هیچ ددلاینی نداشته باشم. سرگروهم سه‌شنبه‌ی پیش که جلسه داشتیم پرسید کی این کارو تموم می‌کنی که بریم مرحله‌ی بعد؟ (کاری که خودمم براش داوطلب شدم!) منم گفتم تا آخر هفته به یه جایی می‌رسونمش. بعد فقط همون سه‌شنبه نشستم پاش تا دیروز (شنبه) که پیگیری کرد و گفتم کار داره هنوز :)) دیروز باز کمی کار کردم و امروز که پیشنهاد داد فردا دوباره جلسه بذاریم دیدم بیش از این نمی‌شه پیچوندش :دی این خیلی خوبه که پیگیر کاره، متاسفانه منم که بدعادت شدم. اممم، از پایان‌نامه هم بیاید حرف نزنیم فعلا -_-

این روزا بیشتر از قبل دانشگاه میرم. خوبه چون کمی منظم‌تر و مستمرتر شدم تو کارام. چهار تا آدم می‌بینم و کلا بودن توی اون محیط باعث می‌شه بهتر وقت بذارم برای کارم. عیبش هم اینه که گاهی آزمایشگاه شلوغ می‌شه و تمرکز روی کار، سخت. مثلا دیروز استاد اومده بود نشسته بود به حرف زدن با بچه‌های شرکت. از کار و مشکلات و اوضاع مملکت شروع شد و رسید به فیلم و سریال و کتاب. که اینجا دیگه منم کمی وارد بحث شدم :)) حالا اینا هیچی، موقعی که می‌خواست بره و داشت از کنار میزم رد می‌شد، یهو بهم گفت تو فکر ال‌سی‌دی لپ‌تاپت نیستی واقعا؟! گفتم چرا؟ چی شده؟ دیدم به استیکر کمی برجسته‌ای اشاره می‌کنه که کنار صفحه کلید لپ‌تاپ چسبوندم. گفت این ال‌سی‌دی رو داغون می‌کنه که! گفتم والا یه ساله اینجاس اتفاقی نیفتاده :)) (اعتراف می‌کنم تا حالا بهش فکر نکرده بودم :|) و ادامه دادم که بیشتر خود کلیدهان که جاشون میفته رو ال‌سی‌دی، برا اونم محافظ می‌ذارم (اونم خیلی وقته نمی‌ذارم، ال‌سی‌دیه هم دیگه چیزیش نمی‌شه :/) بعد که رفت یه حس بدی داشتم، هی فکر می‌کردم چیزی رو دسکتاپم باز بود یا نه (یادم رفت بعدشم چک کنم!) و استیکره که کوچیکه، چیو داشته می‌دیده که این به چشمش خورده :)) از همین فکرای وسواس‌گونه که همه‌ش میاد سراغم :/

دیگه اینکه خیلی حس می‌کنم روحم خسته‌س. البته چیز عجیبی نیست چون معمولا این حس رو دارم :/ ولی انگار از همین موقعای پارسال که به شدت درگیر پروژه و امتحانای درسا بودیم، بعدش دیگه استراحتی نکردم. همیشه استرس یا دغدغه‌ی کار و برنامه‌ی بعدی یا انواع درگیری‌های ذهنی دیگه وجود داشته، حتی اون زمان‌هایی که به بهانه‌ی قرنطینه و کرونا هیچ‌کاری نمی‌کردم. چند وقت پیش پست اینستای یه دوست به شدت روم تاثیر گذاشت و دلتنگم کرد. بعدش که سعی می‌کردم مدیتیشن کنم که فکرم آروم بشه، وقتی داشتم سعی می‌کردم کلا به چیزی فکر نکنم، مثلا به اینکه چرا از یه جا به بعد دوستی‌مون کمرنگ شد، یهو رسیدم به ریشه‌ی این قضیه و ناخودآگاه دستم مشت شد! می‌خوام بگم این یه سال خیلی خسته‌کننده بود -خیلی از مسائلشو اینجا هم ننوشتم- و تاثیر بعضی اتفاقا طولانی می‌شه واقعا. نمی‌دونم چطور می‌شه باهاشون کنار اومد. (نمی‌خوام بازی «کی بدبخت‌تره؟» راه بندازم، می‌دونم برا همه سال سختی بوده.)

یا مثلا چند روز پیش که می‌خواستم از بچه‌ها خدافظی کنم و برم، یکی از پسرا با دست تکون دادن جواب خداحافظیم رو داد. این حرکتش روم تاثیر گذاشت و کمی بعد فهمیدم چرا. به خاطر خودش نبود (بچه خوبیه البته، به چشم برادری که ۵ سال کوچیک‌تره :دی)، یاد کس دیگه‌ای افتادم که اونم یه بار به شکل تقریبا مشابهی خداحافظی کرده بود (اسم‌هاشونم یکیه :/). خیلی وقته نیست و ازش خبر ندارم و حقیقتش فکرم نکنم دیگه ببینمش. خلاصه که یه چیزایی می‌مونن یه گوشه‌ی ذهن آدم و یه وقتا آدمو گیر می‌ندازن.

اگه اینجا رو مدتیه که می‌خونین، احتمالا می‌دونین بدم میاد از پیام‌های ناشناس. از اینکه یه نفر که می‌شناسدت باهات حرف بزنه ولی ندونی کیه! تو پست سی روز نوشتن هم گفته بودم که یه بار یکی از مخاطبای کانالم رو به خاطر اینکه اسم و آیدی مشکوکی داشت ریموو کردم و بعدش فهمیدم طرف تا قبلش پیام ناشناس هم می‌داده و حرف می‌زدم باهاش (اون موقع اوضاع روحیم به هم ریخته بود خیلی. اگه اینجا رو می‌خونه عذر می‌خوام ازش). خلاصه خوشم نمیاد. حالا دیشب (شب شهادت) یکی پیام داده بهم که کار دارم باتون، بدون اینکه خودشو معرفی کنه. عکس اول پروفایلش مربوط به شهادت حضرت زهرا بود. جلوتر از خودشم عکس داشت ولی نه عکس نه آیدیش آشنا نبودن برام. وقتی پرسیدم «شما؟» به جای جواب دادن، رو همین پیامم ریپلای کرد و سوال خودشو پرسید :| خلاصه معلوم شد هم‌دانشگاهیه و می‌خواد باهام آشنا شه، ولی خودشم زیاد منو نمی‌شناسه :/ اینکه چیز درستی از خودش نمی‌گفت و هی باید سوال می‌کردم رو اعصابم بود. همچنین اینکه هکسره رو بلد نبود :| (اگه تا اینجای پست اومدین بهتون تبریک می‌گم! :دی) فکر کنم تنها هدفم از آشنا شدن باهاش اینه که بفهمم کیه فقط :| با دوستم که حرف می‌زدم گفت زیادم ذهنتو درگیرش نکن. گفتم بدبختی اینه که مغز من الان منتظر بهانه‌س که درگیر بشه که به کارام نرسه! خیلی مغز نافرمانی دارم :/

مصاحبه رو هم اینجا نگفتم نه؟ چند هفته پیش یه آگهی جالب به چشمم خورد گفتم بذار رزومه بفرستم ببینم چی می‌شه. زنگ زدن و قرار مصاحبه گذاشته شد. شب قبل از مصاحبه متوجه شدم برداشتم از یه قسمت آگهی اشتباه بوده و احتمالا خودم نخوام این کارو. دو روز قبلشم دوستی بهم پیشنهاد پروژه‌ی جذاب‌تری رو داد (از مزایای دانشگاه رفتن!). در نتیجه‌ی این دو موضوع تمایلم کم شد ولی گفتم حالا که قرارش هم گذاشته شده برم که تجربه بشه (آخرین بار مهر ۹۸ یه جا رفته بودم مصاحبه). خلاصه اولش خوب بود ولی از یه جایی به بعد با سوالاش گیرم انداخت. بعدم بدون اینکه رفتار حرفه‌ایش رو کنار بذاره برام توضیح داد دنبال چه فردی هستن تا خودم نتیجه بگیرم یا این کار مناسبم نیست یا اگه بهش علاقه دارم باید وقت خوبی براش بذارم. آخرشم گفت بعد از بررسی تماس می‌گیرن، ولی من همون وقتی که از جلوی نفر بعدی که منتظر نشسته بود رد می‌شدم و راهمو از بین راهروهای در حال بازسازی پیدا می‌کردم (یه تیکه رو هم گم شدم :/)، می‌دونستم که خودم نه وقت دارم نه علاقه :)) فقط یه موضوعی خیلی فکرمو مشغول کرده بود که مفصله، ایشالا بمونه تو یه پست دیگه ازش حرف می‌زنم. ولی خوشحالم که از این فرصت استفاده کردم با اینکه احتمال می‌دادم نشه. چون معمولا مغزم خیلی دنبال بهانه‌س که فرار کنه از این موقعیتا. خسته‌ی نافرمان :))

صحبتای دیگه هم هست که بمونه برای بعد. الان بهتره برم سراغ کاری که فردا براش جلسه داریم. فکر نکنم برسم تمومش کنم ولی حداقل یه کم جلو ببرمش که ضایع نباشه :(

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۸ دی ۹۹

از این پستای وراجی‌طور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹

۲۰۹

چند وقت بود سوار مترو نشده بودم. سر راه از داروخونه ماسک خریدم و تو مترو زدم به صورتم. هرچند فکر نکنم این ماسکای معمولی همچین بتونن مانع ویروس کرونا بشن. به هر حال ماسکو زدم و دیدم که نمی‌بینم :| نفسم باعث می‌شد شیشه‌ی عینکم بخار بگیره. چیز رو اعصابی بود و یا باید بی‌خیال ماسک می‌شدم یا عینک یا تنفس :/ بعد چند ایستگاه تصمیم این شد که بی‌خیال ماسک بشم!

شب این قضیه رو استوری کردم و بین شوخیا و ابراز همدردیا دو تا جواب برام جالب بود. یکی گفته بود: من بی‌خیال عینک می‌شم. و من اینجوری بودم که اصن مگه تو عینکی‌ای؟! :| گفت نزدیک‌بینه. گفتم اصلا قابل مقایسه نیست و من اگه بیخیال عینک بشم میرم تو در و دیوار :)) (واقعا امکانش هست :| )

اون یکی دوست هم گفت دخترم برو عمل کن که مثل من راحت بشی. گفتم که بهش فک می‌کنم :)) بدم میاد این چند تا دوستم که چشماشون رو عمل کردن هر وقت بهم می‌رسن یادآوری می‌کنن بهم، یه جور که انگار تنها راه حل ممکنه و من لج کردم که این کارو نمی‌کنم. بابا شاید نمره چشمم ثابت نمی‌شه یا پول ندارم یا همون لج کردم اصن! ولم کنید جان عزیزتون :/

الان یادم افتاد یکی از پسرای کارشناسی‌مون، چشمشو که عمل کرد کلا از لحاظ قیافه خیلی عوض شد. قبلش هیچ‌وقت یادم نیست ریش گذاشته باشه، ولی بعدش اینقد ریش می‌ذاشت که بچه‌ها یه بار یه پیکسل زدن به ریشش :))

یادم اومد عکس گرفته بودم از اون صحنه. حدودا دو سال و نیم پیش، تولد یکی از بچه‌ها بود و نشسته بودیم تو زمین چمن. با چند ماه فاصله، تولد یکی دیگه از دوستامو هم اونجا گرفته بودیم و من اشتباهی اول تو فولدرِ تولد اون داشتم دنبال اون عکس می‌گشتم (یه زمانی حوصله داشتم و عکسا رو فولدر بندی می‌کردم قشنگ). یادمه بعد از تولدِ اون دوستِ دیگه داستانایی پیش اومد که من تا همین چند وقت پیش نمی‌دونستم. اون روز فقط از یه استوری قبل از اینکه پاک بشه اسکرین شات گرفته بودم و خیلی نامردطور نگه داشته بودم تا شاید یه روز بفهمم داستان چی بوده و بعدشم یادم رفته بود. ولی از چند هفته پیش تیکه‌های پازل کم‌کم سر جاشون قرار گرفت و من هنوز متعجبم از این میزان توانایی دوستم در سکوت.

عکسه رو پیدا کردم و خواستم کراپش کنم اینجا بذارم ولی منصرف شدم. کراپ که می‌کردم متوجه شدم دو سه تا نیش باز رو می‌تونم تو یه کادر داشته باشم. یاد حرکت دو تا از دوستام افتادم که چند سال پیش، یه تعداد عکس از لبخندای دوستاشون رو گذاشته بودن کنار هم. حس قشنگی بود وقتی بین‌شون می‌گشتی و [خنده‌ی] خودتو پیدا می‌کردی :) شاید منم همین روزا همچین کاری بکنم.

نمی‌دونم چرا دارم اینا رو می‌نویسم، اولش فقط قضیه‌ی ماسک بود. احتمالا می‌خوام حواس خودمو از چیزای دیگه پرت کنم، ولی این چیزایی که داره یادم میاد هر کدوم یه جوری ربط پیدا می‌کنن به اون چیزایی که می‌خوام حواسمو ازشون پرت کنم! یه چیزای دیگه‌ای هم نوشتم ولی دیدم از این قبلیا هم نامفهوم‌تر می‌شه برا همین گذاشتم فعلا تو یادداشتای خودم بمونن.

این هفته که میاد (و الان نیم ساعتی هست که شروع شده)، هفته‌ی شلوغیه و امیدوارم بتونم به همه‌ی کارایی که برنامه‌ریزی کردم برسم. در مورد اتفاقای غیرقابل پیش‌بینی هم که کاری ازم برنمیاد! فکر نکنم اون استراحت ذهنی حالا حالاها پیش بیاد. اصلا شاید همچین چیزی وجود نداره، فقط باید یاد بگیریم ذهنمون رو چطوری مدیریت کنیم، نه؟

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ بهمن ۹۸

Mind is a prison

پنجشنبه صبح برای این که حس کار پیدا کنم، کمی دور و برم رو تمیز کردم. میز خودم و حتی میز بغلیم و حتی‌تر میزی که بساط چایی روشه رو دستمال کشیدم و بعد رفتم دستمالو شستم. قوری رو که معلوم نبود چند روزه خالی نشده هم شستم و برای اولین بار تو آزمایشگاه چایی گذاشتم دم بشه (همیشه تی‌بگ استفاده می‌کردم). بعد انتظار داشتم بشینم و بوی چایی بپیچه ولی این خبرام نبود! به هر حال حالم کمی بهتر شد و نشستم پای کارام.

روز اولش خوب گذشت ولی بعد رسید به سراشیبی، تا شد شب که تنها نشسته بودم تو ایستگاه اتوبوس. برام مهم نبود تاریک و سرده، چشمامو بستم و تکیه دادم و سعی کردم حواسمو بدم به آهنگ توی گوشم تا از فکر ضدحال‌های اون روز بیام بیرون. از نفهمیدن باگ کدم بعد از یه هفته، و حواس‌پرتی‌ای که حالا نه فقط تو امتحان، بلکه تو حل تمرینم به طرز مشابهی پیش اومده بود و حس بدی که جلوی خط پیدا کردم از فهمیدنش. فکر کردم چقد شبیه دویدن رو تردمیل بود این هفته.

اتوبوس اومد و تا بلند شدم یه آقای مسنی ازم پرسید اینجا اتوبوسای فلان‌جا هم میرن؟ سعی کردم در عرض چند ثانیه تا اتوبوس خودم وایسه و درش باز بشه، براش توضیح بدم چی باید سوار شه و کجا پیاده بشه.

اتوبوس خلوت بود و رفتم تهِ ته نشستم. خواستم با اپ رو گوشیم زبان بخونم که دیدم با ۱۵ درصد شارژ، همون آهنگ گوش بدم بهتره. متوجه شدم چون کارت حافظه‌م رو درآورده‌م، فقط آهنگای آلبوم جدید کلدپلی تو گوشیم مونده‌ن با تک و توک آهنگای دیگه که بیشترشون بی‌کلام بودن و نمی‌شد تو سر و صدای اتوبوس چیزی ازشون فهمید. فکر کردم شاید دچار استرس ناشی از ددلاین‌هایی که بهشون نمی‌رسم شدم! شاید بد نباشه از دوستم بپرسم تو مرکز مشاوره پیش کی می‌رفت که می‌گفت راضیه ازش. بعد به این فکر کردم که یه ماهه ورزش نرفتم به خاطر کلاس‌های تی‌ای و جبرانیِ یه درسی که قرار بود همون ساعت‌ها باشن و محض رضای خدا یه بارم تشکیل نشدن.

یه خانومی سوار شد و از بقیه سوال کرد و فهمید اشتباه سوار شده. از صداهای ضعیفی که می‌شنیدم به نظرم رسید درست سوار شده ولی مطمئن نبودم چی شنیدم. ایستگاه بعد پیاده شد و کمی با راننده بحث کرد که چون اشتباه سوار شده کارت نمی‌زنه. فکر کردم باید به موقع از اتوبوس اشتباهی پیاده شد... ولی من که سوار اتوبوس اشتباهی نیستم!

اتوبوس داشت شلوغ‌تر می‌شد. چند تا دوست سوار شدن و اومدن عقب. گیر افتاده بودم بین چند تا دختر خوشحال و پر سر و صدا. چه خوب که خوشحالن، ولی خدا رو شکر که ایستگاه بعد می‌خوام پیاده شم! فکر کردم باز رفتم تو فازی که حوصله‌ی بودن تو جمع رو ندارم و برا همینه که فردا نمی‌خوام با بچه‌ها برم بیرون.

پیاده شدم و موقع کارت زدن حس کردم راننده بهم لبخند می‌زنه. منم لبخند زدم. بعد دیدم یه آقایی سر چهارراه گل نرگس می‌فروشه. یادم افتاد امسال نرگس نخریدم. اینقدر ایستادم تا چراغ دوباره سبز شد و اومد این طرف خیابون. ازش یه دسته نرگس خریدم. بعد راه افتادم به سمت ضلع دیگه‌ی چهارراه که سوار بی‌آرتی بشم. تو راه یکی دو بار گلم رو بو کردم و حس خوب گرفتم. تو ایستگاه بی‌آرتی سه تا خانوم مسن جلوم آهسته راه می‌رفتن و تا بتونم ازشون رد شم و کارت بزنم اتوبوس رفت. نگاه کردم دیدم تا چشم کار می‌کنه از اتوبوس بعدی خبری نیست!

شنیدم یکی از پسربچه‌هایی که سر چهارراه کار می‌کنن «خاله» گویان داره میاد سمت ما. فاصله گرفتم چون نمی‌خواستم با چیزی نخریدن حالشو بگیرم. ولی نه، داشت می‌اومد سمت من. یه چیزی گفت که متوجه نشدم. پرسیدم چی؟ گفت: خاله گل‌تو می‌دی؟ گفتم گلم؟ بیا. دادم بهش. خواستم صداش کنم بگم بذار یه بار دیگه بوش کنم. یا بگم بیشتر از اون مقداری که من خریدم نفروشیش! چه می‌دونم یه حرفی بزنم باش. ولی رفت و نفهمیدم کارم اصلا درست بود یا نه.

مسئول ایستگاه دیده بود. شروع کرد حرف زدن با من. گفت کاش لااقل بفروشدش، که دیروز دیده دو تاشون یه هندزفری پیدا کردن و اینقد سرش دعوا کردن که پاره شده! بعد پرسید دانشجوام یا شاغل، و رشته‌مو پرسید. به نظرم رسید فقط دلش می‌خواد با آدما حرف بزنه، برا همین سربسته جواب دادم بهش. اتوبوسم بالاخره رسید، براش شب خوبی آرزو کردم و برا اینکه بغل اون خانوم‌های مسن نباشم رفتم از اون یکی در سوار شدم. دیدم یه خانومی جلوی در، یه دسته نرگس دستشه! ازش نخواستم گلش رو بو کنم ولی تا پیاده شدنم بیشتر وقت داشتم گل‌هاشو نگاه می‌کردم :)

پ.ن. این آهنگ یکی از معدود آهنگای غیر کلدپلی و غیر بی‌کلامی بود که اون شبم تو راه چند بار گوشش دادم. از پیشنهادات خوب یوتیوب بودن :)

🎧 Alec Benjamin - Mind Is a Prison

+ برام سواله چرا هر بار سر اعلام تعطیلی یا عدم تعطیلی دانشگاه‌ها اینقدر اسکل می‌کنن ملتو؟ :)

+ پست دویستُم! :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۹ آذر ۹۸

آره خلاصه دوست عزیز!

سلام. این پست صرفا جهت تخلیه‌ی ذهنمه، یه سری حرفا و فکرایی که چند هفته‌س جمع شدن.

از اول هفته، صبحا که وارد دانشگاه می‌شم یه کوچولو راهمو دور می‌کنم که چهار تا درخت بیشتر ببینم! آخه دیروز و پریروز هوا خیلی خوب بود، حیف نبود سریع بپرم تو آزمایشگاه پشت میزم، جای اینکه چند دقیقه‌ای قدم بزنم تو هوای خنک و بارونی صبح، رو برگ‌هایی که هنوز جمع‌شون نکرده بودن...؟

دیروز با خودم فکر می‌کردم چرا باید اینقدر سخت بگیرم یا اجازه بدم بعضی همکلاسیای خرخون و تک‌بعدی و مضطرب حرصم بدن؟! طرف ازش سوال می‌پرسی اول میگه "وقت اون همورک که تموم شده" بعد جواب میده! :)) یا اون یکی یه جوری میگه "ینی هنوز نفرستادی؟" که پشیمون میشی از باز کردن دهنت. آره خب ده روزی از ددلاین گذشته و من هنوز کد رو تموم نکردم، خب که چی؟ =)) (حتی الان که فکر می‌کردم تمومش کردم، برگشتم صورت سوال رو نگاه کردم دیدم حواسم به یه سری چیزای دیگه که می‌خواست نبوده :/) یا مثلا چه اهمیتی داره که بعد سه سال هنوز فلان نمودار رو بلد نیستم بکشم؟ بعد چرا باید برم از کسی بپرسم که جای کمک کردن برگرده (مثلا به شوخی) بگه اگه با همین استاد مکاترونیک پاس کرده بودین الان از حفظ می‌کشیدین؟! :|

حالا نگم از موارد دیگه! ولی می‌خوام به خودم بگم، دوست عزیز! آره تلاشتو بیشتر کن، وقت تلف نکن. ولی قرارم نیست خودتو نابود کنی و اینقد سرزنش کنی! بیشتر برو هوا بخور و به خودت استراحتای غیر از تو گوشی گشتن بده :/

یه موضوع آزاردهنده‌ی دیگه اون دوستمه که اسم یه پسرو جلوش بیاری شروع می‌کنه جَو دادن :)) گاهی دلم می‌خواد راجع به یه اتفاق یا رفتار عادی حرف بزنم، چون اصولا این مدلی‌ام که همه چی رو دلم می‌خواد تعریف کنم (فکر کنم مشخصه :دی)! حتی ممکنه موضوع بحثم چیز دیگه‌ای باشه و پسرِ داستان نقشش فرعی باشه :/ ولی باید بهت تکرار کنم دوست عزیز! درباره‌ی این چیزا با این آدم حرف نزن! چون ببین بار چندمه داری می‌بینی جَو دادن‌ها و اذیت کردنش رو. می‌دونم دوست نزدیکته ولی یه کم تحمل کن اینقد همه چی رو براش نگو! :/
+ بدم اومد وقتی به اون رفتار سین خندید. نه به خاطر خود شخص سین، که فقط دوستمونه حتی با اون بیشتر دوست بوده. صرفا چون به چیزی خندید که منم بهش معتقدم...
پ.ن. موفق شدم جعبه‌ی آخرین مطالب مرتبط با کتاب رو بذارم اون بغل! ^_^ (با تشکر از آقای حامد بابت این پستشون) البته همه‌ی پست‌های دسته‌بندی قفسه‌ی کتابام رو پوشش نمی‌ده، بیشتر پستایی رو توش گذاشتم که حالت معرفی کتاب رو داشتن.
  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۸ آذر ۹۸

فشرده‌سازی مطالب

بی‌خوابی‌های ماه رمضان. آرامش نسبی بعد از مواجهه با ترس قدیمی. پادکست گوش دادن. ضد حال خوردن از سمت همگروهی عزیز و پیچاندن متقابل! فلسفه‌ی علم. تکرار حس عدم تعلق. گزارش‌ها و مقاله‌ها. میزانِ معقولِ صرفِ پول جهت زیبایی! قتل‌های الفبایی. کدِ شبکه عصبی. استرس شب‌های قدر! جذابیت دنیای ریاضیات. سن‌پترزبورگ. بررسی احتمال نیم‌چه گیک بودن! انتخاب دکتر. ترکیب لازانیا و قرمه‌سبزی. صحبت‌های نویسنده‌ی فیلم‌نامه‌ی ایمیتیشن گیم بعد از گرفتن اسکار. بالا رفتن نمره چشم. آرامش قبل از طوفان. نظریه‌ی بازی‌ها و نقطه‌ی تعادل. دریا همه عمر خوابش آشفته‌ست...

  • فاطمه
  • جمعه ۳ خرداد ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب